http://whitepaper.persianblog.ir/post/25/
امین بابازاده-آذر91
وقتی امیرخانی روبان افتتاح قیچی می کند!
رضا فکرش را هم نمی کرد که روزی مقابل یک روبان زردرنگ بایستد و قیچی را از کنار قرآن بردارد و با صلوات جمعیت آن را ببرد. خودش می گفت " کاری که تا امروز نکرده بودم را اینجا انجام دادم. روبان قیچی کردم و قراره فردا کلنگ هم بزنم!" این یعنی اصل غافلگیری ، آنهم برای نویسنده تیزهوشی چون امیرخانی.
ساعت 18 است که به اراک رسیدیم .دم در کتابستان پیاده شدیم که به یمن قدوم مبارک ما به این شهر، پیرمرد پراید سواری جلوی چشمان ما در جوب افتاد. پیرمرد کمی هول کرده بود. رضا گفت : برو خدا رو شکر کن که جلوی پای این همه جوان این اتفاق افتاد. رضای امیرخانی نویسنده و حاج آقا جوکار،مدیر کتابستان و جناب حقی مجمع ناشران ودوستان دیگر دست بردند زیر سپر ماشین و بلندش کردند. به خیر گذشت. این، یک اتفاق میمون .
دوستان اراک هم که به استقبال آمده بودند، البته برای ما نه که برای شخص شخیص امیرخانی. دیدن نویسنده ای که تا حالا فقط از طریق کلمات می شناختی اش برای همه جذاب است.
یادم رفت بگویم که یک اتفاق میمون دیگر قبل از رسیدن ما به اراک پیش آمد. ماشینی را که برای رساندن جناب امیرخانی به تهران فرستاده بودند، تسمه پاره کرد. نمی دانم فهمیده بود که با رضا امیرخانی می آید! یا اینکه فهمیده بود ما دلمان می خواهد با همراهی ایشان به اراک برویم. علی ای حال ، رضا با دردسری خود را به ترمینال رساند و سوار ماشینی شد که مسافرش آیت الله حائری شیرازی بود. و در راه خاطراتی که از آیت الله شنیده بود را با ایشان چک کرد. یکی از خاطراتی که در طول راه برای ما تعریف کرد این بود که شنیده بود در شیراز باران نمی آمد و آیت الله به امام زنگ زده بود که نماز باران بخواند . امام هم خواند و یک هفته در شیراز باران آمد. آیت الله هم این خاطره را تایید کرده بود. این هم یک اتفاق میمون دیگر! همراهی رضا با آیت الله حائری شیرازی امام جمعه سابق شیراز.
ساعت 15 و 30 ، میدان هفتاد دو تن قم . امیرخانی را با کوله ی معروفش در ابتدای جاده اراک سوار کردیم. از همان ابتدای سفر هم می شود فهمید او اهل سفر است و برای اینکه راه نزدیک شود با بحث هایش، گرمی سفر را دوچندان می کند. خودم که الحق اینگونه نیستم و در مسافرت ها بیشتر سکوت می کنم. اما کار رضا را بسیار می پسندم.
70 کیلومتر مانده به اراک، مه غلیظی جاده را گرفته بود. چند متری جاده هم قابل دیدن نبود. جناب جوکار هم سرعت ماشین را کم کرد. تا اینکه مه را رد کردیم . در این بین هم صحبت از سبک زندگی شد. بحثی که پس از صحبتهای آقا در خراسان جنوبی بحث اکثر محفلها و جلسه ها شده است. رضا اظهار امیدواری کرد که این هم به روزگار کلمه ی بصیرت دچار نشود! برای خودم سوال است که چرا اول باید آقا بگوید و بعد ما متوجه یک امر شویم . تازه هم آنقدر آن را دستمالی می کنیم که دیگر نمی شود جایی اسمش را آورد. از سوی دیگر هم آنقدر به مباحث دم دستی و ظاهری می چسبیم که دیگر با آن نمی شود سبک زندگی درست کرد. بعد هم با فهم ناقص دست به کارهایی می زنیم که بعد خود آقا باید آن را در مسیر درست هدایت کند. بگذریم که الکلام یجر الکلام...
در همان ابتدای اراک یک مجتمع صنعتی بود که رضا می گفت یک سال و نیم آنجا کار می کرده است ؛ در همین سفر گفته بود که قسمتی از "من او" را همان زمان که در اینجا مشغول بوده، نوشته است. در مسیر برگشت برای ما تعریف کرده بود که وقتی اینجا بوده از خانه تا محل کارش را با دوچرخه می رفته است. یک بار هم تصمیم می گیرد تا تهران را با دوچرخه برود. 50 ، 60 کیلومتری از اراک فاصله می گیرد که دوچرخه اش پنچر می شود. یکی نبود که به این آقا بگوید کسی که تصمیم می گیرد یک راه طولانی را با دوچرخه برود باید وسایل پنچرگیری همراهش باشد. وسط بیابان بدون امکانات چه می شود؟ هیچ ، یک وانتی برای او می ایستد. راننده نگاهی به امیرخانی می اندازد ، می گوید " ا، مهندس تویی؟" یکی از مشتری های شرکت بود. دوچرخه ی پنچر و رضا را سوار کرد و با خود برد. توی راه به رضا گفته بود ، باخودم گفتم "این خل و چل کیه که این راه را داره با دوچرخه می ره"!!!
آقایی که یک سال و نیم در اراک زندگی کرده بود ، آدرس دادنش خیلی با حال بود. می گفت می خواهید بروید عباس آباد ، خوب عباس آباد مرکز شهره پس باید مستقیم بریم . مستقیم که رفتیم خوردیم به یک پل و زیرگذر که رضا با خنده گفت : " من اینجا را دیگر بلد نیستم! اون زمانی که من اینجا بودم، اینها نبود." چه کنیم با دو سه آدرس اشتباه و دو سه بار پرسیدن از این و آن راه را یافتیم. از همه باحال تر اینکه حاج آقای جوکار دو هفته پیش این مسیر را آمده بود. این هم یک اتفاق میمون دیگر! در یکی از خیابانها رضا به یک مغازه اشاره کرد : " چون آنزمان در محل سکونتم تلویزیون نداشتم ، تو این مغازه فوتبال می دیدم. مسابقه ی ایران و استرالیا را اینجا دیدم" . یادش بود که آنشب به 8 نفر مشتری کافه هویج بستنی! سور داده بود. و بعد هم شعار معروف آن روز اراک که : "مهدوی کیا کجاییه؟ اراکیه اراکیه!"
سفر وجههای دیگر زندگی را به آدم می نمایاند. این سفر هم یک وجه از زندگی خود ما بود و از سویی وجه دیگر زندگی میرزا رضای امیرخانی. سفرنامه ای که می نوسیم درباره ی سفرنامه نویس خوبی است که تا کنون دو سفرنامه مهم در کارنامه ی نگارشش دارد. داستان سیستان و جانستان و کابلستان. سفرنامه ی نصف روز ما به اراک. اصل این سفر هم برای افتتاح کتابستان اراک بود. فروشگاهی با طعم و مزه ی کتاب.
ساختمانی 150 متری با یک حیاط بسیار زیبا . تمام فروشگاه را صندلی چیده بودند. و یک جایگاه هم برای صحبت. شاید اگر حیاط را سقف یا برزنتی می زدند ، محل وسیع تری برای جلسه می شد؛ دوستان اراکی می گفتند که دیشب هوا سرد بود و ترسیدیم امروز برفی یا بارانی، جلسه را به هم بزند. البته در وسط برنامه به علت استقبال کتابخوانان مجبور شدند که جلسه را به حیاط منتقل کنند. جلسه هم بسیار صمیمی و گرم بود. میرزا رضا در وسط صحبتهاش گفته بود که با اراک و اراکیها بیگانه نیست. جمعیت به حدی زیاد شد که نه تنها جا برای نشستن نبود بلکه جایی برای ایستادن نبود. رضا هم زود به صحبتهایش پایان داد. آنجا دیگر سوال و پرسش امکان پذیر نبود. امیرخانی جمعیت را با خود به حیاط برد و مخاطبان با خرید کتابهایش از او امضا می گرفتند. این هم از آن رسم های وارداتی روشنفکری است. من نمی دانم امضا گرفتن چه معنایی دارد؟ به درد کجا می خورد؟ البته این از سر ارادت است و اگر در همین حد باشد عیبی نیست. و رضا چه مردم دار است و صبور. من بودم که از کوره در می رفتم. تو وسط جمع باشی و همه از سر و کولت بالا بروند.
مراسم پرسش و پاسخ در حیاط کتابستان برگزارشد. بچه های دبیرستان علامه حلی هم با مدیرشان جناب سجادی آمده بودند و در ردیف اول نشسته بودند. بچه های استعدادهای درخشان امیرخانی را از خودشان می دانند. امیرخانی در جواب اینکه دلیل رک گویی در نوشته هایش چیست ، خاطره ای را تعریف کردند که این اواخر به ذهنش رسیده بود. می گفت زمانی که در سمپاد درس می خواندم مدیر ما حجت الاسلام اژه ای بود. او وزیر بود و به دلایلی از وزارت کنار رفته بود اما همچنان مشاور رئیس جمهور و نخست وزیر بود. شخصیت کمی نبود. وقتی مدیر سمپاد شد در سیستم مدرسه تغییراتی ایجاد کرد که خوشایند معلمان و دانش آموزان نبود. امیرخانی در بین خاطره دو بار برای شاهد مثال مدیریت از جناب سجادی به اشتباه آقای جوادی نام بردند و بعد چه قدر عذرخواهی که ببخشید من اسمها دقیق در ذهنم نمی ماند! این هم یک اتفاق میمون دیگر! در ادامه خاطره گفته بود که در جلسه ای که جناب اژه ای حضور داشتند من شعر اعتراضی که سروده بودم را پشت تریبون خواندم. وقتی از سن پایین آمدم معلمها گفتند: رضا از جلسه برو بیرون که این مدیر حسابی حالت را می گیرد . اما من ماندم. بعد از جلسه گفتند حاج آقا با شما کار دارند. پیشش رفتم . وقتی نشستم یک لیوان شربت ریخت و به من گفت بخور . بعد گفت گویا حرفهایی دارید ؛ بگو می شنوم. من هم گفتم . او هم شنید و بعد تشکر کرد و رفت. شرایط سمپاد هم به گونه ای بود که ما دانش آموزان می توانستیم تصمیم بگیریم و بگوییم این معلم را نمی خواهیم. با یک برنامه مخالفت کنیم. اینها شاید در رک گویی های امروز من نقش بسزایی داشته است.
سوالات خوب بود. معلوم بود کتابهای رضا خوانده شده است. معلوم بود اینها که آمده اند برای اسم امیرخانی نیامده اند. سوالات از هر دری بود. از نشر کشور، از میزان کتابخوانی، از چطور نویسنده شدن ، از تفاوت در نهادهای دولتی و خصوصی. امیرخانی خوش صحبت هم برای همه ی سوالات وقت گذاشت و پاسخ داد. رضا این ویژگی خوب را هم دارد که در جوابها محافظه کار نیست و از این سوراخ هم بارها گزیده شده است . اما این، او را از صاف و پوست کنده و بی غل و غش پاسخ دادن نیانداخته است. آمدگان به مراسم افتتاح از هر قشری بودند و این مساله از اتفاق های میمون دیگر این افتتاح بود. در اثنای سوالات هم از عباس احمدی، شاعر مثنوی دانشجویی، خواستند بیاید و شعر بخواند. شعرش هم واقعا طنازانه بود و در مورد کتاب. شعرچه به مجلس می آمد.
گویا در این سیاهه اصل متن کمی در حاشیه است . افتتاح کتابستان اراک. افتتاح چون رنگ و بوی امیرخانی داشت این سفرنامه هم این رنگ را پیدا کرد.
بعد از برنامه هم شام دعوت شدیم منزل جناب گازرانی مسئول کتابستان که انصافا سنگ تمام گذاشتند. مادر علی آقا گفته بود حتما غذا را خودم می خواهم بپزم و اینگونه هم شد. مهمانی منزل ایشان باصفا بود. چند نکته با مزه هم داشت.
اول: محرم بود و فضایی که بچه هیئتی باشند، مگر می شود نام حسین(علیه السلام) برده نشود. دوستان اراکی دو دم از دمهای سقاخانه ای کاشان را اجرا کردند . و چقدر این دمهای قدیمی جگرسوزند. اشکی بود و نام حسین.
دوم : مادر گازرانی در حال تهیه بساط شام بود که علی آقای گازرانی داشت در مورد کتابهای امیرخانی حرف می زد و تاثیر آنها بر خودش که مادر هم وارد بحث شد. مادر به امیرخانی احترامی کرد و گفت: من متنهای شما را از زمانی که در نشریه سمپاد می نوشتید خوانده ام . گویا خانواده جناب گازرانی فرهنگی اند . البته پدر خانواده که معلم بود و گویا مادر هم. مادر ادامه داد که در نوشته های شما گویا یاس و ناامیدی فراوان است. من نمیخواستم بگویم ولی همین علی آقای ما با خواندن کتابهای شما از راه به در شد و درس خواندن را کنار گذاشت . اینجا بود که صدای بلند خنده فضا را ترکاند و خود امیرخانی هم که سراپا گوش حرفهای مادر بود، خنده اش گرفت. مادر گفت : همین علی آقای ما می گفت، حالا که در این مملکت نمی شود کاری کرد، درس خواندن چه فایده ای دارد. من حس می کنم شما با یادآوری گذشته می خواهید بگویید در اکنون از آن اتفاقهای خوب خبری نیست. رضا به احترام جوابی نداد. اما در مسیر برگشت گفته بود که از این نقدها استفاده ها می برم و قطعا در کارهای بعدی ام تاثیر خواهد داشت.
سوم: از نکته های دیگر مهمانی سوالات بی حد دوستان اراکی بود از امیرخانی . من که فقط شنونده بودم از این همه سوال خسته شده بودم . البته حق دارند؛ نویسنده ای را دیده اند که تا کنون فقط او از طریق کتابهایش با آنها حرف زده بود و امشب آنها وقت را مغتنم شمردند تا حرفهایشان را رودررو با او بگویند. خدا به نویسنده هایی که از مرز شهرت گذشتند صبر دهاد!
این سه نکته را هم به اتفاق های میمون این سفر اضافه کنید!
ساعت 23 است که برمی گردیم ، در حالیکه کتابستان اراک را با روبانهای پاره شده توسط جناب امیرخانی به خدا می سپاریم. امیدواریم که امیرخانی کلنگ فروشگاههای زنجیره ای کتابستان را در قلب نیویورک سیتی ! ببخشید در همین تهران خودمان بزند .