امروز قیدار را خواندم
رمان قبلی که از امیرخانی خواندم گنگ بود دو بود گیج بود و مبهم شاید برای منه چادریه مسجدی البته!! بی وطن بود لامذهب... اما این را حال کردم رسما باهاش...تهش میشد یک آخیش گفت با خیال راحت کاری که بهد از بی وطن نتوانستن بکنم
بعد از بی وطن پر از سوال بودم و ذکرم آلبالا لیل والا بود و هی توی ذهنم سیلور من را می تصوریدم اما قیدار حق حق میراند به زبانت و یا حضرت جون، قیدار بی وطن نیست قیدار اصالت دارد سلسله دارد حال میکنی باهاش . قیدار یک مرد است ÷ر از سخاوت پر از مردانگی
هر لحظه میترسیدم حالاست که شاهرخ خانی ها چوب لای چرخ قیدار کنند و دخل و خرج قیدار جور نشود و بدبخت و ندار شود و خلاصه بیافتد داخل جوب!! چه کنم دهه هفتادی ام دیگر! اما اینطور نشد و خوشحالم که نشد. شهلا را دلم میخواست بیشتر می÷رداخت ...زیادی مثبت نشانش داد ...قصه آرام بود و خوب تشنج زا نبود که دلهره بگیری و خفه شوی
شاید رمز موفقیت این بود که فصل آخر ادم را گریه می انداخت...
همیشه فصل آخر می تواند تاثیر گذار باشد در نظره خواننده...
خلاصه که حال کردم باهش