تاريخ انتشار : ١٢:٣٣ ١٩/٢/١٣٩١

اگر در وسعم بود، جانستان را به تعدادِ آدمیان افغانی وایرانی چاب می کردم! مطلبی از جناب محرم‌علی خلیلی

رضا امیر خانی به روایت جانستان کابلستان

تذکر:

پس از به فرجام رساندن، پروژه بزرگ وسنگینی پژوهشی، حسابی خسته و کسالت داشتم... از طرفی  به بیکاری واتلاف وقت هم راضی نمی  شدم.با علی پسر هشت ساله ام، درکتاب خانه شهرداری مرکزی( شلوغ ترین کتاب خانه اصفهان) بودم. علی مشغول  نگاه کردن به کارتک های که برای معرف کتاب های جدید گذاشته می شود، بود. چشمش به کارتک « جانستان کابلستان» افتاد وبرایم آورد... گفت این در باره افغانستان است وبگیر...!  من از خدا خواسته که تعریفاتش پیشا پیش شنیده بودم... پیشنهاد علی را پذیرفتم. اما صرف برای اینکه اوقات فراغتم را پر کنم... لذا تصویری که از استاد امیر خانی در این نوشته ارائه شده، شاید بسیار سطحی وغیر تخصصی  باشد، ... نوشته حاضر محصول این نگاه است. اما پس از دو نصف روز( دوعصر) که مطالعه کتاب داشت به پایان می رسید، ومست زیبای های ادبی وعاطفی اش شده بودم،  دلم می خواست که چندین بار دیگر وبا نگاهی دیگر با ید خواند.... به امید فرصت دوباره

اما رضا امیر خانی....

 

راستش اول به گونه ی بحث را آغاز می کند که گویا هنوز یک ایرانی با یک افغانی بد بخت که غیر قانوی وارد خاک ایران شده است صحبت می کند. اما وقت به وسط کتاب نزدیک می شود، احساس می کنم از  روحیه ی افراطی ایرانیزم؛ کاسته شده وکم کم کرامت افغانی را به رسمیت شناخته است.  در برخی صفحات دیگر، نظر می اندازم، گاهی  به ایرانی بودن او شک می کنم، که همه بدی های افغانی ها را کنار گذاشته، مثل یک افغانی متعصب، فقط از خوبی هایش سخن می کند. وگاهی هنوز ایرانی است ، اما با زبان بی زبانی از تمامی ایرانی ها که نه، دست کم سه ملیون آن ها دعوت می کند که یک بار هم که شده پا را آن طرف مرز بگذارد...  واین فرصت را برای افغانی ها بدهد که مهمان نوازی چندین ساله شان را جبران کند.

در اول کتاب می نویسد: «از تماس تلفنی دوست صاحب نفس، متوجه شدم که یکی از رفقای ادیب افغانی مشهد آمده است؛ ادیبی افغانی که در جامه ی گم نامی می زید وجان عالمی با اوست... تماسی گرفتم وحال واحوالی کردم و(زیارت قبول) گفتم. فهمیدم که فقط برای چند روز به مشهد آمده بوده است. در ذهنم بود که شاید چیزکی از کشورهای همسایه حالی ش باشد وراجع به وضعیت  ترکمنستان که می دانستم دم مرز ویزا می دهند، از او پرس وجویی کنم که زبان م خوب نچرخید وگفتم:انشا الله به همین زودی ها افغانستان مشرف شوم.

قدم بر چشم!  اگر تشریف آوردید حتما با بنده تماس بگیرید تا در دانش گاه هرات هم از وجود شما استفاده کنند...رفیق ادیب ، زیاد تحویل نگرفت ودعوت گرمی نکرد. یعنی واقعیت آن است وقتی ارتجالی به جای ترکمنستان ، گفتم افغانستان انتظار داشتم طرف خیلی تحویل بگیرد وخیلی خوشحال شود و... زهی خیال باطل»ص 35-36

چند صفحه  بعد، وقت بار ها اعتراف می کند: جوانمرد مردمی هستند مردم این دیار ،  نیک مردمی هستند مردم این دیار،  آداب دان مردمی هستند مردم این دیار، عاقل مردمی هستند مردم این دیار و...

احساس می کنم رنگ وبوی افغانی گرفته یا به ظاهر احساس هم دردی می کند. دست کم  نگاه او به مردم افغانستان نگاه فرا دست مطلق به فرو دست مطلق نیست. البته قضاوتی درستی نیست که او هنوز این احساس را نداشته است. زیرا او پیش از آن نیز همدردی باطنی داشته و با بسیاری از اهل قلم آشنا بوده، در مواردی نیز غم شریکی کرده، خصوصا وقت که می نویسد « گاهی اوقات کرامت انسانی افغانی را با یک کاغذ ویک مهر سنجیده ایم وفقدان کاغذ ومهر را فقدان کرامت دانسته ایم». ص135

باید باور کنیم، آقا رضا، حتی وقت که در خاک افغانستان نبود، هیچ با جوان مرد... عاقل ... مردم این دیار، آشنا نبوده و  در جمع پرغرور خود پرسه می زده نیز هواسش طرف برخورد سربازها با مهاجرین بوده است...

شاید هنوز واسه دل خوشی ما، چیزی پراند و گفت جوانمرد، عاقل، و.... مردمی است مردم این دیار اما خودش باور نداشت. زیرا وقت از سفارت ایران، در هرات، با یأس ونا امیدی بر می گردد وبا خود می گوید:«راستی اگر یک ایرانی بودم، که پول م را زده بودند، یا پاس م را دزدیده بودند ومثلا بضاعت م نمی رسید که در هتل  اتاق بگیرم  چه باید می کردم» ص 158    یعنی  هنوز به صداقت وجوانمردی افغانی ها شک داشته است، چون دوستانش در هتل ماندن او راضی نبوده وبار ها اصرار کرده که در منزل شخصی خود مهمانش کند. با داشتن این گونه دوستان، نگرانی برای بی پولی ویا در کشور مثل افغانستان، نگران پاسپورت بودن خیلی بی معنی است. که در هیچ جایش، کرامت را با مهر وامضا مساوی نمی داند.وقت از مرز وارد خاک افغانستان می شود، جایی ننوشته که از من پاسپورت پرسیدند و....

گاهی هم روح بلند وانسانی خویش را به تصویر می کشد، می نویسد: «واگر ما می توانستیم، طلاب افغانی را به عوض مدارس دیوبندی، جیش صحابه ودر حقیقت آموختن آموزه های وهابیت، در مدارس کشورمان آموزش دهیم، نه فقط افغانستان را از گرفتاری طالبان می رهاندیم، بل که امروز نگران، نفوذ وهابیت در میان اهل تسنن خود نبودیم. بد کِشتیم وبد می درویم...»ص 211  ( تا شاید شعر سعدی بی مصداق نماند :

بنی آدم اعضای یک دیگرند  که در آفرنیش زیک گوهرند، چو عضو بدرد آورد روز گار، دیگر عضو ها را نماند قرار، تو کز محنت دیگران بی غمی ، نشاید که نامت نهند آدمی)

 

بالاتر از آن به فکر بچه های ما هم هست، داستان دخترک هشت ماهه، لچک پوش، شاید هم هزاره، با چشمان مورب وزیبا، با موهای لخت وپوستی تیره.... که برایش بارها شکلک در آوردی تا بخندانی...سر انجام از خود می پرسی«راستی، این دختر هشت ماهه، با این چشم های مورب زیبا، چه فرقی با پسر من دارد؟ پسر من، لی جی، تا چندساعت دیگر، به خانه می رسد وتاچند سال دیگر به مدرسه می رود وتا چند وقت بعد دانش گاه، و... خیلی که بد بیاری بیارود در زنده گی، رتبه اش سه رقمی شود و... مسیری مملو از موفقیت های بزرگ وکوچک . واین دختر... چند بار باید بترسد از این که اختطاف نشود همه ی این ها را که رد کند، در کدام کلاس درس می تواند مطمئن باشد که طالب ها خوراکی مسموم توزیع نمی کنند وبه صورت اسید نمی پاشند... کم ترین گرفتاری خانواده گی شان عدم اطمینان است به زندگی پدری که قرار است در میدان هوایی مقصد بیاید دنبال شان.  مادر حالا بیدار شده است  وبا کلی خواهش وتمنا از زن یک مولوی، گوشک تلفن مولوی را به امانت گرفت است وسعی دارد با شوهرش صحبت کند. تلفن رخ نمی دهد... زن سراسیمه تلفن می گیرد وهر از گاهی دختر هشت ماهه را پرت می کند روی نیمکت و... هیچ نمی گوید... این دختر در چه مسیری کلان خواهد شد؟

گریه ام گرفته است. اشک روی گونه هام روان شده است. چه تفاوتی هست بین این دختر هشت ماهه با این چشمان مورب ولی جی من؟!  جز یک مرز موهوم... اگر پسرم علی جای او بود چه؟ اشک می ریزم  برای این بلاکش  هندوکش وتخیل می کنم مسیر زیستن او را تا کلان شدن ش....

پتو را از داخل کوله در می آورم ومی کشم روی صورت م....

جا عوض می کنم. نمی توانم برق چشمان دخترک را تحمل کنم.  »ص 333-334

در  جای جای دیگری سفر نامه خود،(در غزل خدا حافظی) گویا از سه ملیون ایرانی، به پاس مهمان نوازی شان از سه ملیون افغانی، به افغانستان دعوت می کند که هرآنچه کاشتید بیایید و بدروید: « صبح است ساقیا ومی دانم قدحی  پر شراب خواهی کرد، کز سنگ ناله خیزد روز وداع افغان... حال م عجیب گرفته است وحالا از عمق جان می فهمم که  این خاک، کش دارد...  بدم نمی آید که اگر روزی خواستم سفرنامه ای بنویسم، نام ش را بنهم، [کَشِ هندوکُش]»ص 219  این جمله که شما در سطور بعدی نوشتی، من از دکتر آذر هم شنیدم، وبسیار از دوستان دیگر ایرانی که رفتند وبر گشتند ... که شما این گونه نوشتی «هربار وقتی از سفری، به ایران بر می گردم، دوست دارم سر فرو بیافکنم وبر خاک سرزمین م بوسه ای بیافشانم. این اولین بار بود که چنین حسی نداشتم . بر عکس پاره ای از تن م را جا گذاشته بودم پشت خطوط  مرزی،  خطوط بی راه وبی روح مرزی. خطوط[ بریطانیایی کبیر] پاره ای از نگاه منف مانده بود در نگاه دختر هشت ماهه... بلاکش هندوکش»(ص 347)

وقت از مهربانی های مردم، جوان مرد، مردمی است مردم این دیار، صحبت می کنی، نیز شاید همین رویکرد را دنبال می کنی!« در راه از کنار پوئن تونی رد می شویم که دانش جوهاش دم غروبی ریخته اند توی خیابان ومنتظر تاکسی ند. به ش می گویم اگر در مسیر هستند، صندلی عقب را مسافر بزن. می ایستد وعقب می رود ودو دانش جو را سوار می کند. به شان توضیح می دهد: این اندیوال ایرانی، مهربانی کرد وگفت شما بیایید... دو دانش جو که خرده محاسنی همه دارند، پشتون هستند وبه زحمت فارسی حرف می زنند. اندیوال نیست ا ین ایرانی... رفیق هم نیست... اخوی است.... برادر است.... انماالمومنون اخوه....»ص 247-248

راستی آقا رضا! درسته که هموطنان ما مهربان و جوان مرد مردمی هستند، اما شما یه کمی افراط نمی کنید. مثلا وقتی که می بینی هواپیما نیست وشما به هم سفر اول قول داده که سر ساعت هرات باشی ونمی رسی ، حسابی کلافه شدی، و.... راننده شما را به آرامش دعوت می کند، وشما شاید داد می کشی!!! اما بهت حق می دم. به هر رو، خطاب به راننده یا به قول خودت خلیفه،  می نویسی:« شما مرا برسان به سرحده بلخ. خودم می دانم چه خاکی به سرم بریزم...

راننده دست را می گذارد روی پای من. آرام می گوید:

صبح را یادت هست؟ دم اوتل نظرگاه. اِستاد شدم. رفتی نان داغ خریدی ونصفا نصف باهم خوردیم. یادت هست؟ اگر به مَ نان نداده بودی، می بردم ت سر حده ی بلخ ویلا وهلای ت می کردم... نه... اصلا همان صبح  که حرام حرام کردم وحلال حلال کردی، همان جا پس می رفتم به مزار ونمی آمدم تا میدان هوایی... حالا گوش بگیر حرف مرا.  گاراژ همین سرحده ی  کابل است. همین جی پرسان کن از سراچه ی لنگ دراز... اما هش یار باش که نفهمند پولی داری... از مَ گوش بگیر واز این راه پس نشو به هرات...  یک هفته بمان همین جی وبا طیاره بر گرد... بیا خانه ما، هرچه خواهی، برات تیار می کنم....»ص233

مهمان نواز مردمی است مردم این دیار....................

بخش انتخاباتیات را نخواندم...

با صداقت تمام عرض می کنم، اگر در وسعم بود، کتاب را به تعداد، آدمیان افغانی وایرانی چاب می کردم و برای شان توزیع می کردم... از همان مرز موهومی که سخن گفتی، موهوم نیست، واقعی تر از هر واقعیتی گردیده که تمام اشتراکات را به چالش می کشد....ناگفته ها ونا گفتنی های بماند....

اما این برایم سوال است، که اگر هر افغانی که در ایران آمدند، چند صباحی مهمان شما بودند، بخواهند برای خود شان دفترچه خاطراتی داشته باشند ... چه خواهند نوشت؟!!! کیا چاپ ونشر خواهند کرد؟!!!

اما این را می دانم که مطئمنا خوانندگان شان افغانی ها نیستند......وهمینطور ایرانی ها....

بگذریم....

پس از این همه کلنجار؛ تازه فهمیدم که رضا امیر خانی به روایت جانستان کابلستان کیست وچیست؟

او نه یک ایرانی ونه یک افغانی ونه.... بلکه او یک انسان است که خداوند به امثالش بیافزاید وبرای او  وهمسفر او ولی جی طول عمر دهاد.


در همين رابطه :
وبلاگ دل‌نوشته‌ها و چکیده های پژوهش اثر جناب محرم‌علی خلیلی
ماخذ: سایت اخبار مهاجرین

  نظرات
نام:
پست الکترونيک:
وب سايت / وب لاگ
نظر:
 
   
 
   
   صفحه نخست
   يادداشت
   اخبار
   تازه ها
   يادداشت دوستان
   کتابها
   درباره نويسنده
   تيراژ:٨٦٠٢٥٠
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
 

 
بازديد کننده اين صفحه: ١١٣٤١
.کليه حقوق محفوظ است
© CopyRight 2008 Ermia.ir & Amirkhani.ir
سايت رسمي رضا اميرخاني
Because when the replica watches uk astronauts entered the replica watches sale space, wearing a second generation of the Omega replica watches, this watch is rolex replica his personal items.