تاريخ انتشار : ١٢:٥ ٢/٣/١٣٨٩

آن چه در وب راجع به بيوتن نوشته‌اند (30)
جهت سهولت دست‌رسي كاربران، هر سي مطلب مرتبط در يك صفحه ذخيره خواهند شد. براي ديدن پانصد و سي نظر قبلي به لينك‌هاي پايين صفحه مراجعه فرماييد.

========================================
560
غم‌خاك: از افسر رضااميرخاني تا سرباز بگيلو
http://pure-commander.persianblog.ir/post/192
محمد مهدوي اشرف-خرداد89

... «ارمیا محوِ جامعه‌ی بی‌طبقه‌ی توحیدیِ اعرابِ مسلمانِ نیویورک است. چندنفر بادی‌گاردِ امریکایی ایستاده‌اند و مهمانان را راه‌نمایی می‌کنند. بعضی مهمان‌ها معترض هستند که بایستی بروند روی میزهای نقره‌ای. گارد جلوِ آن‌ها را می‌گیرد. از جیب‌شان فیشِ پرداختی حقِ عضویتِ بالاتر را در می‌آورند و نشان می‌دهند و گارد عاقبت اجازه می‌دهد تا بروند دورِ آخرین میزِ نقره‌ای بنشینند. دمِ درِ وردیِ تالار دوباره شلوغ می‌شود. ارمیا گردن می‌کشد. باز هم کسی داد و بی‌داد می‌کند که باید برود به سمتِ میزهای طلایی. عاقبت ارمیا از بینِ گاردهای گردن‌کلفتِ امریکایی چهره‌ی خشی را می‌بیند. خشی فراکِ بلندی پوشیده است. جیسن ارمیا را رها می‌کند و می‌رود سراغی گاردها.

- داکتر کشی امشب این‌جا بعد از افطار لکچر می‌دهند. ایشان را بگذارید بیایند روی میزِ اولی. کنارِ خودِ الحاج عبدالغنی می‌نشینند. البته صندلیِ معمولی برای‌شان بگذارید.

- چرا صندلیِ معمولی؟!

- خشی جان! می‌خواستی از پانصد دلارِ لکچرت، دویست‌تا را به کلوپ بدهی...»

این‌ها سطرهایی‌ست از رمانِ "بی‌و‌تن"، نوشته‌ی رضا امیرخانی. رمانی که فضاسازی‌های منحصر‌به‌فردش اگر ممزوجِ با دکوپاژهای هنرمندانه‌‌ی یک کارگردانِ کاردرست شود، بس‌یاری قابلیتِ فیلم‌شدن دارد. این کتاب دربردارنده‌ی احوالاتِ بیرونی و درونیِ یک رزمنده‌ی عاشقِ خمینی‌ست که بعد از جنگ و احساسِ ناهم‌گونی که با جامعه پیدا می‌کند درگیرِ عشقی گنگ می‌شود و سفری به امریکا می‌کند و حوادثی برای‌ش پیش می‌آید...

-

این مرقومه را به بهانه‌ی دیدنِ فیلمِ برگزیده‌ی هشتادودومین جشن‌واره‌ی آکادمیِ اُسکار- دِ هارت‌ لاکر- می‌نویسم. فیلمی که احساسِ غربتِ ارمیای رُمانِ بی‌و‌تن را برای‌م تداعی کرد. این فیلم ماجرای گذرِ روزهای یک تیمِ خنثی‌سازیِ بمب‌های خیابانی‌ست که در دلِ ارتشِ امریکا فعالیت می‌کند. ماجرای سه‌سرباز از این تیم و مصائب و مساعبِ آن‌ها!

این تیم در عراق و پیش‌تر افغانستان هم نظایری داشته است و دارای سربازانی توان‌مند، باهوش و دلیر است که باید جان‌برکف به سراغِ بمب‌ها بروند و با ساختاری تعریف‌شده (شناساییِ محلِ بمب توسطِ نیروهای امنیتی، شناساییِ دقیق‌ترِ بمب به‌وسیله‌ی ربات ‌و در نهایت خنثی‌سازی توسطِ یکی از ورزیده‌ترین نیروها و با یونی‌فرمِ مخصوصِ ضدِ ترکش) آن‌ها را خنثی کنند.

فیلم با تصویری از رباتِ شناساگر و هنگامِ اجرای یک عملیاتِ خنثی‌سازی که منجر به کشته‎‌شدنِ متخصصِ خنثی‌سازی می‌شود آغاز می‌گردد. تصویری که "بول" به‌عنوانِ نویسنده‌ی فیلم‌نامه (او پاییز 2004 را به‌ هم‌راهیِ یکی از این تیم‌ها در عراق گذرانده است) و بگیلو به‌عنوانِ کارگردان برای ابتدای فیلم در ذهنِ بیننده نقش می‌بندند این است که یک عملیاتِ تروریستی در عراق توسطِ مسلمانان در حالِ انجام‌شدن است و این در حالی‌ست که صدای اذانِ ظهر هم به‌گوش می‌رسد.(اکثرِ عملیات‌های بمب‌گذاری در این فیلم هم‌راه با پخشِ اذان است!) جالب این‌که یکی از بمب‌ها را که اتفاقا این گروه قادر به خنثی‌کردن‌ش نمی‌شوند و منفجر می‌شود را یک عراقیِ مسلمان و خانواده‌دار به خودش بسته و بعد پشیمان شده و خواسته که خنثای‌ش کنند. اما بمب زمان‌سنج دارد و با قفل‌های متعددِ فولادِ فرآوری‌شده بسته شده است. این عراقیِ مسلمان، هنگامِ انفجارِ بمب به خواندنِ شهادتین و "یاربی! یاربی!" می‌پردازد که تأییدی باشد بر اسلامِ او.

این فیلم به‌فرموده و سفارشی به نظر می‌رسد و این درحالی‌ست که بول و بگیلو هردو در مصاحبه‌های‌شان اذعان داشته‌اند که این فیلم، شرحِ زنده‌گیِ دراماتیکِ سربازانِ تیمِ خنثی‌ساز به‌دور از جریاناتِ سیاسیِ جنگ است و واقعیاتی‌ست که عینا دیده شده ولی عملا هیچ کجای این فیلم نقدی بر ناامنیِ محصولِ حضور و تجاوزِ ارتشِ امریکا در عراق به‌چشم نمی‌خورد، به‌جز آن‌جایی که یک جوانِ دیوانه‌ی عراقی با ماشین قصدِ زیرگرفتنِ سربازانِ امریکایی را دارد و سربازانِ امریکایی این سوژه را "حاجی" می‌خوانند، در حالی که اصلا معلوم نیست این عبارتِ حاجی از کجای این واقع‌بینی و بی‌طرفی برخواسته است، عبارتی که دیگر تا انتهای فیلم یک‌بار هم تکرار نمی‌شود تا بگوییم لفظِ معمولِ سربازانِ امریکایی است. آن‌جا شخصیتِ اصلیِ فیلم (جرمی رنر) که اولین حضورِ شجاعانه‌ی خود را به نمایش می‌گذارد بعد از مواجهه و به‌ذلت‌کشاندنِ آن جوانِ عراقی، وقتی که دیگرنیروهای امریکایی آن جوان را ضرب و شتم می‌کنند، دیالوگی دارد که می‌گوید:

Well, if he wasn’t an insurgent, he sure the hell is now

بدین‌ مضمون که: خب، اگه تا الآنم شورشی نبود، من‌بعد یه جهنمی (شورشی) خواهد شد

تصویری که بگیلو در این فیلم ارائه می‌دهد خیلی سفارشی و یک‌طرفه‌ست. مثلا تصور کنید عراقی‌ها در این فیلم کثیف و تنبل و تروریست نشان داده می‌شوند و امریکایی‌ها انسان‌دوست؛ به‌طورِ مثال یک‌بار که عملیاتی در حالِ به‌وقوع پیوستن است، نفربرِ تیمِ خنثی‌ساز در ترافیکِ شهر گیر می‌افتد و با سنگ به شیشه‌ی ماشین‌های شخصیِ عراقی‌ها می‌زند و سربازانِ امریکایی بلند فریاد می‌زنند "امشی" و کارگردان در پیِ این است که نشان دهد این سربازان برای انسانیت عجله دارند و عراقی‌ها خون‌سرد هستند.

روی هم رفته علتِ اسکارگرفتنِ این فیلم چیزی شبیهِ نوبلِ صلح‌گرفتنِ اوباماست که بسیار آدم را متأثر می‌کند که چه کم‌کاریم و گاهی چه‌قدر آب به آسیابِ امریکایی می‌ریزیم که هیچ در خودشیفته‌گی کم نمی‌آورد و ما بی‌که بدانیم جز بازی‌گرانی سیاهی‌لشکر برای او نیستیم. این فیلم در اُردن ساخته شده و بازی‌گرانش غالبا عراقی‌های آواره و تشنه‌ی پول و شهرت هستند و چه سخیف است آدم برای فیلمی بازی کند که حیثیت، اعتقاد و انسانیت و ملیتش را زیرِ سوال ببرد، خواه این بازی‌گری در عرصه‌ی هالی‌وود باشد و خواه در عرصه‌ی سیاست!

-

با دیدنِ این فیلم متوجه شدم ما ابدا سربازانِ خوبی برای خمینی نبودیم و نیستیم، زیرا ارتشِ امریکا سرتاسرِ جهان را پُر کرده‌ست و ما حتا هنوز در ابدانِ خویش نیز مغلوبیم و بی‌وطن!

گروه‌بان‌های ارتشِ امریکا تا علی و نجفِ اشرفش پیش رفته‌اند و ما هنوز در خمِ کوچه‌ی یک "یاعلیِ" مردانه‌ زمین‌گیرِ ویزای توفیقیم!

قصه‌ی غربتِ ما دراماتیک‌تر از این هم می‌شود؛ آن‌وقتی که جرمی رنر به افتخارِ بازی در مقابلِ غربتِ ما کاندیدای به‌ترینِ بازی‌گرِ اسکار شد و آکادمیِ اسکار شش‌جایزه‌ی ناقابلش را به‌خاطرِ به‌تصویرکشیدنِ غربتِ ما به فیلمِ هارت لاکر تقدیم کرد. کترین بگیلو قطعا بیش‌تر از ما فیلم‌های روایتِ فتحِ مرتضا را دیده است. آری حتما همین‌طور است، چون فیلم‌های اوریجینال و های‌دیفِنِشِن هالی‌وود حرفی برای گفتن ندارند که لایقِ اسکارشان کند؛ بی‌شک این غربتِ ما بوده که از صدای مرتضا به فیلمِ بگیلو تسری پیدا کرده و هیئتِ ژوریِ اسکار را کیفور کرده است. اما این‌بار مختصاتِ قصه کمی فرق می‌کرده است. روایتِ فتحِ بگیلو، قصه‌ی سربازهای مغلوب و غریبِ خمینی‌ست که خاکِ فکه را با "تاید" و "اَریل" شسته‌اند و از "بنتونِ" میرداماد یک‌دست کت و شلوار خریده‌اند و صبح به صبح می‌روند اداره تا مجوزِ فیلم‌های هالی‌وودیِ سینمای دفاعِ مقدس را امضا کنند و لابد بر فصل‌های خمینی‌وارِ کتاب‌ها خطوطِ قرمزِ ممیزی بکشند. قصه‌ی بگیلو داستانِ فتحِ ذائقه‌ی سربازانِ خمینی‌ توسطِ مارک‌هاست، وگرنه اسکار را به چهارتا اسپشال‌افکت و تِرَوِلینگ و میکس و مونتاژ که نمی‌دهند. این‌ها را اصغرپریمیِر و ممد ای‌دیوسِ خودمان هم بلدند!

قصه‌ای که بگیلو به تصویرش کشید، تصویرِ غربتِ سربازهای فاتحِ فتح‌المبین و فرماندهانِ دی‌روزِ خیابان‌های خرم‌شهر است. من هم اگر بودم اسکار را به بگیلو و نوبلِ صلح را به اوباما می‌دادم. حداقل آن‌ها غربتِ صدای مرتضا و عظمتِ انقلابِ خمینی را خوب فهمیده‌اند...

ما سربازانِ خوبی برای اسلامِ انقلابیِ خمینی نبودیم و نیستیم، ولی اوباما و بگیلو بی‌شک افسرانِ خوبی برای ارتشِ اسلامِ امریکا هستند که تا دست‌فروش‌های تهران و اس‌ام‌اس‌های ما و بیانیه‌های انتخاباتی و پسا‌انتخاباتی‌مان نیز آمده‌اند...

این‌روزها بگیلو همت را بیش‌تر از ما می‌شناسد و با کارِ مضاعف، اسکارهای بیش‌تری را از آنِ خود می‌کند و شاید سالِ نود، سالِ "اسلامِ بیش‌تر و روحیه‌ی انقلابیِ مضاعف" باشد و از همین الآن اوباما دارد برای ویدئوی تبریکِ سالِ نود، صحیفه‌ی امام را از بر می‌کند و شاید هم چندبیتی از دیوانِ امام بخواند برای ما؛ ما اما از همین الآن به فکرِ شعارهای راه‌پیماییِ بیست‌و‌دومِ خرداد و تذبیحِ شعائرِ قدسیِ غزه و لبنان با زبانِ روزه‌ایم...

می‌ترسم اما که سربازهای تیمِ خنثی‌سازِ ارتشِ بگیلو تا خیابان‌های غیرتِ بچه‌های انقلاب پیش بیایند و اسکارِ بعدیِ بگیلو را برای فتحِ جماران به گروهانِ "براوو" بدهند و ما هم‌چنان درگیرِ سیزنِ انُمِ سریال لاست باشیم و هیچ‌وقت هم خودمان را پیدا نکنیم و در خمِ کوچه‌ی یاعلی فراموش‌مان شده باشد که سی‌ویک سالِ پیش انقلاب شده است یا چهل‌و‌یک سال؟!

می‌ترسم امیرخانی رمانِ جدیدش را با الگوبرداری از اسلامِ خمینی بنویسد و ممیزه‌ی آن وزارت‌خانه‌ی محترم روی‌ش خطِ قرمز بکشد و جایزه‌ی کتابِ انقلابی‌َش را بدهد به کتابِ "خاطراتِ شیرینِ انقلابی که بود" و جایزه‌ی شهیدحبیب هم به خاطرِ نداشتنِ اسپانسر رفته باشد پیشِ خودِ حبیب...

من از اسکارِ بعدیِ ارتشِ امریکا می‌ترسم. من از بگیلو که به‌تر از من و ما خمینی و آوینی را می‌شناسد می‌ترسم. من از بیانیه‌های انتخاباتی و پساانتخاباتیِ بچه‌های "انقلابی که بود"، می‌ترسم. من از صحیفه‌ی نور می‎‌ترسم که مبادا اوباما با همه‌ی سیاهی‌َش آن را از بر کرده باشد. من از همتِ مضاعفِ کاخِ سفید برای شناختنِ چمران و باکری و کاظمی و صیاد می‌ترسم. من از تاید و اَریل و نسکافه و بنتون و کلوین‌کلِین و نوکیا می‌ترسم که مبادا مارا خنثی! کرده باشند...

من از ممنوعیتِ فصل‌های خمینی‌وارِ کتاب‌های بچه‌های "انقلابی که هست" می‌ترسم و از این‌که نسکافه‌ ذائقه‌ی مدیرانِ رسانه‌ی ملی را عوض کرده باشد و طعمِ خونِ کودکانِ فلسطینی را از پسِ آن نفهمند هم!

از همه‌ی این‌ها می‌ترسم اما...

رمانِ امیرخانی و صدای آوینی و اسلامِ خمینی، از خواب بیدارم می‌کنند و آرام‌م می‌کنند و دستِ نوازش بر سرم می‌کشند و از بینِ این‌همه خوف، رجای واثق بر قلبم می‌نهند که هنوز هم اسلامِ ناب حرف‌های زیادی برای گفتن دارد اگر...

-

پی‌نوشت:

- منتشرشده در ماه‌نامه‌ی فرهنگی‌هنری سینما‌رسانه، شماره‌ی چهاردوچهار

- از سرکارِ خانمِ جراح‌لایق ویراستارِ ماه‌نامه‌ی فرهنگی‌هنریِ "سینمارسانه" سپاس‌گزارم که مزیدِ بر اصلاح به اثلاهِ نوشتارِ این قلم‌شکسته نیز پرداختند و خواننده‌گانِ فخیمِ نشریه را از شرورِ خوانشِ دل‌نوشته‌های صریحِ حقیر نجات دادند... فأخذ!!!

========================================
559
خبرگزاري فارس: دا سيده زهرا حسيني را يك بار ديگر به تولد رسانده است
http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=8902181383
زهير توكلي در مصاحبه با عليرضا كمره‌اي-خرداد89
زهيرتوكلي: مثلا راوي كتاب معروف "سلاخ‎خانه شماره 5 " كورت ونه‎گات اين‎گونه است يا راوي "بيوتن " اميرخاني يعني همان ارميا يا راوي "زمين سوخته " احمد محمود همه راوي منفعل هستند. در كتاب "دا " راوي به‎خاطر آن‎كه خاطره‎گوست نه خالق يك اثر مخيل و نيز به‎سبب منش شخصي، در وسط ميدان حوادث حاضر است و نقشي فعال بازي مي‎كند.

عليرضاكمره‌اي: من فراتر از اين مي‎گويم اگر راوي يعني خانم سيده زهرا حسيني، اين خلق‎وخو را نداشت، اصلا "دا " دا نمي‎شد.
========================================
558
سرزمين سبز بي‌مزه: مهماني
http://sabzebimaze.blogspot.com/2010/05/blog-post_25.html
امير-خرداد89
بی و تن رضا امیر خانی را شروع کردم به خواندن هر چه باشد چمدان پر از کتاب آوردنش برای من سودمند بود .
بی   و وطن ارمیا است در نثر "من و او" به هر حال عاشقانه های امیر خانی از جنس ماهاست ! سمپادی است . من و او یش را بخوانید وقتی علی فتاح   دلیل نرسیدنش را می فهمد . وقتی که معشوقش را برای قرمساق  محله وصف می کند فقط با یک اسم ... و صاحب شغل شریف می گوید اسم نگو وصف بگو ...
از معدود کتاآب هایی بود که آخرش اشک ریختم ...

========================================
557
قلم گستاخ: روايت يك زندگي
http://storyworld.blogfa.com/8903.aspx
مسيح-خرداد89

قبل از هر چیز باید اعتراف کنم که من به کتاب های ایرانی زیاد جذب نمی شوم. احساس می کنم که مطلب قابل تاملی در آنها وجود ندارد و هر چه که هست، صرفا بیانی ساده از زندگی یک شخص یا روایتی رمانتیک است و به این امید نوشته شده که بتواند جایزه ی بهترین رمان سال را بگیرد. دیگران برای این طرز تفکر من اظهار تاسف می کنند، اما خوب... سلیقه است و نمی توان کاریش کرد. برای همین نویسنده ی ایرانی که من رمانش را می خوانم باید به خود افتخار کند که با نوشته اش توانسته مرا هم مجذوب خود بکند!!! پس از کتاب متفاوت  «بیوطن» اثر آقای امیرخانی، کتاب کافه پیانو تنها کتاب ایرانی بود که با خواندن آن احساس خوبی داشتم، یا بهتر بگویم... احساس خیلی خوب.

========================================
556
ليموشيرين: رضا اميرخاني
http://limoosh.blogfa.com/post-81.aspx
حامد-خرداد89
چند روز پیش بالاخره تو این آشفته بازار کنکور و درس خوندن و ... تونستم کتاب " بیوتن " رو تموم کن! حدودا پارسال بود که تونستم بخرمش، پارسال اصلا وقت سر خاروندن نداشتم چه برسه به کتاب خوندن ولی چون از کتاب " من او " خاطره خوشی داشتم رفتم و این کتاب رو هم خریدم. الحق دست به قلم خوبی داره رضا امیرخانی ولی این کتابش نسبت به قبلیه در سطح خیلی پایین تری بود. البته شاید من توقعم از کتابش چیزی دیگه بوده که حالا خوندم و توقع من رو براورده نکرده دارم ایراد میگیرم! و الحق شما هم کتاب رو بخونید متوجه این موضوع می شوید که امیرخانی خیلی سعی داره نشون بده:

1- ایرانی های اونجا در اشفتگی ذهنی به سر می برند،

2- همه در سطح پایینی از زندگی به سر می برند،

3- امریکایی ها همه پول پرستند و این به ایرانی های مقیم اوجا هم سرایت کرده!،

و البته چند نکته دیگه هم بود که الان یادم نمیاد ولی این سه تا موضوع رو با خوندن دو فصل اول به وضوح درک می کنید. البته از حق نگذریم که باز از اون طرف هم به مشکلات داخلی هم اشاره دارد که از جمله این گفتگو :


بیوتن

- آقای گاورمنت شما از بچه های پشت خط هستید؟
- من؟ منظورتون پشت خط راه اهنه؟؟ نه من...
- نه! منظورم پشت خط جبهه!!

از این حرف ها بگذریم و از این موضوع که نقد آخرش به هیچ جا نمی رسه و من هم که منتقد نیستم از این حرفا و اینکه این ها نظر شخصی هستند!! می رسیم به اینکه الان که میگشتم فهمیدم کتاب دیگری هم این امیرخانی منتشر کرده به اسم " نفحات نفت " ! حالا یکی نیست بگه این بابا چرا هی اسم ها جنگولکی رو کتاباش میذاره!! و باز یکی نیست به من بگه تو چرا باز خر شدی که می خوای بری دوباره متاب این بابا رو بخری؟؟

========================================
555
انتهاي يك جاده: ...
http://u20i.blogfa.com/post-40.aspx
eli-خرداد89
ریحانه عزیز منو به یه بازی دعوت کرد، اولین باره که به بازی وبلاگی دعوت میشم و بیشتر از اینش خوشحال شدم که موضوع بازی جالب و مفیده (کتاب).
قبلشم یه توضیح کوچولو بدم اینکه نمیدونم ولی شاید یکم سلیقم توی کتاب با دیگران فرق داشته باشه اما همینیه که هس.
√ارمیا: این اولین کتاب رضا امیرخانیه که هر وقت، وقت کنم میخونمش. همیشه با شخصیت ارمیا همزاد پنداری میکردم. "خدایا هرچی میدی شکرت هرچی میگیری شکرت" این تیکه کلام آقای معمر.
√√بیوتن: یجورایی ادامه ی کتاب ارمیاس.
سیلورمن قصه رو دوس داشتم هر وقت که میگف: God bless you
هنوزم گاهی با خودم زمزمه میکنم " آلبا لیلی والا"
√√√من او: علی داستان، الگوی من توی عاشقیه. دیوونه ی این کتابم.
نه تنها يك رمان خوب بلكه داستاني نزديك به جان وجود آدميه. من او پاکه.
البته از من میشنوی این کتابو نخر، چون اونوقت باید چند روز کامل فقط وقتتو ،صرف تموم کردنش کنی
"من عشق فعف ثم مات مات شهیدا"
========================================
554
shahrenaz: لذت خواندن
http://shahrenaz.persianblog.ir/post/566
نيلوفر-ارديبهشت89
راستش کتابهای بسیار کمی هستند که من ذوق می کنم از چندین و چند باره خواندنشان ، کتابهای امیرخانی از آن دسته اند ، از آن دسته ای که مرا وادار می کنند ، مثلا "من او " اش را بیشتر از پنج بار بخوانم و "بی وتن " اش را سه بار . می خواهم بگویم یعنی من فقط "بل " را این همه مدام می خوانم . اما امیرخانی و کتابهایش هم دقیقا توی همین دسته می گنجند . هیچ وقت لذت ِ اولین باری که "من او "را خوندم از یادم نخواهد رفت . پس ممنون آقا رضای امیرخانی که اینقدر بلد هستید فوق العاده بنویسید ( بی شعار که باشد من بیشتر دوستتان می دارم )
========================================
553
طسم: از من، به سامان
http://tasinmimbook.blogfa.com/post-2.aspx
طسم-ارديبهشت89
۳- آقا رضا
رضا امیرخانی
کتاب های مهندس رضا امیرخانی، همه شان با هم. بیوتن بیشتر، خیلی بیشتر. خصوصاً به خاطر روزهایی که خواندمش و باز هم خصوصاً به خاطر مهندس مکانیک بودن آقا رضا. کتاب های رضا امیرخانی دو دسته اند. یکی دسته ی رمان ها و مجموعه داستان ها و آن یکی سفرنامه و مقاله بلند. در دسته ی اول ملت بر روی من ِ او اتفاق نظر دارند و در دسته دوم من فکر می کنم نفحات نفت تاثیرگذارتر خواهد شد.

========================================
552
نوشته‌هاي درگوشي: بيوتن، رضا اميرخاني
http://goshetobiar.persianblog.ir/post/14
فاطمه گ يا شوهرش-ارديبهشت89
چند شب پیش تصمیم گرفتم برای اولین بار توی وبلاگ کرگدن ( که البته همیشه میخونیمش ) کامنت بذارم . هرچی فکر کردم که خودمو به عنوانی معرفی کنم ( غیر از شوهر فاطمه گ ) چیزی به ذهنم نرسید ؛ تا اینکه در آخرین لحظات یاد اسم آخرین کتابی که از رضا امیرخانی خوندم افتادم : " بیوتن " . این کتاب رو در همون اولین روزهای انتشارش ( اردیبهشت 87) خریدم و توی پادگان صفریک تهران که اون زمان دوره آموزشی خدمت نامقدس سربازی رو میگذروندم خوندم ، و بخاطر همه این شرایط و یه سری دلایل دیگه که شاید بعدها دربارش نوشتم کتاب خاطره انگیزی برام شد . الان که حدود پنج ماه از شروع رسمی زندگی و کارم توی کلان شهر تهران میگذره همیشه احساس میکنم من هیچوقت آدم اینجور زندگی کردم نبوده ، نیستم و نخواهم شد . همیشه و با تمام شرایطو موقعیتهای زندگی توی این شهر احساس غریبگی میکنم . هرچند که یواش یواش دارم به همه چیز عادت میکنم "مثل شخص اول داستان بیوتن " اما مطمئنم که هیچوقت احساس عریبگیم از بین نخواهد رفت " مثل شخص اول داستان بیوتن " ..... همه صحبتای بالا توی یه لحظه از ذهنم گذشت و با هم قاطی شد و شد یه آش شله قلمکار ذهنی که در نتیجه تصمیم گرفتم زین پس خویشتن را " بیوتن " بنامم .
========================================
551
سواد قريه: يخ كرده‌ام
http://savadgharye.blogfa.com/post-59.aspx
...-ارديبهشت89
شاید از وقتی که امیرخانی آمد نشست تو سالن دانشگاه و چگونه مجوز گرفتن بیوتن را با افتخار فریاد زد و حتی اگر اشتباه نکنم شاکی هم بود! بعدتر خدا کسی را نشانم داد که با خیلی از وزرا دوست بود ولی از هیچ کدامشان برای مجوز گرفتن کتاب نازنین‌اش کمک نگرفته و حتی شاید به روی‌شان هم نیاورده بود که چند سال است کتاب‌اش دارد در آن وزارت اندرز و ارشاد و میان‌بری به سوی بهشت! خاک می‌خورد.

من می‌توانم ساعت‌ها رو همین صندلی بنشینم و فحش بدهم. به این حد از توانایی جدیداً نائل شده‌ام!
شاید از وقتی که کتابِ چگونه کَره‌ی پر چرب گرفتن از آبِ جناب امیرخانی را خر شدم و از نمایشگاه22 خریدم و خرتر شدم دادم برایم امضایش کند تا بعد وقتی حالم ازش به‌هم خورد و خواستم بدهم‌اش برود؛ همان امضای کوفتی مچم را بگیرد و خریتم را یادم بیاندازد.
می‌گفت: من دولتی نیستم و من قبول کرده بودم.
می‌گوید: من مردمی‌ام و من قبول نمی‌کنم.
چند وقت است کنتور فروش را از سایت‌اش برداشته واگرنه حرف‌ها داشتم برای همان چورتکه‌ای که چند خط پایین‌ترش، مطالب بچه‌های وبلاگی بود مِن باب کتاب‌هایی که دوستشان داشتند از این نویسنده و بی‌شک؛ بودن‌شان روی سایت ارمیا مایه‌ی ادعای مردمی بودن ایشان بود و هست و اینکه مردم راه را نشان‌اش می‌دهند و به درخواست مردم می‌نویسد و برای مردم و این حرف‌های... بالاخره ربط بین مردمی بودن و کنتور فروش را به هیچ عنوان نمی‌شود نادیده گرفت!
شاید گفتن‌اش بد نباشد که بگویم حواسم هست و هنوز برای "من ِ او" گیومه می‌گذارم و اصلا به احترام همان است اگر حالا روی حاء ِ نفحات نفت نقطه نمی‌گذارم!

========================================
550
...: جشنواره كتاب وبلاگي
http://arashshafai.persianblog.ir/post/183
آرش شفاعي-ارديبهشت89
- بی وتن - رضا امیرخانی- نشر علم: رمانی پر شخصیت که حرفی برای گفتن دارد . به شخصه البته از بعضی دخالت های نویسنده در متن خوشم نیامد و همچنین از رسم الخط  اختراعی نویسنده ولی انصافاً کتاب لحظات به یادماندنی کم ندارد از جمله صحنه پارکومترها.
========================================
549
تيله‌باز: يك عكس يادگاري
http://tilehbaz.com/2010/05/blog-post.html
اميرحسين يزدان‌بد-ارديبهشت89
کدام از ماها، «بی‌وتن» را دست گرفت و رویش نظر داد و یادداشت نوشت؟ قد و هیکل، این رمان از خیلی از کارهای پارسال بلندتر بود. نویسنده‌اش هم اصول‌گرای منتقدی‌ست که گاهی تندتر از من و شما حرف می‌زند، یا بهتر است بگویم شهامت و پشتوانه‌ی حرف زدن دارد.
========================================
548
لابيرنت(از پشت يك سوم): خانه‌اي براي بي‌وطن
http://labynth.blogfa.com/post-35.aspx
k1-ارديبهشت89
برای بار دوم دارم بیوتن (بی‌وطن) رضا اميرخانی رو می‌خونم. نه از سر اجبار كه اتفاقاً با شور و شوق هم می‌خونم. توی كتابخونه‌ی هر كدوم از ماها اونقدر كتابِ خوب هست كه يه كتاب بايد خيلی خوش‌شانس باشه كه برای بار دوم، توسط يه نفر خونده بشه و خب بیوتن (و شايد هم من) اين شانس رو داشت (داشتم) كه دوباره كنار هم باشيم.

بیوتن داستانِ انسانی است كه برای زندگی بهتر راهی ينگه دنيا شده و حال در آمريكا بين خودِ سنتی و خودِ مدرن، حيرون و سرگردون مونده. واقعيتی كه برای انسانی كه سالها در كشور جهان سومی و يا بقول امروزی‌ها، كشور در حال توسعه زندگی‌ كرده، با مهاجرت به دنيای‌ مدرن و پيشرفته پيش مياد. حالا برای يكی بيشتر و برای يكی ‌كمتر و خوشابحال اونهايی كه اصلاً نمی‌فهمن ما داريم از چی حرف ميزنيم و رنگ و لعاب زندگی غربی اونقدری هست كه حالا حالاها يادشون نياره كی بودن و چی بودن!

رگه‌‌های پُررنگی از تفكرات و ديد مذهبی آرميا، راوی داستان، در تمامی جمله‌ و پاراگراف‌های كتاب به چشم می‌خوره و توی اين چند روز كه همراه با آرميا، آرميتا و خشی راهی آمريكا شدم، دائماً به اين فكر می‌كنم كه آيا منِ كيوان، آدم مذهبی‌ام يا نه؟!

احتمالاً با تعاريف دنيای امروز مملكتِ خودمون، من آدم مذهبی نيستم. خب راستش برام مهم هم نيست كه حالا آدم‌های دور و بر و سازمان و اجتماع قراره با چه طول و عرض و خط‌كشی منُ متر کنند و اندازه بزنند، تا همين جايی كه توی اين سرزمين مَهدورالدم! شناخته نشيم و ريختن خون‌مون واجب و لازم نباشه بايد خوشحال باشيم و كلاه‌مون رو بندازيم هوا.

مرز بين مذهب و لامذهب رو نمی‌دونم. آدم‌هايی منفور زيادی ديدم كه پيشونی‌شون بابتِ سجده‌های طولانی پينه بسته و عرق‌خورهای سبيل از بناگوش دررفته‌ای كه پا به هر مجلس و محفلی ‌گذاشتن همه جلوی پاشون بلند شدن و پشت‌سر، هميشه به خوبی و بزرگی ازشون ياد شده. اگر گيری به واژه و كلمه نديم بايد بگم كه من به شخصه اعتقاداتی دارم و وابستگی‌هايی حالا اينی كه اين اعتقادات از كجا ريشه زده و تا كجا قراره رشد كنه، همه رو گذاشتم توی بقچه‌ی شخصی خودم.

کلیسای سدونالائيك نيستم بهيچ عنوان و به خدايی كه اون بالا نشسته اعتقاد دارم. پُزها و چُس‌های روشنفكری‌م، هيچ وقت به محدوده‌ی اعتقادات خودم و ديگران راهی نداشته. شايد خيلی وقت‌ها اونقدر درگير و مَست و مَلنگ بودم كه فراموش كردم هم خالقُ و هم مخلوق رو، ولی هروقت كه يادش ميوفتم، هميشه اين حس خوب رو داشتم كه يكی هست، ورای همه چيز. نمی‌دونم آدم مذهبی هستم يا نه، ولی بارها و بارها خدا رو حس كردم. نزديك‌تر از رگِ گردن بود يا نبودش رو نمی‌دونم، فاصله‌ش مهم نيست ولی هست، توی زندگی من هست، خيلی هم ملموس. اون هست حالا اگر يه وقت‌هايی من نيستم، اين رو بايد بذارم به حساب بی‌معرفتی خودم نه عدم حضور و وجود او.

تا اينجا هر وقت كه به زندگی خارج از ايران فكر كردم، مطمئن شدم كه اگر موندگار شده بودم جايی اونور اين مرزهای آبی و خاكی و زمينی، كليسا يكی از مهم‌ترين جاهايی برام ميشد كه بی‌برو برگرد خلوت‌م رو پُر می‌كرد. توی مسافرت‌هايی كه داشتم ديدن كليساهای مختلف و گذروندن ساعتی از وقت‌م توی اين فضای روحانی هميشه جزيی از برنامه‌های مسافرتم بوده.

حس فوق‌العاده‌ خوبی بهم ميده اين مكان و اون همه انرژی‌های مثبت محيط. حس و حالی رو كه توی كليسايی واقع در سِدونای آريزونا داشتم از اون حس‌هايی بود كه به اصطلاح، طرف حاضره همه چيزش رو بده تا دوباره به اون حس خاص برسه و من تا آخرين روز عمرم محاله كه فراموش كنم، اون كليسا و اون نوای دلنشين و اون ظهر بيابون‌های آريزونا رو كه انگار برای ‌من شده بود كانون و مركز زمين.

کلیسای نتردامپاييز امسال و در سفری كه به پاريس داشتم، كليسای نُتردام تنها جايی از پاريس بود كه برای ديدن‌ش دو بار رفتم. يكبار شب و در سكوتِ مطلق و ديگری عصر، وقتی گروهی مشغول راز و نياز بودند. پاريس اونقدر زيباست و مكان‌های ديدنی داره كه وقتی رو كه برای نُتردام گذاشتم، می‌تونستم برم و جاهای ديگه‌ی شهر رو ببينم ولی اون فضا برام بقدری جاذبه داشت كه من رو دوباره به سمت خودش كشيد. ايفل و پرلاشز و شانزه‌ليزه و لوور فقط يكبار و اونوقت عصر آخرين روزی كه پاريس هستی بری و دوباره توی كليسای نتردام ساعتی بشينی، روی اون نيمكت‌های دراز چوبی قهوه‌ای سوخته و به آوای هماهنگ گروهی كه مشغول راز و نيازن گوش كنی. پاريس باشی و نتردام، پنج هزار كيلومتر دور از خونه و اونوقت اين همه آشنا با حس و فضا و محيط؟!

عصر اون روزی كه برای بار دوم رفتم نتردام، توی كليسا شمع 5 يورويی رو بدون اينكه، ذهن ناخودآگاه مثل هميشه دنبال اين باشه كه 5 رو ضربدر 1450 تومن كنه، روشن كردم. برای همه‌ی اون آدم‌هايی كه دوست‌م داشتن و دوست‌شون داشتم دعا كردم. معتقدم به دعا كه نميشه منكر انرژی شد. معتقدم به خدايی كه اون بالا هست نه فقط وقتی‌ هواپيما توی چاله‌های هوايی ميوفته، خيلی زودتر از اونی كه بخوام سوار هواپيما بشم و برم اون بالا. آره دعا كردم برای همه مريض‌هايی ‌كه نگاه‌شون برام آشناست. برای كامرانی كه نزديك به چهل ساله فلج‌ه. مكه نرفته بودم. كليسا بود ولی هيچ تضمينی نيست (حداقل برای من) كه خونه‌ی خدا برم و به اون حس غريب برسم كه مگه كليسا خونه‌ی خدا نيست؟!
========================================
547
روزنامه شرق: كتاب باليني سياستمداران
...(9/2 ص آخر)
سعيد ابوطالب-ارديبهشت89
عادت‌هاي ديرينه خيلي وقت‌ها زندگي‌ات را مي‌سازند. يكي از بهترين‌هايش هم همين كتاب خواندن است. اما گاهي وقت‌ها خواندن يك بار و دو بار هم سيرابت نمي‌كند. در اين ميان دو كتاب در چند ماه اخير شده‌اند كتابِ بالينيِ من. اولي آخرين رمان "رضا اميرخاني" است و دومي هم شاهكار بي‌بديل جرج اورول. كتاب بي‌وتن را تا امروز دست كم چهار بار خوانده‌ام و در هر بار از اين دوباره‌خواني‌ها لايه‌هاي تازه‌اي را كشف كرده‌ام و لذتي دو چندان برده‌ام. خواندن بيوتن، آخرين رمان اميرخاني را به همه اطرافيانم توصيه كرده‌ام براي اين كه معتقدم اين كتاب قصه زندگي و زمانه ماست. در زمينه داستان‌هاي جنگي آثار ارزشمند بسياري منتشر شده‌اند. از "شطرنج با ماشين قيامت" حبيب احمدزاده تا "دا" هر كدام حرف‌هايي براي گفتن داشتند. اما بيوتن براي من از همه اين‌ها يك سر و گردن بالاتر بود. در واقع قصه‌اي كه اميرخاني روايت مي‌كند نهايت سرنوشت آدم‌هايي است كه درگير جنگ بودند و هنوز باقي قصه‌ها اين خم كوچه را رد نكرده‌اند. در يك كلام بايد بگويم كه بيوتن مي‌تواند مكتب ادبي جديدي را تعريف كند....

توضيح سايت: البته روزنامه‌ي شرق تيتري ديگر براي متن انتخاب كرده بود كه هيچ ربطي به بيوتن نداشت، تيتر روزنامه شرق اين بود: "از قلعه حيوانات تا درباره الي... كتاب باليني سياست‌مداران.

========================================
546
لنز بي‌رنگ: سفر خيالي
http://colorlesslens.blogfa.com/post-37.aspx
...-فروردين89

وسط اشک هایشان هم چیک چیک عکس گرفتنشان هم به راه است

آنقدر به فکر خاطره جمع کردن هستند که "لحظه" را از یاد برده اند

کم کم همه مان داریم شبیه توشیکا موشیکای بیوتن می شویم!

========================================
545
حرم هشت: فاطمه عسل
http://harame8.blogfa.com/post-9.aspx
كشيك چهارشنبه-فروردين89

اين بار به جاي چشم‌ها، گوش‌هايم چهارتا شد. همه جور پسوند و پيشوندي به اسم فاطمه شنيده بودم الّا اين يكي. خيلي خوشم آمد. به قول اميرخاني نيمه سنتي و نيمه مدرن دوتا اسم، اينجا براي يك شخص قاطي شده و اسم فاطمه عسل را تشكيل داده‌اند.

گفتم بهتر از اسمش، اتنخابش بوده.

========================================
544
شطح، از مسجد قندي تا لاس وگاس: نسل بي وتن اميرخاني
http://alioermia.blogfa.com/post-2.aspx
سهراب-فروردين89
از آنجایی که فضای این بلاگ برگرفته از فضای قلم جناب رضا امیرخانی (دام ظله) است، تصمیم گرفتیم که "پیش شطح" را درباره این استاد گرانقدر و نویسنده ی فرهیخته - و از این جور سخنان قشنگ و محترمانه - بنویسیم، تا هم از یاد ایشان تبریکی بر قلم خود بیافزاییم و هم اینکه مدیر خوش ذوق سایت ایشان نگاهی بیاندازند و ببینند که دوستداران این سرور گرام چه کارها که نمی کنند و چه چیزها که نمی نویسند...در خوش ذوقی ایشان (مدیر ارجمند) همین بس که بر فرض اگر شما مقاله ای در باب تولید مواد مخدر در افغانستان بنویسید و در حاشیه ی پایانی یادی از سفر رضا به آن کشور کرده باشید، این مدیریت عزیز تمام آن مقاله را در پوشش رسانه ای خود قرار می دهد. یادم می آید روزی وبلاگی به نام "بی وتن" - صلوات داره هااا - داشتیم که در گوشه ی آن قسمت کوتاهی - به قدر بیست واژه یا همان کلمه - از کتاب این امیرخانی عزیز نوشته بودیم...بعد ها متوجه شدیم که این "درباره وبلاگ" ما جزو پوشش خبری و رسانه ای سایت ارمیا شده است...
بگذریم...این قلم که بر این "شطح" آغاز به کار کرده است، قلمی است تازه کار و بسیار محتاج دعای شما...

رضا یا همان فرزند زن زیادی جلال آل احمد

کوتاه بگویم...
زن زیادی جلال را یادتان می آید؟ این بشر از همان نسل است. حالا چاقوها را غلاف کنید...بله! اصلن به نظر بنده اگر این جمله "ما فرزندان زن زیادی جلال آل احمدیم" را بر مقدمه تمام کتاب هایش می نوشت، شاهد جسارت های متصدیان امر نمی شد و کتاب هایش به راحتی از سوراخ های ارشاد (دامت افاضاتهم) رد می شدند(...البته منظور با همان قطر اولیه است...) ولی این انسان دوست داشتنی دو مشکل دارد. یک: از هیبت و سلوک اجداد قلمش یک خیابان و یک قبر بیشتر باقی نمانده است و دو: آنکه - با توجه به تفکر امیرخانیسم و آبستن هنرمندان و بحث های این سبکی - باز این بشر آبستن از فرهنگ جلال است و این را بدانید که اگر از طریق وزارت این امر به عمل می آمد، کتاب نفحات نفتش به پرفروش ترین کتاب سالهای انقلاب می رسید و با قطری به اندازه ی بیست برگ تقدیر و تشکر از متصدیان زحمت کش نفت و آقازاده های دوست داشتنی شان، در اختیار اهالی قلم قرار می گرفت.
بگذریم که اصلن دخلی به ما ندارد. فردا - پس فردا با هزار زیرکی و زرنگی از ارشاد به درآید و به چاپ رسد و ما هم مثل گنگ های خواب دیده می خریم و او و ناشرش به نفحات مظلومیت خود می رسند.!!! بحثم سر نسل این قلم بود و این که بزرگی می گفت: "امیدوارم اگر هنری دارید از نسل خوبی باشید" اما مهم آن است که ما از کجا شروع شدیم. قلم ما با "من او" ی رضا امیرخانی عاشق شد و با "بی وتن"ِ گور به گور شده، غسل کرد. امیرخانی توانست با چهارتا مسجد قندی و حاجی و کمک به فقرا و معصومیت و بوی یاس و شهادت و از این جور چیزها بچه های انقلابی و بعد انقلابی را به طرز موجهی عاشق کند و بعد کشان کشان، دست به دست سهراب به مجالس بانو سوزی روانه کرد و نماز را در دیسکوها احیا کرد و دنیای لجن مدرن غرب را نمایش داد تا ما فهمیدیم "در تقابل با فرهنگ سخیف غرب می توانیم یک صورت بهت زده داشته باشیم و آخرش هم به فیض شهادت نائل آییم" و به طور کلی چیزی ساخت که به قول رفقیم "خودش نفهمید چه کرد؟"...حال فکرش را بکنید که این نویسنده که از نسل جلال است، اینگونه از آب درآمد...وای به حال ما که از نسل بی رگ ترین قلم هستیم...قلم "بی وتن"...البته دوران ما دوران بهت و حیرت اهالی جنگ نیست...چراکه آنان را خدا بیامرزد و رحمتش را بر آنان بگستراند...دوران ما، از طرفی دوران حرص و جوش بچه مذهبی هاست که زور می زنند تا در قلم و سیما و صدای خود فرهنگ شهادت و انقلاب را به بچه غیر مذهبی ها منتقل کنند و از طرفی دورانی است که خود آنها گرفتار شدید تهاجمات فرهنگی و سیاسی می شوند...مگر خود امیرخانی نشد...همه می شوند!؟ حالا این نسلی که از "بی وتن" بر آمده است، چه باید بکند؟ این را باید آقا رضا جواب بدهند؟

نویسنده حوصله اش سررفت...شاید بعدا ادامه داشته باشد...

========================================
543
بچه‌هاي كلاس 40: بيوتن
http://www.40class.blogfa.com/post-142.aspx
سعيد مرشد-فروردين89
سلام. بالا هذیون ننوشتیم ها. اسمه یه رمانه. حالا شما چه جوری خوندینش؟

Biotan یا bivtan یا boyooten یا bi vatan . حالا هرکدوم رو خوندین بدونید درستش آخریه . یعنی: bi vatan .حالا اگه معنیش رو میخواید بدونید معنیش اگه اشتباه نکنم یه چیزایی تو مایه های بی رگ میشه.

این رمان تو ادامه رمان «ارمیا»ست که اگه اونو خونده باشید بهتره . وگرنه خیلی به هم ربط ندارن. حالا چرا دوباره از ارمیا استفاده شده خود آقای رضا امیرخانی تو متن کتاب اشاره کرده که:

«میان این همه آدم که یا داشتند نزول می گرفتند یا نزول می دادند یا داشتند رشوه می گرفتند یا می دادند یا می گرفتند یا می دادند گشتم و گشتم دنبال یک آدم معمولی و هیچ کسی را نیافتم. عاقبت مجبور شدم از کتاب اول م این ارمیا را بردارم و بیاورم.»

کل این رمان تو آمریکاس : منهتن . تو بعضی جاهای داستان ارمیا با یه شخصیت که یکی از دوستای شهیدشه صحبت میکنه به اسم سهراب. البته رفیق صمیمیش تو رمان «ارمیا» مصطفا بود. حالا چرا اینجا یا سهراب که فقط تو چند جای رمان « ارمیا» بود صحبت میکنه من نمیدونم. اگه میدونین به منم بگین. بعضی جاها که سهراب با ارمیا صحبت میکنه حرفای جالبی می زنه . مثل این چند نمونه:

«همه ی ما را تلویزیون ساخت است! ما ایرانی ها به خاطر سریال مرد شش میلیون دلاری( علامت سجده ی واجبه) به امریکا اومدیم که خشی سجده کند به دلارهایش و حالا هم به خاطر سریال مردان آنجلس خوابیم و گفته ایم گور بابای هزار دستان! برای همین فردا حتا نمی توانیم وقتی تکیر و منکر پرسیدند « من امامک؟» ادای آهنگ سریال امام علی را در بیاوریم! داداش! »

«خوک گردن کلفتی دارد.برای همین نی تواند سرش را راحت حرکت دهد. خوک تنها حیوانی است که قادر به دیدن آسمان نیست. نه به خاطر گردن کلفت ش. و از همین رو نجس است. نه به خاطر ژنتیک نه به هاطر خوردن مدفوع نه به خاطر ... . فقط به این دلیل که نمی تواند آسمان را ببیند تا ابدالدهر نجس خواهد ماند...»

«مسخ چیز بدی نیست که... عذاب نیست که ... ظاهرش عذاب است. باطن ش یعنی رسیدن به غایت وجودی! یارو می خواهد خوک شود یک عمر گردن ش نمی چرخد و به آسمان نگاه نمی کند. مثل خوک زندگی می کند. خود خداوند از سر رحمانیت تسهیل می کند در امر این ها. تبدیل شان میکند به خوک... فیزیک نمی گذاشت که متافیزیک کارش را بکند... خدا درست ش می کند. وقتی یک عمر مزه می ریزیی یعنی آرزو داری که بشوی مجسمه ی نمک! حالا ژنتیک نگذاشته است... یک «کن فیکون» که خرجی ندارد برای استاد کریم! یک عمر پیام بری از پیام بران خدا را مسخره کرده ای. نوک زبانی حرف می زده است تو هم نوک زبانی حرف زده ای. اداش را در آورده ای... چه قدر خرج داشته است برای آن بالای که به ت بگوید « کونو قرده خاسئین»؟ یک عمر هیچ حسی نداشته ای عسی کرده ای که حسی نداشته باشی یعنی می خواستی بشوی سنگ ... همین سیلور من ها. آرزوشان این بود که تبدیل شوند به یک جسمه ی فلزی... این جوری خرج شان هم کم تر می شد و به قول خشی لازم نبود کرایه ی رفت و برگشت بدهند! خدا حال به شان داد و رساندشان به غایت وجودی شان! دعا کنید شما را هم برساند به غایت وجودی تان...»

یکی از کارای جالی که آقای امیرخانی کرده اینه که وقتی از یه پول هنگفت صحبت میشه جلوش علامت سجده ی واجبه میذاره!

در کل رمان جالبیه. ولی به نظر من اگه میخواید بخونید اول همون «ارمیا» بعد « من او» و بعدش اینو بخونید. من که این رمان ۴۸۰ صفحه ای رو تو ۳ یا ۴ روز خوندم.

یا علی مددی
========================================
542
شب نوشت هايي براي نخواندن: راهنماي بيوتن خواني در هفت گام
http://diazpaam10.blogspot.com/2010/04/blog-post_12.html
زكريا-فروردين89
گام اول: سعی کنید براتون مهم نباشه که "صفار هرندی" -وزیر ارشاد وقت – واسه رسیدن این کتاب به نمایشگاه , دستور مستقیم بررسی خارج از نوبت رو داده !
گام دوم:فراموش کنید که موضوع کتاب "داستان سیستان" این نویسنده چیه ! اگه هم که تا الان نمیدونستید, کنجکاوی تون روتا بعد از خوندن کتاب کنترل کنید !
نکته مهم : اگر شما هم از کسانی هستید که اعتقاد دارید سیاست جزئی از دیانته ! و در جنبش پس دادن کتاب "کافه پیانو" به نشر چشمه , به علت نظریات سیاسی "فرهاد جعفری" شرکت کردید , تو همین گام بی خیال ادامه دادن این پست بشین !!
گام سوم : به شما تبریک می گم ! شما گام مهمی رو پشت سر گذاشتید ! اما در این گام از دادن گیرهای سه پیچ به روند منطقی داستان – که منم قبول دارم یه جاهائیش می لنگه – شدیدا خودداری کنید !
قرارداد : این که (چرا "ارمیا "–راوی- با این همه تعصب وطنش رو ول کرده و صاف اومده لاس وگاس ) این که (این که ارمیا تازه وارد چه طوری این همه با جزئیات از جغرافیای شهرهای آمریکا و آدرس های خیابان های نیویورک صحبت می کنه ) این که (چرا ارمیا – جبهه رفته ی متعصب - حاضر شده با زنی که روابط آزاد داره ازدواج کنه) و این که ( چرا ارمیا تمام کلوب ها و دنسینگ های شهر رو امتحان می کنه و حتی از درصد ترکیبات فلان مشروب حرف می زنه ) نباید شما رو متعجب کنه !! ( به من اعتماد کنید ! )
گام چهارم : حین خواندن کتاب این دو سطر رو فراموش کنید , انگار که اصلا وجود ندارن :
1."آخر بچه ی کربلای پنج را چه به فیفث اوینیو ؟ خدایا ! من ارمیا معمر , جمعی گردان 24 لشگر 10 سید الشهدا , توی خیابان پنجم نیویورک چه کار می کنم ؟وسط کربلای پنج و میان آن همه دود و دم هیچ کس حتی فکرش حتا به خیابان پل پنجم اهواز هم نمی رسید چه برسد به خیابان پنجم نیویورک "
2. "خمینی به ما یاد دادکه وسط جنگ , هر روز صبح بلند شویم و بگوئیم یا علی ... بگونیم یا خدا ... بعد رسیدیم به جایی که صبح به صبح می گفتیم یا دولت ... اما توی آمریکا صبح به صبح می گویند یا خودم ! من فکر کردم یا خودم به تر باشد از یا دولت ! یا خودم را یک جورهایی می شود تبدیلش کرد به یا علی اما یا دولت را با هیچ سریشی نمی چسبد به یا علی "
(می دونم سخته انا فراموش نکنین شما که تونستین از پس گام دوم بر بیاید . این گام که چیزی نیست ! )
گام پنجم : حداقل برای این کتاب بی خیال این جمله معروف نقد ادبی بشین که میگه " وظیفه نویسنده واژه آفرینی است نه واژه شکنی " . فصل اول رو رد کردین به رسم الخط نویسنه عادت می کنین !
گام پنجم: از بازی های هوشمندانه زبانی که نویسنده از اسم کتاب شروع کرده و در تمام کتاب از اون به عنوان ابزاری که در خدمت هدفشه استفاده کرده لذت ببرین . به این نمونه ها دقت کنین :
"خشی : قلب قرآن سوره یاسین است . سوره ای که از حروف مقطعه یاء و سین تشکیل شده است که بر طبق هرمنوتیک مدرن در عربی اول کلمه های عبارت یونایتد استایت است "
"جیسن : خود خدا توی قرآن می گوید : کل من علیها فان . یعنی هر "من" برایش "فانی" است : برای هر "انسانی" , " تفریحی "گذاشته ایم! "
گام ششم : از همه مهم تر کتاب رو به دید یه سفرنامه به روز و انصافا منصف , از آمریکای قبل از 11 سپتامبر بخونید . رضا امیرخانی برای نوشتنش 13 ماه کل آمریکا رو با یه ماشینه شخصی زیر پا گذاشت . و به نظر من تصویری دقیق از دل مشغو لی های اشخاص و جزئیات اماکن آمریکای حال حاضر به خواننده اش میده .درون مایه اصلی کتاب تقابل بین اسلام مدرن ( با معرفی خشی : مدیر ایرانی یه مرکز تطبیقی مطالعات اسلامی ) و اسلام سنتیه ( با معرفی ارمیا معمر : مهندس جوان و جبهه رفته ) که به نظرم نویسنده خوب از پسش دراومده . نکته مهم کتاب اینه که " ارمیا" تو کل کتاب منفعله و هیچ وقت" امیر خانی" نخواسته جوابی قاطع به بدمن های کتابش بده و با دادن شعار , خواننده رو به سمت دلخواهش ببره ( قرار بود" گام چهار" رو فراموش کنید ها !! ) که این مهم ترین انتقاد خواننده های سنتی و قدیمی امیرخانی از این کتابه .
گام هفتم : این سطر کتاب رو ک خیلی دوس دارم . گفتم شاید واسه خوندن, در شما رغبت ایجاد کنه :
" خشی : ازدواج پیوند ژنتیکی نیست ...ازدواج خاطرات مشترک هم نیست ...ازدواج یعنی دونفری کار کردن و از آن طرف save کردن پول به خاطر مسائل مشترک , روشن کردن dish washer نه با سه چهارم capacity که به صورت پر ! یعنی گرفتن toothpaste بزرگ با سی درصد off طوری که از expire شدنش هم نترسی ! یعنی خرید دو دستمال توالت by one , get one free
========================================
541
روزانه‌هاي من: بيوتن
http://rouzaneh.wordpress.com/2010/04/09/%D8%A8%D9%8A%E2%80%8C%D9%88%D8%AA%D9%86/

مهدي-فروردين89

بي‌وتن

آوریل 9, 2010 بدست مهدي

“بي‌وتن” ماجراي ارميا است، مردي با اعتقادات مذهبي -‌ حضور در جبهه كه همه همرزمانش شهيد شده‌اند- و حالا به دلايلي بعد از سالها به آمريكا آمده است. ماجراي اوست و آرميتا و خشي. ارميايي كه ميان نيمه مدرن و سنتي، باورها و سرزمين فرصتها گير افتاده است. مردي كه براي اعتقادش وسط ديسكو‌ ريسكو نمازش را مي‌خواند و چشم از بدن سوزي برمي‌دارد و نيمه‌سنتي‌ او كه به جمله‌ي “قبله‌ي حاجات مني لاس‌وگاس” پاسخ مي‌دهد و …

“و قرآن مي‌گويد: شب را و خانه را و هم‌سر را براي تسكين شما قرار داديم.
و اين فصل، فصل مسكن است! مشكلِ اول.
-‌شب اول است و من در خانه هستم، كنار كسي كه قرار بود هم‌سرم باشد و اين هر سه يعني شب و خانه و هم‌سر هم آرامم نمي‌كند.
آرميتا مي‌خندد.
-‌مي‌دانم هنوز خيلي زود است براي اين حرفها، تو تازه آمده‌اي و خسته‌اي. سر و صدا هم مالِ نِي‌بِر پارتي است كه امشب تو لابيِ ورودي داريم. خسته‌اي و گرنه مي‌رفتيم تا ببيني…
-‌خسته هستم اما برويم.
چيزهايي است كه در سرم دور برمي‌دارد و مثل خاطراتي دور در ذهن‌م خط مي‌اندازد. چيزهايي كه انگار نه انگار هم الان‌است كه مي‌بينمشان. انگار كه سالها پيش ديده‌ام‌شان. آرميتا خسته است. تازه امروز از راه رسيده است.
نه… من هميشه خسته‌ام. به امروز رسيدن‌م دخلي ندارد. همه كنارِ ميز بزرگي ايستاده‌اند و غذاهايشام را روي ميز گذاشته‌اند. ميان‌دار كه در يونيت يك، همان دم‌ِ در زندگي مي‌كند با يك ظرفِ پر از قطعه‌هاي سرخ شده‌ي ژامبون كنار ميز ايستاده است. ژامبونهايي كه شايد پس‌مانده‌ي كارِ روزانه‌اش باشد. جاني با يك طرف سالاد آماده، ديگران هر كدام با ظرفي و غذايي ديگر/ همه‌ي ظرفها از جن آلومينيوم و يكبار مصرف. غذاها را روي ميز چوبي در لابي گذاشته‌اند. در ورودي كاندومينيوم باز است و چند نفري از همسايه‌ها هم توي پياده‌رو ايستاده‌اند. خشي از راه مي‌رسد دستِ خالي. براي من سري تكان مي‌دهد و از داخلِ ظرفي يك نيمه ساندويچ برمي‌دارد و سق مي‌زند. مردي چاق و شكم گنده به خشي اشاره مي‌كند و انگار قوانين ني‌بر پارتي را تذكر مي‌دهد كه هر كسي غذايي مي‌آورد و به اشتراك مي‌گذارد…
خشي دست مي‌كند در جيبش و از داخل كيفِ كمري كانگورويي، يك دلار و پنجاه سنت روي ميز مي‌گذارد. يك دلاري كاغذي سر و صدايي نمي‌كند اما دو كوارتري كه روي‌ش مي‌اندازد جرينگ جرينگ صدا مي‌كنند و همه بر مي‌گردند به سمتِ صدا.”

بي‌وتن – رضااميرخاني
نشر علم – چاپ هشتم
480 صفجه – 7500 تومن

========================================
540
آش هزار نخود: هذا من فضل ربي
http://gharibashena.blogfa.com/post-57.aspx
غريبه-فروردين89
آرک سنت لوییس...

بنایی که در جهان نماد زنانه گی ست.

و یکی از شاهکارهای "ارو سارینن" است.

کنار این بنا مجسمه ای نقره فام از سازنده ی آن ساخته شده است...

ارو سارینن!
ای معمار متولد "هلسینکی فنلاند" به سال هزار و نهصد و ده!
که وقتی خالق بزرگی در عالم نباشد،خالق های کوچک مجبورند تا به مخلوقاتشان هویت بدهند.
ولو با ساختن مجسمه از کسی که به گفته ی خودش هیچ چاره ای جز معمار شدن نداشته است.
و نمیدانی ارو سارینن که ما در گوشه ای از دنیا زندگی میکنیم که
حتی گنجشکانش سر در خانه هاشان مینویسند:"هذا من فضل ربی"
و هرگز به این فکر نمیکنند که آیا چاره ای به جز گنجشک شدن داشته اند یا نه؟!
با تصرف از بیوتن لينك مطالبي كه راجع به بيوتن در سايت‌ها و وبلاگ‌ها نوشته شده است.

========================================
539
سدر: گردش يك روز ديرين
http://sedr.blogfa.com/post-25.aspx
عارف-فروردين89
چند دقیقه بعد رو به پدرم گفت : « بنده با آدمای آستین کوتاه صحبت نمی کنم (!) و با آدمایی مثل ایشون ( مرا نشان داد ! ) که سه تیغه می زنن ، معامله نمی کنم . »

اولین چیزی که به ذهنم رسید ، بیوتن بود که توی اون رومان امیر خانی نوشته بود : « بنده شناس دیگری است .» بنده هم کم نیاوردم و به آن شخصیت (!) محترم (!) گفتم : « بذار در بیاد !»
========================================
538
تقديم به نازنينم سيدمهدي: تو كيستي
http://www.solokegomnami.blogfa.com/post-14.aspx
اگر براي خداست بگذار گمنام بمانم-فروردين89

در منزل نشسته بودم و در حال خواندن کتاب بیوتن رضا امیرخانی ...

داداش حمید ... داداش حمید ...

با ترس سرم را برگرداندم ... چیه ترسوندیم ...

منم یه سید محمد پیدا کردم ... یه سید محمد ...

امروز که با دوستام رفتم گلزار شهداء ... یه سید محمد برای خودم پیدا کردم ...

========================================
537
روزانه‌ها: بيوتن!
http://rouzaneh.wordpress.com/2010/04/16/%D8%A8%D9%8A%E2%80%8C%D9%88%D8%AA%D9%86-2/
مهدي-فروردين89
“ارميا پوزخند مي‌زند. سوئيچ را از دستِ خشي مي‌گيرد تا برود و سوار شود از اين كه به جاي فراك با پوشيدن كت و شلوار هاكوپيان سوار لموزين مي‌شد كمي احساس آزادي مي‌كرد. اتومبيل را دور مي‌زند. يك هو نگاهش مي‌افتاد روي كاپوت لموزين. با اسپري سفيد با خطي تعمدا سردستي نوشته‌اند:
-‌ ارمي اند آرمي! جاست مريد!
دقيق‌تر دور مي‌زند و سوار نمي‌شود، تصميم مي‌گيرد يك دور دور لموزين بچرخد. پشت لموزين با همان خط سفيد كه روي بدنه‌ي مشكي متاليك لموزين بدجور توي چشم مي‌زند نوشته‌اند:
-‌ لت،س ميك ا ببيبي… وبت تيل تونايت! (وقتش است كه بچه درست كنيم… تا همين امشب صبر كنيد!)
ارميا عصباني مي‌شود مي‌خواهد داد بزند اما بعد همان دست‌مال سفيد و قرمزي را كه خشي در جيب كتش فرو كرده بود در مي‌آورد و شروع مي‌كند به پاك كردم عبارتهاي پشت لموزين. “تونايت” و “تيل” را پاك كرده است كه يك‌هو خشي سر مي‌رسد:
-‌ هي چرا اينجوري مي‌كني؟! اين جزو هديه است تازه 1 سانگ هم هست توي كريسمس با همين تايتل. ايراني‌بازي در نيار!
ارميا مي‌گويد: من سوار هم چه لموزيني نمي‌شوم اين عبارت خيلي زشت است…
-‌دت،س آور كاستم! (اين سنت ماست)
-‌آور كاستم؟ سنت ما؟
-‌ بله! ما! سيتزن‌هاي يونايتداستيت‌س… نان‌شان را داري مي‌خوري حرف اضافه هم مي‌زني؟ لوك! نگاه كن به آن تابلو كنار صندوق پشت فدكس همسايه‌ي من… آن طرف خيابان…
ارميا نگاه مي‌كند. تابلوي بالاي صندوقِ پست با زنجير آويزان شده است به ستون فلزي چراغ خياباني. روي تابلو لك‌لكي را با آب رنگ كشيده‌اند كه از منقار نارنجي‌ش پارچه سفيد آويزان است. پارچه سفيد مثل قنداق. دور نوزاد آدمي‌زادي كه رنگ هلو بسته‌بندي شده است. زيرش نوشته‌اند:
-‌ايت‌س ا گِرل.
خشي توضيح مي‌دهد: اين مالِ همسايه من است. يِستردي ا ذ دي‌بيفور رفته بودند سوناگرافي و سكس‌دِترميني‌شن كرده بودند…. خانمش دنيشا 17 هفته است كه باردار است. 3-4 هفته‌ پيش هم شوهرش اسپنسر بعد نتيجه‌ي + آزمايش خون، من را عصرانه دعوت كرد خانه‌شان. عيب نيست كه! رازِ بقاست ديگر!
همه مي‌خندند”

========================================
536
كيستي ما: همه سالها...
http://kistiema.blogfa.com/post-65.aspx
وحيد يامين‌پور-فروردين89
در یکی از کامنتها مطلبی بود که مرا بیاد قلم رضا امیرخانی انداخت. بد نیست لحظه ی سال تحویل از قول سیلورمن های نیویورکی این ذکر را تکرار کنیم: آلبالالیل والا!
========================================
535
خبرآنلاين: كامران نجف‌زاده در پاريس چه كتابي مي‌خواند؟
http://www.khabaronline.ir/news-51388.aspx
كامران نجف‌زاده-فروردين89
کامران نجف‌زاده با بیان اینکه دوست دارد کسی «بیوتن» رضا امیرخانی را از تهران برایش بیاورد، گفت: اخیرا «در خدمت و خیانت روشنفکران» را از جلال دوباره خواندم، همچنین «سو و شون» خانم سیمین دانشور را خواندم که باز با جزیره سرگردانی مقایسه کنم.وی در مورد کتابی که دوست داشت در نوروز می‌خواند نیز اینچنین پاسخ ما را داد: «بیوتن» امیرخانی را خیلی ها تعریف کرده اند. قلمش را دوست دارم. عید اگر کسی یاد ما کرد و زورش رسید از کارتن زیر ماشین ظرفشویی، پشت لاستیک پرایدی که نمی دانم چرا هنوز نگه داشتم، از آن انباری نمور خانه پدری و... چیزی بیابد، بیوتن را برایم پیداکند و بفرستد.
========================================
534
هات‌داگ: هفت كتاب خواندني
http://www.hotdogs.blogfa.com/post-74.aspx
عليرضا ميرحسين-فروردين89
بیوتن؛گاهی دوست داشتم رضا امیرخانی رو خفه کنم!
========================================
533
در ترديد ابدي: گزيده ياران مهربان من
http://viranabad.blogfa.com/post-176.aspx
زاغچه-فروردين89
بیوتن ( امیر خانی است و حکایت یک بغض فرو خورده که او خوب راه ترکاندش را بلد است. این که چرا از میان کتابهایش منِ او را نگزیدم، حکایت دیگریست که ابدا به این مربوط نمی شود که منِ او بهترین نیست!)
========================================
532
انار و نور: سوره
http://www.anaronoor.blogfa.com/
ارميا-فروردين89
وقتی غم َم زیادی بزرگ می شود، وقتی گردنم درد می گیرد، وقتی آزمایش خونم می شود نوید ِ خوشبختی که ارمیا تو خونت از دیگران رنگین تر که نیست هیچ ، بی رنگ ِ بی رنگ است ، وقتی مجبورم هر سال صبح های ِ به شدت غمناک ِ فروردین و اردی بهشت را تنهایی رنج بکشم، وقتی حتی گنجشک ها هم با من همدرد نیستند، وقتی با آگاهی به آن درد ِ لعنتی گردنم را تکان می دهم و از درد می خندم، وقتی می ترسم درد ِ گردن نگذارد سجده کنم، وقتی می نشینم برایت توضیح می دهم که به این بدن ِ بیجان و ضعیف نگاه نکن؛ آن روحی که تویش جا(ن)گرفته، به این روز انداخته این بنده خدا را. روح که پژمرده شد گردنم درد می گیرد،گردنم که درد گرفت دلم برای نماز تنگ می شود، دلم که تنگ شد، نمازم مارک دار می شود، یک مارک معروف: A.V (تو بخون اول ِ وقت!!! ) ...
سه شنبه بود.رفته بودم زیارت.اهل قبور.انگشت کرده بودم توی ِ "ش" کشیده ی ِ شهید ِ نستعلیقَش. قرمزش پاک شده بود.عوضش پر خاک بود.انگشت کرده بودم توی بطری گلاب.کشیده بودم از ش تا د. اگر مادر ِ قبر ِ کناری هفت روز هفته کنار قبر پسرش نمی نشست بدون خجالتی که زاییده ی نگاه های سنگین آدم هاست خودم را می انداختم روی سنگ قبر ترک خورده اش. روی کربلای پنجش. روی اسفند 65 اش .روی اسمش...بلند می شوم.مثل همیشه قابش را با یاس می شویم.مثل همیشه با نگاه عاشقی می کنیم.مثل همیشه آروز می کنم بود و نرفته بود.یا نه حالا که رفته مرا هم برده بود...می نشینم.لب قبر پایینی.بیوتن را از توی کیفم در می آروم باز می کنم:ارمیای ِ بیوتن "س " ی ِ سهراب را از خاک پاک کرده بود.(بیوتن /65)ارمیا که نه.خود ِ رضا!خود ِ امیرخانی...
========================================
531
آرام‌كوه: كلك‌چال
http://aramkuh.blogspot.com/2010/04/blog-post.html
عباس ثابتيان-فروردين89
با حاجی عبداللهی خداحافظی کردیم, او را بوسیدیم و به اردوگاه رفتیم. صبحانه خوردیم و نشستیم و یک ساعتی در آنجا گذراندیم. در بازگشت و در حالی که به نورافکن ها نگاه می کردم , یاد کتاب بی وتن از رضا امیرخانی افتادم که این آخری خواندم :
ثروت‌مند عربی به نام حاج عبدالغنی برای ماه رمضان ۱/۰۰۰/۰۰۰ دلار به شهرداری نیویورک می دهد تا بیکن بالای امپایراستیت را در اول ماه مبارک رمضان سبز کند, و میهمانی که بر پا می شود، در صفحه های ۲۲۹ و ۲۳۰ می‌خوانیم:

"این مهمانی به افتخار چراغ سبزی است كه به بركت ايسلام كلاب و خاصه صدقات الحاج عبدالغنی نوک اين ساخت‌مان روشن كرده‌اند به مناسبت حلول ماه مبارک. سال گذشته جهان اسلام افتخار داشت كه آقازاده‌ی شيخ جابر را ببيند بر كره‌ی ماه كه با صدای رسا اذان خواند و امسال هم اين چراغ سبز را. 2 ايمپروومنت ،‌ هر يكی آن از يكی بلندتر... اين چراغ سبز در حقيقت همان نوری است كه از روغن زيتون می‌گيرند و می‌دانيد روغن زيتون سبز می‌سوزد. اين نور همان نور، همان نور الاهی، است كه امروز منهتن را روشن كرده است... برای اثبات اين مدعا شركت ما، ريليجس ريسرچ اينس‌تی‌توت به يكی ديگر از كمپانی های دانش‌گاه نيوجرسی، سفارش داديم تا تحقيق كنند نور شعله‌ی آليو اُيل در چه محدوده‌ی فركانسی قرار دارد و به زبان ساده‌تر به چه رنگی می‌سوزد... اسپكتروسكپ آوردند و ديدند سبز می‌سوزد. نور زيتون همان نور خداست كه امروز از همه جای نيويورک مثل يك لايت هاوس قابل رويت است كه در اين دريای ظلمانی راه را گم نكنيم..."

خداوند راه را به همه‌ی ما نشان دهد - به ویژه به ما کوه‌نوردان که استاد گم شدن هستیم - آمین

در همين رابطه :
آن چه در وب راجع به بيوتن نوشته‌اند (1-10)
آن‌چه در وب راجع به بيوتن نوشته‌اند (11)
آن‌چه در وب راجع به بيوتن نوشته‌اند (12)
آن‌چه در وب راجع به بيوتن نوشته‌اند (13)
آن چه در وب راجع به بيوتن نوشته‌اند (14)
آن‌چه در وب راجع به بيوتن نوشته‌اند (15)
آن‌چه در وب راجع به بيوتن نوشته‌اند (16)
آن‌چه در وب راجع به بيوتن نوشته‌اند(17)
آن‌چه در وب راجع به بيوتن نوشته‌اند (18)
آن چه در وب راجع به بيوتن نوشته‌اند (19)
آن چه در وب راجع به بيوتن نوشته‌اند (20)
آن چه در وب راجع به بيوتن نوشته‌اند (21)
آن چه در وب راجع به بيوتن نوشته‌اند (22)
آن چه در وب راجع به بيوتن نوشته‌اند (23)
آن چه در وب راجع به بيوتن نوشته‌اند (24)
آن چه در وب راجع به بيوتن نوشته‌اند (25)
ن چه در وب راجع به بيوتن نوشته‌اند (26)
ن چه در وب راجع به بيوتن نوشته‌اند (27)
آن چه در وب راجع به بيوتن نوشته‌اند (28)
آن چه در وب راجع به بيوتن نوشته‌اند (29)

  نظرات
نام:
پست الکترونيک:
وب سايت / وب لاگ
نظر:
 
   
 
   
   صفحه نخست
   يادداشت
   اخبار
   تازه ها
   يادداشت دوستان
   کتابها
   درباره نويسنده
   تيراژ:٨٦٠٢٥٠
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
 

 
بازديد کننده اين صفحه: ١٠٣٤٨
.کليه حقوق محفوظ است
© CopyRight 2008 Ermia.ir & Amirkhani.ir
سايت رسمي رضا اميرخاني
Because when the replica watches uk astronauts entered the replica watches sale space, wearing a second generation of the Omega replica watches, this watch is rolex replica his personal items.