با سلام و عرض ِ ارادت
نخست باید اعتراف کنم که این شیخ ِ پاپتی ِ نسل اولی، از واژگونی بخت و اقبال و از قِلت جوانمردان ِ روزگار(!) تا به حال نام ِ مبارک ِ شما را استماع ننموده بود. هرچند یحتمل این دست مقولات برای یار ِ قار ِ جهان پهلوان و مرید ِ سینه سوخته ی سید ِ گلپا که از گنده نامی به گند نامی و بعدتر به گم نامی رسیده (نقل ِ به مضمون)، هم سنگ ِ وزن ِ پشه ای ست نشسته بر کاپوت ِ اینترناش، لاکن غرض از تصدیع ِ اوقات ِ شریف، همین مکتوبی ست که فی المجلس خواندیم اندر احوالاتتان، به قلم ِ جناب ِ کاتب، میرزا رضا خان ِ امیرخانی. و از آنجا که جسارتن ایشان در این مصحف (نشر ِ افق/ ص31) از قول ِ صدق ِ حضرتعالی که فرموده اید: " زیاد تو زندگی خطا کرده اید و برای همین با آدم ِ خطاکار راحت ترید..." بنده ی خطاکار هم که کماکان تریلی هجده چرخ ِ زبانش سر ِ گردنه ی ادیب - قرقچی(!) راه براه ترمز خالی می کند و رَب و رُب ِ صاب عله را یکی می نماید، اینطور شیر می شود تا عریضه بنویسد، روانه کند خدمتتان، بلکم فرجی حاصل شود به یاری حق،... حق؟!
...
راستش هنوز هم دو به شک هستیم برای نوشتن ِ عریضه، مباد که خیال بردارید خبر بیاری و خود شیرینی می کنیم که اگر ریا نباشد، به سر ِ مبارک قسم، با همه سیاه و سفید بودنم(!) باج نداده ام به احدالناسی رنگی و شما مطلب را درد ِ دل بشمار قیدار خان و نه چیز ِ دیگر!
مثلن همین جناب ِ کاتب، میرزا رضا خان ِ امیرخانی که این مکتوب را به نام ِ نامی ِ شما قلم زده است را در نظر بگیرید؛ نه ایشان را آبی هست که با شراب ِ شیخ جماعت توی یک جوب برود و نه این شیخ را صنمی با ایشان (!)، لاکن وقتی قلمش نسب دارد... اصل دارد... بنده بگویم ندارد؟! بنده سگ ِ کی باشم که بگویم ندارد؟! رجاله ی منورالفکر که نیستم تصدقت بشوم، سید ِ باطن دار هم نیستم، شیخم!
از خدا که پنهان نیست از خلق ِ خدا چه پنهان که چندی پیش به کاتب ِ جوانی می گفتم می دانی چرا این امیرخانی و مستور و... (امثالهم!) زرت و زرت کتاب می دهند بیرون، آنهم با این تیراژ؟!... چون اینها تو جوهر ِ قلمشان "ایمان" هست. حالا کار به صحت و سقم ِ ایدئولوژی شان ندارم، ولی هست! مشکل ِ شماها این است که از "اصل" افتاده اید نه از اسب! یکدانه مکتوب می دهید بیرون، والسلام. می ترسید از دومیش! اصلن بخواهید هم به دومیش نمی رسید، برسید هم "تمام" شده اید با همان یکدانه! حکایاتتان هم برای همین، همه، شکل ِ هم می شود... سگ دست ِ خواننده را هم شغال قوز می کنید، می گذارید به سلامتی و میمنت توی کف ِ این سردرگمی بماند...!
علی ایحال اعتقاد کن قِیدار خان! ایراد از مردی و نامردی نیست. ایراد از ایدئولوژی هم نیست. ایراد از آن پدر و پسر و این شیخ و آخوند هم نیست. ایراد از جوهر ِ قلم است تصدقت!
ولش...! بگذار برگردیم به عریضه خودمان؛ الحق والانصاف که تمام کرده است حجت را این جوان در حق ِ قِیدار، لاکن به جان ِ عزیزت آن فصل ِ آخر ِ مکتوب را حال نکردم باهاش... همانجا که تو را در خرمشهر و اینجا و آنجا دیده بودند این و آن! همانجا که قلمش گم نامی گم نامی می کند باید گمت می کردیم همه...!
والسلام
در همين رابطه :
ماخذ: وبلاگ مطبع الموالات از منثورات شیخ پشم الدین قزلباخی (حفظه الله)
|