جهت سهولت دسترسي كاربران، هر بیست مطلب مرتبط در يك صفحه ذخيره خواهند شد. براي ملاحظهی 860 نظر قبلي به لينكهاي پايين صفحه مراجعه فرماييد.
====================================
880
ساعت 25: شخصیت ویژه
http://baraniha.net/25clock/25a_527980fdcb77f/pdf/25o_527eaa57a3f91.pdf
...-آبان92
قیدار آخرین اثر چاپ شــده از رضا امیرخانی رمانی درباره ی جوان مردی و
ِ نکوداشت این رفتار. محوریت این رمان درباره ی شخصیتی است به نام قیدار که دست گیر
مردمان و پاپتیها و درماندگان است و درگیر قصه هایشان میشود.
ِ قیدار مانند من او پیچیده نیست! حتی از بیوتن هم ساده تر است شاید به این خاطر
که قیدار سرگردانی ِ های علی ِ من او و ارمیای بیوتن را ندارد. قیدار، قیدار است
بی هیچ پیچیدگی! قیدار، قیدار است که مردمدار باشد که سر خم نکند جلوی کسی
که در لنگرش باز باشد برای همه رقم سیاه و سفیدی بدون گزینش )این جا که حوزه
ِ علمیه نیست اصول دین بپرسم ازشان( یک داش مشتی تمام عیار اسوهی مردانگی و
غیرت و... یک شخصیت غلو شده!
====================================
879
آگه نیوز: معرفی راهیافتگان به دور نهایی جایزه هفت اقلیم
به گزارش آگه نیوز و به نقل از مهر، از مجموع بیش از 127 عنوان کتاب داستانی منتشر شده در سال 91، هیئت داوران سومین دوره جایزه کتاب سال هفت اقلیم، 14 رمان و 9 مجموعه داستان را به عنوان آثار برگزیده، شایسته راهیابی به دور نهایی این جایزه اعلام کردند.
دبیرعلمی این دوره جایزه هفت اقلیم آیت دولتشاه و دبیر اجرایی آن نیز به عهده رضا فکری است. ابوتراب خسروی، عباس عبدی، مجید قیصری و احمد آرام، داوران بخش رمان این دوره جایزه هفت اقلیم هستند. اسامی رمانهای راهیافته به بخش نهایی هم عبارتاند از:
«اینجا؛ نرسیده به پل...» از آنیتا یارمحمدی، «تمام بندها را بریدهام» از سیاوش گلشیری، «ثانیهها» از محمدرضا فیاض، «جمجمهات را به من قرض بده برادر» از مرتضی کربلاییلو، «حالا کی بنفشه میکاری؟» از فرشته مولوی، «دکتر داتیس» از حامد اسماعیلیون، «زیر سایه اکالیپتوسها» از مهدیه مطهر، «سیب ترش» از فرشته نوبخت، «قیدار» از رضا امیرخانی، «گراف گربه» از هادی تقیزاده، «گرمازده» از مهام میقانی، «مردگان جزیره موریس» از فرهاد کشوری، «من منچستر یونایتد را دوست دارم» از مهدی یزدانی خرم و «هوایی این تنورخانه را خریدارم» از طاهره اسکندری.
====================================
878
پرستاری 90 کرمان:پنج انگشتونه حرف ...
http://kmu-nurse90.blogfa.com/post-410.aspx
محمدرضا کارگر-آبان92
خوش نامی قدم اول است...
از خوش نامی به بد نامی رسیدن قدم بعدی بود...
قدم آخر گم نامیست...
(صفحه ی 279 رمانٍ قیدارٍ رضای امیر خانی)
====================================
877
ریزنوشت: بیمه جون
http://riznevis.ir/1392/08/01/%D8%A8%DB%8C%D9%85%D9%87-%D8%AC%D9%88%D9%86/
مصصفا-آبان92
گاهی باید
زندگیمان را
“بیمه جون” کنیم ….
* قیدار …
====================================
876
روزنامه بهار:یکجور گاراژداری
http://baharnewspaper.com/News/92/07/29/21621.html
http://abdi.blogsky.com/1392/07/30/post-206/%DA%AF%D8%A7%D8%B1%D8%A7%DA%98%D8%B0%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%D9%88-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86
عباس عبدی-مهر92
... و اگر میخواهی بدانی این قیدار با چه آدمهایی نشست و برخاست دارد برایت میگویم: «قدیم هفتهشت تا اتوبوس لیلاندِ زیرابرو برداشته داشته، از اینهایی که چراغشان نازک است. نه از آن دو طبقههای توشهری، یک طبقه بزککردهاش. الان فقط یکی مانده. دیگر دوره این بنزهای پخ دماغ جدیدی است. همه را رد کرد. از کار اتوبوس خوشش نمیآمد. راننده چشمپاک میخواهد و دست به ساعت! که دمبهدم به قیافه زن و بچه مردم خیره شود و ببیند کدامشان دستبهآب دارد و کدامشان دلضعفه دارد و کدامشان دلپیچه... هفتهای یکبار، بچههای گاراژ پنجشنبهای، جمعهای، وقتی، بیوقتی، برمیداشتند یکی از لیلاندها را و ده،بیستنفری میرفتند بیرون شهر هواخوری. پاری وقتها سیدمحمدکبابی را هم میبردند با دم و دستگاه و منقل و بادبزنش. سیدمحمدکبابی اگر میآمد، آقاتختی هم را حتمی میبردند. خدابیامرز را از توی اردوی المپیک میدزدیدن... او هم تک بود، تو کار آنها نه نمیآورد. بعضی وقتها خودشان چرخکرده میگرفتند و سیخ میکردند... چرا؟ برای اینکه اینها هم دل داشتند... کسری دارد آدم بخواهد برای بطن فقط دو تا آدم کباب درست کند!» (ص 17)
و اگر از میزان علاقهمندیاش به چرخه زندگی در طبیعت و محیطزیست از یک طرف و کودکان و نوجوانان از طرف دیگر بخواهی بدانی:
«نیمفرسخ بعد از دلیجان، مرسدس کنار غذاخوری خلیل پارک میکند و پیاده میشوند. شاگرد غذاخوری شلنگ آب را گرفتهاست روی رادیاتور مارک سگپوزی که گرم کرده است. همانجوری از داخل مرسدس، سر شاگرد داد میکشد که مراقب زنبورهایی باشد که حشرات له شده روی رادیاتور را میخورند!
-روی سفره زنبورها آب نریزی بابا!
نوجوانی کم سن (! ) با دیدن مرسدس جلو میپرد و خوشآمد میگوید. شاگرد یکی از شوفرهای گاراژ است. لنگ میکشد روی کاپوت مرسدس و با تهصدایی میخواند:
الهی هرکی بخیله/ چشاش باقوری بشه!
کچل بشه، قوزی بشه/ خمار و وافوری بشه!
صدا میزند و میپرسد: این نوجوان پارکابی کدامتان است؟ اسفند دود کنید براش. قاسمبنالحسنی است برای خودش! ماشاءالله و ماشاءالله!
بعد هم یک اسکناس بیست تومنی میتپاند تو جیب نوجوان.» (ص 32)
اما گفتن ندارد این آدمی که از طایفه بنیهندل هم هست راه و روش مخصوص خودش را دارد در کار نیک و عمل صالح! از یک طرف عاشق ماشینهای آنچنانی آمریکایی و اروپایی است و از طرفی به حلال و حرامکردن پاک و نجس بودن اشیا و دورو بر اعتقاد بیخدشه دارد. و چون خارجیها و محصولاتشان کلا نجساند بنابراین برای آنکه بتواند با خیال راحت به مرسدس بنز کروک آلبالوییاش دست بزند و لازم نباشد هردم برود دستش را آب بکشد راه چاره ویژهای پیداکرده:
«... همانطور که آدم با آدم توفیر دارد... فرش هم با فرش توفیر دارد. موتور و اتول هم با موتور و اتول توفیر میکند. همانجور که فرشی که با عشق بافته شود تومن تومن قیمت دارد، حساب کردم دخترِ آلمانی مرسدس (گویا منظور مرسده یا همان مرسدس دختر مهندس بنز صاحب کارخانه مشهور بنز است!!) چه میداند که عشق یعنی چه؟ مهندس و کارگر آلمانی چه میداند هیات امام حسین و بیمه ابوالفضل و بیمه جون! و دست با وضو یعنی چه. ماشینهام را صفر میفرستم پیش درویش مکانیک، تا پیچشان را باز کند و دوباره با وضو ببندد، با نفس حقاش سفت کند پیچها را از سر... از کارخانه آلمانیاش بپرسی، هیچ خاصیتی ندارد اینکار، اما وسط جاده و بیابان، بچههای گاراژ خاصیتش را بخواهند یا نخواهند، میفهمند. اتول هم باید موتورش صدای هو یاعلی مدد بدهد و چرخش به عشق بچرخد... گرفتی؟ حالا شنیدهام پاری گاراژدارهای دیگر هم به تقلید ما، اتولهاشان را میدهند به یکسری آدم دهننشُسته که آچارکشی کنند و خیال کردهاند خاصیت علیحده دارد!!» (ص 42) خب حالا دوماهی از تصادف سنگین مرسدس بنز یا کامیونی در جاده میگذرد و آقا دلش گرفتهاست و حالش هنوز سر جا نیامده. از توجه و دقت این بیحوصله بیمار و تولاک خودش رفته به پیچکی در آن اطراف غافل نشوید: آقا از بالاخانه پایین نیامدهاست. نه اینکه نیامده باشد، آمدهاست، اما چه آمدنی؟ بیحوصله و دمغ. نگاهی کردهاست و برگشته است بالا. چندساعتی یکبار فریادی کشیدهاست که قلیان و چای ببرند. بعدتر بچههای دفتر ساعت به ساعت سر میزدهاند و قلیان و چای میبردهاند و با همینکار، صدای نعره او را هم خاموش کرده بودند. نگاهش به پیچکی استکه روی پلکان پیچیدهاست و خود را رساندهاست به پنجره. پیچک، جلو چشم او آرام آرام بالا میآید و قد میکشد... دوماه است... ده نفری، دور تا دور حوض گاراژ نشستهاند. صفدر آرام سر کچلش را میخاراند و به پلکان نگاه میکند.
-این پیچک رفت بالا و خودش را رساند به آقای ما، ما نرفتیم!
ناصر اگزوز، رودربایستی را کنار گذاشته بود و به همه گفته بود که گرفتاری آقا برمیگردد به این زن چهل و پنج کیلویی سیاه قدم که به سن، جای دختر آقاست. نیامده زندگی همه را سیاه کرده. پنج نفر را با تریلی زیر میگرفتیم، آقا آخ نمیگفت و صبح مثل کوه میآمد سر کار.
صفدر میگفت آقا چند سال پیش هم، سر رفتن ناغافل آقا تختی همینجور شد و چندین و چند روز افتاده بود در بالاخانه.» (صص 64و65)
همچنان در همه حال حواسش به آن نوجوان خوشخوان هست؛ مبادا از راه راست منحرف بشود!
«صفدر را صدا میکند که انعامی به قاسم بدهد اما بعد انگار پشیمان میشود. صفدر را رد میکند. به نوجوان چیزی نمیدهد. کف دست یله میکند سمت قاسم و آرام میگوید:
-انعام، صدا را مطربی میکند، این صدای قاسم خوانت مرشدی بشود به امید حق! حق؟
نوجوان میگوید حق و آرام دست کوچکش را میزند قد دست بزرگ قیدار!» (ص 78)
این صحنه سراسر خشونت را، با نتیجهگیری آقا از آن، داشته باشید لطفا تا بعدتر درباره موضوعی مهمتر حرف بزنیم:
«گوسفند را سریع زمین میزنند. چار دستوپاش را پی میکنند و زرد پی پا را بیرون میکشند. همانجا به آینه اسب اینترنشنال، قناره میآویزند و گوسفند را از زرد پی دست آویزان میکنند. بعد صفدر با تک استارت اینترنشنال را روشن میکند و زیر لب میگوید: ناز نفسات اینترناش!
شلنگ باد را از کمپرسور اینترناش بیرون میکشد. با چاقوی جیبی خطی میاندازد پشت پاچه گوسفند و شلنگ باد را فرو میکند بین پوست و گوشت پای گوسفند. بعد با زرد پی، دور شلنگ و پوست را گره میزند تا باد در نرود. شیر کمپرسور اینترناش را باز میکند و گوسفند، آنی باد میشود.
-همین جوری آدم را باد میکنند. هروقت دیدی بردهاندت بالا و دارند بادت میکنند، بدان که روزگار از دست آویزانت کرده به قناره که پوستت را بکند!» ص 79 چه باید میکردیم با آن خدا بیامرز، علی حاتمی، که قاطی بعضی هنرهای رشکبرانگیزش، یک رسم بد هم آورد. رسم حرفزدنیهزاردستانی و سلطان صاحبقرانی و کمالالملکی در جا و بیجاهایی که معلوم نبود در پستوی کدام دکان کدام تاریخ و ادبیاتی پیدا کرده بود (خود مرحومش میگفت: تاریخ خودم! ) و آدمهایی، دستبه قلمهایی، به جای نشان دادن عمل داستانی شخصیتهای اثرشان، به تقلید و تکرار، این نوع جملهپرانی و شیرینزبانی را، لقلقه دهان کارآکترهاشان کردند. نمونهای که مورد توجه و علاقه این نویسنده قرار گرفته همان شعبان استخوانی و مفتش و... است که فت و فراوان در گاراژ و بینراه و پشت فرمان و پای رکاب و گوشه کنارهای دیگر داستان ریخته. نمونههای به اصطلاح مطهرش هم هست: «آقا سیدگلپا نگاهی میکند و دستی به ریش سپیدش میکشد:
-پای لنگ، شیر را زمین نمیزند، جگر سیاه است که شیر را زمین میزند. کجا شد شیری که حرف میزد، که شهر، همه موشش شدند، نعره حیدری میکشید، موشها هم گم میشدند؟ نبینم شیر بیشه مرتضی علی حیدر کرار را که زمین بخورد و بیفتد...
-پیش موش، شیر بودن که هنر نیست. ما هم گهگاه باید خاک خور زمین شما باشیم. شیر هم قِرانی دارد در روزگارش که روز صاحبقرانی باید بیفتد پیش پای اژدها مثل موش. امروز روز خاکساری شیر است پیش پای اژدها.
-شیر و اژدها و هیولا، جمع الجمعشان گربه مرتضی علی هم نیست.
-حق... حق...» (ص 85)
خب من هم مثل شما مادرزاد شاخ نداشتم اما باور کنید یک جفت سیخش را درآوردم بعد از این صحنهپردازی و بعد... خواهم گفت یادم به چی افتاد:
«... دست آقا را گرفته است و پیاده میروند به سمت مسجد. آقا در راه ذکر میگوید. از روبهرو دختری مینیژوپ پوش نزدیک میشود، کانه (که آن هو لابد! ) مهپاره اینترکنتینانتال. پیادهرو مثل کمر دختر باریک است. دست آقا را رها میکند و میآید پشت سر، که دختر رد شود. (حالا همه حتما اصراردارند از پیادهرو رد شوند... هرچه هم که باریک باشد! خب خیابان را که ازتان نگرفته اند! ) پیرمردی رهگذر که انگار برای نماز به مسجد میرود، از آن سوی خیابان، جوری که آقا بشنود، استغفرالله بلندی میگوید. آقا اما به دختر سلام میکند. دختر گل از گلش میشکفد. دستپاچه دست میکند در کیف سوسماری سرخش که با رنگ دامن کوتاه همآهنگ شده است و لچک کوچکی پیدا میکند و روی سر میکشد. گوشوارههاش بیرون افتادهاند. به آقا میگوید:
-حاج آقا امروز قرار استخدام دارم... التماس دعا.
آقا ایستاده است و دو دستش را گذاشته روی عصا. سر تکان میدهد. دختر یک هو لچک را از سر بر میگیرد و میاندازد روی دست آقا. دولا میشود و از روی لچک دست سیدرا میبوسد. میگوید:
-مادرم گفت قبل از رفتن، بروم مسجد که شما دعام کنید. روسری را برای همین آورده بودم... از ترس مسجدیها نرفتم تو...
-مسجدیها که ترس ندارند، آنها هم آدمند دیگر! بین دو نماز دعاتان میکنم!» (ص 88)
یادم افتاد به آن آقایی که یک روز نقل کرد چند روز پیشش دعوت شده به جلسه انجمن اولیاء یک مدرسه دخترانه. آنجا دختر شانزدهسالهای را به او معرفی کردهاند که برادرش را فرستاده بازار قدری وسایل الکترونیکی تهیه کند. سیم و خازن و این حرفها... بعد هم نشسته در آشپزخانه منزلشان انرژی هستهای درست کرده. حالا هم با محافظ به سازمان انرژی اتمی رفتوآمد میکند.
خب به کجای قضیه شک دارید؟ دختر نبوده؟ این آقا دعوت نشده؟ انجمن اولیاء مدرسه تشکیل نشده؟ مدرسه پسرانه بوده؟ دخترک شانزده سالش نبوده؟ برادرش را نفرستاده بازار و از پدرش خواسته برایش لوازم تهیه کند؟ آشپزخانه ندارند؟ توی هال نشسته و انرژی هستهای درست کرده؟ سازمان انرژی اتمی نداریم؟... آخر آدم حسابی به چه چیز این موضوع شک دارید؟ چه فایده؟ به هریک شک کنید باز چندین تا چیز دیگر به شما دهنکجی میکنند!
فکر میکنید دخترها در قبل از انقلاب مینیژوپ نمیپوشیدند؟ از پیادهروهای باریک رد نمیشدند؟ لچک تو کیفشان نداشتند؟ کیفشان سوسماری قرمز نبوده؟ دامنشان (همان مینیژوپ دیگر...) کوتاه نبوده؟ استخدام نمیشدند؟ مادر نداشتند؟ حاج آقاها در راه رفتن به مسجد جایی نمیایستادند و دو دستشان را روی عصایشان نمیگذاشتند؟
عجب آدمهایی هستیم ما هم. نمیگذاریم بنده خدا تخیل کند و رمانش را بنویسد و به چاپ چندم برساند! واقعا که.
قبول که اینجور کتابها باید حداقل چیزی داشته باشند که به آن بنازند. یک چیزی... حالا هرچیز. مثلا یک نثر خوب. هرچند نثر خوب جزو اولیههای آثار داستانی است. بالاخره نویسنده هم که نداشته باشند به زور و ضرب ویراستار تا اندازهای دستیافتنی است. البته این یکی که ویراستار و مسخرهبازیهای این جوری را قبول ندارد! خودش خاص خودش رسمالخط دارد و... نتیجهاش: «صبح است. صبحانه نخورده، دو میل (منظور میل باستانی کاری است) چوبی (!) را برداشته و با لنگ، تمیزشان کرده است. (ویرگول برای چی؟) گردِ دوماه رخوت روی تن میلها نشسته است. با حوصله خاکشان را گرفته است. بعد هم رفته است روی بام بالاخانه، پشت خرپشته، به نرمشکردن و ورزش کردن. قبل از اینکه ناصر اگزوز بالا بیاید، خودش در قفس کبوترها را باز کرده است و پرشان داده.» (ص 95)
پهلوان جلو میرود تا میرسد به خود فیلمفارسی:
«... صفدر برمیگردد. اما نه به سمت او و پیرزن. میرود به سمت وسپا (موتور وسپا). از دورِ میله آینه شکسته زنجیر پلاک برنجی را برمیگیرد.
-یارب نظر تو بر نگردد...» (ص 115)
پیشتر بخواهید، وقتی برای صفدر توضیح میدهد:
-گاوصندوق قدی بالا را که دیدهای؟ همان «ایران کاوه»ای که توی بالاخانه گاراژ است. کمِکم به قاعده دو تا گاوصندوق دفتر است. دفتر و دستکها و سند و بنچاقها، همه توی گاوصندوق دفتر است؛ پولها هم (حالا ببینید چه چیزی مهمتر از اینهاست که گاوصندوق بزرگتر لازم است!) گاوصندوق بالاخانه، اما شش تا رمز میخورد و یکدسته کلید قارونی دارد (محکمکاری زیاد!) اگر قلیشاهدزد تهران باشی و بازش کنی، طبقه بالاش خالی خالی است؛ نه چکی، نه سفتهای، نه نقدی، نه سندی... توش فقط یک دفترچه سفید هست؛ همین و بس... یک بیاضِ خالی... تو صفحههاش، دهمی است، نمیدانم، بیستمی است، نمیدانم... اما توی یکی از صفحههاش نوشتهام، داشت صفدر، بساطِ قمار... جلوش هم (لطفا خوب دقت کنید!) تار سبیل تو را چسباندهام... امروز روزی باید بهت پس میدادم آن گرویی را. حالا که نه تو بالاخانه با احترامات فائقه، که پایین پای جور کن سردرسنگی، پشت کردی به من، شک کردی به من، این تار، به آن تار در...» (ص 116)
کیف کردید! نه؟ لابد دارید مقایسه میکنید با روایت آن دختر شانزده ساله توی آشپزخانه؟ حق دارید!
اگرچه از این نمونه فرمایشها و شیرینبیانیهای لمپنی درجایجای کتاب موج میزند اما میخواهم از تفصیل بیشتر و بیشتر صرفنظر کنم و با اشاره به صحنهای شما را در مقابل سوال جدیتری قرار بدهم. البته ناگزیر از تفصیل هستم. ایشان توی گاراژ درندشتشان تعدادی هم گوسفند ول کرده برای مقاصد خیر. بخشی مال خودشاست و بخشی هم مال هیات. همه مراقب هستند حلال و حرام نشود. مواظبند یکوقتی اشتباهی بهجای گوسفند خودی از گوسفندهای هیاتی سر بریده نشود. این گوسفندها کلی ارج و قرب هم دارند. بالاخره... یکروزی یکی از افرادی که مال گاراژ رقیب است و در آن گاراژ همه آدمهای خلافکار فکلکراواتی و نوکر دولت و چشم بد به زن مردمدار جمع شدهاند (برعکس این گاراژ که همه فقط معتادند و لمپن و بس! گاهی هم ورقی میزنند و دور از چشم رییسشان قمار بازی میکنند یا دمی به خمره و البته... بلدند زنان کابارهای مثل مهپاره کنتینانتال را برای ارباب جانشان راضی کنند به گاراژ بیاید و شبی هم او را از خماری و افسردگی و احساس تنهایی بیرون بیاورد!)... بله یکروزی جوانی با ماشین کورسیاش به گاراژ میآید و با ویراژی که میدهد یکی از آن گوسفندهای نانازی را زیر میگیرد. قرار میشود اگر گوسفند مورد نظر از زمره گوسفندهای هیات باشد راننده ادب شود و... (یک مثقال گوشت حیوان آب شده باشد، گوش این راننده قرتی را میبرم!) الحمدلله از گوسفندهای صاحب گاراژ یا همان قهرمان دوران است، بنابراین به کمک افراد تحت امر خود در گاراژ و با یک درجه تخفیف راننده را مجبور میکنند یک پارچ پراز چای داغ را سر بکشد. چه پارچی؟
-این پارچ هم دختریاش کمر باریک بوده، الان سه دست استکان- نعلبکی زاییده، از هیکل افتاده!
بیشتر دردسرتان ندهم، یک خاور پراز سیب پیدا میکنند و راننده و ماشین کورسیاش را میآورند پای سیبها. اول البته پول سیبها را با سودش به صاحبش میدهند (چه آدمهای درستکاری! حلال و حرامی گفتن!) بعد طبق خواسته جناب قیدار که میفرماید میخواهد همه سیب پشت کامیون را بدهد به پاپیون (همان راننده ماشین کورسی! در سراسر کتاب همه یک اسم مستعار لات ساز هم دارند مثل نعمت هیجدهچرخ، صفدر کچل، فری ینگه، شُلتون به جای سلطان که معتادها و قیدار و راوی این طور صدایش میزنند).
«- بریزید، داخلش را پرکنید. باید ظرفش این اتول کورسی را پرکنیم. تو عالم همسایگی، گیرم کسی برای شما تو کاسه چینی، نصفانصف، آش آورد، شما که نباید حلیماش را سرخالی پس بدهید!
هاشم سر تکان میدهد و سیبها را میریزد روی صندلی عقب. ناصر به کلهاش میزند در جعبه داشبورد را باز میکند و نصف جعبه سیب را به زور میریزد داخلش. تا زیر صندلیها هم پرمیکنند. سیبها میچسبند به سقف. حالا دیگر جا برای نشستن پاپیون هم نیست و...
نعمت هیجدهچرخ، که میبیند کار سیبها تمام شده است، مچ دست پاپیون را رها میکند. هنوز ته پارچ چای باقیمانده است... هاشم شامورتی، قبل از اینکه در را پاپیون ببندد... سیبهای روی زمین افتاده را دوباره میریزد توی پلیموت. روی کت و شلوار کرم پر از سیب میشود. پاپیون خودش را جابهجا میکند که استارت بزند. به زحمت سوییچ را میچرخاند. موتور برقی استارت ناله میکند. اما انگار میللنگ نمیچرخد. موتور روشن نمیشود. همه حیراناند که چرا پلیموت خوشرکاب صفر روشن نمیشود. هاشم شامورتی باز یک هو میزند زیر خنده. میرود پشت اتول و از ته اگزوز دولول اتول، دو تا سیب گازخورده را که حدیده قلاویزی، جفت لوله شدهاند بیرون میکشد. بعد به پاپیون اشاره میکند استارت بزند. اتول تک استارت روشن میشود. هاشم یکی از سیبها را دوباره به زور فشار میدهد داخل اگزوز. موتور صداش عوض میشود و ناله میکند. با یک نیشگاز، سیب داخل لوله مثل گلوله توپ حاجت رواکن سر در میدان سپه به بیرون پرتاب میشود و میخورد پشت خاور دهچرخ و پخش میشود روی تصویر آهوی نقاشی! ناصر میخندد و میگوید:
-این کار اگزوز است... دخلی به تو ندارد!
اینبار ناصر جلو میرود و با همان فن هاشم، دو، سه سیب را به زحمت فرو میکند داخل یک لوله اگزوز دولول. هفتهشت سیب دیگر را هم به ضرب لگد تو همان یک لول اگزوز جا میدهد، جوری که توپ شلپنر هم نتواند شلیکشان کند! لوله دیگر را باز میگذارد. موتور یک بند ناله میکند و پنداری تک کار میکند. پاپیون با گردن کج میخواهد راه بیفتد که یک هو فریاد میکشد...» (صص 191 و 192)
این هنگام است که قیدارخان میرود و یک سیب پوستکن پلاستیکی از توی گاو صندوقش در میآورد و میدهد دست راننده و میگوید دور همی بنشینند و پوست بکنند، دست و بدنشان، محضری، ورز میآید!
میخواستم این را بپرسم پرداخت این صحنه خشن و لمپنیسم لبریز در آن شما را یاد چه واقعه شومی میاندازد؟ به خاطرتان هست؟ نیست؟ یادتان نمیآید استعمال شیاف پتاسیم را توسط... به...
میخواهم با این اشاره مطلب را تمام کنم که این آدم، قهرمان، شخصیت آرمانی و کارآکتر مورد علاقه نویسنده بعدها سرنوشت عبرتانگیزی! پیدا میکند. عبرتانگیز نه از آن جهت که خود او متنبه میشود، نه... بلکه از آن جهت که من خواننده عبرت میگیرم. این من هستم که چشم بصیرتم باز میشود. میفهمم آنکه برای مراسم استقبال ماشین به قول خودش گاومیش آمریکایی یا همان بوفالویش را در اختیار گذاشت همین قیدارخان بود. همانطور که میفهمم آن گذشته و ادا و اصول آخرالامر سر از کجا در میآورد. شما هم بخوانید. شاید مثل من انگشت عبرت به دندان بگزید!
«... یکی از شوفرهای گاراژ میگوید که او را دیده بوده در پنج کیلومتری بندر جاسک. با شهلا خانم، پشت گاومیش، روی صندلی تاشو نشسته بودهاند و لباس چرکهای جذامیهای جذامخانه! را در تشت میشستهاند!
اهالی قلهک میگویند: زمستان انقلاب که رسید، قحطی نفت و گازوییل (حالا چرا گازوییل الله اعلم! چون اگر میفرمود نفت چاخان نویسنده جفت و جور در نمیآمد و چرخ تحمیق خواننده بیشتر لنگ میزد!!!) بود. تو دسته پیتها طناب رد میکردند که کسی تو صف نزند... وسط قحطی سه تا تریلی تانکردار نمره ترانزیت آمدند تو محل و به همه، مجانی گازوییل دادند. فارسی هم نمیفهمیدند... (لابد از روی آدرس تو بارنامه محل را پیدا کرده بودند!!) پشت یکیشان نوشته بود، بیر آنا... بیر بلغار، بیر صوفی حکمت... بیر ایران، بیر قیدار! یکی از اهالی محل که ترکی میدانست از قیدار سراغ گرفت. راننده ترک، گریه کرد و نشست روی پله در. گفت ما نه، اما صوفی حکمت تو این مدت دو بار قیدار را دیده است. در اسناد نیامده است، اما چند نفری که از دفاع 34روز اول جنگ از خرمشهر باقیماندهاند میگویند ظهر به ظهر، پشت گمرک، ماشین بلندی زوزهکشان میآمد. روی در پشت صندوقش پارچهای میانداختند که سایهبان باشد. مرد و زنی پیاده میشدند. مرد هیکلدار بود و زن قلمی (نشانههای قیدارخان و شهلا خانم! ) شاید هم نابینا. چون دستش را میگرفت به بدنه اتول و راه میرفت (چراغها را خاموش کنید یک دل سیر گریه کنیم! ). برای بچهها دو سه بار حتی میان آن توپ و تانک و گلوله و تیر و ترکش، کباب کوبیده درست کرده بودند. پخش شربت کار هر روزهشان بود. کباب درست میکردند و لقمه میگرفتند میدادند دست بچهها...» (صص289 تا 292) حالا شاید شما هم مثل من بتوانید حدس بزنید چرا و چطور مجموعهای از عوامل، چنین کتابی را در یک سال به چاپ ششم میرسانند! و بسیار جای تاسف است اگر نشر افق نیز در این گاراژداری جزو شرکای اصلی است.
====================================
875
حرف صواب: "قیدار"هیئتی نیست!
http://ye-talabe.blogfa.com/post-92.aspx
میلاد عچرش-مهر92
پرداختن نویسنده به هر مسئله ای با نگاهی نقادانه؛ لوازم و ضرورت هایی دارد که عدم توجه به آنها، رمّان و نوشته را از وجود تالی فاسدها؛ ناگزیر می کند. کتاب "قیدار" که تجربه ای دیگر از رضا امیرخانی1است را می توان اولین رمّان در فضای مرتبط با هیئت، مجالس مذهبی و خاصتاً اهل بیت(ع) دانست. بی توجه ای به نکته ای اساسی در این رمان چشم هر خوانندۀ مطلع را به خود جلب می کند. یکی از ارکان هیئت های سنتی و بحمدلله هیئت های امروزی، "واعظ محوری" یا "سخنران محوری" است. که از لوازم آن احترام و تکریم جایگاه منبر در حسینیه هاست. در اینکه منبر، "رسانه شیعه" است، شکی نیست، رسانه ای که بزرگان هر ملتی آرزوی آن را داشته و دارند، مقام معظم رهبری در این رابطه می فرمایند: «من به منبر خیلی عقیده دارم. امروز اینترنت، ماهواره، تلویزیون و ابزارهای گوناگون ارتباطیِ فراوان هستند. اما هیچ کدام از اینها منبر نیست؛ منبر یعنی رو به رو و نفس به نفس حرف زدن، این یک تأثیر مشخص و ممتازی دارد که در هیچ کدام از شیوه های دیگر، این تاثیر وجود ندارد. این را باید نگه داشت؛ چیز با ارزشی است؛ منتها بایستی آن را هنرمندانه ادا کرد تا بتواند اثر ببخشد.» تعجب آنجاست که نویسنده رمّان در قسمتی از کتاب؛ به عقاید و نظریات قیدار-شخصیت اصلی داستان- می پردازد که خواندن آن خالی از لطف نیست. «قیدار همواره می گفت که منبر مال مسجد است نه حسینیه. چارپایه را نیز در مسجد نمی پسندید. به همین حساب سال ها کسی وعظ طولانی از آخوند در هیئت جون نشنیده بود. وصیت پیرمرد بدجور قیدار را گرفتار کرده بود. منبر را اگر می گذاشت، پای واعظ به هیئت باز می شد... برای اینکه هم لکه ای به وصیت پیرمرد نیافتد و هم پشنگی به عهد واعظ نیاوردنش نپاشد، منبر چوب گردو را آورده بود در حسینیه. اما گذاشته بودش در قسمت زنانه! سال ها بود که منبر بلا استفاده در قسمتِ زنانۀ حسینیه افتاده بود... .»
می بینید که چگونه به این مهم، کم لطفی شده، در اولین رُمان اینچنینی، رعایت نکردن نکاتی واضح، کمی جای تأمل دارد، امیدواریم که نویسندگانی چون رضا امیرخانی -که از نویسندگان محبوب جبهه فرهنگی انقلاب هستند- به موضوعاتی که مطرح می کنند همه جانبه بپردازند که پازل معرفی دین ناقص نباشد.
1. رضا امیر خانی نویسنده کتاب های داستان سیستان، من او، ارمیا و از به می باشد.
*این مطلب رو بعد از خوندن کتاب در تاریخ1 مهر91 نوشتم.
====================================
874
ذهن کوچک من: قیدار
من همیشه به تصمیم اول احترام میگذارم.تصمیم اولی که به ذهنت میزند با همه ی جان
گرفته میشود.تصمیم دوم با عقل و تصمیم سوم با ترس...از تصمیم اول که رد شدی
====================================
873
انارپرس: انتقادات صریح حسین حلاجزاده، هنرمند اناری از وضعیت هنر در انار
http://anarpress.ir/arts-and-culture/6741/1392/07/16
مصاحبه با آقای حسین حلاجزاده-مهر92
مجموعه ی کارهایی که در عرصه ی ادبیات و تئاتر در این یک دهه انجام داده اید به اختصار چه بوده اند ؟
زمانی که انار بودم مشخصا کسب مقام دوم بازیگری از جشنواره ی چهارم تئاتر انار برای کار «بشرحافی» نوشته و کارگردانی آقای داود صابری و نیز نوشتن و کارگردانی نمایش « فرصتی … » بوده است . اما در تهران تاکنون نقد مکتوب تئاتر های « خواب در فنجان خای»، « سمفونی زندگی شهری»، « بی سرزمین تر از باد »، « هتل عروس» و چند تا تئاتر دیگر بوده است . در زمینه ی نمایشنامه خوانی نیز از سال ۹۰ تاکنون نمایشنامه هایی که توسط هنرجوهای « مکتب تهران» نگارش شده اند را به صورت پراکنده نقد و نظر کرده ام . در عرصه ی نقد داستان ، رمان « قیدار » رضا امیرخانی را در جلسه ی نقد و نظر رمان در فرهنگسرای نیاوران انجام دادم .
====================================
872
خبرگزاری مهر: احمد خاتمی 6 دوره ادبیات فارسی را در یک کتاب مرور کرد
http://www.mehrnews.com/detail/News/2150135
...-مهر92
نویسنده اما در فصلی مفصل از این کتاب به سراغ اتفاقات ادبیات در عصر معاصر رفته است و خواننده آن میتواند در یک توالی منطقی با مطالعه جریان حاکم بر شعر و داستاننویسی پرداخته و بنمایههای تأثیرگذار آن را به خوبی کشف کند. خاتمی در این فصل و در داستاننویسی و شعر معاصر را با معرفی میرزا حبیب اصفهانی و میرزاده عشق آغاز و در نهایت به نویسندگان و شعرایی نظیرِ بهرام صادقی، محمود دولتآبادی، مصطفی مستور و رضا امیرخانی، نادر نادرپور، یدالله رویایی، احمد شاملو، محمدرضا شفیعی کدکنی و قیصر امینپور میرسد.
====================================
871
خبرگزاری مهر: چهرهشناسی خریداران کتاب در نمایشگاههای استانی/ شهری که مردانش رمانخوانتر از زنان هستند
http://www.mehrnews.com/detail/News/2149397
مصاحبه با آقای یوسف علیخانی-مهر92
این نمایشگاهها مکان مناسبی برای تیپشناسی مخاطبان کتاب در ایران است. مثلاً طرفداران رمانهای رضا امیرخانی که معمولاً خیلی کم در نمایشگاههای استانی پیدا میشود، جوانان 17 تا 25 ساله با ظاهری مذهبی هستند. در مقابل کسانی که دائما به دنبال آثار نویسندهای مثل م. مودبپور هستند در همان رده سنی اما ظاهری معمولی دارند و یا کسانی که دنبال اشعار شاعری مثل علیرضا روشن میآیند، اقشار بین 20 تا 30 هستند که از ظاهر آنها مشخص است که روشنفکر هستند یا سعی میکنند باشند.
====================================
870
کشتی نجات: روایتی مستند از یک نمایشگاه بینالمللی کتاب
http://kashtynejat.blogfa.com/post/26
شقایق پرپر-مهر92
برای خریدن آن یکی به طرف غرفه حاصل از جستجو به راه افتادم که ناگهان با پوستری مواجه شدم که عکس رضا امیرخانی را داشت و میگفت قرار است همان روز به عنوان یکی از مهمانان نمایشگاه سخنرانی کند. اولش باور نکردم و رفتم از مسئول سالن که گویا آقای دکتری هم بود، پرسیدم که با لحن مطمئن و مفتخری گفت بله میآیند... گفتم واقعاً؟ مفتخرتر گفت بله... دیگر خوشحال و مشعوف و شادمان که نه همچین هم ضرر نکردم و رفتم روی یکی از صندلیها نشستم در انتظار رضا امیرخانی. با خودم میگفتم فکر کن همیشه میرفتی نمایشگاه کتاب به این امید که شاید امیرخانی اتفاقاً اومده باشه نمایشگاه، حالا اون میاد اینجا! بعد شروع کردم با خودم صحبت و بررسی که اگه میدونستم حتماً دوربین میآوردم یا یکی از کتابهاشو میآوردم که بدم صفحه اولش رو امضا کنه! با خودم درگیر بودم که اول بگویم دستت درد نکنه بابت منِاو، بیوتن، نفحات نفت و... بعد انتقاد کنم بخاطر قیدار یا اینکه اول انتقاد کنم بابت قیدار و بعد تشکر کنم بخاطر منِاو، بیوتن، نفحات نفت... خلاصه از شدت ذوقمرگی! یک ساعت جلسهی یک سخنران دیگر را تحمل کردم و دائم به موبایل (ساعت ندارم!) نگاه میکردم که کی؟! تا اینکه دیدم همان آقای دکتر مسئول کاغذی را به آن سخنران داد به این معنی که وقتت تموم شد اَخَوی! حتماً متوجه شدید که چقدر خوشحال شدم! آقای سخنران که رفت بار دیگر از آن آقای دکتر مسئول پرسیدم پس کی میان؟ و ایشان با خونسردی گفت: نمیان.......................................................!!!
- چرا؟
- از تهران اجازه ندادند!!!!!!!!!!! من هم تازه خبردار شدم...
یعنی تا کی قرار است مخاطب را دست کم بگیریم؟! این وسط مقصّر کیست؟ مسئولان برگزاری سخنرانی؟ رضا امیرخانی؟ یا آنهایی که در تهران اجازه ندادن؟!! یا اصلاً خود من؟!
فقط این را فهمیدم که تا من باشم دیگر فریب عبارات مخاطبفریبی همچون نمایشگاه بینالمللی و نشست با نویسندگان و پوسترهای جذّاب چهرهها را نخورم و 3ساعت از وقتم را که میتوانستم بخوانم و بنویسم به 3000تومان تخفیف 20درصدی نفروشم!
توضیح سایت ارمیا: به هیچ عنوان با رضاامیرخانی تماسی جهت حضور در نمایشگاه تبریز گرفته نشده است. به محض پیدا شدن خبر در سایتهای متعلق به یک جریان سیاسی از طرف سایت ارمیا با ایشان مکاتبه شد تا متن خبر را تصحیح کنند. متاسفانه عذرخواهی از خبر نادرست به کنار، هیچ جوابی هم داده نشد! از شما مخاطب محترم از طرف سایت ارمیا عذرخواهیم. اخبار مربوط به رضاامیرخانی فقط از طریق سایتش صحتسنجی شود.
====================================
869
قصد کرده بودم دیگر ننویسم اینجا ... اما مگر می شود "قیدار" را بخوانی و ساکت بمانی ؟؟ بلاخره و پس از یک انتظار طولانی مدت دارم "قیدار" را می خوانم ... بعد از " منِ او" و "داستان سیستان" ... البته با میل و فراغت بیشتری ...
شیرینی تابستان امسال و زمستان آن سال انگار با نفس حق امیرخانی افزون تر می گردد ...
اگر دلت برای جوان مردی طایفه ی فتاح تنگ بشود ، جوان مردی قیدار هست ! اگر دلت هوای حرف های درویش مصطفا داشته باشد ، حرف های سید گلپا هست ! و اگر دلت سادگی و صفای نهفته در زندگی های سالیان قبل را طلب کند-سالیانی که فقط و فقط از دریچه ی خیال و تصاویر و فیلم های کهنه آن را می شناسی و دل بسته اش شده ای-در جدید ترین کتاب امیرخانی به دستش می آوری ، چنان که در "منِ او" !
"قیدار" یک جور هایی است ؛ مثلا هم دوست داری بخوانی اش ، هم نه !! انگار می ترسی که تمام بشود و برود کنار دست کتاب های دیگرت و ماه به ماه یادش نکنی ... یاد دوستی قیدار و علی فتاح ! یاد طلب کردن آجر های حقِ علی فتاح برای بنایِ حقِ پاسیدِ قیدار ! چه قدر این قسمت را دوست تر داشتم از باقی قسمت ها ... چه قدر دوست داشتم باور کنم که این همان علی فتاحی است که داستان زندگی اش را می دانم و مشابهت اسم و رسم در کار نیست ... اصلا شاید همه ی آدم های سرزمین داستان های امیرخانی به اندازه ی قیدار و علی فتاح عمیق باشند و داستان زندگی شان همان قدر بلند و قابل تعریف باشد ... شاید اگر امیرخانی یک روز بخواهد داستان قاسم پارکابی را بنویسد ، یا ناصر و هاشم و صفدر را ، آن وقت می فهمیم که همین آدم های ساده ی دور و اطراف چه اندازه پیچیده زندگی می کنند ... به هر حال امیرخانی خوب فنی زد مخاطب پیگیرش را با دست و پا کردن رفاقت قیدار و حــاج علی فتاح ... !
====================================
868
یادداشتهای تنهایی: شبهای داستان
http://fzt104.persianblog.ir/post/560/
من-مهر92
دلم می خواست حتما یک شب از شبهای داستان را تجربه کنم . بیشتر نمی توانستم ، به خاطر مسیر دور و ساعتش . برنامه را نگاه کردم و پنج شنبه شب را انتخاب کردم و رفتم .
رضا امیرخانی : با کفش کتانی و کوله پشتی آمد . نشانی از چهل سالگی نداشت . دانشجوی سال دوم رشته مهندسی بود انگار . حرف خودش را زد ، اعتقاداتش را گفت . آخر هم گفت من اعتقاد دارم داستان مقوله ای شفاهی نیست کتبی است فلذا داستان نخواند و شعر خواند . البته شعری که خط داستانی پررنگی داشت . آنچه در امیرخانی جلب توجه می کندو البته تحسین برانگیز است اینکه خودش است و انگار قضاوت دیگران برایش اهمیت ندارد . اولین بار که در اول کتاب من او دیدم نوشته شده که رسم الخط کتاب مربوط به نویسنده است خیلی چیزها دستگیرم شد ... خلاصه که سه تا کتابی که نداشتم را خریدم سرلوحه ها ، ناصر ارمنی و ازبه ... چیزی هم برایم در صفحه اول سرلوحه ها نوشت که هر چه تلاش کردم نتوانستم بخوانم .
آقای گودرزی را بار اول بود می دیدم و چیزی هم از ایشان نخوانده بودم ، داستانی خواند به اسم " عکس " .
با بچه های مطبوعات زیاد دمخور بودم به خصوص دهه 80 ، یکی از کسانیکه همه دوستش داشتند عموزاده خلیلی بود اما تا دیشت ندیده بودمش و باید اذعان کنم که تمام تعریفهایی که از ایشان شنیده بودم درست بود . داستان "لطیف " را خواند که داستان لطیفی بود درباره جنگ ...
====================================
867
ترنج: کوچه نقاش ها
http://www.toranj-ir.blogfa.com/post-230.aspx
آرزو آقاباباییان-مهر92
دیشب کتاب کوچه نقاش ها رو تموم کردم. فوق العاده بود. کتابی از زبان آسید ابولفضل کاظمی از رزمنده ها و فرماندهان دوره ی دفاع مقدس که از اتفاقات خرداد 42 تعریف میکنه تا پایان جنگ. به قول یوسف،ارمیا و منِ او و بی وتن و قیدار رو در خودش داشت با این تفاوت که همه ی اتفاقات و جریانات و شخصیت های این کتاب واقعی بود. پیشنهاد میکنم حتما این کتاب رو بخونید.
====================================
866
گردآفرید: قیدار
http://goordafarid.persianblog.ir/post/114/
گردآفرید-مهر92
عجب ورقی بود این آخوند برای خودش...
====================================
865
هر کس وبلاگی دارد: گم نام
http://20sal.blogfa.com/post/186
سیده فاطمه پورحقگوی-مهر92
بر فرض که قیدار را هم نخوانده باشی
بر فرض که مثل من قیدار را چند ماه قبل خوانده باشی...
بر فرض که رسم الخط ش باب دلت نباشد و حالت خوش نباشد "حتی" را "حتا" بنویسی
...بعضی جمله ها با جان و دل آدم "وَر" می روند
====================================
864
پسرک تنها: بد نامی کی چه کتاب هایی خونده؟؟؟
http://tanhayetanha1387.blogfa.com/post-17.aspx
http://tanhayetanha1387.blogfa.com/post-20.aspx
مسیح-مهر92
از رضا امیرخانی:
قیدار، نشت نشا، نفحات نفت، من او، از به، ناصر ارمنی، بیوتن، جانستان کابلستان، ارمیا، داستان سیستان
شهید مطهری:
خوش نامی، قدم اول است
از خوش نامی به بدنامی رسیدن، قدم بعدی بود
قدم آخر گم نامی است
طوبا للغربا
این جمله را از کتاب قیدار نوشته رضا امیرخانی آوردم.
قیدار روایت یک گاراژدار با مرامه که...
باید خودتون کتابو بخونید تا متوجه بشین. یاد آور زمانی که روحیه جوانمردی در این دیار زنده بود. و حالا هرچه سرمیگردانی...
کاری به این کارا ندارم من!
روایت حال خودمه این جمله. یه زمانی بچه مثبت درس خونی بودم که هر پدر و مادری احتمالا دلش میخواست بچه شون مثل من باشه و شاید هم منو مثه پتک میزدن تو سرش، و هر جا میخواستیم بریم با بچه ها من حکم ویزا داشتم براشون که بهشون گیر ندن تو خونه و بعضی وقتا هم همینجوری میگفتند که با فلانی هستیم. (چقدر خودمو تحویل گرفتم).
و حالا در دوره بدنامی به سر میبرم که شدم سوهان روح مامانم و شاید باعث سرافکندگی بابام. و شدم "با ما منشین و گر نه بد نام شو
====================================
863
خبرگزاری دانشجو: دولت یازدهم به ادبیات اهمیتی نمیدهد/ ادبیات را در خدمت الهیات میپسندم
نویسنده «وقایع نگاری یک زندیق» با اشاره به اینکه رئالیزم نباید در داستان قربانی شود، عنوان کرد: متاسفانه در حال حاضر فقط تعدادی فعال ادبی داریم و قصه نویسهای ادبی ما فقط افرادی چون رضا امیرخانی، جلال آل احمد و حسن بایرامی هستند. در حوزه نقد و داوری عجول هستیم و در حوزه تدریس هم افراط و تفریط وجود دارد، دانشگاهها وظیفه دارند چاپ کتابها و رمانهای خوب را برعهده بگیرند و بودجهای را به کتاب اختصاص دهند.
====================================
862
مهرخانه:شه ناز روایت مختصری از جوان مردی
http://sarsara.mehrkhane.com/blog/1392/1150/
حمیدرضا حسینی مهر-شهریور92
کسانی که طعم قلم رضا امیر خانی بر روحشان چسبیده باشد، قطعا «قیدار» را هم مطالعه کرده اند. قیداری که سرشار از ادبیات لوتی و مرام مردی است که سر تا سر قصه شور و شعور از رفتارش می بارد.
نقد های بسیاری از این کتاب امیر خانی به میان آمده اما در این مجال بر آن شده ام که به زاویه ای خاص از نگارش قیدار بپردازم. زاویه ای که شخصیت یک زن وفادار را به رخ می کشد. «زن» که در زندگی همه مردها حضور دارد و خواهی نخواهی کامل کننده عیار مردانه مردهاست. «زن» که به زندگی معنا می بخشد و اگر متهم به گزافه گویی نشوم؛ مردانه ترین ستون زندگی است. مردانه ترین تکیه گاه، مردانه ترین پشتیبان! و مگر نه اینکه واژه مردانه یعنی با تمام وجود!؟ پس زن یک مردانه تمام عیار است در میدان زندگی.
***
ده سال است که با شه ناز حرف نمی زند. محضری هنوز شاید زن و شوهر باشند، اما با هم خواهر و برادر هم نیستند. قیدار خان از طلاق منعش کرده بود. وقتی از هم دور شدند، هنوز وسط سرش تاس نشده بود و به قول قیدار، هنوز دور و بر کله اش گل گیر سفید نداشت و آج ِ موهاش مشکی مشکی، پر بود و طوقی صاف نکرده بود …
عبارت های بالا شاید حکایت بیشتر ِ مردها باشد! مردهایی که سوز عشق را در جگرشان دارند اما زیر غرور بی جهتی قایم موشک بازی می کنند. مردانی که پیداست دیوانه وار خانواده و زنانگی زنشان را دوست دارند اما امان از غرورشان! امان از گذران عمر!
همین عبارات بس است که مخاطب را با احساسش درگیر کند. به مخاطب بفهماند که زندگی بی «زن» فرسایش دارد. زندگی بی «زن» چیزی جز به دنبال نیمه گم شده روزگار سپری کردن، ندارد. زندگی بی زن موی سپید بی حاصل است. همان گل گیر های سفید و تاسی وسط سر صفدر از دوری شه ناز …
***
شه ناز زوزه اتوبوس لیلاند را می شناخت. ده سال بود که این صدا را می شناخت؛ صدای سایش لنت کهنه اش به دیسک معیوب را که به جیغ می مانست. بعد صدای خرت خرت ِ ترمز دستی که داش صفدر می کشیدش و از درِ شاگرد می پرید پایین. بعد صدای موتور ِ روشن ِ لیلاندر ؛ چرا که داش صفدر، خاموش نمی کرد اتوبوس ر ؛ یعنی که ماندنی نیستم.
کدام مرد ناز زنانه را نمی خرد؟ حتی اگر صفدر خیالی ِ رضا امیرخانی هم باشد باز زیر چشمی به دنبال آن می گردد. این عبارات ظرافت وجودی زن را به مقابله با حجم وسیع مردانگی ها می کشاند و باز در ادامه این مرد است که زانو می زند! ظرافتی که صدای ماشین را می شناسد و دلش با صدای ترمز دستی در جا نفس می کشد! از تک تک عبارت هایی که بار مردانه بودن را به دوش می کشند ظرافت زنانه یک زن می ریزد اگر حواست به او باشد!
***
صفدر بعد پیاده می شد، بلند یا الله می گفت و می زد به در تا در را شه ناز باز کند.
شه ناز صدا را می شناخت. اما هر بار ناز می کرد و طول می داد تا قشنگ پیاده شود و سنگین در بزند. بعد هم اول پشت ش را می کرد به در و بعد در را باز می کرد که چشم شان توی چشم هم نیافتد. برای همین یک آینه کوچک ته راه رو آویخته بود که پنهانی نگاه صفدر را ببیند …
جمله ها مملو از احساس است. احساسی که از زبان یک مرد به خوبی حس کنجکاوی و مظهر ناز زن را می شناسد، مخصوصا اگر زن شه ناز باشد! شه ناز که می دانی چیست؟ شه واژه ای خفیف از پادشاه! یعنی که زن پادشاهی از ناز است. کوهی از ناز، شه ناز!
نه اینکه فقط شه ناز اینطور باشد! شه ناز نمادی از تمام زنان است که مردانگی ها را دوست دارند و به قاعده تاسی سر صفدر و سپیدی گل گیرهای او، غیرت دارند! زن هایی که شاید چشم هایشان از روی قد و قامت آدم سُر بخورد ولی حتما جایی در گوشه ای واکنش های مردانه ات را زیر نظر دارند. دقیق ترین خلقت خدا که در عین حال می بیندت بی آنکه واضح به چهره ات خیره شده باشد و نمی بیندت در حالی که در سیاهی چشم هایت زُل زده است. این عبارت ها، خوب «زن» را به تصویر کشیده است. «زن» را، قدرت خدا را، شه ناز را …
***
صدای یا الله صفدر که بلند می شود، شه ناز، چادر نماز را پرت می کند گلِ درخت ِ آلبالوی حیاط. بر می گردد و روبه آینه اویخته ته راه رو با دست موهاش را مرتب می کند. بعد هم پس پس می رود به سمت در. داش صفدر بلند می گوید:
- یا الله! شه ناز، من م، صفدر
در وجب به وجب همین کره خاکی مان که به سر تا تهش زمین می گوییم، هم که بگردی، زنی پیدا نمی کنی که در مقابل عشقش گرد و خاک به پا کند. هر چقدر هم که دل چرکین باشد، باز نوبت عاشقی که می شود سرعت می گیرد. شه ناز هم همین طور است.
اصلا زنی هست که نام کوچکش را از زبان همسری که سال ها همسری نکرده بشنود ولی باز هم آرام بگیرد؟ شه ناز مردانه ترین زن ِ داستان قیدار است و این را وقتی می فهمی که تمام حرف های دلش را از پس ِ عبارت های کتاب بخوانی …
شه ناز در قیدار شاید کم رنگ بود و چند صفحه ای بیشتر به نام خود نزده است، اما روایت کامل جوان مردی های یک زن است. زنانی که شبیه آنها در همین مشرق تا مغرب و شمال تا جنوب زیاد یافت می شوند. زنانی که یا بی مهری دیده اند و یا بی مهری چشیده اند. اما عیارشان را که بسنجی خواهی فهمید که عیار مرد زمانی بالا می رود که در سختی ها بیشتر گداخته شود. شه ناز شاید یکی از زنان بی مهری دیده دنیا باشد اما خیلی خوب در همان دو سه صفحه مخصوص به خودش جوان مردی را به رخ صفدر و همه مردان می کشد. شه ناز الحق که شه ناز است.
====================================
861
مچول خان: قِِیدار
http://machul-khan.blogfa.com/post/208
nafi3-شهریور92
یه کتاباییم هستن که وختی میخونیشون، نمیخونیشون! زندگی میکنی باهاشون! با تک تک شخصیتاش! اونقدر به دلت میشینن که دلت میخواد تصور کنی یکی عین همون شخصیت واقعا وجود داره و نفس میکشه! و شاید یه روز، یه جایی، یه وختی از کنارش رد بشی و بهت لبخند بزنه، بدون اینکه بشناسیش!
بعد از هری پاتر(!) قیدار اولین رمانی بود که واقعا منُ از دنیای خودم میکشید بیرون! هر لحظه دلم میخواس جای قیدار باشم(!) حتی با اینکه 120 کیلو وزن داشت! دلم میخواس جای شهلا باشم! با اینکه نابینا میشد! جای داش صفدر باشم! با اینکه قاطی دارودسته ی شاهرخ قرتی شده بود! جای ناصر اگزوز باشم! با اینکه صدای اگزوز مانند داشت! جای شلتون باشم! با اینکه سیاه و سفید بود! جای شهناز باشم! با اینکه ده سال از صفدر دور بود! جای نعمت هیجده چرخ باشم! با اینکه خییییییلی گنده بود! اما دلم نخواس جای سید گلپا باشم. چون حتی از بین خطوط کتاب میتونستم نورانیت وجودشو حس کنم!!! و من هیشوخ نمیتونم فکر ِ اونقدر خوب بودنُ بکنم!
نسب نسل اول به "ایمان" برمیگردد، به ابراهیم حنیف که پدر ایمان بود... پای نسل دوم، در "خون" است، خونی که میرسد به سرخی رد تیغ بر گلوی اسماعیل ذبیح، فرزند ابراهیم..
اما سرسلسله نسل سوم، قیدار نبی، فرزند اسماعیل نبی، فرزندزاده ابو الانبیاء، ابراهیم نبیاست که خود، صفتش "مدارا" ی با مردمان بود و پدر پدران سلسله خاتم انبیاست...
در همين رابطه :
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(43) شجاعی امیرخانی مستور853+لنگر قیدار، موضوع یک مسابقهی معماری852+اسمش روی کتاب دلیل خریدن آن هست؟!847+دو رضاامیرخانی در یک قاب!844+رجانیوز برای زدن رضاامیرخانی احمدینژادش را هم میزند! "قیدار ادامه (آن ممه را لولو برد) است!!!"841
.آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(42) همین امروز تصمیم میگیرم جوانمرد باشم838+یارب نظر تو برنگردد834+نگاهی به لوطی نامه قیدار از جناب مهدی کفاش ابتدای متن: پس این اثر را با خود این اثر باید نقد کرد. انتهای متن: خود نویسنده، خیلی هم از گمنامی سر در نمیآورد و همیشه سوی شهرت را گرفته است. آنجا که هوسش کرده در کتابهایش از اینکه شاگرد باهوش دبیرستان استعدادهای درخشان بود؛ بگوید. یا اینکه به همسفری با بزرگانی دعوت بوده است که دیگران ماهها چشم انتظار دیدنشان هستند آموزش خلبانی دیده و گواهینامه خلبانی پی پی ال دارد...832+رمانهای امیرخانی در هم است831+شبا تا صب چرا بیداره تهران؟828+نگاهی به قیدار از جناب مظلومینژاد826+ورود قیدارخان به عرصهی وبلاگنویسی825+ادای دین به قهرمان، مطلبی از جناب داوودی824
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(41) آبگوشت قیداری820+شخصیتپردازی یا قهرمانپردازی819+شعری برای قیدار از جناب مهدی کازرانی816+قیدار پایان رضا امیرخانی به قلم جناب احمد مخبری815+قلم زرین و حواشیش814+جناب هدایت بهبودی و پیشنهاد قیدار807+یه بار بخونی باور کن، دو بار بخون عاشق شو، سه بار بخون بفهم...805+پیشنهاد جناب احمد شاکری804+مهدیار و قیدار801
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(40) آقای نامزد محترم! بردهاندت بالا و دارند بادت میکنند که پوستت را بکنند792+قیدار و جمجمه نامزد قلم زرین787+یکی از همین جماعت به رضاامیرخانی گفته است قیدار ننویسد783+راه افتادن سایت کتابستان781
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(39) من او دلم را لرزاند، قیدار شانههایم را779+قیدار به درد پسرها میخورد776+خواننده خوانندهی چه کتابی است؟774+گزارشی از حضور در نمایشگاه771+پرفروشهای نمایشگاه بیست و ششم769+دیدن شلوغی نمایشگاه چشم بصیرت میخواهد767+راهرو افق مسدود شد766+رضاامیرخانی خوب میفروشد765
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(38) قیدار را به خاطر قیدار بخوانیم نه نویسنده متوسطش760+یک مصاحبه راجع به قیدار بدون نام مصاحبهگر و مصاحبهشونده755+نویسنده به جای قیدار باید زندهگی شهید احمدی روشن را بنویسد753+یک نقدشناسی خوب از روند نقد قیدار در روزنامهی فرهیختگان از جناب امیرحسین مجیری752+کاش داستان حسین ع را مینوشت751+باید یک نیروگاه بادی در باغ قلهک میساخت!749+قیدار و نامزدهای انتخابات747+29 فروردین، نقد قیدار در اصفهان744+مرد توی رمان جا نمیشود742
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(37) +دلم تعمیر میخواهد739+قیدار فقط یک رمان نیست738+جناب محمدرضا سرشار در رجا و نسیم و خبرگزاری دانشجویان و...: کال شتابزده تعقید تکلف ترویج اباحیگری تطهیر روسپیان شیفتگی به لاتها اشکالات زبانی ضعف منطق و.... تازه بخشی از اشکالات این اثر است736+پیشنهاد جناب محمد ناصری733+نماز خوب چه سرعتی دارد؟732+اگر شجاعی، قیصری یا امیرخانی اشکانهی حسنبیگی را تمام میکردند...726+پیشنهاد جناب اکبرنبوی برای نوروز725+وزیر ورزش هم قیدار میخواند723+شهلا در تاریکی خودش را میدید721
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(36) پیشنهاد هفت نویسنده برای خواندن قیدار716+خواندن رمان قیدار به تعطیلات نوروز غنا میبخشد، جناب شهرام کرمی کارگردان تیاتر713+قیدار در میان 16 اثر پرفروش سال712+قلمی تصنعی و بیصداقت710+ده کتاب پیشنهاد بدهم و قیدار درش نباشد؟!709+قیدار از کارهای دیگر امیرخانی ضعیفتر است706+چرا کم کتاب میخوانیم؟705+قیدار بهترین اثر سال704+از قیدار تنفر دارم701
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(35) قیدار و سه کاهن در میان فهرست نهایی قلم زرین699+رسم مردی یعنی رسم قیدار698+تجدد رمان ایرانی و آینده انقلاب696+ماک قیدار و لیلاند داشصفدر693+بعد از عملیات نقد قیدار هیچکس خداقوت نگفت690+روش اغراقگونه یک نکتهی مثبت است685+قیدار کتاب مداراست681
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(34) من قیدار ها و یوسف ها و سهراب های خودمان را بیشتر دوست دارم677+امیر جعفری (بازیگر) و خواندن قیدار676+این کتاب را نخرید673+آیا سید و شیخ ادامهی 88 است؟!670+خوشحالم که سادهنویسی را پیشه خود کردی664
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(33) پیج قیدار در گوگلپلاس659+میشه به نویسنده اجازه داد خودش باشه658+خاصیت لولایی جدانویسی656+منظورتان امیرخانی است؟ حالا!...654+وقتی امیرخانی روبان قیچی میکند650+شال عزا را ریختم تو پی649+افتتاح کتابستان اراک648+فقط کتابهای امیرخانی را نخوانید647+قیدار برای فرزندی که هنوز متولد نشده است646+امیرخانی آمده بود دانشگاهمان!643
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(32) +عزلتنشین فتنه، مومن به اقتصاد سرمایهداری، آرمانهای رهبری با نئوحجتیهها زنده شد638+ قیدار1400 امکان دارد؟634+اندر مذمت خبرفروشی633+اشتیاق هیجان لذت مدارا سردرگمی632+نوجوانمردی!631+خواندن قیدار از چه کارهایی بهتر است؟625+خوشبختتر مردی است که همسرش خیال کند او قیدار است623+هیچ چیزی مثل کتاب خواندن حالم را خوب نمیکند
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(31) +ادبیات داستانی فریبکار و قیدار612+قیدار و انتظار روزهای بارانی611+جناب میرشکاک و از شعر به قصه رسیدن610+وسط هیات فهمیدم قیدار خیلی باصفا بوده است608+قیدار و روضیه و هیات پشت لپتاپ606+پیشتازی قیدار در کتابفروشیهای اصفهان605+السلام علی جون بن حوی604(١٤:٣٥ ١٨/٩/١٣٩
.آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(30) +قیدار واقعی در جاده رویت شد598+وزارت ارشاد به جای گشت ارشاد باید قیدار را جمعآوری و امحا کند597+افول و اوج دوره ی پهلوانی، جناب مهدی افشار نیک، اعتماد593+گزارش یک وبلاگ از جلسهی شهر کتاب591+به جای بیمه جون به نام مردترین مردان بیمه میکردم585+قیدار هیاتی نیست در یک نشریه ی دانشجویی582
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(29) گزارش نقد قیدار در قم578+از قیدار آموختم تا غلطهای کوچکِ کتاب را ننویسم574+پرفروشهای شهر کتاب مرکزی573
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(28) جناب ابراهیم زاهدی مطلق و ضعف دیالوگهای قیدار560+شخصیت نیست، تیپ است، پایانبندی نیست، سرهمبندی است559+وقتی کتابش مجوز میگیرد باید برود تحصن! پیشنهاد روزنامهی اعتماد554+جدی مینویسد اما جدی نیست552+دنبال شخصیت قیدار بودم551+میروم قیدار را بخرم تا امانتیِ کتابخانهمان نباشد548+یک مصاحبه با روزنامه ی ملت و حاشیههاش456و547+جهان نیوز و بازیهای لاتمآبانه روحوضی545+اوقات خوبی را با قیدار گذراندم542+رقابت کتب مهرجویی، امیرخانی، کیوان ارزاقی، پورولی کلشتری، مرتضی فخری در کتاب فصل541
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(27) +آثار امیرخانی مازوخیستی است در شبکه پایداری540+با قیدار بزرگ شدم539+حرفی برای گفتن نداشت537+انتقاد اسدالله بادامچیان از عبارت شاهکار برای آثار رضاامیرخانی535+شوور عتیقه!531+خرید تلفنی از سام530+کوشش برای شناخت نام پیامبری که در قرآن نیامده است529+متن جناب نعمتالله سعیدی در مجلهی داستان راجع به نسل جوانمردان527+خواندن قیدار را به هیچکس پیشنهاد نمیدهم526+ماجراهای دختری که باید فهمش بیجک بگیرد525+کاش قیدار فصل آخر نداشت524+رابطهام با امیرخانی خوب نیست522
.آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(26) +وقتی تمام میشه یکی دو ساعت غرق فکر می شی513+دوست داشتم اگه کتاب بودم قیدار بودم!509+باز هم پیغامبری دیگر508+نمیتوانی ببینی داستانی اوج گرفته؟504+برای نسل ما... قیدار حرف دیگریست502+اولین نوشتهی من در فضای مجازی قیدار باشد بهتر...501
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(25) +قیدار توی پاساژ نبود، نیامد... من مذهبی نیستم اما انسانم499+سرزمین نوچ پرفروشترین کتاب فروشگاه افق496+قلیلی از امت های پسین مقربانند،قیدارها رو به نقصانند494+قیدار را پسندیدم... بیشتر از حتی هر رمان دیگری که خواندهام492+مرام همهی قشنگی قیدار و من اوست488+جهان نیوز و هدیهی خواندن دو کتاب487+از من مخواه زیر شانههای دخترانهام قیداری کنم485+روزنامه قدس و اثری که به خاطر تبلیغ مجبور به خواندنش شدم!484
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(24) +قلمت بیمهی جون478+بسته پیشنهادی خبرآنلاین برای عید فطر475+حساب مسجد و حسینیه را خیلی سوا کردید477+سرمقالهی روزنامهی ملت ما: قیدار که هست، چرا لاله؟464
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(23) +قیدار در شبهای قدر از دست ندهید460+قیدارخان! این رسم مردانهگی نیست455+روزنامه جوان، در مورد رضاامیرخانی حرفهای زیادی زده شده و خواهد شد453+
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(22) +امیرخانی زنانه مینویسد438+معمار باید نفسش حق باشد436+این متن قرار بود داستان باشد یا منبر قیدار؟+"قیددار" قیمتش گران است431+قیدارپرفروشترین کتاب تیرماه اصفهان+قیدار چنگی به دلمان نزد423
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(21) +این داستان به درد امروزهایمان می خورد416+آخرین رد قیدار در حصر خرمشهر415+قیدار را نخوانید412+قیدارهای بیپول+نقدی از جناب امیرمافی در آینده روشن: قیدار دینیتر است از من او+روزنامهی وطن امروز و توضیح مجدد سایت ارمیا راجع به نقلِ قولی خلاف از رضاامیرخانی+نچسبید، بازیگران فیلم قبلی امیرخانی در فیلم جدیدش بازی کرده بودند
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(20) + این ما بودیم که در کوچه پس کوچه های جاده ساوه، حتی عبور و مرور کامیون حضرت قیدار هم مانع گل کوچک مان نمی شد.+رمان از نظر ساختار هنری بشدت دچار آشفتگیه+قلمِ سرِ پای امیرخانی در من وجدی ایجاد کرد+دلم قیدار میخواهد، دلم حاج فتاح میخواهد...+بچهی گاراژِ قیدار باشی مرد بار میآیی، مرد+قیدار، جهاد فرهنگی بزرگ+تریبون مستضعفین و لوطیمنشی در قیدار
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(19) +تا نیمه کتاب، قیدار بدونِ صفدر، بعدِ کتاب، صفدری بدونِ قیدار+قیدار از زبان پاسبانی در یزد+در سراسر رمان ردپایی از شریعت نمیبینیم الا آنجا که شاهرخ قرتی میخواهد خمس دهد و آن را هم سید باطندار از او نمیپذیرد+به یاد جوانمردی قیدار را باید خواند
.آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(18) +چرا کاراکتر اصلی یک رمان باید راننده پایه یک باشد؟!+قیدار همان اثر قدرتمندی است که انتظار داشتیم+خرید کتاب قیدار با پیک موتوری+بعد از سایت قیدار، وبلاگ قیدار هم در بلاگفا راهاندازی شد+استقبال از کتابهای آیهالله جوادی آملی، سیدمهدی شجاعی و...+قیدارها نمیمیرند، قیدار اخلاقیترین متنی است که در این چندسال خواندهام
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(17) +سید گلپای شما کیست؟+متن سرکار خانم سحر دانشور در مجله ی شماره ی سه ی داستان+نویسندهی قیدار جاخالی داده است+ما باید قیدار باشیم، افسوس که نیستیم...+امیرخانی گوگوش میشنیده و قیدار مینوشته!+به پاس جوانمردی از یادرفته، متنی از سرکار خانم ولدبیگی در سایت برهان+شاید قیدار طبیبه اصلیتش!+قیدار و کفتربازان مرید امام صادق(ع)+قیدار پرمقدار، متصل است به منبعی معنوی+این رمان میتوانست شاخصترین باشد
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(16) +قیدار، اخلاق گمشده سیاست در روزگار ما+دفترمان را لنگر کنیم!+فردانیوز و آرمانشهر امیرخانی+نماز قیدار چرا پیدا نیست؟+فروش تلفنی قیدار و سقای آب و ادب توسط سامانه سام+چه اشکالی دارد صداوسیما یک برنامه یک ساعته برای قیدار بگذارد؟
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(15) +ما قهرمان کم داریم+تبلیغ منفی برای قیدار+دلم برای سید گلپا تنگ شده است از جناب سید مهدی موسوی+حجتالاسلام ساجدی در هشتادوهشتمین خیمه: قیدار یک منبر باصفاست!+چرا عکسش رو میزنید روی جلد تجربه؟+قیدار در مناظرهی موافقان و مخالفانِ نوعارفان!+نکند قیدار شعبان بشود؟!
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(14) +قیدار چاپ هفتمی شد+معجزه ادبیات در روزنامهی فرهیختگان+پرفروشهای شهرکتاب مرکزی+جون و جان و لاتی و لاتین+امیرخانی در گرداب زندگی فرو رفت!+چرا باید از یک رمان تمجید کرد؟ رمان باید خوانده شود+توضیح رضاامیرخانی راجع به گزارش نقد قیدار در حوزه هنری و قیدار رمان نیست و من حرفهای نیستم و...+
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(13) +دورهی عقلانیت دینی است نه قیدار+ امیرخانی به جای پرداختن به مفاهیم بیاثر قصه بسیجیها را بنویسد+قیدار خرافاتی است+متنی مهم از جناب محمد مهدوی اشرف: آیا قیدار رمانِ آموزشی است؟!+پرفروشترین در سامانه سام+تبریک جناب سیدمهدی شجاعی
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(12) +وقتی داستان تمام شد، بیاختیار کتاب را بوسیدم+این مدینه فاضله پر از گوسفند بود!+قیدار مرا به یاد شعرهای زرویی میاندازد+در این زمانه عوضی پنجرهای بگشایید به کوچهی جوانمردان!+گزارش جلسه نقد شیراز از جناب بردستانی+امیرخانی درست دفاع نمیکند
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(11) +گزارشی از جلسه نقد استاد حسین فتاحی+ یک گل خوردی! شدیم 5-2 +تفسیر همزمان یک آیه در کمی دیرتر و قیدار!+قیدارنویس، تو بعد از من او افتادهای در سراشیبی سقوط!+نقدی بر مصاحبه تجربه، اشرافیت معنوی؟!+اردبیل و کتابفروشی+قیدار بعد از کتاب آیهالله جوادی آملی در سام+جیم خراسان و گود زورخانه!
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(10) +خبرگزاری فارس و محمدرضا سرشار، ناشران مقابل رسمالخط خاص بعضی نویسندگان بایستند!+قیدار فیلم هندی، خندهدار، برای دختران دانشآموز، مسخره، کودکانه، ایده پفکی...+قیدار به چاپ پنجم رسید، فروش تلفنی در سام+کار دلی را که متر نمیکنند+مصاحبه تجربه را حتما بخوانید اما هول نشوید و شش هزار تومان ندهید!+تکرار من او بود
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(9) +قیدار به همه فحش میدهد!+ناقیداری این زمانه+قلم امیرخانی مرا به وجد آورد+اگر كسي غير اميرخاني «قيدار» را مي نوشت قدردانش مي شدم
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(8) +قیدار، پرفروشترین کتابِ سام (خرید تلفنی)+خبرگزاری فارس و زبان قیدار همان زبانِ همهی مادربزرگهاست و آزادی رقصِ مهپاره+جناب صادق دهنادی: امیرخانی بالاخره حزب تشکیل داد+شخصیتپردازی ضعیف از پشت یک سوم+
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(7) +چرا قیدار مثل تختی تو گوش شاپور نزد؟! (روایتی نادرست برای نمایش نادرستیِ قیدار)+قشر زیادی از مخاطبان نمیتوانند با شخصیتپردازی رضا امیرخانی ارتباط برقرار کنند(پایگاه خبری فسا)
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(6) اثر امیرخانی پدیده نمایشگاه امسال بود+ خرید تلفنی از سام
.آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(5) +گاراژ قیدار باز است حتا برای شما
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(4)+قیدار مرا به من او برگرداند
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(3)
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(2)
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(1) +مردم ایران برای خرید کتاب عاقبت صف کشیدند
|