«البورسيه و ما ادراک البورسيه» اين بخشي از سخنان رييسجمهور روحاني در مراسم آغاز سال تحصيلي دانشگاهها بود که در مهرماه سال جاري در دانشگاه تهران بيان شد. رييسجمهور آن روز اين تعبير را براي تبيين مشکلات فرارو و شايد هم يکي از دلايل استيضاح آقاي فرجيدانا (وزير پيشين علوم، تحقيقات و فناوري) به کار برد. با اين حال سرانجام قفل وزارت علوم به کليد تدبير رييسجمهور گشوده شد و اين خانه صاحبي پيدا کرد. اما مسئله بورس نورچشميها و عزيزکردههاي برخي افراد و جريانهاي سياسي همچنان نقل محافل است و اين رشته سر دراز دارد. از يکسو برخي از نخبگان دانشگاهي که عمدتاً در دانشگاههاي تهران و صنعتيشريف تحصيل ميکنند؛ نه به هنگام فراغت از تحصيل که از همان روزهاي ورودشان؛ به روز رفتنشان فکر ميکنند و از سوي ديگر آناني که ميمانند و دو دسته ميشوند. يکي گروهي که به آنان خدمت ميشود و ديگر گروهي که به خدمتشان رسيدگي ميشود. اين موضوع؛ سوژه خوبي براي جامعهشناسان و حقوقدانان و حتي روانشناسان خواهد بود و شايد هرگز گمان نميکرديم از ميان داستاننويسان هم کسي پيدا شود که در اينباره قلم فرسايد. اما رضا اميرخاني اين بار هم خرق عادت کرد (اصولاً کارش همين است. خرق عادت؛ عادت اوست!) او تعبير جالبتري را به جاي فرار مغزها به کار ميبرد: «فرار مغزها کلمه مناسبي نيست زيرا اولاً اينهايي که ميروند غالباً مغز نيستند بلکه استعدادهايي هستند که اگر شکوفا شوند تبديل به مغز ميشوند. پس بهتر است به جاي کلمه مغز از کلمه نشا استفاده کنيم که اين معنا را بهتر برسانيم. فرار هم کلمه مناسبي نيست. وقتي ميگوييم فرار، اين به ذهن ميآيد که شخصي چيز ترسناکي ديده است و دارد به خاطر اين خطر خود را نجات ميدهد. اما حقيقت اين است که اين مهاجرت دانشجويان به دانشگاههاي خارجي بيشتر به دليل خرابي ظرف آموزش و پرورش و دانشگاههاست. کلمه نشت که نشاندهنده خروج تدريجي و ناشي از خرابي ظرف است؛ بهتر است پس به جاي فرار مغزها بگوييم نشت نشا».
او در ادامه توضيح بيشتري ميدهد که منظورش اين است که ظرف آموزش و پرورش و به تبع، دانشگاههاي ما ظرفيت اين همه دانشجو و پژوهشگر را ندارد. نتيجهاش اين ميشود که بالاخره اين نشا؛ نشت و به عبارت بهتري سرريز ميکند. حالا سرريزش ميرود به اروپا و آمريکا و کانادا و استراليا. و چرا نرود وقتي آنجا شرايط رشد اين نهالها برايشان بهتر مهيا شده است: «نشت نشا يک پديده زيرزميني نيست. فقط محدود به کشور ما هم نيست. چين و هند و پاکستان هم سالهاست که گرفتار اين معضل هستند و نيروهاي دانشگاهيشان عمدتاً در غرب مشغول به تحصيلاند. نه فقط کشورهاي آسيايي که امروز اروپاييها نيز از مساله مهاجرت مغزها مينالند.
دانشگاه سوربون فرانسه پايه حقوقي بسيار پايينتر و امکاناتي بسيار کمتر از يک دانشگاه درجه دو آمريکايي دارد، پس خيلي غريب نيست که اساتيد و دانشجويان سوربون جلوپلاسشان را جمع کنند و آرامآرام بنکن کنند به سمت ينگه دنيا». اميرخاني که خودش فارغالتحصيل کارشناسي مکانيک دانشگاه صنعتيشريف است در توصيف خانه دومش ميگويد: «دانشگاه صنعتيشريف يک شعبه بد از دانشگاههاي آمريکاست. در آن چيزي تدريس ميشود که مسوولان دوست دارند آن را علم بنامند؛ اما اين علم، ترجمهاي است نادقيق و ناکارآمد از علم تجربي غربي. بيريشه و بياصالت. از زير بته به عمل آمده و پُرروشن است چيزي که ريشه ندوانيده باشد، بزرگ نميشود.
از روزي که شروع کرديم به ترجمه علم، حاليمان نشد که علم تجربي غرب، بر اساس تجربه غربيان از جهان بنا شده است و ما اگر بخواهيم علم تجربي داشته باشيم، دستکم بايد خودمان تجربه کنيم». همه حرف اصلي اميرخاني در باب مسئله مهمي تحت عنوان علم بومي که بسيار از سوي برخي هم مطرح ميشود همين است که علم تجربي يک تجربه دارد و ما چطور چيزي را که تجربه نکردهايم ميخواهيم توليد کنيم؟ اين مسئله در نقد اميرخاني تنها مختص به علوم پايه و تجربي و فني نيست که به نظر نويسنده گريبان علوم انساني را هم گرفته است: «تبعات علوم انساني ترجمهاي اتفاقاً بسي مهيبتر است از ترجمه علوم تجربي.
ما با ترجمه علوم انساني به راحتي به همقد كردن وهمريخت كردن معارف اقدام ميكنيم. با ترجمه، چارچوبهاي دستگاه فكري غربيها را وارد مينماييم و ارتباطمان را با سنت از بين ميبريم. عقبماندگي ما در علوم تجربي باعث گرديد تا جيرهخوار (بخوانيد مترجم) دانشگاههاي غربي شويم، اما چه چيزي امروز باعث ميشود كه در ساحت علوم انساني نيز جيرهخوار و ريزهخوار باشيم؟ گفتيم علم تجربي غربي است، چه نيازي بود كه حكومت و دين و فلسفه را نيز از غرب اخذ كنيم؟» البته هرچند که در معايب و مصائب علوم انساني ترجمهاي بسيار گفتهاند و در مضرات معارف غربي و شايد اين دنباله کليشه غربزدگي مرحوم جلال آلاحمد باشد که همچنان از سوي اصولگرايان ادامه دارد ولي دستکم جاي سؤال از اين پرسندگان و منتقدان باقي است که اگر پژوهندگان علوم انساني به همين دستاوردهاي فلسفي و نظري غرب هم نظري نيندازند و تأملي نکنند؛ پس چه کنند؟! مگر اين عزيزان چه برگ برندهاي در پس پرده دارند که منتظر افشا نمودنش هستند؟! با اين حال تألي منطقي سخن اميرخاني در باب اينکه ما بايد علم را از تجربه زيسته خودمان کسب و توليد کنيم؛ اين ميشود که براي توليد علم بومي، بايد مسئله بومي داشت.
در حقيقت، بايد دانشجو و پژوهشگر به مسائل مبتلابه خويش و سرزمينش مبتلا شود! و دغدغه ذهنياش باشد که درنهايت راه حل بومي هم بيابد:«ما بايد بتوانيم سؤال بومي طرح كنيم تا براي يافتن جواب مجبور به توليد علم شويم. سالهاست كه باب توليد سؤال علمي در اين مملكت بسته شده است.
از شور و نشاط علمي هيچ خبري نيست». اميرخاني راست ميگويد. شور و نشاط علمي را آزادي علمي لازم است. آزادي سؤال و آزادي نقادي. هر نقدي که باشد و اين مسئله درباره علوم انساني ضروريتر و حياتيتر از هر علم ديگري است. اينکه خطکش برداريم و نقد را به نقد منصفانه و نقد غيرمنصفانه يا نقد سازنده و نقد ويرانگر تقسيم کنيم؛ چيزي جز بزک کردن چهره سانسور و انحصارگري نيست. آنان که اينچنين ميکنند همان برادراني هستند که مهمترين مطالبه دانشگاهي رهبري يعني کرسيهاي آزادانديشي را به برگزاري چند مناظره حزبي و جناحي تقليل دادهاند که همان مناظره هم به جاي خويش، درست و صحيح برگزار نميشود و دانشجو همانجا هم بايد بهراسد از آزادي پس از بيان!
شايد سخنان پاياني اميرخاني را شنيدني بيابيد. اينکه «در درازمدت هيچ راهي نداريم مگر دسترسي به علم بومي. آن زمان هرگز از فرار مغزهاي علمي نخواهيم هراسيد. اما در كوتاهمدت، بها دادن به مغزها اولين راهبرد معقول است.
شايستهسالاري و جوانگرايي بايستي از ساحت شعار به درآيد. ابتدا به فكر نيروهاي داخل مملكت باشيم، سپس به فكر آنها كه خارج شدهاند». اين کتاب در سال 1384 از سوي انتشارات قدياني منتشر شده است.