صحبتم در خانهي داستان درست افتاده بود بعد از بازي ايران و ژاپن. با چه دل و دماغي بايد ميرفتيم، خدا ميداند! به هر صورت يك طرف دايي بود با گلي از روي نقطهي پنالتي و يك طرف داعي بود با كلي رفاقتِ قديم به نامِ بايرامي كه مديرِ خانهي داستان است و امرش مطاع و مستور هم موضوع، كه نوشتههايش متاعي است در اين بازارِ كاسدِ فضلفروشانِ اهلِ ادب.
قرار بر اين است كه پيرامونِ مجموعهي آثارِ داستاني دوستِ گراميام مصطفا مستور در اين جلسه عرائضي داشته باشم. و البته آثار داستانيِ تاليفيِ ايشان، چون همانگونه كه ميدانيد مصطفا مستور بر آتش ترجمه نيز دستي دارد. به خلافِ نقدهاي رايجِ اين زمانه كه بيشتر گرفتارِ فرماند و با يك نگاهِ مكانيكي داستان را تبديل ميكنند به عناصري خشك مثلِ شخصيت و فضا و راوي و... بنا دارم كه از منظري ديگر به آثارِ مستور بپردازم. يعني به عوضِ بحثِ كسالتآور راجع به دانيال و مهتاب و دكتر پارسا و عليرضا و باقيِ شوونِ عالي و داني از نفوسِ دستِ كم سهگانهي مستور برويم سراغِ خودِ مستور و جرياني كه او متعلق به آن است.
حسنِ اين نقد در همچه جلسهاي لااقل در اين است كه تكههايي از بحث براي دوستاني كه همهي آثار وي را نخواندهاند، خستهكننده نميشود و حسنِ بيرونيِ آن نيز رفتن سراغِ نگاهِ فراموششدهاي است كه از ديدِ نگاهِ فرمزده و نگاهِ گرفتارِ چهگونه نوشتن مغفول مانده است. نگاهي كه بسياري آن را نگاهي مثلا ايدئولوژيك يا ايدئولوژيزده ميدانند و از اين دو ترم به مثابه دشنام استفاده ميكنند. غافل از آن كه نگاهِ غيرِ ايدئولوژيك خود گرفتارِ ايدئولوژي كمعمق اما وسيعي است كه همهي عالمِ امكان را فراگرفته است! بگذريم كه بسياري حتا به لوازمِ اين نگاه نيز پابند نيستند. يعني نميفهمند كه مثلا در عرصهي هنرِ سينما تهمينه ميلاني از شورجه يا شمقدري بسيار ايدئولوژيزدهتر است و خامدستانهترين و شعاريترين شكلِ ممكن از فمينيزم را در هر اثرش به نمايش ميگذارد! بگذريم...
مستور اگر چه با داستانِ بلندِ “روي ماهِ خداوند را ببوس“ (1379) در عرصهي داستاننويسي تولدي دوباره يافت اما فراموش نكنيم كه مصطفا مستور زائيده و پروردهي جريانِ ديگري است.
اگر چه جزوِ اول كساني بودم كه بعد از چاپِ “روي ماهِ خداوند...“ يادداشتي بر آن نوشتم، اما حتا همان زمان نيز به خاطر نياوردم كه مستور همان نامي است كه امضاي داستانِ “آرزو“ در مجلهي كيان به نامش بود و ما سالها پيش آن را مستعار انگاشته بوديم و خود غلط بود آنچه ميپنداشتيم. كتاب را دوستِ بزرگوارم جنابِ سبحاني -گويا ايشان نيز از طريقِ شاعر و منتقدِ فرهيخته، عبدالرضا رضايينيا- به دستِ بنده رسانده بودند. يادداشت آن روزگار از دستِ كتابِ هفتهايها در رفته بود و در آنجا چاپ شده بود. اتفاقي كه در هشتِ سالِ گذشته بسيار شاذ بود... به هر صورت اين توضيح را -كه اتفاقا مسببِ آشناييِ بنده با جنابِ مستور بود- به اين جهت قلمي كردم كه بگويم مستور با “روي ماهِ خداوند...“ تولدي دوباره يافت و ما را به يادِ پيشينهي خود انداخت...
مصطفا مستور را با داستانهايش در مجلهي كيان ميشناختم؛ مجلهاي كه قرار بود فكري-فلسفي باشد و همهي شوونش با اين عنوان طبقهبندي شود و البته صاحبِ نگاهي نو و معترض باشد در دين و حكومتِ ديني و... كيان و به عبارتِ دقيقتر حلقهي كيان، ادامهي حركتِ تهراني-رخصفت و حتا شمس بود كه از كيهانِ فرهنگي آغاز شده بود و بعدتر در انشعابي تحتِ نامِ ديگري فعاليتش را ادامه داده بود. انشعاب از كيهانِ فرهنگي البته فقط توسطِ شاخصهاي فكري و مديريتي بود، شاخصهايي نظيرِ سروش، رخصفت، تهراني... و در اين انشعاب شاخهي هنري-فرهنگي در كيهانِ فرهنگيِ جديد باقي مانده بودند. البته اين انشعاب به لحاظِ زماني نزديك است به انشعابِ گروهيِ اهلِ هنر از حوزهي هنريِ آن زمان. انشعابِ چهرههايي با شاخصهايي چون مرحوم دكتر سيدحسن حسيني در شعر، محسنِ مخملباف در سينما و چهرههايي غيرِ شهره در سايرِ زمينهها.
اما كيان و حلقهي كيان به گمانِ من سه شعبه داشت. شعبهي اول شعبهي فلسفي با تك چهرهي شاخصي مثلِ دكتر سروش و تا حدودي حجتالاسلام دكترمجتهد شبستري. شعبهي دوم، شعبهي سياسي بود كه البته قرار بود در ابتدا فقط به فلسفهي سياسي بپردازد با چهرههايي كه آن روز مشهور نبودند و امروز شهيرترند، به عنوانِ مثال اكبر گنجي. و شعبهي سوم، شعبهي هنري بود. شعبهاي كه در حلقهي كيان در شعر بيشتر به جنبهي اعتراضِ آن تفقد داشتند و در داستان به جنبهي فكريِ آن. با دو چهرهي شاخص. در شعر، مرحوم دكتر سيدحسن حسيني و در داستان، چهرهاي جوانتر و بعدتر مشهور به نامِ مهندس مصطفا مستور.
شعبهي فكري در اوانِ شروعِ كار با نگاهِ نوي دكتر سروش -ولو ترجمهاي- توانسته بود شوري جديد در فضاي كلام و فلسفهي كشور بيافريند كه به زعمِ بنده بسيار مفيد بود. يعني طرحِ تئوريِ قبض و بسط برسد تا مقالهي ريشه در آب، سوالآفرين بود در فضاي فكري كشور. (كه بسياري البته اين را شبههآفريني گفتهاند!) توليد سوال خوابِ رخوتآلودهي فكري-فلسفيِ كشور را آشفته كرده بود و همين در حدِ خود، نشاطآفرين بود. كيان در آن روزگار توانسته بود در فضاي فكري آوانگاردر و پيشرو باشد.
در شعبهي سياسي تا سالِ 75 هنوز مقالهاي دقيق و عميق و مهمتر جريانساز نگاشته نشده بود. هر چه بود تفسيري سياسي بود از آنچه دكتر سروش در ترجمه از پوپر و ديگران آورده بود.
اما شعبهي هنري را با شعرِ معترض و نوگراي مرحوم حسيني ميشد شناخت. مثلا در شعري كه تاخته بود به جناحي سنتي در دلِ بازارِ تهران كه:
غالبا آنها كه از جان زرپرستي ميكنند
زمرهي بيچارهگان را سرپرستي ميكنند
زرپرستِ سرپرست و سرپرستِ زرپرست
لنگيِ اين چرخ تا آغازِ صبح محشرست
و البته تكخالهايي خيالانگيز از مصطفا مستور در داستان.
×××
سياست و جامعهي سياسي جلو زد از جريانِ فكري در مسالهي دومِ خرداد. همين مساله، سه شعبهي كيان را نيز تحتِ تاثير قرار داد. يعني شعبهي سياسي پيشي گرفت بر شعبهي فكري. و همين آغاز انحطاطِ كيان بود. يعني مقالهي فاشيزمِ اكبر گنجي جلوتر بود از كارهاي انتقاديِ دكتر سروش. خلافِ آنچه ميگفتند هيچ كس روي شانهي دكتر سروش سوار نشده بود؛ آنچنان كه توني بلر راجع به آنتوني گيدنز جامعهشناس گفته بود. اين دكتر سروش بود كه بايد به دنبالِ قافلهي سياست افتان و خيزان ميدويد. و به گمان من همين باعثِ فروريختنِ حلقهي كيان شد و از آن بدتر از بين رفتنِ يك شاخهي فكريِ معترض. هنوز هم به عينه مشهود است اين عقب افتادنِ نيروهاي فكري. يعني امروز هم دكتر سروش از اكبر گنجي به لحاظِ رسانهاي عقبتر است و او سبقت را نيز با ابزار سياسي پيگيري ميكند كه اولا ممكن نيست ثانيا براي او مطلوب نيست. شايد گوشهنشينيِ امثالِ مجتهدشبستري در اين دوران بهترين عملِ اجتماعيِ ممكن بود. لااقل اين متفكران، از شانِ تفكر محافظت كردند و گرفتارِ بازيِ سياست نشدند. كه بازيِ سياست خواهي-نخواهي در سطحِ پايينتري مجالِ گفتگو ميدهد.
راههاي برونرفت نيز اگر تفاسيرِ صوفيانه باشد و در آويختنِ به شاخههاي بيدِ مجنونِ مولانا و مقاله بدل شود به خبرِ سياسي و كتاب به سخنراني، بديهي است كه چنان دردي صدبار شريفتر از چنين درماني است!
اما در ميانِ اين سه حلقه به گمانِ من سالمترين حلقه، حلقهي هنري بود. حلقهي هنري، مرزبنديِ خود را با حلقهي سياسي مشخص كرده بود. بنا بر اين بيهيچ مشكلي به راهِ اصيلِ خود ادامه داد. شاخصهاي اين حلقه مانندِ مرحوم دكتر حسيني (كه اجل البته مهلتش نداد) و مستور در آفاقِ ادبيِ پيشِ روي خويش، افقهاي نو گشودند و پيشتازي كردند.
همهي اين توضيحات را دادم كه روشن كنم، ادبياتِ مستور از جنسِ ادبياتِ انقلابِ اسلامي است. ادبياتي پيشرو و معترض. ادبياتي كه ادامهي منطقيِ ادبياتِ پيش از انقلاب نيست. و جازمم اين ادبيات را دليلي بدانم براي زايايي و مانايي ادبياتِ انقلاب...
×××
اما چه چيزي مستور را متفاوت ميكند؟ به خلافِ نظرات و آموزههاي پيچيده و معمولا متناقضِ منتقدان، فرمِ نوشتههاي مستور نيست كه او را از ديگران متفاوت ميكند، بل اين نگاهِ عميق اوست كه وي را از سايران متمايز ميكند.
آبشخورِ فكريِ مستور -آنچنان كه از آثارش بر ميآيد- مكتبِ فيدئيزم است. فيدهي لاتين، اصلِ همان فيث (faith) انگليسي است. فيدئيزم يعني مكتبي فكري مبتني بر اصالتِ ايمان. ايمانباوري، يا ايمانگرايي. البته بعضي آن را در شاخهي اگزيستانسياليسمِ غيرِ الحادي جا ميدهند. اما به گمانِ من اگر فيدئيزم را از سورن كييركگور شروع كنيم و يا حتا از شرطيهي پاسكال، بنيانهاي فكرياش را قديمتر و قويمتر مييابيم از بنيانهاي فكريِ اگزيستانسياليستها. آناني كه فيدئيزم را از ويتگنشتاين آغاز ميكنند، بيشتر آن را شعبهاي خداباور از اگزيستانسياليسم ميدانند.
ايمانباوران، فيدئيستها با ادلهي معروفِ سهگانهي كييركگور اثباتِ عقلاني ميكنند كه ايمان، باور صادقِ موجه نيست. يعني چيزي نيست از جنسِ گزارههاي عقلي. به زبانِ سادهتر بيان ميكنند كه رسيدنِ به كنهِ ايمان با ابزارِ عقلايي ممكن نيست و ساختمانِ اين اثبات را البته عقلاني بنا ميكنند. يعني بالكل متفاوتاند با اين پستمدرنزدههاي امروزي مملكتِ ما كه از اين حرفها بلغور ميكنند بدونِ استدلال. آنها ورود به غيبِ الهي را فقط از راهِ ايمان ممكن ميدانند. نزديك به همان توصيفِ قرآني كه از ما ايمانِ به غيب را ميخواهد و ميدانيم كه اصالتا علمِ به غيب عبارتي پارادوكسيكال است.
در حقيقت فيدئيستها مكتبي ضدِعقلانيت نيستند، بل عقلايي مرزهاي عقل را مشخص ميكنند. كييركگور كه در ترس و لرزش با يك بيانِ هنري-فلسفي عقايدش را طرح ميكند، ايمان را يك جهش ميداند، جهشي در فقدانِ دليلِ عقلي.
ولي ويتگنشتاين -كه در ايران اين وجهِ شخصيتش كاملا مغفول است و اين بنده فهمِ اين وجه را وامدار تلمذ است در محضرِ استاد مصطفا ملكيان- يك پله نيز از كييركگور جلوتر ميرود و ايمان را جهشي ميداند نه فقط در فقدانِ دليلِ عقلي كه حتا در محضرِ دليلِ مخالف.
هر دو با پدرِ ايمان، شيخالانبيا، حضرتِ ابراهيم نردِ عشق ميبازند. در قرآنِ ما نيز سير و صيروريت حضرتِ ابراهيم تا بالاترين مرحلهي خلقت كه همانا امامت باشد، به زيبايي شرح داده شده است. ابراهيم ابتدا مرزهاي عقل را مشخص ميكند. در نفيِ پرستيدنِ غيرِ خدا. در اين كه افولكنندهگان (آفلين) را نبايد پرستيد. حتا در تعاملِ با بتپرستان. (برويد از بتِ بزرگ بپرسيد.) و حتا در خواستن دليل از خداوند براي اطمينان قلب(مسالهي پرندگان). اما عاقبت ايمانِ ابراهيمي در جايي پيدا ميشود كه دليلي وجود ندارد، يعني در مسالهي گلستان شدنِ آتش. (اين ايمانِ كييركگوري است.) ويتگنشتاين جلوتر ميرود و اصلِ ايمان را در ذبح اسماعيلِ ذبيح (البته نه اسماعيل!) پيدا ميكند. يعني در جايي كه حتا دليلِ مخالفِ عقلي وجود دارد. (در روي ماهِ خداوند... نيز كنارِ اسمِ مباركِ حضرتِ امير، ابراهيم پربسامدترين شخصيتِ ديني است)
به هر رو فيدئيستها در عالم به دنبالِ دستِ خدا هستند. به دنبالِ نشانههايي كه آسمان را به اهلِ زمين نشان دهد. آنها وصولِ عقل را به آرامش ناممكن ميدانند و به دنبالِ ايماناند.
“همان كليدهايي كه قفلها را باز ميكنند، آنها را ميبندند...“ (نقلِ به مضمون)
اين همان نگاهِ مستور است به عقلگرايي. و در پايانِ “روي ماهِ خداوند...“ نيز، بادبادك همان نشانهي اتصالِ زمين به آسمان است. كه براي يكي جواب ميدهد و براي بسياري از عقلگرايان جواب نميدهد.
مستور اين روشِ عقلاني مخالفتِ با عقل را تقريبا به عنوانِ تمِ اصليِ همهي داستانهايش حفظ ميكند و در اين مهم البته بيگانه نيست از همپيالهگانش در عالم. مثلا در مخالفتِ با عقل (و نه ايمانگرايي) بسيار نزديك است به كيشلاوسكيِ فيلمساز. به گمانِ من “چند روايتِ معتبر“ اداي ديني است به كيشلاوسكي خاصه در “ده فرمان“. همان ده فيلمِ زيرِ صد دقيقهاي كه تحتِ عناوينِ “داستانِ كوتاهي دربارهي زندهگي“، “داستانِ كوتاهي دربارهي عشق“ و... تقسيمبندي شدهاند.
اين نگاهِ مستور در ادبياتِ ما منحصر به فرد است. نگاهي شاعرانه و در عينِ حال عاقلانه از كسي كه هم شعر را ميفهمد (به معناي بار اتيمولوژيكِ لغات) و هم داستان را. بنابراين بيراه نيست كه عناوينِ كتبش همهگي زيباييهاي شاعرانه دارند، از “روي ماهِ خداوند را ببوس“ تا “استخوانِ خوك در دستهاي جذامي“ كه ماخوذ است از يكي از سخنانِ حضرتِ امير.
اما منتقدانِ فرمگرا فقط به دليلِ نوعِ صحنهپردازي و خلقِ موقعيتِ مستور او را كاروري ميدانند كه به زعمِ من نسبتي است ظاهري. باطنِ آثار مستور عميقا ديني است... آنچه مستور را متمايز ميكند نگاهِ اوست نه نحوهي روايتِ او. و اين نگاه است كه تقليدناشدني است و گرنه مثلِ دستگاهِ زيراكس مشغول كپيبرداري از كارور هستند نويسندهگانِ ايراني و هيچكدام نيز كارِ درخشاني نيافريدهاند.
به هر رو مستور از معدود زحمتكشاني است كه بارِ ادبياتِ داستانيِ ديني را به دوش ميكشد و اين تلاشِ او قابل ستايش است. اين كه گفتم جزوِ اول كساني بودم كه بر كتابِ “روي ماه...“ مطلب نوشتم، نه از سرِ منتگزاري بود و مثلِ بعضي طعنه زدن كه “ديدي به چاپِ ده رسيده است!“ و دوختنِ كيسه و يتقارضون الثنا و يتراقبون الجزا... نه! همه ميدانيم كه كتابِ خوب فارغ از مدح و ذمِ ما و امثال ما راهِ خود را ميرود و به اندازهي تواناييهايش نفوذ پيدا ميكند. اولين مطلب را نوشتم تا بدانيم “مادحِ خورشيد، مداحِ خود است!“ يعني همينقدر كه ديگران بدانند كور نيستيم براي ما در اين شهرِ كوران كفايت ميكند...
با اين همه بايد از نگرانيام نيز بنويسم. آثار مستور به شدت ميتوانند گرفتارِ تكرار شوند. تقليد ديگران از آنها و نگرانكنندهتر، تكرارِ خودِ مستور... اين چنين نباشد...