دري به تختهاي خورده بود و يكي از بچههاي دبيرستانيِ هياتمان رسيده بود به اردوي نهايي المپيادِ فيزيك. البته در علامه حلي از اين در و تختهها زياد به هم ميخورد. طرفه آن بود كه اين دانشآموزِ دبيرستاني دو سال براي كامپيوتر تلاش كرده بود و فيزيك قبول شده بود! (يا برعكس، حافظه درست ياريام نميكند.)
بگذريم. تعريف ميكرد كه روزِ اولِ دوره، كسي آمده است در باشگاهِ دانشپژوهانِ جوان -كه ميراثخوارِ استعدادهاي درخشان است- و دستور داده است كه برويم براي تجديدِ ميثاق با آرمانهاي امامِ راحل، مرقد...
بچهها را ظهرِ تابستان سوارِ يك اتوبوس كردهاند تا از اين سرِ شهر، يعني غربيترين قسمت، مسافرت كنند به سمتِ جنوبيترين قسمت. دو ساعت شيرين توي راه بودهاند. اين دو ساعت فرصتي بوده است تا مسوول توضيح دهد كه اين سنتي است كه بايد اجرا شود و كاري نميتوان كرد. دو ساعت فرصتي بوده است تا مخالفان بگويند ما اصلا اعتقادي نداريم و بعضي از موافقان هم بگويند، حالا از همين باشگاه فاتحهاي ميخوانديم ديگر... بگذريم، فقط دستهي كوچكي از موافقان مانده بودند كه با اصلِ برنامه مشكلي نداشتهاند.
دو ساعت، توي هرمِ دود و گرماي تهران گز ميكنند تا برسند به مرقد. مسوول پايين ميرود و از بچهها ميخواهد كه صفهاشان را مرتب كنند. بعد ميگويد با قدمِ آهسته، ميزان با قدمِ دژباني كه جلوتر راه ميرود، ميرويد به سمتِ ضريح و دستهگل را آنجا قرار ميدهيد. صبر ميكنيد تا گروه موزيك كارش را انجام دهد و آخرش به همان شكل آهسته آهسته برميگرديد عقب.
رفيقِ دبيرستاني ميگفت در حالي كه هيچ حس و حال معنوي نداشتيم و خود ما هم كه در راه جزوِ معدود موافقان بوديم، دژبانها را مسخره ميكرديم، رفتيم به سمتِ مرقد و ضريحِ امام و صدا و سيماييها فيلمبرداريشان را تكميل كردند و همانطور كه عقب عقب ميرفتيم، گفتند ديگر كافي است. همه رفتيم به سمتِ در خروجي. آنجا يكي از رفقا كه از همهي ما موافقتر بود، از مسوول خواست تا برگرديم و دو دقيقهاي نماز تحيتي بخوانيم و زيارتي و...
اما مسوول گرامي گرميِ هوا و بعدِ مسافت را بهانه كرد و حاليمان كرد كه وقت نداريم و برگشتيم به سمتِ باشگاه دانشپژوهانِ جوان تا خر بزنيم براي المپياد و آيندهسازي كنيم و مشتي محكم بر...
يك مشت بچهي المپيادي دو ساعت وقت گذاشتهاند، رفتهاند مرقد، صدا و سيما هم در خبر شامگاهي نشانشان داده است، دستهگلي هم همانجا از مسوولانِ مرقد گرفتهاند و كنارِ ضريح قرار دادهاند و بعد هم بدونِ اين كه فرصتي براي فاتحه خواندن داشته باشند، برگشتهاند باشگاه! نه مسوول حالي براي زيارت داشته است، نه دژبان كاري به جز ادا انجام داده است، نه بچهها حظي بردهاند از اين آمد و شد... عليك منا السلام يا روح الله! يعني خداحافظ خميني!
بند بالا را يك بار ديگر بخوانيد... ببينيد چند تظاهر پيدا خواهيد كرد. از خودِ المپياد شروع كنيد كه يك تظاهرِ علمي است، بعد برسيد به باشگاه دانشپژوهان كه در مقابلِ كاري كه استعدادهاي درخشان به عنوان محلِ آموزش نزديك به صد در صدِ المپياديهاي نهايي انجام ميدهد، آموزشگاهي ظاهرگرا بيش نيست، بعدتر برسيد به آن مسوول و... اين گونه است كه يك تظاهرات شكل ميگيرد...