امید مهدینژاد- خالق ارمیا و من او و بیوتن و قیدار و نشت نشا و نفحات نفت، معروفتر و معتبرتر از آن است، که برای معرفیاش نیازی به ردیف کردن عناوین آثار درخشانش داشته باشیم.
پس، بی حرف پیش، با رضا امیرخانی گپ زدهایم!
نام؟
رضا.
نام خانوادگی؟
امیرخانی. امیرخان جد هفتم ما بوده. خیلی گشتم تا برایش یک سابقه انقلابی و مبارزاتی پیدا کنم، اما چیزی پیدا نشد. خراجی باید میداد، که نداد!
شغل؟
وقتی در حال نوشتن کتابی هستم، نویسنده. وقتی کتابم تمام میشود، بیکار.
تحصیلات؟
سواد خواندن و نوشتن.
شغل پدر؟
ابوالمشاغل.
همه مشاغلی که تا امروز داشتهاید؟
زیرِ پانزده سال، حسابداری در یک شرکت بازرگانی. بالای بیست و پنج سال، کار در یک کارخانه صنعتی، و این وسط و بعدترش، خلبانی، معلمی، همکاری در پروژههای مهندسی، کار تجاری، فعالیت مطبوعاتی، و البته بیش از ده سال است که شغل اصلیام نوشتن است.
دورترین خاطرهای که از کودکی در ذهن دارید؟
در خودرویی نشسته بودم و خودرو در جادهای کوهستانی پیش میرفت. بستگانمان پیچی جلوتر میراندند و برای ما دست تکان میدادند.
اولین بار که فهمیدید نویسنده شدید؟
خیلی زود. وقتی روزنامهدیواریهای دبستان را مینوشتم، فهمیدم نوشتن را بلدم.
شغل مورد علاقهتان در کودکی و نوجوانی؟
دو شغل را در دوره کودکی بسیار دوست داشتم. اولیش این که چلوکبابی داشته باشم. و دومیش برمیگردد به اولین تجربه هواپیما سوار شدن در سه ـ چهار سالگی، که بهخلاف همه «خلبان شدن» نبود. دوست داشتم راننده پله هواپیما شوم! خلبان را نمیدیدم و تصوری از اینکه هواپیما چطور میپرد نداشتم، اما راننده پله را میدیدم و فکر میکردم مهمترین کار دنیا را دارد.
اولین کلمهای که به زبان آوردید؟
«بابا» و «مامان» نبود. «دایی» بود. اسم داییام را صدا کرده بودم که زیاد با رفقای عجیب و غریبش بالای سر گهواره منِ نوزاد میآمده است!
اولین گیاهی که کاشتید؟
یک دوره به دلیل کار پدر پیش از انقلاب در فضای کشاورزی صنعتی بودم، بنا بر این در کشت خیلی چیزها خودم را سهیم میدانم! اما خودم خیال میکردم کاکائو! خاکِ تازه زیر و رو شده را اینگونه میپنداشتم.
آخرین حیوانی که کشتید؟
حیوانی که خاطرهاش در ذهنم مانده، یک مار بود که بالاجبار کشتمش. دو سه سال پیش. و بدترین خاطرهای که از مرگ یک حیوان دارم گربهای بود که با ماشین زیرش گرفتم و جان دادنش را دیدم. بعد از آن فرا گرفتم که اگر حیوانی را زیر گرفتم، نایستم!
تا به حال به خاطر چیزی که نوشتهاید تهدید هم شدهاید؟
بله.
میتوانید تعریف کنید؟
نه!
چرا شعر را به نفع داستان رها کردید؟
شعر توفیق است، مثل داستان. نمیتوانستم خوب شعر بگویم. احساس میکردم دیگر خلاقیتی در شعر ندارم. مثل حس پیر شدن ناگهانی. شاید تغییر فضاهای سیاسی هم در این ماجرا بیتأثیر نبود. دیدم در عرض یک سال بعضی از آرمانهای مشترکِ جمعی که با هم شعر میگفتیم، به هم ریخت و عدهای از ما از شعر برای گفتن حرفهای سیاسی جدیدشان استفاده کردند. استفاده سیاسی و سطحی از شعر، همه ما را از شعر منزجر کرد و شعر تمام شد. امروز همین نگرانی را در مورد داستان دارم. میترسم روزی داستان مرا رها کند.
و داستان پس از تمام شدن شعر شروع شد؟
همزمان بود. البته آن وقتها از شعرم استقبال بهتری میشد. میگفتند شاعریام از داستاننویسیام بهتر است.
آیا ارمیا همان رضا امیرخانی است؟
نه. البته نزدیکیهایی هست و تجارب مشترکی. و مهمتر از همه اینکه در رمان اول، نویسنده خودش را لو میدهد. با اینحال ارمیا برایم چندان شخصیت دوستداشتنیای نیست.
با این گزاره که منطق داستانهای شما شاعرانه است موافقید؟
آرزو دارم اینگونه باشد. اگر کسی به جوهر شعر برسد، در هر هنر دیگری وارد شود آن را تعالی میدهد و درخشان میکند.
به وجود چیزی به نام مافیای نشر معتقدید؟
به هیچ عنوان. نشر هم مثل صنایع دیگر اقتضائات اقتصادیاش را دارد. اما در تمام صنایع فرهنگی سالمترین صنعت، صنعت نشر است. مثلاً صنعت نشر را اگر با صنعت سینما مقایسه کنیم، این سلامتِ اقتصادی و کمتأثیری رانت دولتی کاملاً مشهود است. برای همین هم هست که نویسندهها در تمام دنیا از سینماگرها آزادترند.
مهمترین خطری که ادبیات را تهدید میکند؟
حکومتی کردن صنعت نشر، که خصوصیترین صنعت فرهنگی ماست؛ و این روزها با بلاهتهایی مثل مجمع ناشران انقلاب اسلامی تهدید میشود.
در عرصه نگارش و تولید اثر داستانی چطور؟
حمایت گلخانهای. حمایت گلخانهای از هر کار هنری.
با قلم راحتترید یا کیبورد؟
کیبورد. امان از خط بد!
و با چند انگشت تایپ میکنید؟
با ده انگشت. با همان سرعتی که فکر میکنم تایپ میکنم و اگر لازم باشد از ده انگشت پایم هم استفاده خواهم کرد! با اینحال فکر نمیکنم بتوانم از روی یک نوشته، ولو یک نامه اداری، تایپ کنم. بیست سال است دارم تایپ میکنم. از آنزمان که هنوز ویندوزی نبود و شارپ نرمافزاری درست کرده بود که در محیط داس میشد با آن فارسی نوشت. البته از بس خطم بد بود، به تایپ رو آوردم.
چند وقت یکبار اسمتان را در گوگل سرچ میکنید؟
هر روز صبح، در بازه ۲۴ ساعته گوگل.
اهل چت هم هستید؟
فرصت نمیکنم.
نظرتان درباره داستایوفسکی؟
من طرفدار تولستوی هستم. داستایوفسکی پیچیدهتر است.
درباره تولستوی؟
اگر صنف ما پیامبر داشت، تولستوی پیامبر صنف ما بود.
آنتوان چخوف؟
با داستان کوتاه میانهای ندارم.
پس ناصر ارمنی چی؟
ناصر ارمنی اشتباهی بود بر مبنای آموزههای داستاننویسی. میگفتند قبل از رمان باید داستانکوتاه نوشته باشی. من اول رمانم را نوشته بودم، بعد دیدم اینطوری که خیلی بد شد! مثل دانشگاه که جای پیشنیازها را عوض میکردیم، تصمیم گرفتم پیشنیاز رمان را که همان داستان کوتاه باشد پاس کنم تا گرفتار اداره آموزش نشوم! ناصر ارمنی بیمعنی بود، به همان اندازه که پاس کردن پیشنیاز بیمعنی است.
جلال آلاحمد؟
تکنمونه روشنفکر ایرانی.
هوشنگ گلشیری؟
بنیادش یا کتابش؟ معمولاً اولی را بیشتر میشناسند.
احمد دهقان؟
شکلات تلخ. برای سلامت قلب هر جامعهای شکلات تلخ لازم است.
سیمین دانشور؟
شخصاً به ایشان مدیونم. شانزده هفده ساله بودم که سووشون را خواندم و به محض اتمامش به خودم گفتم من باید رمان بنویسم. اولین بار بود که با یک «رمان ایرانی» روبرو شده بودم. پیش از آن هر رمان ایرانی را خوانده بودم، برایم این درخشش را نداشت.
حبیب احمدزاده؟
دیشب خوابش را دیدم. خواب دیدم کسی ما را در ماشین دستگیر کرده بود و داشت در راه بازداشتگاه نصیحتمان میکرد. به ما گفت شما داستان آدم ثانی حبیب احمدزاده را خواندهاید؟ من گفتم که با حبیب دوستم، و او همه ما را آزاد کرد! همین نشان میدهد که حتی در خوابِ آدم هم ارتباطاتی دارد!
محمود دولتآبادی؟
نویسنده زحمتکش. حیف که چارچوبهای سیاسیِ چپ رهایش نکردهاند.
محمدرضا بایرامی؟
فایده انسانیام از ورود به ادبیات. اگر در عالم ادبیات با یک نفر رفیق شده باشم، او رضا بایرامی است.
علی معلم؟
رند عالمسوز. معلم اول.
علیرضا قزوه؟
کاش تقویم سادهای بخرد. از این تقویمهایی که تویش مناسبتها را ننوشتهاند.
قیصر امینپور؟
گیرم این است که من خاطرهای هستم، نه کلمهای. بعد از زلزله بم در یک جمع خصوصی از هنرمندان، مشغول توضیح و توصیف فضای بم بعد از زلزله بودم. آقا مصطفای رحماندوست از دور اشاره میکردند نگو، نگو. متوجه منظورشان نمیشدم، تا آنکه دیدم قیصر حالش بد شده است… قیصر رقیق بود.
سیدمهدی شجاعی؟
صاحبکسوتی که آداب پیشکسوتی را بلد است.
علی پروین؟
همان که مردم انتخاب کردهاند: سلطان.
ابوالفضل زرویی نصرآباد؟
بهخلاف طنزش و شادیِ جوانمردانهاش، غمخوار عالم؛ و بهخلاف ظاهرش و سبلت مردانهاش، لطیفترین کودکی که میتوان تصور کرد.
وقتی عصبانی میشوید چه میکنید؟
برای کسی که عصبانیام کرده، در فایل خاطراتم هجویه مینویسم!
این هجویات کی منتشر میشوند؟!
طبیعتاً هیچوقت! همیشه بعد از دوباره خوانیاش پشیمان میشوم.
و وقتی خیلی خوشحال میشوید؟
سالهاست خیلی خوشحال نشدهام.
سه شیء که همیشه همراهتان است؟
کوله، گوشی تلفن و یک گردنبد که تویش حرز است.
ترسناکترین تجربه درد؟
پارگی مینیسک. و جالب اینجاست که آنقدر مبهوت بودم که درد را احساس نمیکردم. با تجربه بیش از ده شکستگی جدی، سختترین تجربهام از درد همان پارگی مینیسک است.
دردناکترین تجربه ترس؟
در کودکی، با اتومبیل پدر، از راهی بیابانی میگذشتیم. ماشین بین دو روستا در بیابان خراب شد. پدر رفت تا کسی را برای کمک بیاورد. در این فاصله سگها حمله کردند به درِ پارچهای ماشین و…
آخرش چی شد؟
پدر برگشت و به جای سگها با من دعوا کرد که «چیه شلوغ میکنی، سگه دیگه…!»
شیر، چای یا قهوه؟
هیچچیز جای چای را نمیگیرد. اما بین دو چای، قهوه.
کوه، دریا یا کویر؟
تا کویر را تجربه نکرده باشی، انتخابت میتواند بین کوه و دریا مردد باشد. کویر اما چیز دیگری است.
یک تجربه از کویر؟
یکبار نزدیک بود جانم را در کویر از دست بدهم. ماشین در کویر گیر کرد، اما هرطور بود با قطبنما و نقشه بعد از سه ساعت خودمان را نجات دادیم.
اگر بخواهید یک اثرتان را در کفنتان بپیچند، کدام را برمیگزینید؟
هنوز ننوشتهامش. اما بخواهیم یا نخواهیم با همینها دفن میشویم.
بهترین ساعت برای خلاقیت هنری؟
برای من، پیش از ناهار.
مهمترین کلمه عالم؟
امیرالمؤمنین.
کوتاه درباره تلویزیون؟
بدترین جایگزین برای پنجره.
مرگ مؤلف؟
وقتی با انتشار اثری بیست سال فاصله گرفته باشی، خود به خود با مرگ مؤلف روبهرو میشوی.
فوتبال؟
شبیهترین بازی به زندگی.
مجسمه آزادی؟
به همان مسخرگی است که روشنفکر و کاریکاتوریست آمریکایی مسخرهاش میکند.
پیکان؟
خاطره نسلی، با سرطانِ برفپاککنِ برعکس!
نان روغنی زیر کباب کوبیده؟
وقتی حاشیه از متن مهمتر میشود.
توپ پلاستیکی دولایه؟
پارگی مینیسک.
دریاچه ارومیه؟
گاهشمار تمدنیِ ما.
حافظیه؟
از جنس امامزاده.
داستانک؟
چیزی شبیه به پیامک.
فیسبوک؟
جایی خواندم، شبیه یادگارنوشتهها روی در و دیوارها.
تهران؟
«تهران مگو که مکمنِ تنین..!» نظر شهرستانیها معمولاً دور نیست از نظر اخوانِ مشهدی. من اما عاشق این شهرم. با همه آنچه از بیتدبیریِ شهرداران و شهریاران و نمایندگانِ غیرتهرانی کشیده است.
کنترل زِد (Crl+Z)؟
در کار مرد پشیمانی راه ندارد! فوقش روش خط میکشیم.
شیفت دیلیت؟
خیلی بهتر از دیلیت است. راه بیبازگشت را بیشتر میپسندم.
آلت کنترل دیلیت؟
انتخابات ریاست جمهوری در ایران!
اگر نابینا شوید چه میکنید؟
مینویسم. بیشتر مینویسم.
اگر به ده سال زندان محکوم شوید؟
روز اول با بازجو کتککاری میکنم. روز دوم هم همهچیز را مینویسم، اگر چیز نانوشتهای داشته باشم. کار من اعتراف است!
اگر جای حاجکاظم آژانس شیشهای بودید؟
تسلیم تقدیری میشدم که ابراهیم حاتمیکیا برایش رقم زد.
اگر ممنوعالقلم شوید؟
بلافاصله شغلی برای ارتزاق انتخاب میکنم و بعد هم برمیگردم به دوران قبل از شهرت. در ساعات فراغت مینویسم و منتظر میمانم تا عوض شود مسئولِ مانعالقلم!
از میان هنرمندان بعد از انقلاب کدام طایفه را موفقتر میدانید؟
ایران، همیشه ذیل پادشاهیِ شاعران تعریف شده است.
پاسختان به کسی که میگوید اگر من هم پول داشتم رضا امیرخانی میشدم؟
خودم اگر پولِ مفت داشتم، رضا امیرخانی نمیشدم!
پاسختان به شاعری که از شما میخواهد دوباره شعر بگویید؟
به پیرزنها بر میخورد وقتی از طراوت جوانیشان حرف بزنی!
مهمترین توصیه به یک داستاننویس جوان مستعد؟
توصیه نپذیر. محفل ادبی نرو. بنویس، منتشر کن… جای خالی زیاد است.
وقتی یک داستاننویس بیاستعداد درباره کارش از شما نظر میخواهد به او چه میگویید؟
بسیار عالی… باید بگردید دنبال ناشر!
اگر بااستعداد بود؟
بسیار عالی… باید بگردیم دنبال ناشر!
اولین کسی که از نوشتهتان رنجید؟
دو نوشته دارم که باعث رنجش شدید شده است و الان از نوشتن هردو پشیمانم. اولی درباره یک شخصیت سیاسی بود و دومی درباره یک نوجوان المپیادی. در مورد دوم اشتباه کرده بودم و به خطا رفته بودم و هیچ توجیهی هم برایش کارساز نیست. در مورد اول، از نگاه و داوریام پشیمان نیستم، اما از نوشتن و منتشرکردنش چرا.
دغدغه این روزها؟
به دو ایده فکر میکنم. اولی از جنس مقاله است، مقالهای مثل نفحات نفت یا نشت نشا، درباره نگاهم به مدل توسعه و آینده ایران و… و دومی رمانی است پیشگویانه با موضوع زلزله تهران. دو ایده که کاملاً روبروی همند و با امید و ناامیدیام جایشان را به همدیگر میدهند.
چرا آب عقل و عشق در یک جوی نمیرود؟
وجهه همت من در نویسندگی این است که بگویم آب عقل و عشق در یک جوی روان است.
باارزشترین چیزی که از دست دادهاید؟
حالِ سرخوشانه دوره نوجوانی. ایمانی مردد بین شک و یقین. امروز نه شک و نه یقین جدیترم، به شیرینی آنروز نیست.
بهترین نقطه ایران؟
همهجای ایران را دوست دارم. جاهایی را که ندیدهام بیشتر.
بهترین خیابان تهران؟
احتمالاً ولیعصر. آنقدر بزرگ هست که بالاخره از یکی دو جایش خاطراتی داشته باشیم!
سه کتاب برای تنهایی؟
قرآن و نهجالبلاغه، و یک کتاب آیینی از آیینهایی که نمیشناسمشان.
سه فیلم برای تنهایی؟
از ابراهیم حاتمیکیا، علی حاتمی و مسعود کیمیایی.
سه موسیقی برای تنهایی؟
موسیقی مذهبی امریکای لاتین، کمی از نوار قدیمی حاجاکبر ناظم و شاید کمی حاجمنصور و حتماً شجریان.
سه شیء برای تنهایی؟
یک ادوکلن خوب، یک لپتاپ، و البته سیگار برگ برای دوستان سیگاری!
نظرتان درباره مرگ؟
حالا دیگر در مرز چهل سالگی داریم با هم زندگی میکنیم. او هم مثل من زه زده است…
حرف آخر؟
هر چه گفتیم جز حکایت دوست/ در همه عمر از آن پشیمانیم.