سرلوحه هفتاد و پنجم: آموزههايي رهآورد از مطشِ بالا
بعضي آموزهها بادآوردند و بعضي ديگر راهآورد! هر دو با زحمتي كم فرادست ميآيند. سهلتر از آموزههايي كه با ممارست استاد و شاگردي به دست ميآيند... من اين بار از آموزههايي مينويسم كه رهآوردند. رهآوردي از مطشِ بالا.
از التهاب و گرما و آلودهگيِ هوا و سياستِ پايتخت بيرون زده بودم. چادري و كيسهخوابي و همسفراني چند. رفتيم و به سردترين جاي نزديك رسيديم. مطش. روستايي ميانِ استانهاي گيلان و اردبيل. در مطشِ بالا ساكن شديم و هر كدام به فراخور چيزي از اهلِ ده پرس و جو كرديم. با يكي از گرماي هوا گفتيم و با ديگري از اوضاعِ سياست. اولي را از وضعِ كسب و كار پرسيديم و دومي را از وضعِ تحصيل. و ايشان نيز جواب ميدادند ما را درخور و شايستهي سوال.
هنوز ساعتي نگذشته بود كه احساس كردم مانندهي يك مشتِ توريستِ دوربين به دستِ دستِ بالا مستشرق، متفرعن نشستهايم در ده و مثلِ سوالاتِ كليشهاي رسانهي ملي با مردم گفتوگو ميكنيم. حالم از خودم گرفت!
“فقر بيداد ميكند با اين همه در اين روستا يكي نفرِ هفتاد و سوم كنكور شده است. پسر مشهدي عباس هوافضا ميخواند آلمان. همين آقاي عبادي در استان در آواز اول شده است...“
در اين گونه آمد و شدها و راه طي كردنها، اگر چيزي به دست آيد، بادآورد است، نه راهآورد. نگاهي بيمزه كه ميخواهي با صفاتِ مردمشناسانه و جامعهشناسانه و... رنگ و لعابش ببخشي. دستِ بالا واكاويِ لهجه و رفتار و...
و موعظه فرمود به يك چيز، قيام كنيد يكييكي و دوتا دوتا در راهِ خدا، پس آنگاه تفكر كنيد...
يعني كه توريستي نميتوان آموزهاي را يافت... من از بشاگرد چيزهايي ميفهمم كه در هزار سفر به هزار نقطهي محرومِ ديگر نخواهم فهميد. چون سعي كردهام دستِ كم تكاني بخورم براي مردمِ آنجا...
و حالا همين آقاي عبادي چهار دبه را برميدارد تا از چشمهي بابا مزن كه در يك فرسخيِ مطش است آب بياورد. معطل نميكنم. ماشين را آتش ميكنم و ميگويم ما هم دبهاي آب ميخواهيم. پنج دبه را جاسازي ميكنيم و قاطرش را مرخص. با هم راه ميافتيم و حالا به اندازهي پر شدنِ همين پنج دبه فرصتِ زندهگي به دست ميآورم و از نگاهِ توريستي فاصله ميگيرم و رهآورد به دست ميآورم.
“امسال شكرِ خدا بارندهگي خوب بود و وضع روبهراه است. اهلِ مطش خوشنشينند اينجا. اهلِ توالشاند و تالشي حرف ميزنند. تابستانها روزها به زمينهاي زراعي سر ميزنند و شبها ميآيند كوهستان پيشِ خانواده... راستي برويم بالادستِ ده. يك جايي هست كه صدسالِ پيش غولها در آن زندهگي ميكردهاند...“
از دوستي ياد گرفتهام كه ولو شده است به اندازهي آب كردن پنج دبه، بايستي با مردم زيست تا از ايشان آموخت، ولو به اندازهي اهداي پنج كتاب، ولو به اندازهي بازي كردن با پنج كودك...