سرلوحهي هفتاد و دوم: اگر او نبود تو چهكاره بودي؟!
“اين حاج عبدالله والي كه امروز ميگوييم پيامبرِ بشاگرد بود و ديگري ميگويد سفيرِ امام بود در بشاگرد و آن يكي ميگويد بايد بر سرِ قبرش دخيل بست، كارمند بانك بود! يك كارمندِ سادهي بانك! پيش از انقلاب استخدام شده بود. چون سالم بود و در هيچ نظامي اهلِ زيرميزي و روميزي نبود، يحتمل دستِ بالا در اين سن و سال ميشد رئيسِ شعبه. يك شعبهاي در حواليِ ميدانِ خراسان، محلِ زندهگياش. اين غايتِ پيشرفتِ شغليِ عبدالله والي بود. قطعاً سالي ده روز هم مجلسِ اباعبدالله ميگرفت در منزل، كمككارِ هياتي ميشد كه دستش خير بود و... همين! اين غايتِ ابعادِ وجوديِ عبدالله والي بود، اگر خميني ظهور نميكرد!“
لباللبابِ آنچه در مسجدِ دانشگاهِ صنعتيِ اصفهان گفتم، همين بود. پنجشنبهي پيش (5/3/84) دعوت داشتم اصفهان جهتِ پاسخگوييِ به شبهاتِ نشتِ نشا. از دعوتها مدتي است به شدت ميگريزم، اما اين يكي چيزي بود كه مفري نداشتم. رفتم و از تفاوتِ اخلاقِ بومي گفتم با آنچه من علمِ بومياش ميدانم. گفتم كه پزشكِ مسلمان يك بحثِ خارج از علم است، حال آن كه توليدِ علمِ بومي در نشتِ نشا ناظر است به پزشكيِ اسلامي. بگذريم. در همان حيصِ بيص از صنعتيِ اصفهان زنگ زدند كه ختم گرفتهايم براي حاج عبدالله. گفتمشان كه فرصت نميكنم. اصرار و انكار و عاقبت تاريخِ ختم را پرسيدم. عجيب بود. دقيقا همان روزي بود كه اصفهان بودم و دقيقتر بعد از ساعتِ اتمامِ جلسه، مجلسِ بچهها شروع ميشد. گريزي نبود.
رفتيم و ديديم بچههاي صنعتي (بسيجِ دانشجوييِ صنعتيِ اصفهان) عيدِ امسال براي چندمين بار اردوي جهادي داشتهاند در بشاگرد. آنها ميپرسيدند كه تو از كجا ميشناختياش و من نيز همين سوال را از آنان. تابلويي زيبا زده بودند كه:
حاج عبدالله! خداحافظ تا صبحِ ظهور!
براي مجلسشان از يك روحاني هم دعوت كرده بودند به نامِ حاجآقاي هرندي. پيش از مجلس نيم ساعتي گپ زديم و معلوممان شد كه حاجآقا خيلي خوب مرحومِ والي را ميشناختهاند. از خانهي هشتادمتريِ حاج عبدالله بگير تا وامي دولتي براي ترميمِ خانه كه هيچ زماني نگرفته بود... فرصتِ مناسبي بود تا حاج عبدالله را بشناسيم از زاويهاي ديگر... پوستري براي حاج عبدالله زده بودند، در چاپخانهاي در قم. گفتند صاحبِ چاپخانه اسمِ حاج عبدالله را كه شنيده بود، فاكتور را پس گرفته بود. گريسته بود و گفته بود كي مرحوم شد. جوابش داده بودند. بعد نگاهي به پوستر كرده بود و “سفير خمينيِ كبير در بشاگرد“. پرسيده بود: بشاگرد كجاست. همه شگفتزده پرسيده بودند تو كه بشاگرد را نميشناسي از كجا حاج عبدالله را ميشناسي؟ جواب داده بود: مرحومِ آيهالله العظما گلپايگاني به رحمتِ خدا رفته بودند. ده-بيست هزار نفر را بايد ناهار ميداديم در بيتِ مرحومِ آقا. همه گيج مانده بوديم كه چه كنيم. صبح همين بنده خدا آمد و گفت آشپزخانه با من! يك هفته ايستاد. خودش خريد ميكرد و گوسفند ميكشت و ميپخت و توزيع ميكرد. با يك تيمِ مشدي. روزهاي آخر اسمش را پرسيديم و كارش را و شغلش را و... گفت:
- عبدالله والي! بچههاي ميدانِ خراسان ميشناسندم!
و هيچ كس او را نميشناخت. كه معصوم فرمود: المومن غريب و معصومِ ديگر دگرباره فرمود: طوبا للغرباء...
و اين را حجتالاسلام و المسلمين هرندي مستقيم از حاج عبدالله نقل ميكرد كه به قولِ خودش حالا ديگر منعي نداشت گفتنش. حاج عبدالله گفته بود: اوايلِ دههي شصت بود و يك هفتهاي تهران بودم. خانم گفت، عبدالله اسم مينويسند براي مكه. حجِ واجب. كاش ميرفتيم ما هم. خنديدم. فقط دويست هزار تومان قرض داشتم به پدرِ خانم... مقروض بوديم، خانم خيال ميكرد مستطيع هستيم.
فردا يا پسفردا كسي آمده بود پيشِ حاجي كه خدمتِ حضرتِ امام بوديم، اين بسته را براي شما فرستادند. بسته را با احترام گرفته بود و باز كرده بود. دويست و هشتاد هزار تومان. دويست براي پدرخانم و دو تا چهل تومان براي ثبتِ نامِ حجِ واجب...
حالا نه امام هست و نه حاجعبدالله. اما ميشود فهميد تاثيرِ نفسي را كه بيست سال يكي را آوارهي بيابان كند تا تزكيه شود و امروز بدونِ او كه از اوتاد بود، احساس كنيم كه جايي در زمين لنگ ميزند...
اما اگر امام نبود، حاج عبدالله كارمند بانك بود. يك كارمندِ ساده.
و اين سوالي است كه از همهي مسوولان، نامزدهاي انتخابات، مديران، دولتمردان هر از گاهي بايد پرسيد. كه اگر خميني نبود، شما چه كاره بوديد؟
سوزني به خود زده باشم كه اگر در بازار و صنعت نبودم، كافهنشينِ مفلوكي بودم كه شبها ما را كه برد خانه. كجا بدونِ امام ما را جگرِ نوشتن بود؟