تاريخ انتشار : ٢٠:٤٠ ٢٢/٩/١٣٩١

در باب برخی شبهات عاشورایی (چند مطلب از جناب زهیر توکلی)

درباره برخي شبهات – قسمت اول

زهير توكلي

اين روزها از اين گوشه وآن گوشه، پرسش هايي حول و حوش تاريخ عاشورا و كم و كيف آيين هاي عزاداري به گوش مي رسد. اين شبهه ها گاه بديهيات تاريخي را نشانه مي رود. به نظر مي رسد كه فضاي سياست زده ايران معاصر و اصرار برخي بر سياسي كردن همه چيز و گره زدن كليه امور مقدس به مسائل روز، باعث واكنش افراطي قشري از تحصيل كردگان جامعه شده است. چندي پيش يكي از همين عزيزان كه خويشاوند من است و مي دانم كه فردي است معتقد، شبهاتي را با من درميان مي گذاشت حاكي از اينكه اصلاً امام حسين(ع) و همراهانش تشنگي نكشيده اند و اين از مجعولات روضه خوان هاست. استدلال مي كرد كه كربلا اصلاً بيابان نيست، جلگه است و رودخانه از آن جا مي گذرد، كلي درخت نخل در عكس هاي امروز كربلا ديده مي شود، هزار سال پيش زمين خنك تر از الآن بوده است  و مي‌شود تصور كرد كه كربلا از امروزش هم سرسبزتر بوده است . بنا بر اين  در روز عاشورا گرمايي آنچناني وجود نداشته است . تازه از همه اين ها گذشته، امام حسين(ع) و حضرت عباس(ع) مي توانسته اند قدري بيشتر اسب بتازند و از جايي دورتر آب بردارند ، به فرض هم كه لشكر يزيد بخشي از ساحل رود را سد كرده بوده اند، همه ساحل رود فرات كه غير قابل دسترس نبود؟ پس با اين تفاسير، روضه عطش ساختگي است.

وقتي آدمي با چنين پرسش هايي مواجه مي شود، پيش از پاسخ، خار حرمان و حسرت را احساس مي كند كه چگونه در دلش مي خلد.  حرمان و حسرت بر اینکه  نفور کردن و گریز دادن جوانان از انقلاب و جمهوری اسلامی به جایی رسیده است که  تركش‌هايش به اعتقادات سنتي هزار ساله و بدیهیات تاریخ مقدس هم می‌گيرد اما  ما هنوز در کش و قوس فحش دادن به فتنه‌گران و ساکتین فتنه و ترّهاتي از اين قبيل مانده‌ايم

به او پاسخ دادم  اولا جلگه‌ای بودن یک اقلیم، دلیلی بر گرم نبودن آن نمی‌شود و مثال آن، بسیاری از مناطق جنوب ایران است. ثانیا اردوگاه امام حسین – علیه‌السلام – در محاصره بود ثالثا از هر نقطه رودخانه نمی‌شد آب برداشت  همان‌طور كه الآن هم نمي‌شود براي آشاميدن از هر جاي رودخانه آب برداشت ؛ كلماتي مثل آبشخور در زبان فارسي و منهل در زبان عربي براي همين وضع شده‌اند كه دلالت كنند بر نقاط خاصي از يك رودخانه يا نهر آب كه مي‌شود از آن آب برداشت . رابعا وقتی درحالت جنگ و گریز هستی و در محاصره‌ای، نمی‌توانی از حدی بیشتر از اردوگاه خود دور شوی حتي  اگر در اوج بی‌آبی باشی زیرا احتمال فاجعه‌های بدتر می‌رود.

خامسا اصل قضیه بی‌آبی و تشنگی مربوط می‌شود به ساعاتی از صبح روز عاشورا  به بعد؛  بنا بر شهادت مقاتل معتبر، حتی شب عاشورا هم آب در خیمه‌گاه شریف بوده است، نشان به آن نشان که روایت می‌کنند که برخی از اصحاب امام حسین – علیه‌السلام – آن شب، با سهم آبي كه در اختيار داشته‌اند ، غسل شهادت کرده‌اند ؛ البته درآن روزگار، اصولا با کمترین مقدار آب  ، غسل مي‌كرده‌اند چنان که در روایتي از حضرت رسول – صلی‌الله علیه و آله – ، كسي كه با بیش از یک من آب (یعنی سه لیتر آب) غسل کند، مورد سرزنش قرار گرفته  است

از ساعاتی پس از اذان صبح، آب در خیمه‌گاه شریف تمام شده است. بنابراین باید دفت کرد که چه بر سر آن بزرگواران رفته است که خود مساله تشنگی ، به یکی از ابعاد ناراحت‌كننده  واقعه تبديل شده است . نکته نخست ،  وجه ناجوانمردانه این کار است؛ کاری که کافر با کافر نمی‌کند بلکه آدمی با سایر جانوران روا نمی‌دارد، چنانکه یکی از این اشقیا خطاب به امام حسین - علیه‌السلام – گفت که چرندگان و درندگان بیابان را می‌گذاریم از این آب بخورند اما تو را نه، می‌خواهم بگویم که خود آنها هم با کمال بدذاتی و خباثتی که از اولاد زنا انتظار می‌رود، می‌دانستند چه می‌کنند و وقوف داشتند به این که با این کار بیش و پیش از جنبه فیزیکی آن که رنج تشنگی است، دارند دل امام حسین – علیه‌السلام – و خانواده‌اش و آن بچه‌های معصوم را می‌سوزانند. ( زهی خیال باطل که آنان داشتند و چه گواهی بر شکست آنان بهتر از آن جمله  حضرت زینب - علیه‌السلام – که فرمود: ما رأیت الا جمیلا من جز خداوند جمیل و زیبا هیچ چیز ندیدم. ) نکته دوم این است که آن عزیزان، درحال نبرد بودند و در کشاکش  جنگ و گریز و زخم و خونریزی و در این حالت ،  تشنگی  دهها و صدها برابر می‌شود نکته سوم این است که آمی درحال هیجان و استرس، نیازش به آب چندين برابر مي‌شود.

 در نظر بگیريد کودکانی را که نباید از خیمه‌ها بیرون  بیایند ؛ خیمه‌هایی که بنابر گواهی مقاتل معتبر، با ریسمان به هم وصل شده بودند و پشتشان هم به شکل هلالی خندق کنده شده بود و در خندق از ساعتی پیش از آغاز جنگ، خار و بوته و هیزم افکنده بودند و آتش زده بودند تا مبادا آن حرامزادگان آكنده‌شكم  از پشت به زن و بچه هجوم ببرند، گرمای اواسط مهرماه منطقه گرمسیری و نسبتا شرحی کربلا را هم بیفزایید و از همه مهمتر هلهله و حشیانه چند هزار دشمن درنده خوی وقیح را و سوگواری زنانی که را که مادران و خواهران این کودکان بوده‌اند برجنازه‌های پاره پاره مردانی که پدران و برادران و عموها و پسرعموهای این کودکان بوده‌اند؛ در چنین حالتی این کودکان را چگونه می‌شود از فرجام قطعی  جنگ منصرف کرد و به چه شیوه‌ای و با چه شگردی و به كدامين ترفند می‌شود کاری کرد که آنها این صحنه‌ها را نبینند و آن صداها را نشوند؟ آیا خیمه‌ای مخصوص نگهداری و سرگرم کردن کودکان در نظر گرفته شده بود؟ آیا همت و توجه برخی از بانوان خیمه گاه شریف تا پیش از لحظه عروج امام حسین - علیه‌السلام – معطوف به نگهداری و سرگرم کردن بچه‌ها بوده است؟  تا آنکه آن لحظه فرا برسد که شاعر گفته است:

عصر ماتم زده عاشوراست

کاری از دست کسی ساخته نیست

به فرض هم که خیمه‌ای برای نگهداری و سرگرم کردن کودکان در کار بوده و به فرض هم که برخی از بانوان بزرگوار حرم حسینی، علیرغم تکان‌ها و تنش‌های ثانیه به ثانیه آن روز، از بچه ها پرستاری می‌کرده‌اند و می‌خواستند و تلاش می‌کردند  كه سر آنان را گرم کنند،‌آیا با چه وسیله‌ای؟ آبی بود؟ غذایی بود؟ (که اگر غذايي هم بود به خاطر بی‌آبی نمی‌شد به بچه‌ها داد تا مبادا تشنه‌تر شوند) . فضایی برای بازی بچه‌ها وجود داشت؟ اصلا آن بچه‌ها  اگر از بني‌هاشم بودند ،؛ خون  پیامبر و مولا علی  در رگ‌هايشان بود و اگر از فرزندان اصحاب امام حسين بودند ، خون بزرگترین مردان آن روزگار از اصحاب پیامبر و جنگاوران بزرگ کوفه و بصره و یمن درخونشان بوده. آيا چنين كودكاني از چنان نسلي ، زیر بار شگرد و شیوه و ترفند براي منصرف شدن حواسشان  می‌رفتند؟ چنان بچه‌هایی را  اصلا می‌شد در آن بحبوحه سرگرم کرد؟

 این بچه‌ها آدمیزاد بودند و هرقدر هم که بچه  شیربه شیر برود، آخر بچه بودند و دیدن ان همه مصیبت ،  در یک روز ، چه حجمی از هیجان درد بر قلب این کودکان وارد می‌کرد و آب، آب، آب که عنصر تسلی بخش و تسکین دهنده هیجانات عصبی و روانی است  ، كجا بود ؟  بزرگترها دم فرو بسته بودند و تشنگی را مثل بار امانت می‌کشیدند ولی بچه‌ها شايد  ناله العطش را بهانه کرده بودند و شايد  این کار ناخودآگاه صورت می‌گرفت تا مثلا به روی خودشان نیاورند که آنها هم می‌دانند اینجا چه خبر است و چه می‌گذرد. اینها همه قابل حدس و قابل درک است.

این توضیحات را که برای آن خویشاوند عزيزم  دادم، قدری راضی شد ولی بلافاصله شبهات بعدی را یکی پس از دیگری در میان می‌گذاشت و من در دل می‌گریستم بر غربت امام حسین - علیه‌السلام –  كه دشمنان آن خاندان پاك از يهود و نصارا و بدتر از يهود و نصارا يعني  وهابی‌ها و بهایی‌ها از یک طرف ودوستان نادان و نااهل از طرف دیگر، کاری کرده‌اند  كه  ما امروز حتی با برخی از جوانان معتقدمان باید درباره اولیات و بدیهیات تاریخی بحث کنیم. در ادامه ، قدری درباره برخی از این شبهات، سخن خواهیم گفت.

آن عزيز گفت : من ديگر رغبتي به شركت در اين مجالس عزاداري ندارم . گفتم : چرا ؟ گفت : چون حس مي‌كنم ما به بهانه امام حسين – عليه السلام – براي خودمان گريه مي‌كنيم ؛  امام حسين بهانه شده كه سالي يك بار دور هم جمع شويم و چراغ‌ها را خاموش كنيم و بي‌خجالت ، دلي از عزاي گريه بياوريم . گفتم : چطور و از روي كدام قرائن و نشانه‌ها به اين نتيجه رسيده‌ايد ؟ گفت : بالاخره هر كسي را ، يك مصيبتي ، زده است ؛ يكي پدرش را از دست داده ، يكي  داغ اولاد ديده ، يكي همسرش از دنيا رفته ، يكي دلتنگ برادر مرده‌اش است ؛ اين زمانه ما هم كه زمانه افسردگي است و اگر كسي مصيبت‌ديده هم نباشد ، آن‌قدرها غم و غصه در دلش روي هم تلنبار هست كه بدش نيايد ساعتي در مجلسي كه همه دم به دم همديگر مي‌دهند تا بيشتر گريه كنند ، حضور به هم برساند و تخليه عاطفي – هيجاني شود . گفتم : اول بياييم و فرض كنيم كه حرف شما كاملا درست باشد به اين ترتيب كه بگوييم همه كساني كه در مجالس سوگ امام حسين – عليه السلام – شركت مي‌كنند ، آگاهانه با انگيزه – به قول شما – تخليه عاطفي – هيجاني پا به اين مجالس مي‌گذارند ؛ يعني من يك پله بالاترش را گفتم ؛ چون شما ادعا نداريد كه اين تخليه عاطفي – هيجاني ، آگاهانه صورت مي‌گيرد ؛ داريد ؟ گفت : نه ؛ من مي‌گويم كه امام حسين – عليه السلام – بهانه است ولي چه بسا بيشتر يا همه اين آدم‌ها به قصد ثوابش به اين مجالس مي‌آيند ؛ به خصوص كه شنيده‌اند هركس بگريد يا بگرياند يا حتي خود را به گريستن بزند ، آمرزيده مي‌شود ؛ ولي در اصل ، همان لذتي كه از غمگين شدن و تخليه عاطفي – هيجاني به آنها دست مي‌دهد ، انگيزه واقعي‌شان است . گفتم : خيلي خوب ؛ من بالاترش را فرض مي‌گيرم و مي‌گويم همه اينها اصلا مي‌آيند كه دلشان را سبك كنند و از خودشان هم اگر بپرسي ، سرشان را بالا مي‌گيرند و مي‌گويند : « آره قربونت ما اومديم اين‌جا چون دلمون گرفته چون توي هيچ جايي مث اين خيمه حسين ، غم آدم پايين نمي‌ريزه » به فرض كه اين‌گونه هم باشد ، چه اشكالي دارد؟ روي اين كره خاكي ، يك نفر را نشانم بده كه حالش خراب نباشد ؟

بعد چون مي‌دانستم كه خيلي اهل گوش سپردن به موسيقي است ، پرسيدم : آن ترانه معروف را كه يادت هست :

مثل تموم دنيا حال منم خرابه خرابه خرابه

مثل تموم بختا بخت منم تو خوابه تو خوابه تو خوابه

گفت : آره  گفتم : خدا سراينده اين ترانه را رحمت كند . لبخندي زد و گفت : شما چرا ؟ شما كه نبايد از اين جماعت خوشتان بيايد؟ گفتم : حرف حق از هر دهني شنيدني است . خداوند خودش در كتاب گفته است : « لقد خلقنا الانسان في كبد ؛ همانا كه چنين است ما انسان را در رنج خلق كرديم » دقت كن كه خدا نگفت : ما انسان را با رنج خلق كرديم بلكه گفته است : « در رنج خلق كرديم » يعني از اساس ، آفرينش انسان و سرشت او اقتضا مي‌كرده است و مي‌طلبيده است كه او رنجي بردارد كه هيچ يك از موجودات ديگر كشيدن بار آن را تاب نمي‌آورند . اين هم كه شما زمانه ما را زمانه افسردگي عنوان مي‌كنيد ، هم درست است هم غلط . گفت : چرا ؟ گفتم : درست است به خاطر اين‌كه در هيچ دوراني بشر با اين همه تضاد روبرو نبوده است و غلط است زيرا غم ، هميشه بوده است ؛ شاهدش اين است كه هرچه در ادبيات همه ملتها به عقب مي‌رويم ، اين دردمندي و بي‌قراري را كماكان مشاهده مي‌كنيم ؛ در ادبيات فارسي  از ابوالحسن شهيد بلخي ، شاعر هزار سال پيش بگير كه گفته :

اگر غم را چو آتش ، دود بودي

جهان تاريك بودي جاودانه

در اين گيتي سراسر گر بگردي

خردمندي نيابي شادمانه

تا همين ترانه‌اي كه هم من شنيده‌ام هم تو و مال روزگار خودمان است . گفت : اين چه ربطي به بحث ما دارد؟ اتفاقا تو داري حرف مرا مستحكم‌تر مي‌كني ؛ من هم همين را مي‌گويم ؛ مي‌گويم اينها غم خودشان را دارند نه غم امام حسين را .  گفتم : فرق من با تو اين است كه من مي‌گويم به فرض هم كه همه اينها براي فرونشاندن سالانه بغض از گلويشان و براي تكاندن سالي يك باره غم و غصه از دلشان به مجلس عزاي امام حسين بيايند ، تازه  مي‌شوند مثل بقيه مردم . گفت : براي چه مثل بقيه مردم ؟ گفتم : مگر سفرنامه ناصرخسرو را نخوانده‌اي؟ گفت : مقدمه‌اش را مي‌گويي ؟ گفتم : آره ؛ گفت : همان‌جا كه تعريف مي‌كند چطور توبه كرد؟ گفتم : بله ؛ همان‌جا را مي‌گويم . گفت : سالها پيش خوانده‌ام . رفتم و از كتابخانه سفرنامه ناصرخسرو را بيرون كشيدم و خواندم :

« پس از آن‌جا ( يعني از پنج ديه مرو الرود ) به جوزجانان شدم و قريب يك ماه ببودم و شراب ، پيوسته خوردمي... شبي در خواب ديدم كه يكي مرا گفت : چند خواهي خوردن از اين شراب كه خرد از مردم زايل كند؟ اگر به‌هوش باشي بهتر . من جواب گفتم كه حكما جز اين چيزي نتوانستند ساخت كه اندوه دنيا كم كند . جواب داد كه در بيخودي و بي‌هوشي ، راحتي نباشد . حكيم نتوان گفت كسي را كه مردم را به بي‌هوشي رهنمون باشد . بلكه چيزي بايد طلبيد كه خرد و هوش را بافزايد . گفتم كه من اين را از كجا آرم؟ گفت : جوينده يابنده باشد . و پس سوي قبله اشارت كرد و ديگر سخن نگفت . »

گفت : تو هنوز نگفتي از اين همه مقدمه‌چيني چه نتيجه‌اي مي‌خواهي بگيري . لابد مي‌خواهي بگويي در كنار همه روش‌هايي كه بشر براي فرار از اندوه در پيش گرفته است ، يك روش هم پناه آوردن به دين است . گفتم : قربان آدم چيزفهم . البته همين است كه گفتي اما در تفسير حرف من يك جا را اشتباه كردي . گفت : كجا ؟ گفتم : ما يك فرار از غم داريم و يك پالايش و تصعيد غم . اين دو ممكن است ظاهرشان يكي باشد ولي نتيجه ، متفاوت است . آن‌كه غمگين مي‌شود و عرق مي‌خورد ، دارد از دست غمش فرار مي‌كند ؛ عرق مي‌خورد تا ساعتي هوش و حواسش به جا نباشد و لختي بياسايد اما وقتي نشئه شراب از سرش پريد و سردرد و خماري بعدي به سراغش آمد ، همان غم پيشين را به شكل دردناكتري در خود حس مي‌كند . حكايت مسكرات و مخدرات و اين اواخر مواد روان‌گردان اين است : بنيان اين روش «‌ فرار از آگاهي » است . ولي يك راه ديگر ، اين است كه تلاش كني آن غم را در درون خودت تعالي بدهي و آن را به تهذيب و پالايش برساني. ارسطو در رساله فن شعر ( بوطيقا ) در بحث از تراژدي ( نمايشي كه ناكامي فاجعه‌بار قهرمان در برابر تقدير را ترسيم مي‌كند ) فايده آن را كاتارسيس عنوان مي‌كند . مترجمان ، كاتارسيس را « تهذيب و پالايش » ترجمه كرده‌اند . ارسطو مي‌گويد كه همذات‌پنداري خواننده نمايش‌نامه يا بيننده آن با قهرمان باعث مي‌شود كه او دو عاطفه « اندوه » و « ترس » را تجربه كند و همين باعث تهذيب و پالايش اين دو عاطفه در او مي‌شود . اين را هم بايد اضافه كرد كه هرقدر قهرمان تراژدي ، ستايش‌ برانگيزتر و دوست‌داشتني‌تر باشد ، اين كاتارسيس ، اين تهذيب و پالايش شديدتر خواهد بود زيرا تو در جريان هم‌ذات‌پنداري با كاراكتر ( شخصيتي ) قرار مي‌گيري كه او را از خود بالاتر مي‌داني و شوقي و گرايشي به او داري و در نتيجه بليّه‌اي كه در جريان تراژدي بر سر او مي‌آيد ، نزد تو به مثابه يك آزمون ، تجربه مي‌شود . با اين توضيحات ، بياييم و يك بار ديگر به شكلي كاملا سكولار و صرفا از منظر كاركردگرايانه به آيين‌هاي عزاداري امام حسين – عليه السلام – نگاه كنيم . مردم مي‌آيند و در مجلسي شركت مي‌كنند كه قصه‌اي در آن بازگو مي‌شود . اين قصه در طول سده‌هاي متوالي ، صيقل خورده ، طرح و تراش پيدا كرده ، جنبه‌هاي دراماتيك آن برجسته شده ، شخصيت‌هايي ( كاراكترهايي ) در صدف اين قصه پرورده و مثل گوهر از بازگو كردن سال به سال و قرن به قرن آن استخراج شده ( شخصيت‌هايي كه در طرح و پيرنگ قصه ، هريك آشكار كننده ضلعي از اضلاع عاطفي/انساني/اخلاقي/داستاني  هستند و به همين علت است كه در هر شب از شب‌هاي دهه محرم ، داستان يكي از شخصيت‌ها بيان مي‌شود ؛ والا چرا در ده شب ، روايت خطي واقعه بازگو نمي‌شود؟ ) . اين قصه ، چون پس‌زمينه‌اي از واقعيت تاريخي با خود دارد ، رنجي را كه قهرمانان آن مي‌كشند ، كاملا در دسترس شنونده قرار مي‌دهد تا خود را به جاي قهرمانان بگذارد و همان غم و هراسي را كه ارسطو در تراژدي ، بر آن انگشت مي‌نهد ، به مثابه يك رنج بشري ( بشري با گوشت و خون و استخوان ) در عالم خيال تجربه كند و از طرف ديگر ، چون قهرمانان قصه ، در زمره قديسان هستند و شنونده ، يك شنونده خنثا نيست بلكه شنونده باورمند است ، حس شفقت را در بالاترين درجه در او بيدار مي‌كند و او را براي  پذيرش رنج و بردن باري به نوبه خود ( حداقل در مرتبه تصور و تصديق ذهني )  آماده مي‌سازد . آن‌گاه بايد توجه داشت كه اين قصه صرفا بازگو نمي‌شود بلكه باز هم در طي قرن‌هاي متمادي ، به تمام هنرهاي جانبي كه تاثير آن را به توان مي‌رسانند ، آراسته شده است يعني شعر ، آواز ، احيانا موسيقي ( در سنت‌هايي مثل تعزيه يا دسته‌هاي زنجيرزني يا سنج و دمام جنوبي‌ها ) ، هنرهاي تجسمي از قبيل طراحي دكور ( design ) مجالس و همه هنرهايي كه در دكوربندي مجالس دخيلند مثل خوشنويسي ، گرافيك و... هنرهاي كلامي/ارتباطي مثل دكلاماسيون ، خطابه ، قصه‌گويي / نقالي و... هنر نمايش يا به كار گيري شگردهاي نمايشي مثل تعزيه يا برخي اجراها در فن مقتل‌گويي و روضه‌خواني .

در مرحله سوم ،  اين قصه در قالب يك آيين و مناسك دسته‌جمعي بازگو مي‌شود و مثل هر آييني كه روزگاراني دراز بر آن گذشته ، مجموعه‌اي درهم تافته از نمادها آن را پيكره بخشيده است و اساسا نفس آن هم‌سرايي و هم‌گرايي در برپايي مناسك و آيين‌هاي دسته‌جمعي ، تاثير مضمون و مفاد آيين و مناسك را به توان n   مي‌رساند .

حال با ملاحظه همه اين طرفيت‌ها ، گيرم كه اين مردم نه براي عمل به دستور پيشوايانشان مبني بر زنده نگه داشتن ياد واقعه عاشورا و نه براي اجر اخروي كه بابت گريستن يا گرياندن يا گريه‌نمايي بر مصيبت حسين وعده داده شده و نه براي  ابراز وفاداري به ولي‌نعمت معنوي‌شان حسين ابن علي بلكه فقط و فقط به مثابه يك مراسم سنتي كه در آن غم دل را مي‌نشانند ، در مجلس عزاي حسين شركت كنند ؛ چه ايرادي دارد؟ چه محملي براي تخليه غم از يادآوري رنج‌هاي حسين ، بهتر ؟ اصلا شما فرض كنيد كه اين ، تنها يك قصه است ؛ مگر نه اين است كه ما اين همه قصه را در قالب رمان  مي‌خوانيم و در جريان قصه پا به پاي قهرمانان قصه مضطرب مي‌شويم ، مي‌افتيم و برمي‌خيزيم و هيچ‌كس نمي‌گويد كه من كار لغوي كردم كه رمان خواندم و براي سرنوشت يك قهرمان خيالي اين همه خون به جگر شدم  . و چه بسا قهرماناني كه برايشان اشك‌ها مي‌ريزيم  و تا مدتها پس از اتمام رمان و شايد تا آخر عمر ، از تاثير فكري و عاطفي زندگي‌نامه خيالي آن قهرمان بيرون نياييم. چه بسا يك رمان را بارها و بارها بخوانيم و هر بار،  انگيختگي ادراكات و احساسات خود را بار ديگر بيازماييم . پس چرا آن‌جا اين تكرار و تاثير هرباره برايمان عجيب به نظر نمي‌رسد ؟ به همان دليلي كه ارسطو گفت و خودماني‌اش اين مي‌شود كه در هر بازخواني ، يك بار ديگر تو به بهانه قهرمان داستان ، به سير و  سفري در خود مي‌روي و با قهرمان ، همراه مي‌شوي تا خودت به يافتي از خود برسي . ماجراي آيين‌هاي عزاداري در ميان شيعيان و به خصوص ايرانيان را از اين زاويه كاملا كاركردي هم مي‌شود ديد .

آن عزيز ، سكوت كرد و هيچ نگفت . من هنوز حرف‌هاي زيادي داشتم كه با او بزنم ولي مجلس مهماني بيشتر از اين مجال نداشت. به اميد خدا در هفته‌هاي آينده آن حرف‌ها را با شما در ميان خواهم نهاد.


در باب برخي از شبهات – قسمت چهارم

زهير توكلي

در ادامه سه يادداشت پيش ، شبهاتي ديگر را مطرح مي‌كنم كه اين روزها زياد مي‌شنوم . گفته مي‌شود كه فرهنگ گذشته ايران يعني ايران باستان ، فرهنگ شادي بوده است و پس از اسلام و به طور خاص ، پس از صفويه ، به خاطر غلبه تشيع ، اين همه عزاداري در كشور ما رواج يافته است . آنهايي كه دلسوزند ، عنوان مي‌كنند كه ما فقط براي مراسم و آيين‌هاي سوگ اهل‌بيت ، مايه مي‌گذاريم ولي جشن‌هاي شاد ما مثل اعياد فطر و قربان و غدير و مبعث  و نيز زادروزهاي چهارده معصوم ، به پرمايگي و تنوع آيين‌هاي سوگ نيست و بايد فكري به حال اين معضل كرد .

در پاسخ بايد چند مقدمه طرح شود . به نظر مي‌رسد كه در اين‌جا چند نكته با هم درآميخته‌اند و به اصطلاح ، « خلط مبحث » شده است . در اين گفتار ، يكي از اين نكته‌هاي مغفول را مطرح مي‌كنم كه يكي از چند مقدمه لازم براي پاسخ به اين شبهه خواهد بود و به علت قلت مجال ، پاسخ به اين شبهه در چند قسمت و پس از چند مقدمه ، پي افكنده خواهد شد .

 فرض كنيم كه همه اين ادعاها درست باشد يعني :

1-      فرهنگ ايران پيش از اسلام ، فرهنگ شادي بوده است

2-      فرهنگ اسلامي و به طور خاص ، فرهنگ شيعه ، غم‌زا است و با شادي ميانه‌ چنداني ندارد

3-      آيين‌هاي سوگ در شيعه و به‌ويژه عزاداري بر امام حسين – عليه السلام – نقش اصلي را در اندوه‌محور بودن فرهنگ شيعي دارد

به فرض كه اين سه ادعا هر سه درست باشد ، پيش از همه اين ادعاها كه در قسمت‌هاي بعدي اين مقاله آنها را بررسي خواهيم كرد ، بايد به يك سؤال كليدي بپردازيم : آيا خود غم و شادي ، بالذات و في نفسه ارزشمند هستند ؟

در پاسخ بايد گفت كه غم و شادي ، دو حال از حالات بشري است و هيچ يك به خودي خود ، ارزش ذاتي ندارد . ارزش يا بي‌ارزشي غم و شادي به عواملي و مؤلفه‌هايي وابسته است :

الف -  بستگي دارد به اين كه از چه چيزي غمگين يا شاديد ؟ اتفاقا يكي از ملاك‌هاي ارزيابي افراد ، همين است . هرقدر آدمي بزرگتر باشد ، غم‌ها و شادي‌هايش ، بامعناتر است . آب حوض با  نرمه‌نسيمي ، آشفته مي‌شود ولي دريا با تندباد . دانشمندي كه چند سال بر سر يك پژوهش وقت گذاشته و اكنون پس از تلاشي طاقت‌سوز توانسته پرتوي بر يكي از حيطه‌هاي تاكنون مبهم مانده مساله مورد بحث بيفكند ، شاد و شورمند است و سرمايه‌گذاري كه در يك مزايده نان و آبدار ، برنده شده نيز از شادي در پوست نمي‌گنجد ولي تصديق مي‌كنيد كه چقدر شادي آن دانشمند ، شريف‌تر است . يك مثال ديگر : در ادبيات فارسي ، شادتر از فرخي سيستاني و غمگين‌تر از خيام كمتر شاعري پيدا مي‌كنيد اما باز هم تصديق بفرماييد كه تا باشد غم خيامي باشد و تا باشد ، شادي فرخي‌وار نباشد  زيرا اولي ،  درد درك معماي هستي دارد كه غمگين است و دومي ، از بابت مدح سلطان غزنوي ، در شاهدبازي و غلامبارگي و نوشخواري ، غرق است اگر شاد است . اساسا غم و شادي به سرشت آدمي وابسته است ؛ از روي غم‌ها و شادي‌هاي يك فرد مي‌شود پي برد كه آدم خوبي است با آدم بدي است . غم و شادي بين بدان و نيكان مشترك است ولي موضوع آن فرق مي‌كند.

ب – ديگر اين‌كه ارزش غم يا شادي ، بستگي دارد به ميزان خودآگاهي . هرقدر شخص ، رشديافته‌تر باشد ، اشراف و وقوف بيشتري بر حالات خود دارد و به خاطر همين حالات خود را آگاهانه‌تر مي‌پذيرد و به همين سبب ، غم يا شادي او را اسير خود نمي‌كند و « يكپارچگي شخصيت » او را بر هم نمي‌زند . چنين شخصي ، ممكن است غمگين يا شاد شود ، ممكن است غم يا شادي او دائمي باشد ولي او تلاش دارد كه  اين حال خود  را هرچه شفافتر و واضح‌تر در درون خود ادراك كند و ربط و نسبت آن را با ساير ادراكات و احساسات خود دريابد   مثلا پسر عزيزي داشته و او را ناگهان در مرگي نامنتظر و فاجعه‌بار از دست داده ؛ او هرگز پس از اين داغ ، آن شخص سابق نمي‌شود و از اين پس ، غم ، مهمان هميشگي قلب اوست ولي نكته آن است كه او از همان ابتدا عليرغم سنگيني كمرشكن مصيبتش ، آن را پذيرفته است و اگرچه شديدا با آن درگير است ، گريه خود را فرو نمي‌خورد و سعي نمي‌كند به زور آن را در نظر خود كم‌اهميت جلوه دهد ، بر خود تكليف نمي‌كند كه غمش را نديد بگيرد و خود را هرچه زودتر به فراموشي بزند و از طرف ديگر ، سيرداغ و پيازداغ آن را هم زياد نمي‌كند و به آن دامن نمي‌زند و مدام نيشتر برنمي‌دارد و سر زخمش را از نو باز نمي‌كند  ؛ براي او مهم اين است كه اين غمي كه با آن دچار آمده است ، او را اسير خود ن‌كند ؛ او با غم مي‌زيد و آرام آرام آن را بازتعريف مي‌كند ؛  پيش از اين مصيبت ، او از غم  درك و دريافتي  داشت ولي به ناگاه با رخداد ناگوار ، با چيزي روبرو ‌شده است  كه اگرچه  مي‌داند اسمش غم است ، تاكنون در اين ابعاد عظيم تجربه‌اش نكرده بوده است پس در اين تجربه تازه و بسيار دردناك ، او از همان قدم اول ، سعي كرده « خودآگاهي » خود را از دست ندهد و در پرتو اين خودآگاهي كه از آن پاسداري شده است ، رفته رفته آن غم ناگهاني ، آن پرسش دردآلود  فقدان ، از شكل يك تجربه بيگانه ، از هيات يك مهمان ناخوانده ، به تجربه‌اي آشنا بدل مي‌شود و او « داغ » را در خانه قلبش ، در كنار ساير تجربه‌هاي زندگي و ادراكات و احساسات متاثر از آنها ، به عنوان يكي از اهل خانه مي‌پذيرد و روابط اين عضو جدبد خانه قلبش را با ساير اعضاي خانه ، سامان‌مند و سازوار مي‌كند.

ج – سوم اين‌كه ارزش شادي يا غم ، بستگي دارد به اين‌كه در گذار از آن چه رفتاري پيشه مي‌كني ؟ چگونه غم يا شادي را ابراز مي‌كني ؟ مساله اين است كه نوع واكنش نشان دادن ما در برابر غم يا شادي ، تعيين‌كننده است ؛ مثلا گاهي يك نوع خاصي از ابراز شادي ، در آن ساعت ، شادي را شديدا لذت‌بخش‌تر مي‌كند ولي سپس بلافاصله پس از اين فرآيند ، نوعي خلا و ملال شديد جاي آن را مي‌گيرد : در دانشگاه قبول شده‌اي و يك مهماني برگزار مي‌كني و در آن مهماني بزن‌بكوبي به راه مي‌اندازي ؛ باده پيموده  مي‌شود و دختر و پسر با هم دست مي‌افشانند و پاي مي‌كوبند و شبي در بخار الكل و دود تنباكو و علف و ضرباهنگ پرتنش موسيقي‌هاي تند و رقص‌آور سپري مي‌شود : « اين هم از عمر شبي بود كه حالي كرديم » ولي بنده به مشاهده حال كساني كه فرداي آن پارتي شبانه ديده‌امشان ، دريافته‌ام كه حال فرداي اينان خوب نيست نه فقط به خاطر سردرد و خماري بلكه حس من اين بوده كه اينها پس از چنين بزم‌‌هاي شبانه‌اي، به گونه‌اي از كرختي و ملال و در نهايت يك جور غيظ شديد آماده انفجار دچار مي‌شوند زيرا در آن بزم ، با انواع روش‌هاي غافل شدن از زمان و رهايي از فكر كردن ، به شادي خود دامن زده بودند يا از غم خود گريخته بودند و حال كه به جريان طبيعي زندگي بازگشته‌اند و مجبورند در زمان حال به سر برند و با واقعيت مواجه شوند ، درد شديدي مي‌كشند . مثالي ديگر ؛ زياد ديده‌ام كساني را كه «غم‌بازي» مي‌كنند ؛ اين عبارت را از روي اصطلاح « خون‌بازي » ساختم و در اين كار تعمدي داشتم . برخي از معتادان تزريقي ، سرنگ حاوي ماده مخدر را در رگشان فرو مي‌برند ولي آن را يكباره خالي نمي‌كنند بلكه به دفعات خونشان را به داخل سرنگ مي‌كشانند و دوباره آرام آن را به داخل رگشان پمپاژ مي‌كنند و از اين كار ، لذتي چند برابر مي‌برند . به اين نوع از عمل مي‌گويند « خون‌بازي » . مبتلايان و معتادان به « غم‌بازي » زياد ديده‌ام و به خصوص در ميان كساني كه با متون ادبي يا عرفاني سر و كار دارند ، اين غم‌بازي شايع است . در پديده غم‌بازي ، فرد به مفهوم باليني كلمه افسرده است ولي به جاي پذيرفتن اين عارضه ، اين اختلال ، اين بيماري ( هرچه مي‌خواهيد اسمش را بگذاريد ) چون ذهنش از توجيهات زيباي ادبي / فلسفي / عرفاني براي غمگين بودن ، انباشته است ،  با ربط دادن افسردگي‌شان با ذهنيات زيبا ، پرمعني و شكوهمندش ، به يك جور خلسه تخديرآور  دست مي‌يابد و در نتيجه هرگز به دنبال درمان افسردگي‌اش نمي‌رود حتي شايد متوجه نشود كه افسرده‌ است . اگر عرفا در متون عرفاني اصيل از درد دم مي‌زنند ، اصلا اين درد ،  يك جور مشترك لفظي است با دردي كه ما در عرف زبان به كار مي‌بريم  . دكتر شفيعي كدكني در شرح آثار عطار ، درد را در متون عطار ، عبارت از تمام نشدن حوصله و ظرفيت سالك و قابليت دائما نو شونده او براي پذيرش حقايق الهي مي‌داند . مي‌بينيم كه اين درد اصلا ربطي به استعمال روزمره درد ندارد اگرچه ممكن است در برخي از منازل سير و سلوك ، نمود اين درد طلب ، غمي باشد كه حال سالك در آن منزل است نه مقام او ولي در منازل والاتر ، چه بسا درد طلب ، نيرومندتر باشد ولي اصلا هيچ نمودي از غم در سالك نبيني . نشان به آن نشان كه عرفا عموما افرادي آزاد و رها و بي‌خيال و بي‌باكند. پس بروز غم و شادي و شيوه تخليه آن ، در تعالي بخشيدن به آن يا در انحطاط آن تاثير مستقيم دارد و نكته آن است كه از روي شكل و شيوه ابراز غم و شادي ، مي‌شود به جنس آن پي برد يعني غم و شادي هرچه شريفتر و انساني‌تر و فرهيخته‌تر باشد ، خود به خود نمودي متمايز از خود به جا مي‌گذارد .

خلاصه آن‌كه غم و شادي ذاتا ارزشمند نيستند كه ما بتوانيم با استناد به آنها يك فرهنگ را بكوبيم و فرهنگي ديگر را بستاييم . بايد ديد جوهره غم و شادي در هر فرهنگي چيست و كاركردهاي آن در آن فرهنگ چيست تا بشود قضاوتي منصفانه ارائه كرد . در قسمت‌هاي بعدي ، ساير ادعاهايي كه پيكره اين شبهه را ساخته بررسي خواهد شد .

 


  نظرات
نام:
پست الکترونيک:
وب سايت / وب لاگ
نظر:
 
   
 
   
   صفحه نخست
   يادداشت
   اخبار
   تازه ها
   يادداشت دوستان
   کتابها
   درباره نويسنده
   تيراژ:٨٦٠٢٥٠
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
 

 
بازديد کننده اين صفحه: ١٠٤٠٠
.کليه حقوق محفوظ است
© CopyRight 2008 Ermia.ir & Amirkhani.ir
سايت رسمي رضا اميرخاني
Because when the replica watches uk astronauts entered the replica watches sale space, wearing a second generation of the Omega replica watches, this watch is rolex replica his personal items.