نوشته های رضا امیرخانی رو خیلی دوست دارم. چند سال قبل با بیوتن آشنا شدم و بعد از اون همه کتاب هاش رو خوندم و "من او" رو دو بار و تقریبا همه کتابهاش برام در حدی جذابیت داشت که تقریبا یکپارچه و بدون توقف می خوندمشون.

حتی یک زمانی یک وبلاگی هم منتشر می کردم (به مدت خیلی کوتاه و الان دیگه نیست) و در باره کتاب "ارمیا" مطلبی توش نوشته بودم. بعد دیدم توی سایت خود آقای امیرخانی و در قسمتی که نظرات درباره ارمیا در سایت های مختلف جمع آوری شده بود این هم اومده.

آخرین کتاب آقای امیرخانی اسمش هست "جانستان کابلستان" و سفرنامه ای هست به سرزمین افغانستان. سرزمینی که اینقدر به ما نزدیک هست و مردمش اینقدر در زندگی روزمره ما حضور دارن و اسم خیلی از شاعرهایی که توی کتاب های ادبیات دبیرستانمون باهاشون آشنا شدیم به شهرهای این سرزمین مربوط می شن و ما تقریبا هیچ چیزی ازش نمی دونیم.

سفرنامه برای من بسیار جذاب بود، هم نوع نثر و البته نوع نگاه آقای امیرخانی به این سرزمین و هم اطلاعاتی که می شد از افغانستان به دست آورد. اینقدر برام جذاب بود این کتاب که رفتن به افغانستان به لیست مقصدهای سفرم اضافه شده.

یکی از مهمترین تاثیراتی که این کتاب روی من گذاشت این بود که دیدگاهم خیلی تغییر کرد نسبت به افغانی هایی که در ایران زندگی می کنند.

متاسفانه توی این سالها یک سری تصاویر کلیشه ای از این مردم توی ذهن ما ایجاد شده: کشور جنگ زده، مردم فقیر، ناامنی و تجاوز، کارگرهای ساختمانی که اگه خیلی مهربون باشیم هر از گاهی براشون غذا ببریم

اما برای خود من کمتر پیش اومده بود به این موضوع فکر کنم که مردم این سرزمین هم برای خودشون فرهنگ و آداب و رسومی دارن که می شه کشفش کرد و ازش لذت برد. من به شخصه هیچ اطلاعاتی در باره شهرهای افغانستان نداشتم و خیلی درکی از اینکه مزارشریف با قندهار یا هرات یا غزنه کجا هستن و چه ویژگی هایی دارن نداشتم و این کتاب خیلی اطلاعات مفیدی رو به زبان جذابی ارایه می ده.

و بعد از خوندن این کتاب بود که با سرایدار افغانی ساختمون ارتباط عاطفی بهتری تونستم برقرار کنم، ازش پرسیدم اهل چه شهریه و گفت غزنه، و من یادم افتاد که "سنایی غزنوی" که از ادبیات دبیرستان یادمه شاعر قرن 6 بود می دونم اسم یه خیابونیه توی تهران، از شهر اونها میاد. اگه شیرازی ها به سعدی و حافظ می نازند، خوب اون هم حق داره به این شهرش افتخار کنه و من حس می کنم که هر بار که باهاش در مورد شهرش حرف می زنم و از پیشینه تاریخی شهرش (در حد همین دو تا جمله که گفتم) که بهش می گم برق چشماش رو میتونم بخونم

وقتی بهش گفتم که از خانمت می خوام که یک روز برای ما غذای افغانی بپزه، حس کردم که چقدر خوشحال شد و من همه این تغییر دیدگاه رو مدیون خوندن این کتاب می دونم

به قول نویسنده تا 200 سال پیش که مرز کشی های جغرافیایی اینقدر پررنگ نبود این قسمت از کره زمین هم جزو جایی تلقی می شد که مردم ما اسمش رو میگذاشتن ایران و توی این سالها فقط یک خط اضافه شده به نقشه، وگرنه خیلی فرق زیادی با مردم اون منطقه با مردم خراسان نیست.

خوندن این کتاب جذاب رو به شدت توصیه می کنم