جهت سهولت دسترسي كاربران، هر بيست و پنج مطلب مرتبط در يك صفحه ذخيره خواهند شد. براي ديدن هفتاد و پنج نظر قبلي به لينكهاي پايين صفحه مراجعه فرماييد.
========================================
100
باقیمانده: 23 مادر
http://baghimandeh-8.blogfa.com/post-23.aspx
محمدرسول-خرداد90
همه ی مادرها با هم اشتراکاتی دارند. همه ی مادرها مثل هم هستند. این هیچ ربطی به پسرها ندارد. پسرها هر کدام روحیه ی خاصی دارند اما مادرها روحیه های مشترک دارند. چیزی در روحیه شان وجود دارد که در همه آنها مشترک است. این همان چیزی است که به لغت مادر معنای خاصی می بخشد، معنایی که در کمتر کلمه های وجود دارد. بعضی کلمات جنسشان با بقبه فرق میکند، مادر هم یکی از همان هاست. مادر حتا اگر شهین باشد و پسر حتا اگر ارمیا باشد، صورت ارمیا حتا اگر به سمت مادر نباشد، مادر می تواند معنای لبخند ارمیا را بفهمد.
ارمیا
رضا امیرخانی
پی نوشت:
-راست گفت امیرخانی روحیه مشترکی که بین مادر هاست را از ام ابیها گرفته تا کنیزشان که مادر خودم باشد می توان درک کرد از لحظه های وصال که نگران فرزندش حسین بود تا دشت کربلا که بازهم بالا سر او بود....
-تاریخ این پست کمی گذشته! این روزها "ارمیا" چهارمین بار به آخر رسیده و من به زندگی برگشتهام، دوباره "مثل ماهی بیدست و پای حلال گوشتی روی زمین"، مثل ارمیا...
========================================
99
قیام نو: چند نکته در باب کتاب ارمیای رضا امیرخانی
http://qeyameno.blogfa.com/post-90.aspx
منفرد-اردیبهشت90
رمان ((اِرمیا))، ماجرای بخشی از زندگی، نه ماجرای تمام دوران زندگی جوان دانشجویی از طبقه مرفه شهر تهران است که در حین ثبت نام برای اعزام به جبههها، با جوانی جنوب شهری به نام مصطفی آشنا میشود. رفاقت ارمیا با مصطفی در جبهههای جنوب به اوج خود میرسد. مصطفی در یکی روزهای واپسین جنگ و پس از پذیرش قطعنامه از طرف ایران شهید میشود. با پایان جنگ، ارمیا دیگر نمیتواند به فضایی که پیش از رفتن به جبهه در آن زندگی کرده بود برگردد، اما... (مابقی را از کتاب بخوانید!)
((ارمیا)) اولین رمان رضا امیرخانی محسوب می شود که ابتدا سمپاد منتشرش ساخت و سپس تاکنون حوزه هنری.
و اما چند نکته در باب ارمیا؛
1- شاید در ظاهر ((ارمیا))، نقش اول رمان باشد اما گویا حقیقت چیز دیگری است. اگر چه که دکتر روان کاو تحت تأثیر مصاحبتی چند دقیقه ای با ارمیا، با دیروزش بیگانه می شود و به جای ترسیم نقشه فرار از مناطق جنوبی، به خط مقدم می رود تا دو پایش را در اندک فرصت باقیمانده تقدیم کند، اگر چه که نورعلی از ارمیا نور می گیرد و به دریا می پیوندد، و اگر چه که مداح حسینیه گردان، با دیدن ارمیا و اطرافیانش، برای اولین بار برای خودش روضه میخوانَد و پس از سالها از ته دل گریه میکند اما، ارمیا هر چه دارد از مصطفی دارد، مصطفی هم شاید هر چه دارد از ارمیا دارد! نقش اول رمان، دریایی است که از مصطفی و ارمیا گرفته تا دکتر و سهراب و نورعلی و همه دیگران از او نور می گیرند، نقش اول روح خداست که رفتنش به گرفتن دریا از ماهیها تشبیه میشود!
2- امیرخانی با تسلط بینظیر خود بر رفتار شخصیتهای مختلف، از دانشجویان گرفته تا معدنچیان شمالی، و با تکنیکی خارق العاده، فضای جنگ را در بستر نقل رویدادهای بیرون جبهه ترسیم میکند و البته شاید دلیل این که در اواخر رمان، دیگر شور و تأثیر ابتدایی آن دیده نمیشود به خاطر استفاده کمتر از همین تکنیک بوده باشد.
بارها در این رمان می بینیم که چگونه دو صحنه متفاوت به زیبایی به هم پیوست داده می شود:
حتا شک خودش بین زنگ زدن و استفاده از کلون را به خاطر داشت. دستش را بالا برد.
***
دستش را بالا برد تا مثل همیشه دعای بعد از نماز را هم بخواند...
وقتی که همکلاسی ارمیا بعد از بازگشت او از جبهه به او میگوید:
راستا ارمیا، آن جا ناراحت نمیشدی؟ از یک محیط دانشگاهی یک دفعه رفته بودی توی یک محیط با فرهنگ پایین. خیلی سخت میگذشت، نه؟
در دل خود به امیرخانی احسنت گفتم که چقدر زیبا دانشگاه را تصویر کرده است. در دانشگاه از یک طرف جوانانی مثل ارمیا پیدا میشوند و از سوی دیگر همکلاسیهایش، از سوی دیگر کارمندهای اداره آموزش، از سوی دیگر رییس دانشگده ها و رییس دانشگاه.
این قسمت داستان مرا یاد دانشجویانی در دانشگاه می اندازد که توهّم خود برتری دارند. در حالی که در چهارسال حتی یکبار هم بجز برای شکم و غذای خود دم برنیاورده اند دم از آرمانخواهی میزنند، در حالی که حتی ذرهای حاضر نیستند از خواب و راحت خود برای ادای برخی وظایف بزنند فضا را بسته میخوانند. یاد شبهایی افتادم که در خوابگاه دانشگاهمان برق قطع میشد و ظروف شیشه ای و شکستنی بود که به سمت حیاط خوابگاه پرتاب می شد، اصلاً هم مهم نبود که کسی آن پایین باشد یا نه! و بعد همین جماعتی که رفتارشان عین رفتار اراذل و اوباش است به مردم کوچه و بازار و روستاییها و هر که دانشگاهی یا دانشگاهی پسند نیست لات و لوت میگویند!
3- داستان نویسهای حرفهای طوری مینویسند که خواننده ناخودآگاه خود را به جای نقش اول داستان قرار دهد، یعنی افسارش به دست نویسنده بیافتد و بعد از آن نویسنده هر حسّی را که خودش بخواهد در وجود مخاطب می سازد، هر جا که بخواهد او را خشمگین میکند و هر جا بخواهد او را به چیزی علاقه مند میسازد و قس علی هذا.
امیرخانی خیلی خیلی حرفه ای می نویسد! او در ارمیا به بهترین نحو این کار را انجام داده است. خواننده به خاطر همخوانی محتوای داستان با فطرتش، بارها خود را به جای ارمیا میگذارد و از دیگر سو ریتم و تکنیکهای داستان، این همراهی و همدردی را تشدید میکند.
4- پیش از این در مورد حالات رزمندگان هنگام شنیدن پیام پذیرش قطعنامه 598 چیزهایی شنیده بودم اما در این کتاب اولین بار بود که فضای جبهه در روزهای پس از آتش بس برایم ترسیم شد، و چه قدر زیبا و تکان دهنده:
...در جبههها همه چیز به هم خورده بود. همه بی هدف راه میرفتند و هر دو تایی که به هم می رسیدند، هیچ حرفی برای گفتن نداشتند. همدیگر را در آغوش میگرفتند، میگریستند و بعد هم در همان فضای حزن آلود همدیگر را رها میکردند و میرفتند. فضای جبهه سنگینی سکوت را تحمل میکرد و هیچ نمیگفت تا سکوت بماند. گاه گاهی صدای گریهای سکوت را میشکست و باز هم سکوت جای خود را در گریهها باز میکرد. جبهه بدون صدای تیر و خمپاره به یک خاطره حجم دار بدل شده بود. از جمعهای بزرگ داخل حسینیه خبری نبود. دیگر تعداد زندهها و مردهها مشخص شده بود. زندهها میدانستند که دیگر شهید نمیشوند و تلاش بیهوده است...
5- اصولاً از کتابهایی که با ورق زدن آن به یاد این سخن امام میافتم خیلی خوشم میآید: ((از صدر اسلام تاكنون دو طريقه، دو خط بوده است: يك خط، خط اشخاص راحت طلب... يك دسته ديگر هم انبيا بودهاند و اولياى بزرگ...))
در ارمیا، این دو خط بارها و بارها ترسیم شده است. در یک طرف خط دکتر روانکاو پیش از رفتن به جبهه وجود دارد، خط همکلاسیها و هم تیمیها و کارمندهای اداره آموزش دانشگاه وجود دارد، خط پدر و مادر ارمیا وجود دارد، خط رییس معدن وجود دارد، خط مسافران و رانندد تاکسی وجود دارد، خط مداح حسینیه وجود دارد، خط شماره 11 برق وجود دارد، خط کسی وجود دارد که در مراسم ارتحال امام به فکر خرید زمین اطراف برای کار اقتصادی است و در سوی دیگر هم خط ارمیا، مصطفی و سهراب، خط دکتر روان کاو متحول شده، خط رزمندگان قرار دارد، خط امام قرار دارد، خطی که به خاطر آن، بجز در ((لا اله الاالله)) به کسی نه نمیگوید، خطی که باعث میشود ارمیا از خیلی چیزها چندشش بیاید، و خطی که باعث میشود سختی پتک زدن در معدن را به راحتی ترسیم با مداد راپید در دانشکده عمران ترجیح دهد. و خطی که باعث می شود همان معدن را با شنیدن خبر ارتحال امام رها کند.
امیرخانی که در داستان سیستان، ((مؤمن در هیچ چارچوبی نمی گنجد)) را تکیهکلام یا بهتر بگویم تکیهنگاشته خود انتخاب کرده بود اینجا برای اینکه صریحتر بگوید که به دنبال ترسیم دو خط بوده است، ((انگار نه انگار که جنگ شده)) را از زبان ارمیا مکرر استفاده می کند.
6- در صحنه ای که ارمیا در جاده جنگلی شمال به نماز میایستد هر چه جستجو کردم ارمیا یک نمازش را فقط خواند، یعنی نماز عصرش را نخواند! نمیدانم این جزء اشتباهات نویسنده است یا باز هم رمز و رازی در آن است. اصولاً به نظر من ارمیایی که امیرخانی تصویر کرده است نمیتواند در اول وقت، یادش نباشد که باید نماز بخواند. این را باید از اشکالات این رمان زیبا دانست.
7- و اینکه سراسر کتاب مراقبه است و محاسبه و شرمندگی و بیداری.
امیرخانی در کل کتاب میخواهد مثل سید مرتضی آوینی بگوید این فقط پندار ماست که شهدا رفتهاند و ما ماندهایم:
ـ ارمیا چیزی توی سنگر جا نگذاشتی؟
ـ چیزی نه... یعنی چرا، من یک مرد را توی سنگر جا گذاشتم، یعنی نه، یک مرد مرا جا گذاشت.
***
ـ کار به کجا رسیده که ما برای مصطفی دعا می کنیم. او باید برای ما دعا کند نه ما برای او...
***
ـ پس بنویسم شهید به شما خیلی هم نزدیک نبود.
ـ نه ننویسید! بنویسید نزدیک بود. خیلی هم نزدیک بود. یک متر بیشتر فاصله نداشت... یک متر که فاصله ای نیست. بنویسید ارمیا معمر آدم نیست، ناخن است، باید گرفتش، کوتاهش کرد. بنویسید هنوز هم آدم نشده، وگرنه من که تازه نمازم تمام شده بود، بنویسید... .
***
ـ ... مصطفا وسایل شخصی نداشت، برای هیمن ازش هیچ چیزی نماند. آن وقت من به یک مهر که شش ماه است رویش نماز می خوانم جوری علاقه دارم که دل آن بیچاره را میشکنم. آن مهر نبود، بت بود... چند دقیقه بعد از در سنگر دود بیرون میزد...
========================================
98
رایحه ی ریحان: از بلاگ تا شهدای بی پلاک
http://reyhan12.parsiblog.com/Posts/1/%D8%A7%D8%B2+%D8%A8%D9%84%D8%A7%DA%AF+%D8%AA%D8%A7+%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7%D9%8A+%D8%A8%D9%8A+%D9%BE%D9%84%D8%A7%DA%A92/
ریحان-اردیبهشت90
نزدیک ظهر است. ظهر روز بیست و نهم فروردین هزار و سیصد و هشتاد و نه. و این جا منطقه ی عملیاتی فتح المبین است. کفش هامان را کنده ایم و روی این خاک که هر ذره اش دریا دریا عشق فریاد می کند؛ روی این خاک که به قول رضای امیرخانی، گاهی آدم را حل می کند توی خودش؛ روی این خاک، قدم بر می داریم...
========================================
97
لمس تنهایی ماه: تعطیلات خود را چگونه گذراندیم
http://touchthemoon.blogfa.com/post-16.aspx
فاطمه-فروردین90
3- ارمیا نوشته ی رضا امیرخانی (سبک کتابای رضا امیر خانی رو هم دوست دارم. مخصوصا یه کتابش به نام: من ِ او)
========================================
96
درد و همیشه درد: یا ابوالفضل
http://srvnz.blogfa.com/post-33.aspx
سرباز مستفیضی-فروردین90
مادر ابوالفضل..
روایتم مربوط به اتوبوس تهران – سمنان است. زنی صندلی رو به رو نشسته. من سرم توی ارمیا ی رضا امیرخانی ست... زنی با مادر کورش در کنارش. با بچه ی 8 ماهه اش در بغلش. با دختر به نظر 5،6 ساله اش در کف اتوبوس.
اشکم از ارمیا درآمده. زن می خواهد سر صحبت را باز کند. حوصله اش راندارم. در حال و هوای جبهه ام و شهادت مصطفی... خیر. ول کن نیست...
========================================
95
میکده(یادمان مهندس کربلایی سیدسجادمشهدسری): امسال هم داره تموم میشه
http://meikhaneh.persianblog.ir/post/116/
بچه هیاتی-اسفند89
این روزها، سخت ترین کار برای من " نوشتنه "
وقتی یادم میاد پارسال ، این موقع کجا بودیم و چه حال و هوایی داشتیم، ....
***
راستی تا حالا رمان ارمیا رضا امیرخانی رو خوندین؟
========================================
94
دل من تا دل شب: ...
http://mo0onlight.blogfa.com/post-150.aspx
مه تاب-اسفند89
ارمیا" -رضا امیرخانی
یادم می آید چند صفحه آخر...:
"استخوانهایش مثل نان خشک وقتی خرد میشود،صدا میکردند.دیگر احساس درد نداشت.انگار مشت و مالش میدادند تا خستگی اش در برود."
ارمیا کجا من کجا. . .
اما این دوخط رو با همه وجود حس میکنم...
کاش میشد مثل ارمیا. ... . . هیچ.../.
========================================
93
شفاعت: مرا بسپار در یادت
http://shefaat.net/post-1243.aspx
مسافر-اسفند89
این نوشته که از کتاب ارمیا برداشت شده را تقدیم میکنم به ارمیا کسی که بهترین است و برای من دنیایی است در نوشتار من سعی بر آن شده که حتی نوع ویرایش کتاب را تغییر ندهم(روح اله غیاثی)
س ن 1 (سر در نوشت) : مكه براي شما ، فكه براي من ، بالی نمی خواهم . این پوتین های کهنه هم می توانند مرا به آسمان ببرند...شهید آوینی
س ن 2 (سر در نوشت) : الهي ، نماينده ات فرمود: " القلب حرم الله" ، حرمت را حفظ بفرما....... الهي نامه، علامه حسن زاده آملي
خلاصه ی قسمتهای قبل : ارمیا معمر از کسانی که منزلشان در بالای شهر تهران است ولی برای ثبت نام جبهه به پایین شهر می رود و در آن جا با مصطفی آشنا می شود مصطفی جلو چشمان ارمیا شهید می شود اما به خاطر وابستگی زیاد ارمیا حالش دائم دگرگون است دکتری که اتفاقا همسایه ی ارمیا است اما چون ارتباطی با هم نداشته اند همدیگر را نمیشناسند برای انجام خدمت وظیفه به جبهه فراخوانده میشود . ارمیا را به خاطر حال روحیش پیش دکتر می برند و دکتر عجیب دل بسته ی ارمیا می شود . دکتر در جبهه به خاطر شرایط متحول میشود و در خواست انتقال به خط مقدم میکند آنجا جانباز می شود ... جنگ تمام شده است و نیروها باید برگردند پدر ارمیا ماشین رنوی سفید ارمیا را بر میدارد و راهی می شود تا ارمیا را برگرداند. در راه که با ارمیا بر میگردند پدر متوجه میشود که ارمیا در همین مدت کوتاهی که در جبهه بوده ، با قبلش تفاوت خیلی زیادی کرده ... پیش نهاد می کنم این داستان را از دست ندهید
...ادامه ي افكارش خجالت كشيد . استغفرالله را مثل قرصي بالا انداخت و بعد آرام زمزمه كرد : (( خدايا هر چه مي دهي شكرت ، هر چه مي گيري شكرت .))
========================================
92
پله پله تا وصال: افکار پریشان یک فرد آرام
http://introspection.blogsky.com/1389/11/09/post-35/
ناصر-بهمن89
آذر ماه...همون ماهی که فکرم شدید درگیر بود،فکری که آخر منتهی شد به نوشتن پست پوزش نامه.تو پارکینگ دانشگاه یه نیمچه نمایشگاه راه انداخته بودن که خیالمم نبود بخوام ازش چیزی بخرم ولی خریدم...
ارمیا،رضا امیرخانی،چاپ هفدهم،انتشارات سوره ی مهر
از نثر رضا امیرخانی بعد از خوندن "من او" خوشم اومد.بابت فوت عموم که تهران بودیم کتاب رو تو قفسه ی کتابخونه ی دخترعموم دیدم،جلدش پاره پوره شده بود،از قراری مال انتشارات سمپاد بود.سعی کردم بخونمش ولی همون صفحه ی اول از فرط خستگی خوابم برد...بعلت کمبود جا توی راهرو خوابیده بودم!
کتاب رو که دیدم جا خوردم،خوشحال شدم و هرچی مایه تیله بود بابتش سلفیدم.جلد کتاب بهتر و فونتشم خواناتر شده بود و فقط مونده بود خوندن کتاب از جانب من.
داستان راجع به یه جوان جبهه رفته ست که همون اوایل داستان رفیقش شهید میشه و بعد از پایان جنگ اون جوان میمونه و محیط اطرافش و این واقعیت که هیشکی نمیتونه جای خالی رفیقش رو براش پر کنه...
کتاب حجیم نیست،روانه و خوش خوان،و البته اولین تجربه ی نویسنده هست که از قراری کتاب رو تو سن 22 سالگی نوشته...یه سری ضعفها درش به چشم میخوره اما قابل چشم پوشیه و درکل میشه ازش لذت برد.
یعنی به درد من که خورد،اوایل رفتن رفیقم از دانشگاه بود،پرفشار ترین ایام فکریم بود و دنبال یه آرامش میگشتم.خیلی صادقانه بگم کتاب کمک زیادی بهم کرد،یعنی راستش با خوندن کتاب یاد گرفتم از نمازم لذت بیشتری ببرم و با لذت از نماز کم کم شدم اینی که الان هستم...قبلا یادمه میخواستم خودم مستقیما به بنده ش برسم،اما حالا یاد گرفتم اول باید بنده ی خدا باشم و به خدا برسم،بعد به کمک خدا به بنده ی پاکش.
خوش نوشته ها:
-اتاق اولی با پرده پوشیده شده بود.ارمیا حدس زد اتاق مادر مصطفا باشد.به هم ریخته گی اتاق دومی داد می زد که اتاق مصطفا است.مشکل اتاق سوم هم با "بفرمای" مصطفا حل شد.اتاقی کوچک با ترک هایی بزرگ در دیوار،فرشی تاخورده که حکایت از جوانی زیبایی داشت،کاسه ای که از نظافت مادر دور مانده بود و احتمالا در روزهای بارانی چکه های باران را جمع می کرد،ترک سقف هم با خنده ای تایید کرد.اتاق بوی رطوبت،بوی خانه های قدیمی که بوی خاصی دارند و بوی خیلی چیزهای دیگر داشت،اما بوی بی پدری را در جای جای خانه می شد حس کرد.
- _خوب شما دوستی را از دست دادید،خیلی به تان نزدیک بود نه؟
_مصطفا!نه!اصلا به من نزدیک نبود.اگر نزدیک بود که من الان این جا نبودم.من هم شهید شده بودم.مصطفا کجا و من کجا؟!او یک مرد بود.بزرگ بود.البته من هم بزرگ می شوم...
_ببخشید وسط حرف تان می آیم.اما خود این بزرگ شدن خیلی امیدوار کننده است.یعنی شما هم می توانید مثل مصطفا بزرگ باشید.ما به این حالت امیدوارکننده میگوییم...
_شما هم ببخشید وسط حرف تان می آیم.من بزرگ می شدم،اما مثل ناخن من را کند و رفت.
-جای مصطفا خالی بود.چه قدر جاش خالی بود.کاش خدا می گذاشت هرچند وقت یک بار بیایند مرخصی.حداقل توی مراسم شرکت کنند.
- _البته آقا سهراب،ناگفته نماند ارمیاء (روی همزه اش تاکید کرد) اسم یکی از پیامبرهای بنی اسرائیل هم است.
_اولا بنی اسرائیل نه،بنی فلسطین اشغالی.ثانیا از اولش هم حدس میزدم جهود باشی.
پ.ن 1: از امیرخانی "از به" رو هم خوندم که به وقتش ازش مینویسم.
پ.ن 2: واقعا کاش مرده هامون بعد از چند سال،یا اصلا بعد از چندین سال اجازه داشتن نیم ساعت بیان به دیدن ماهایی که کلی دلمون براشون تنگ شده!
========================================
91
قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال: این دیگه آخریشه
http://shandeldolashapel.persianblog.ir/post/102/
شاندل-دی89
خدایا ، تو چقدر خوبی...با این همه بدی ای که من دارم ، ولی باز ، تا صدات می کنم ، درِ خونه تو وا می کنی و پناهم می دی...منو سرِ سفره ی کَرَمت می نشونی رو به روی خودت و می گی : " حالا بگو؛ کجا بودی ؟چند شدی ؟چه کار کردی؟(این جمله ای بود که توی ارمیای امیرخانی ، مامان شهین به ارمیا می گفت. و این روزها در کنار درس هام دارم ارمیای امیرخانی رو می خونم !) درسته ، من می دونم ، ولی می خوام خودت بگی ! "...منم همه رو گفتم...
========================================
90
از چشم مجنون: به نام خداوند جان و خرد
http://valasr313.parsiblog.com/1848681.htm
...-آذر89
می دونی چیه؟
من احساس میکنم دلم رمان میخواد ازین رمانای امیرخانی
که ارمیا داشته باشه علی داشته باشه مهتاب داشته باشه وحتی آرمیتا داشته باشه
یه رمان که منو ببره به عالم خودم که چقدر من احساس نزدیکی میکنم به ارمیای امیرخانی!
========================================
89
جیم: ذهن زیبا
http://www.khorasannews.com/News.aspx?type=6&year=1389&month=9&day=19&id=166379
...-آذر89
علم ميگويد ماهي بهخاطر دور شدن از آب به دلايل طبيعي ميميرد. اما هرکس يک بار بالا و پايين پريدن ماهي را ديده باشد تصديق ميکند که ماهي از بيآبي به دليل طبيعي نميميرد، ماهي بهخاطر آب خودش را ميکشد.
ارميا / رضا اميرخاني
========================================
88
shivi: از ارمیای رضا امیرخانی
http://shivaghiasi.mihanblog.com/post/36
شیوا غیاثی-آذر89
میان عاشق و معشوق : "ماهی حتی اگر نهنگ هم باشد، درکی از خارج آب ندارد.، ماهیها بهجز آب چه میدانند؟ تمام زندگیشان آب است.علم میگوید ماهی به خاطر دورشدن از آب، به دلایلی طبیعی، میمیرد. اما هر کس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد، تصدیق میکند که ماهی از بیآبی به دلایلی طبیعی نمیمیرد. ماهی بهخاطر آب خودش را میکشد"
========================================
87
یه نفر تو وبلاگ بغلیت: د ر م ا ن د ه
http://sajanjalestan.persianblog.ir/post/40/
یه نفر-شهریور89
.. مغز ارمیا به قدر یک حشره کوچک شده بود. آن قدر که افکارش مثل تار عنکبوت این حشره ی کوچک را عاجز کرده بودند.
...
( از کتاب "ارمیا" اثر رضا امیرخانی)
پ.ن. فکر کردن راجع به جنگ یا حالا -مثلا- دفاع منو درمونده می کنه، من عاجز می شم، عین مغز ارمیا ...
========================================
86
منم سلام: من و ارمیا
http://manamsalam.blogfa.com/post-37.aspx
سلام-آبان89
این همه کتابی که تا حالا خوندم و الآن فقط یه هاله ی کم رنگی ازشون توی خاطرم هست و هر وقت بهشون نیاز دارم یادم نمیان. اولین کتابی که براش این کار رو انجام دادم " ارمیا " است. نوشته ی نویسنده ی محبوبم رضا امیرخانی.
----------------------------------------------------------------------------------
ارمیا
شاید تا حالا هیچ داستان یا رمانی نبوده باشه که من با شخصیت اصلی اون، این قدر احساس نزدیک بودن کرده باشم. البته عمراً رمان ارمیا به پای خیلی از رمان های دیگه از جمله همین "من او" رضا امیرخانی برسه، اما از لحاظ همذات پنداری و این جور صحبتا " ارمیا " بهترین رمانیه که تا حالا خوندم. البته هیچ وقت من به پای ارمیا نمی رسم، اما نکته ای که باعث شده با ارمیا این قدر احساس نزدیکی کنم اینه که دردها و دغدغه هامون از یه جنسن، دور و اطرافیای ارمیا هم خیلی شباهت به دور و اطرافیای من دارن. بارها شبیه موقعیت هایی که برای ارمیا پیش میاد برای منم پیش اومده ولی کاش من هم می تونستم مثل ارمیا هیچ وقت منفعت خودم رو در نظر نگیرم وهمیشه بهترین راه رو انتخاب کنم.
رمان "ارمیا" اولین نوشته ی نویسنده ی محبوب من رضا امیرخانیه که در سال 74 نوشته. کتاب بسیار دوست داشتنییه، البته همین طور که قبلاً هم نوشته بودم به پای "من او" و بعضی کارهای دیگه اش نمی رسه.
اولین کتابی که از امیرخانی خوندم "داستان سیستان" بود، از همون موقع بود که عاشق شخصیتش شدم. بعد از اون "ناصر ارمنی" که مجموعه داستان های کوتاهش بود رو خریدم خوندم. بعضی از داستان هاش اون قدر قشنگ بودن که چندین بار خوندمشون. "من او"ش که دیگه آدمو دیوانه می کنه، خوندن این کتاب رو به توصیه آقای کربلایی چند سالی عقب انداختم(تا به قول معروف بالای 18 سال بشم ).خیلی دلم می خواد یه بار دیگه هم "من او" رو بخونم. دلم برای یا علی مددی گفتن های درویش مصطفی و جابه جا شدن هفت کور در خیابان و علی و بابابزرگش و حتی دریانی بقال تنگ شده.توی مدتی که "من او" رو می خوندم با اینا زندگی می کردم.
إن شاء الله امروز فردا میرم با همین سی تومن بنی که جایزه گرفتم، یه "من او" و یه "بی وتن" می خرم. خوندن کتابای رضا امیرخانی را به کلیه دوستان توصیه می کنم.
یا علی مددی
========================================
85
هپلی: بی سر و ته
http://hapalie.persianblog.ir/post/132/
...-آبان89
حال و روزم شبیه ارمیای رضا امیرخانی شده اونجایی که زد به سرش و رفت سمت جنگل. دوست دارم بزنم بیرون از این نقطه از مختصات. هیچ جای این شهر نمیشه با خیال راحت دو تا عربده از عمق وجودت بکشی. نمیشه انگار... دوست دارم حساب و کتاب هام رو با بقیه صاف کنم. به هیشکی بدهکار نباشم. از هیشکی طلبکار نباشم... با این وضعیت هر چقدر هم که از این نقطه دور بشم هیچ وقت فکرم آروم نخواهد شد. چه خوب میشه اگه آدم فقط و فقط با خدای خودش طرف باشه. حق الناس که روی گردنت باشه کار و بارت سخت میشه...
========================================
84
خبرگزاري جمهوري اسلامي ايران: پرفروشترين كتب دفاع مقدس در نمايشگاه اصفهان
http://www.irna.ir/Print.aspx?NID=300254
...-مهر89
به گزارش روز شنبه خبرنگار فرهنگي ايرنا، كتاب هاي 'هم پاي صاعقه' به قلم حسين بهزاد و گلعلي بابايي،'خاطرات عزت شاهي' نوشته محسن كاظمي،'شبيه صدام'،'كوچه نقاش ها' نوشته راحله صبوري، 'زنداني فاو' مهرداد آزاد،'ارميا' نوشته رضا اميرخاني، 'نه آبي نه خاكي' نوشته علي موذني، 'ضربت متقابل' گلعلي بابايي ،' لبخند مسيح' سارا عرفاني، و 'خداحافظ كرخه' داوود اميريان در رده هاي بعدي پرفروش ترين كتاب هاي نمايشگاه ملي كتاب دفاع مقدس اصفهان قرار دارد.
========================================
83
كتابي براي تو: ارميا رضا اميرخاني
http://yekketab.parsiblog.com/1730416.htm
آرمين كاج پور-شهريور89
چاپ اول 1374. نشرسمپاد (سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان). چاپ چهارم 1386. سوره مهر
دانشجوی جوانی برخلاف نظر خانوادهی مرفهاش، تصمیم میگیرد به جبهه برود. هنگام ثبتنام با جوانی به نام "مصطفی" آشنا میشود که رزمندهای است از جنوب شهر تهران. این آشنایی تاثیر زیادی بر او میگذارد. آنها با هم به جبهه میروند و مصطفی در آنجا به شهادت میرسد و این اتفاق تأثیر شگرفی بر "ارمیا" میگذارد.
پس از مدتی جنگ به پایان می رسد و ارمیا به خانهی خود باز میگردد، ولی یاد و خاطرهی مصطفی هنوز با اوست. و در عین حال پایان جنگ و دوری از محیط معنوی جبههها دلتنگیاش را دوچندان میکند. ارمیا همیشه مصطفی را درنظردارد و نمیخواهد به جز یاد او چیزی به ذهنش خطور کند. در واقع مصطفی برای او نماد همهی خوبیهاست.
مجموعه این عوامل باعث میشود که حتی به دانشگاه خود که زمانی در آن جزو بهترینهای رشته عمران بوده است بازنگردد، زیرا فاصلهی زیادی میان فضای جبهه و آنچه در جامعه میگذرد، میبیند و تحمل این تفاوت برای او غیرممکن است. دست آخر تصمیم میگیرد که به جنگل پناه ببرد.
خانهی پدرش را ترک میکند و در خطهی شمال، در معدنی شروع به کار میکند. روزی خبر ارتحال حضرت امام(ره) را از رادیو میشنود؛ با شتاب به سوی تهران حرکت میکند و در مراسم تشییع پیکر مطهر امام در اثر ازدحام جمعیت جان به جان آفرین تسلیم میکند و در همان حال مصطفی را میبیند که آغوش بازکرده، او را به خود میخواند...
فضاسازی ارمیا بسیار خوب و نثر امیرخانی روان و پیش برنده است. لحن و نوع نگاه او در فضاسازی، جزئینگری و توصیفاتش، شگفت انگیز است. او، عمل و عکس العمل را در افراد به تناسب موقعیت اجتماعی، خوب نشان میدهد.
ارمیا اولین رمان رضا امیرخانی است و در دومین دورهی کتاب سال دفاع مقدس و نیز در اولین دورهی جشنواره فرهنگی و هنری مهر، مورد تقدیر قرار گرفته است. ارمیا در ضمن به عنوان کتاب برگزیدهی بیست سال ادبیات دفاع مقدس نیز انتخاب شده است.
========================================
82
روزنامهي قدس: معرفي آثار برتر دفاع مقدس به بهانه سي سالگي
http://www.qudsdaily.com/archive/1389/html/6/1389-06-30/page20.html
خديجه زمانيان-شهريور89
ارميا
رمان «ارميا» نوشته رضا اميرخاني، داستان سرگشتگي و شوريدگي جواني است که پذيرش زندگي پس از جنگ برايش ناممکن جلوه مي کند.
«ارميا» اولين رمان رضا اميرخاني است که در سال 1372 نوشته شده است. اين کتاب توانست جايزه برتر بيست سال داستان نويسي ادبيات دفاع مقدس ايران را از آن نويسنده اش کند و در زمان خودش مورد توجه باشد.
========================================
81
گاهي دلتنگي گاهي لبخند: مهر و مهتاب و ارميا
http://afsaneh65.blogfa.com/post-225.aspx
افسانه-مهر89
دوتا كتاب خوندم ...اولي مهر و مهتاب از خانم تكين حمزه لو و دومي ارميا از رضا اميرخاني
اولي سرگذشت يه جانباز شيميايي بود به نام حسين ايزدي كه تمام خانواده شو توي بمبارون از دست داده بود .كتابي كه واقعا روان و عالي نوشته شده بود و خواننده رو چنان جذب داستان ميكرد كه عاشق شخصيت و معرفت حسين مي شد و در پايان داستان براي مرگ حسين اشك ميريخت .من كه زار زدم آخر داستان !!!( با اين كه هميشه ميگم پايان بد براي من معني نداره اما اين كتاب از نادرترين كتابهاييه كه خوندنش رو به دوستان توصيه ميكنم . )
دومي هم حكايت يه رزمنده جنگي به نام ارميا كه زماني دانشجو بود و يا دانشجويي كه زماني رزمنده جنگي بوده . اين كتاب اگرچه به زبان سوم شخص نوشته شده اما چنان نثر زيبايي داره كه خواننده رو جذب ميكنه اگرچه يه جاهايي از داستان حس كردم كه نویسنده كمي بيش از حد اغراق و زیاده روی کرده ! مثلا جايي كه ارميا از نيازي كه كارگران معدن به همسرانشون دارند چندشش ميشه !!!! آيا اين چيزيه كه خدا و اسلام و قرآن اونو رد كرده ؟
اما سوال اينه : چرا آدم خوبا فقط تو كتابا زندگي ميكنن ؟ چرا اغلب آدماي خوب و مهربون كتابا بايد يه ربطي به جنگ و دفاع مقدس داشته باشن ؟ و يا اصلا چرا , چرا آدماي جنگ مهربون تر از آدماي صلحند ؟
========================================
80
ايستگاه حاشيه نويسي: حاشيهاي بر ارميا اثر رضا اميرخاني
http://ist-hashie.persianblog.ir/post/13/
مهسا-آذر88
ارمیا اثر رضا امیرخانی
پیش از خواندن ارمیا, پس زمینه ذهنی قوی ای داشتم. با آن همه نقدی که بر این کتاب شده بود و بخصوص تعاریف زیادی که از خوبیش شنیده بودم, نمی توانستم بدون گرایش و بی احتیاط جلو بروم.
کتاب را در دست گرفتم و از همان اول توقع داشتم با یک چیز متفاوت روبرو شوم.از طرح روی جلد گرفته تا جمله ای که روی آن نوشته شده بود و رسم الخط خاص کتاب و...
در تمام طول کتاب, با دیدن کلماتی که به طرزی نامأنوس نوشته شده اند, غافلگیر و حتی آزرده نمی شوی. چون پذیرفته ای که داری کتاب "رضا امیرخانی" را می خوانی, آن هم "ارمیا" را .
و این جمله که در طول داستان چندین بار تکرار می شود" خاک جنوب مثل آب دریاست"مدام تصویر جان کندن ماهی را برای تو تداعی می کند و نظر نویسنده را که "ماهی به خاطر بی آبی نمی میرد".
قبل از خواندن ارمیا زیاد شنیده بودم که نویسنده در بی وتن مدام توی داستان سرک می کشد اما در ارمیا نه. ولی در ارمیا هم سرک کشیدن های نویسنده را زیاد می بینی. اصلاً صفحاتی از کتاب به بیان مستقیم نظرات و دیدگاه ها و تحلیل های امیرخانی اختصاص یافته است. نویسنده در این کتاب در حد یک راوی نمی ماند. او گاهی تحلیل گر می شود, گاهی نقاد و گاهی قضاوت گر...
و اما تصاویر. تصاویری که نویسنده برای تو می سازد. از مکان, زمان, شرایط و مهم تر از همه آدم ها و شخصیت ها.
چون رابطه ی مصطفا و ارمیا فضای خیلی معنوی و روحانی ای را ایجاد می کند , حتی جنس و شدت رابطه را هم می توانی بپذیری. اما خود ارمیا, شخص اول یا شاید دوم داستان. برای من سخت بود بتوانم یک شخصیت 19 ساله قد بلند چهار شانه ریشوی ...بچه گانه و معصوم را تصور کنم و با او احساس انس و آشنایی هم داشته باشم.
جنس افکار, صحبت کردن, راه رفتن,نگاه کردن,لبخند زدن, گریستن ...و حتی محبت کردن او, هم آشناست و هم نامأنوس. ما هر روزه افراد زیادی را در اطراف خود می بینیم که مانند اویند. شاید خود ما هم از آن دسته آدم ها باشیم. افرادی که کلاً خود را متفاوت می دانند. از هر جهتی. دقت کنید. نگفتم برتر. گفتم متفاوت.آدم هایی که فکر می کنند متفاوتند و دوست دارند متفاوت باشند و تلاش می کنند برای متفاوت بودن, یا لااقل متفاوت به نظر رسیدن. نمی گویم بد است. شاید خوب هم باشد.اما...
من درباره جنگ زیاد فکر کرده ام. جنگی که بر ما تحمیل شد. من فکر نمی کنم هیچ انسان سالمی باشد که از جنگ -با آن همه ویرانی و تخریب و...- خوشش بیاید. برای همین از آدم هایی که با قیافه ای حق به جانب می گویند "ما از جنگ بدمان می آید. تا کی می خواهید حرفهایتان را با آتش و اسلحه و خون بزنید..." هم دلگیر می شوم و هم متعجب. ارمیا هم حق داشت از اطرافیانش دلگیر شود, هر چند او بالاتر از این بود که بخواهد بروز دهد یا پرخاش کند یا...اما در فکرش, در تصوراتش , در باورش, دلگیر بود. در طول داستان چندین بار این جمله بیان می شود که "آنجا انگار اصلاً جنگ نشده بود"
در جبهه جنگ حق و باطل, دوست و دشمن مشخصند. تو وظیفه و مسئولیتت را می دانی.ولی وقتی می آیی توی این زندگی, این زندگی شهری روزمره, می بینی همین هایی که به نام دوستند رفتارشان و عملشان و حرف هایشان یک جنس دیگر است. انگار مثل تو حرف نی زنند, مثل تو فکر نمی کنند. انگار زبانشان را نمی فهمی , آنها هم زبان تو را نمی دانند.حالا هم باید مبارزه کنی؟ یا باید سکوت کنی؟ یا فرار؟ حالا مسئولیت تو چیست؟ وقتی برچسب می خوری. مورد توهین و تحقیر قرار می گیری.به تو تهمت می زنند.ارمیا اول سکوت کرد و بعد فرار . انگار دیگر تحمل نداشت. انگار شکست. خرد شد. آب شد...
و رفت.آیا باید می رفت؟
حالا مسئولیتش چه بود؟ حالا که دیگر جنگ رودررو تمام شده بود؟ حالا دیگر نمی توانست مناسبات این دنیا را بپذیرد. آنجا که فکر کرد چه فرقی می کند که من توی معدن کار کنم تا یکی برود پیش زنش یا ساختمان "مهندسی" بسازم تا یکی دیگر برود پیش زنش, آنجا دیگر نمی توانست این مناسبات را بپذیرد.آزرده بود و سردرگم.پس حالا باید چه کرد؟!
و آدم های جنگ ,آنهایی که شهید شدند یا نه, من فکر نمی کنم آنها همیشه فرشته بوده اند و آسمانی و ماورایی و خالص و...
خیلی از آدم های جنگ, آدم های انقلاب, مگر همین هایی نیستند که این جوری به جان هم افتاده اند؟ پس چی شد؟ فرشته ها رفتند و بقیه ماندند در حسرت تا به جان هم بیفتند؟!به هم برچسب بزنند؟! بر سر منافعشان بجنگند؟!مگر همه آنها همین بچه های ایران نبودند؟ مگر خیلی از ما خود آنها نیستیم یا بچه هایشان؟پس چی شد که حالا همه اَه اَه اند و آن موقع همه به به!!!
مگر شرایط نبود, فرهنگ رایج نبود, ارزش ها نبود, مکتب و باور و ایمان و تربیت و ...حتی هنجار نبود که باکری و همت را ساخت؟ حسین فهمیده را پرورد؟"مصطفا" را تقدیم کرد؟
مگر خود امام نفرمود آنها یک شبه راه هفتاد ساله را پیمودند؟
پس چرا این جوان ها باید این قدر برچسب بخورند؟مگر نه اینکه آن زمان مرز حق و باطل مشخص بود و حالا حق و باطل این چنین در هم تنیده اند؟
مگر تشخیص, الآن سخت تر نیست؟ تصمیم سخت تر نیست؟ عمل سخت تر نیست؟
مگر می شود الآن هم مثل 30 سال قبل زیست؟ مگر شرایط الآن مثل آن موقع است؟ هنجار ها عوض نشده؟ ارزش, ضد ارزش نشده؟ ضد ارزش, ارزش نشده؟...
حق و باطل در هم نتنیده اند؟...
کتاب را دوست داشتم. به خاطر خیلی چیزها. به خاطر زبانش, سبکش و برخی از دیدگاه هایش. اما کتاب محبوبم نیست.در هر حال کتاب خواندنی و جالبی است و به هر کسی که آن را نخوانده (البته بعید می دانم چنین کسی بین شما باشد) پیشنهاد می کنم آن را بخواند.
========================================
79
ساباط: نميخوام جانشينت باشم اگه...
http://sabaat2.mihanblog.com/post/159
عاطفه ابراهيمي-مرداد89
چرا مهربانی خدا را باور نداریم. شما رو نمی دونم اما من دلم می خواد یعنی از ته دلم آرزو میکنم فقط خود خدا برتر و بالاتر از همه چیز برام مهم باشه دلم می خواد برای یه لحظه بشم مثل ارمیا! ارمیای رضا امیرخانی و داد بزنم که خدایا بهشت و جهنمت برام فرقی نداره.
در همين رابطه :
آن چه در وب راجع به ارميا نوشتهاند (3)
. آن چه در وب راجع به ارميا نوشتهاند (2)
. آنچه در وب راجع به ارميا نوشتهاند(1)
|