سرلوحهي هفتاد و يکم: دو تا به نعل و دو تا به ميخ!
و سر چراغِ كاسبي باز هم به حضرتِ روحانيِ آخوند، دكتراي افتخاري ميدادند و او نيز از سرِ حفظِ شريعت، عمامه از سر نگرفت و به عباي دانشگاهيان قناعت كرد. و من نميگويم كه به كتبِ مسلمانان مراجعه كنند كه بروند سراغِ مستشرقانِ خوش رنگ و لعابِ عوامپسند مثلِ لوبون و ديگران تا بفهمند كه آن كلاهِ لوزوي را از عمامهي حوزوي گرفتهاند و آن شنلِ هلندي را نيز از عباي بلندي كه مجتهدان ميپوشيدهاند. اصالتا سنتِ ملبس شدن از آنِ علماي ما بوده است و زياد علمِ لغت لازم نيست بداني تا بفهمي كه پي.اچ.دي چه نسبتي با مجتهد متجزي دارد. و با همين انگليسيِ دورهي متوسطه هم ميتوان فهميد ليسانسِ لاتين چه نسبتي با ليسنينگ! دارد و باز هم لازم نيست تاريخِ تمدنِ اسلامي خوانده باشي كه يك سفر به قم كفايت ميكند تا ببيني طلاب ميگويند فلان درس را نزد فلان استاد شنيدم كه تفسيري است متواضعانه از آموختن و فراگرفتن. و همين شنيدن و ملبس شدن در رنسانس تبديل ميشود به ليسانس و كلاه و شنل... اصلا به كسي چه دخلي دارد كه در اسپانيا اولين كليساهايي بنا شدند كه در آنها تدريسِ علومِ ديني -و بعدتر علومِ تجربي- هم انجام شود، مانندهي مساجدِ ما و همين استنفورد كه امروز سر و دست ميشكنيم براي پذيرش گرفتنش، حولِ كليسايي ساخته شده است كه... و اصلا ربطي ندارد به يك سياستمدار كه سناي امريكا در اصل كليسايي بوده است كه يكشنبهها سناتورها در آن دعا ميخواندهاند و... دانشگاهِ ترجمهاي و مسوولانِ ترجمهايمان را عشق است!! هيچ ايرادي ندارد اگر يك رئيسجمهور با كلي شعارِ فرهنگي يكبار به اين قضيه اشاره كند و يادمان بياندازد كه لباسِ اهلِ علم يعني چه! ××× با يكي از اهلِ فرهنگ كه سمت و منصبي هم دارد، قرار داريم. بد و بيراهي من نثارِ مسوولانِ فرهنگي ميكنم و بد و بيراهي او. يكي من، يكي او! و عاقبت چيزي ميگويد كه رسماً كم ميآورم و ميزنم زيرِ بساط! بولتنِ محرمانهي هياتِ نظارت بر مطبوعات را پنهاني نشانم ميدهد. در جلسه بحث بوده است بر سرِ بستن يا تذكرِ كتبي به مطبوعهاي در استانِ سيستان و بلوچستان. متنِ بولتن را عينا ميآورم: شمارهي پياپي 87، اسفندِ 83، نشريهي ... موضوع گزارشِ (وقيحانهي) سفرنامهاي است به روايتِ شخصي (اميرخاني) كه ظاهرا خبرنگار ميباشد و براي تهيهي خبر مقامِ معظمِ رهبري به استان براي تهيهي خبر به استان مربوطه مسافرت ميكند ميشود. (نثر را عشق كنيد! كذا فيالاصل) در قسمتي از گزارش راوي نقل ميكند كه: “حالا من و علي فقط منتظر بوديم كه گروه تحقيق دنبالمان بيايند و از در و همسايه و دوست و آشنا پرس و جو كنند كه ما چه جور آدمهايي هستيم؟ صفِ چندم نمازِ جمعه مينشينيم؟ راهپيمايي دستِ چپمان را مشت ميكنيم يا دستِ راست را؟ تند حفظ ميكرديم ديش نداريم، ريش داريم. آواز نميخوانيم، نماز ميخوانيم. همسايههامان فصلِ انگور در زيرزمين كوزه نميگيرند، اما ماهِ صيام روزه ميگيرند...“ متنِ توضيحيِ بولتن را يكبار ديگر بخوانيد تا ببينيد با چه علمايي طرفايد! دوستِ من ميگفت كه هيچ نگفتم تا موقعي كه جلسه ميخواست براي اخطارِ كتبي حكم كند و بعد گفتم اين خبرنگار! فلاني است. داستاننويس است. اين كار هم مربوط است به داستان سيستان و اگر جرمي باشد، استفاده از متنِ كتاب است در يك نشريه بدونِ مجوزِ ناشر و نويسنده و... تو خود حديثِ مفصل بخوان از اين مجمل! ××× نمايشگاه تمام شده است كه يكهو همراهم زنگ ميزند. “جنابِ استاد!“ خاصه بعد از قضيهي اين بولتن خيلي ذوقمرگ ميشوم و ميگويم، “امرتان را بفرماييد“ ميگويد “از دفترِ وزارتِ ارشاد تماس ميگيرم. در خرداد ماه جلسهاي هست با حضورِ جنابِ ... و ايشان ميخواستند از نظراتِ كارشناسانهي حضرتِعالي بهرهمند شوند...“ شاكيام ناجور! بريده بريده به او ميگويم بعدِ هشت سال، توي ماهِ آخر، چه شد كه ما استاد شديم و كارشناس شديم و... يادِ امام ميافتم كه در جوابِ آخرين نطقهاي شاه كه از علماي اعلام خواسته بود جلوِ مردم را بگيرند، فرموده بود: “از كي تا حالا ارتجاعِ سياه شدهاند علماي اعلام؟!“ خوشحالم كه در اين دوره هيچ ارتباطِ افلاطوني و غيرِافلاطوني با وزارتِ فخيمه نداشتهام. حتا از آن بنِ كتابي هم كه به صورتِ زيرِ ميزي و غيرِ شفاف در سالنِ اهلِ قلم، پنهاني مثلِ موادِ مخدر به نويسندهها ميدهند، نگرفتهام! و اتفاقا از دوستانِ نويسنده نيز ميخواهم كه نگيرند. چرا كه تا موقعي كه برادرزاده و آقازادهي جنابِ مديرِ كلِ معاونِ مقامِ وزارت در مدرسهاش بنِ كتاب پخش ميكند، موجبِ وهن ميدانم گرفتنِ اينچنين صلتهايي را كه بغير حساب و من يشاء و ما يشاء ميدهند و طبيعتا به اعضاي باندِ حضرتِ ابنالمشاغلِ ارشادي بيشتر و به باقي كمتر! خلايق هر چه لايق!!! به طورِ اتفاقي با همين مهندس بنيانيانِ حوزه رفتيم به يكي از معاونتهاي نمايشگاه و حضرات به ما هم كه از همراهان بوديم به تحفه بنِ كتاب دادند! كه البته باز هم نگرفتم!! بعد سرِ دو تا سكه كه به بچههاي ما مثلِ بايرامي و دهقان و فتاحي ميدهند، گوشِ فلك را پاره ميكنند. به هر رو الان كه اين را مينويسم تكليفم تا تاي تمتِ حيات با حضراتِ ارشادي روشن است. از نعل و ميخ هر كدام سرِ كار بيايند، توفيري نميكند. چپيها كه همين سنتِ حسنهي پيشين را ادامه خواهند داد، راستيها هم كه به قدري كارهاي مهمتر دارند مثلِ وزارتِ كشور و بازرگاني و امورِ خارجه كه عاقبت يكي مثلِ وزيرِ اسبق و همين رئيسِ فعليِ نئوحجتيه!ها را وزارتِ ارشاد ميدهند كه باز هم آش همان آش و كاسه همان كاسه باشد!!! ××× و اين آخري نوبتِ ميخ است! در نمايشگاهِ كتاب، غرفهي سايتهاي اطلاعرساني بودم. بگذريم كه لوح بايد جايي ميگرفت و من خوشتر داشتم كه در كنارِ انتشاراتِ سوره مهر باشيم كه چنان خشكسالي شد اندر دمشق كه ياران فراموش كردند عشق! يا به عبارتِ اولي و اصح چنان قحطجايي شد اندر سطوح كه ياران فراموش كردند لوح! و البته ياران برميگردد به مديرعاملين محمد آقاي حمزهزاده و رفقايش، سطوح بر ميگردد به مساحتِ سالنِ ده و يازده و تصميمات و تفريغاتِ اتحاديه ناشران و لوح هم گوشهي چشمي بعيد دارد به آنچه الان ميخواني!!! به هر رو صبح در غرفهي سايتهاي اطلاعرساني بودم كه رسيدم به سايتي كه دستاندركارانش بسيار پرطرفدار ميدانندش. بگذريم كه دور و بر سايت و كنارِ رايانههاي متصلش خبري نبود. كنارِ انتشاراتيهايي كه شمارهگانِ سه هزار تاييِ ما را به زحمت آب ميكنند، جمعيتِ بيشتري ايستاده بود تا اين سايت كه ميگويند روزي ده هزار نفر -و بل بيشتر- مخاطب دارد! بعدتر دمِ غروب هم گفتم يكبارِ ديگر مشتريانِ اين سايت را ببينم. اينبار تعداد بيشتري ايستاده بودند. همه هم مشغولِ كار كنارِ رايانهها. جلوتر رفتم. در مانيتورِ بزرگي نوشته بود: سايتِ ... براي مسيرِ برگشت از نمايشگاه سرويسهاي اتوبوس زير را براي اعضاء در نظر گرفته است. مسيرِ خيابانِ وليعصر عجل ا... تعالي فرجه الشريف مسيرِ ميدانِ امام حسين عليه السلام مسيرِ ميدانِ فلسطين (به اميدِ آزاديِ هر چه سريعتر) و در پايانبندي نوشته بود: به اطلاعِ علاقهمندان ميرساند سايتِ ... هماكنون از طريقِ رايانههاي متصل عضو ميپذيرد!!! اين هم روشِ عضوگيريِ دولتي است ديگر! منتها بخت يارمان باشد كه سفارت روس و انگليس ديگِ پلو بار نگذارند! يادم ميآيد يكي از اين جلساتِ انجمنِ اسلاميِ دانشجويانِ خارج از كشور شام ميدادند، سه-چهارتا جوانِ باصفاي آتهايستِ امريكايي هم آمدند و مسلمان شدند و شام خوردند و بعد هم رفتند! سريعتر از آن كه بتوانم برايشان از حكم ارتداد بگويم!!! ××× دو تا به نعل زديم، دو تا به ميخ! دمِ انتخابات است بايد محافظهكار بود! به هر رو نعل و ميخ همين بازي را خواهند داشت در اين ملك. مشكل نه از چپ است نه از راست. مشكل حتا نه از ظاهرِ ديني است نه از بيديني. مشكل عقل است كه رسولِ خدا فرمود: ما قسم الله للعباد شيئا افضل من العقل!