1- جمعه(9/2/84) ظهر، نادرِ بكايي مستندساز تماس ميگيرد كه از صبح همراهت نميگرفت. عادي است. چيزي نميگويم. ميگويد مطلع هستي، از يك سال و نيمِ پيش در كنارِ سهيل كرمي مشغولِ ساختنِ مستندي بودهايم به نامِ حاجي والي. حاجي اجازه نميداد از خودش درست فيلم بگيريم. چيزي نميگويم. عادي است. ميگويد امروز آخرين سكانس را گرفتيم. حالا داريم ميرويم بشاگرد براي پايانبندي. چيزي نميگويم، اما عادي نيست. ميپرسم از كجا تماس ميگيري؟ جواب ميدهد: از بهشتِ زهرا... چيزي نميگويم. چيزي نميبينم. چيزي نميشنوم. 2-همان بارِ اول كه حاجي را ديدم از ثبتِ خاطرات و تصاوير گفتم. جواب داد: “آويني چيزِ ديگري بود. نشستيم يك روز، چشم توي چشمِ هم. من ميگفتم و او گريه ميكرد. او ميگفت و من گريه ميكردم. راستي فيلمش خوب بود؟” ميگويم بينظير بود حاجي. در دلم ميگويم مثلِ خودت. مثلِ خودش. 3-از صدا و سيما آمده بودند بشاگرد. براي فيلمبرداري. يك گروهِ معموليِ بزندرروي اجرايي كه ساختِ تبليغِ سامسونگ و يادوارهي شهدا برايشان عليالسويه بود. حاجي شب در اتاقشان داد و بيداد ميشنود. پشتِ در ميرود. سر بازيِ پاسور دعواشان شده بود. پيش از سحر تا بعد از طلوع ميبيند هيچكدام براي نماز از اتاق بيرون نيامدند. سرِ صبحانه نجات را صدا ميزند و دست در جيبش ميكند. - اين نان و پنير را از جلوِ اينها بردار. اين هزاري را بگير و براي اين گروه صبحانه بگير از پولِ خودم. بعد به نجات ميگويد: - نجات! بينماز سرِ سفرهي كميتهي امدادِ خميني نمينشيند، از پولِ والي برايشان صبحانه بگير... بعد هم گروه ميروند ردِ كارشان بدونِ اجازهي برداشتِ حتا يك نما! 4- بشكند اين قلم! كه داستانِ پداگوژيكيِ ماكارنكو را ميخواند و متاثر ميشود براي چندمين بار، اما نميفهمد كه آن چه والي در آسمانِ بشاگرد انجام داد در زمينِ داستانِ پداگوژيكي فهم نميشود. راستي چه كسي بايد قصهي والي را بنويسد؟ عيد كه رفته بودم ميناب با خودم ميگفتم چندماهي ميكَنم از تهران و ميروم كنارِ حاج عبدالله... و باز هم بويحيا يادمان انداخت كه تدبير چهگونه لنگ تقدير ميشود... 5- حالا ابتداي دههي هشتاد است. ده سالي از اولين ديدار گذشته است. با يكي از مديرانِ صدا و سيماي دكتر لاريجاني رفتهايم خدمتِ حاج عبدالله. و البته آنچنان كه در صحبتم براي طلابِ مدرسهي امام علي گفتم، نرفتهايم بل مشرف شدهايم بشاگرد. كلي برنامه ريختهايم براي كمكرساني. انتقالِ فرستندهي راديو معارف از جاسك به بشاگرد، اهداي كتاب، اهداي فيلم... از خودِ حاج عبدالله خبري نيست. تماس ميگيرد و عذر ميخواهد. - دمِ انتخابات، از بشاگرد بيرون ميروم. مردم بايد آزاد باشند. كانديداها هم توقع دارند... 6- اولِ انقلاب، وقتي آمده بود، هيچكس حمد و سورهي نمازش را بلد نبود. خيليها نماز نميخواندند. ميگفتند بسمالله، بسمالله، بسمالله. و بعد ميرفتند به ركوع. اساميِ ائمه را حفظ نبودند. نواميسشان در آبگيرها استحمام ميكردند و وقتي مردانِ غريبهي جهادي به ايشان رسيده بودند، به عوضِ آن كه عريانيشان را بپوشانند، دست بر چشمانشان ميگرفتند تا نبينند... حالا جوانِ انقلابيِ بيست و چند ساله گفته بودشان: - مژده! شاه رفته است. مردم با زبانِ بيزبانيشان پاسخ داده بودند: - اي شاه بد نبُد كه! پدرانِ ما ميگفتند شاهِ كبلي بزكالهها را ميدزديده. اي شاه كاري به بزهاي ما نداشت. منطقه پنجاه سال بود كه با تمدن ارتباطي نداشت. پس علف جلوِ ماشين ريختن و سجده كردن بر آدمِ شهري و... چيز غريبي نبوده است. حالا چه كسي بايد شروع به كار كند؟ و از كجا؟ بسم الله الرحمن الرحيم. لايلافِ بشاگرد! ايلافهم رحله الشتاء و الصيف. فليعبدوا رب هذا البيت. الذي اطعمهم من جوع و آمنهم من خوف... و در تفسير عشق خواهي ديد كه الذي بر نميگردد به خدا، به خداي معموليِ من و تو. بر ميگردد به خداي حاج عبدالله... تمدنِ بشاگرد آغاز ميشود. مردم ياد ميگيرند كه چهگونه خدا را پرستش كنند. احكام زكات را فرا ميگيرند، ولو اين كه واجب الزكات باشند. زيرِ آسمانِ خدا نماز را به جماعت ميخوانند. بعدتر بزرگترين بناي بشاگرد را ميسازد. مسجد! تا شهر اسس علي التقوا باشد. نه مثلِ مساجدِ ما. كه مسجد هم مدرسه است، هم سنگر است، هم محلِ اجتماعات است، هم... و حالا وقتي ميبيني پسرِ افضل سيبيل، دوازده سال در مدرسه درس خوانده است و تازهگي سطح را تمام كرده است و طلبهي سالِ ششِ حوزهي امام عليِ خمينيشهرِ بشاگرد است، ميفهمي تمدن يعني چه! 7- اساميِ زنان را در سرشماريها ديده بودم. قحطي، سيل، آبله... و حالا همين زنان مادرانِ فاطمهاند و زهرا و زينب و مريم و... 8- و اصلا نبايد تعجب كني وقتي بشاگرد را جزيرهاي شيعه ببيني ميانِ اهلِ تسنن. و نبايد تعجب كني وقتي پيرمرد از مايملكش و مالايملكش كه چهار بز لاغراندام است، جسيمترين را سوا ميكند و كنارِ مسجد ميآورد تا حاج عبدالله به عنوانِ نذرِ هياتِ سيدالشهدا قبول كند. و من زانو زدن و گريستنِ حاج عبدالله را بارها ديدهام... 9- عبدالله والي! دلم برايت گرفته است. بيست روز ميگذرد از زماني كه تو را از آسمان گرفتند و به زمين برگردانند و يا بالعكس. خدا را گواه ميگيرم كه هنوز چشمانم گريانِ چشمانِ عميقِ توست. خدا را گواه ميگيرم كه وقتي نماز وحشت ميخواندم، براي خودم ميگريستم و به يادِ شبِ اولِ قبرِ خودم موحش بودم. خدا را گواه ميگيرم كه بعد از امام براي كسي اينگونه عزادار نشدم. و خدا را اينبار گواه نميگيرم كه اين يكي انفسي نيست. عبدالله والي! اين چه صدايي بود در حسينيهي بنيفاطمه؟! ايمان دارم كه فرشتهگان آسمان به عزاي تو آمده بودند... آي عبدالله والي! نشانيِ كه را بدهم به آنها كه سراغِ مثلِ تو را ميگيرند؟ 10- ده سالهي اخير، هيچكدام از بزرگانِ نظام او را نديده بودند. بيراه نبود كه كسي هم براي او پيام نداد. و راستي چه دليلي بلندتر براي افتادهگيِ اين بلندترين آيتِ امداد، از همين مناعت و عزت؟! بگذار سرِ ما گرم باشد به انتخابات و پستهاي دولتي و ميز و منصب و تيراژ و... حاج عبدالله يكبار حضرتِ امام را ديده بود. خودش نيمهشبي برايم اينگونه ميگفت: - ما از جهاد آمده بوديم بشاگرد و بشاگردي شده بوديم. آمده بودند رفقا كه عبدالله! الان جادهسازي در جنگ مهمترين كار است. كلي شهيد ميدهيم به خاطرِ نداشتنِ جاده... جهاد امروز در جنگ است نه در بشاگرد... (ميدانستم كه به او لقب داده بودند بزرگترين جادهساز!) من چارشاخ گيج مانده بودم كه چه كنم. از طرفي جنگ بود و از اين طرف هم بشاگرد. رفتيم خدمتِ حضرتِ امام. ما وقع را هنوز كامل عرض نكرده بوديم كه ايشان فرمودند: “احتمال نميدهي كه يكي از يارانِ امام زمان در منطقهي بشاگرد باشد؟ جبههي شما همين بشاگرد است...“ و حاج عبدالله! من هميشه خيال ميكردم اين كه در حديث، در ميانِ اساميِ شريفِ يارانِ حضرتِ صاحب، نامِ عبدالله پربسامدترين است به كنايتي است و حالا ميفهمم كه نه... در آن حقيقتي تام و تمام بوده است... 11- رفقاي نزديكم ميدانند كه مرا ارادتي است قديم و عميق به يكي از مجتهدانِ بهنامِ تهران. روزي به محضرِ ايشان رفتم و عرض كردم: - حضرتِ آيهالله! از محلِ وجوهاتي كه براي حضرتعالي ميآورند، بد نيست مبلغي را اختصاص بدهيد براي جايي كه... - كجا؟ - يكجايي هست در جنوبِ كشور. تكهاي از بهشت. اخيرا بنده آنجا را ديده بودم. به گمانم اگر مقداري از وجوهات را براي آنجا اختصاص بدهيد... حضرتِ آيهالله صحبتِ مرا قطع كرد و عميق چشم دوخت به من. بعد سري تكان داد و فرمود: - رضا! به حاج عبدالله والي بگو امسال خرماي ما را فراموش نكند! 12- دنيا خيلي كوچك است. كوچكتر از اين كه اين آيهالله، حاج عبدالله را نشناسد... و حالا ميفهمم كه چيزي است در عالم كه اهلش را به هم وصل ميكند. و من هنوز گرفتارِ آن نخِ تسبيحم. همان پيوندي كه نه فقط اشقيا را، نه فقط مقامران را، نه فقط اوباش و اشرار را، نه فقط بازها و كبوترها را، كه حتا آن سيصد و سيزده نفر را بدونِ آن كه يكديگر را بشناسند، روزي در جايي گردِ هم خواهد آورد. 13- بشاگرد بوديم. حاج عبدالله مسوولانِ برقِ منطقهايِ اصفهان را دعوت كرده بود. كه ديگر اميدي به مسوولانِ هرمزگان نداشت. برقِ سردخانهاش را صنعتي و تجاري حساب كرده بودند. حالا همهي سودِ چهارتا و نصفي نخلِ بشاگرديها را بايد ميداد به ادارهي برقِ دولتي جمهوريِ اسلامي! مسوولان را ميبرد در كپرها و صنعت و تجارت را نشانشان ميداد. ميبردشان كپرِ مشهدي مريم و... 14- راستي مشهدي مريم كه شيرين نود سال را داري! يتيم شديها... يادت هست، شانهي حاجي را ميبوسيدي و لرزان ميگفتي: تو بچهي مني! تو باباي مني! تو همهكسِ مني... 15- همان دور و بر مقرِ امداد، دو كپرنشين داشتيم. اميران و غلامان. يك نظامِ كاستيِ قبيلهايِ عجيب. اميران به غلامان دختر نميدادند و با ايشان وصلت نميكردند. در يك آبگير با آنها رخت نميشستند و استحمام نميكردند. با هم سرِ يك سفره نمينشستند. و همهي فاصلهي كپرهاشان دويست قدم نبود. و براي چشمانِ شهريِ ما هيچ تفاوتي ميانشان مشهود نبود. كه فرقِ دو تا بزِ لاغر و يك درختِ پرتقال را چشمانِ ما نميفهميد. حمامِ خورشيدي كه را دكتر آزاد راه انداخت، اولبار غلامان رفتند به استحمام. پس تا چند سال اميران سراغِ استحمام نرفتند. حاج عبدالله خودش دختري از اميران را به عقدِ پسري از غلامان در آورد و صيغه خواند و آنها را وليمه داد... حالا بچههاشان لابد ميخندند به جاهليتي كه پدرانشان اعتقاد داشتند... 16- پسري بود عقبماندهي ذهني در يكي از كپرنشينهاي نزديك. اذيت ميكرد. شيشهها را ميشكست. به ماشينها سنگ ميزد. دنبالِ بزغالههاي مردم ميكرد و... پدرش هر روز با كمربند او را ميزد. تنِ پسرك سياه و كبود بود. حاجي اين را خصوصي به ما گفته بود. حالا كه نيست نميدانم گفتنش درست باشد يا نه. گفت روزي پدر را خواستم در دفترِ مقر. در را بستم. پردهها را انداختم. كمربندم را در آوردم... پيرمرد داد كشيد: حاجي! چه ميكني؟! كمربند را توي هوا چرخاندم و گفتم: ديروز برقِ سردخانه روشن مانده بود. درجهاش هم خيلي پايين بود. ترسان و لرزان جواب داد: حاجي! من چه عكلم به درجه ميرسد؟ گفتم: عقلِ من ميرسد يا نه؟! جواب داد: البته حاجي! شما عاكلتريد... كمربند را روي ميز انداختم و گفتم: - حالا من هم بايد تو را با كمربند كتك بزنم كه عقلت از من كمتر است؟ و همينگونه بود رفتارهاي حاجي. خاصِ خودش. بدونِ ادا و اطوار. عميق و دوستداشتني. واقعي و حقيقي. پزشكي جوان و سانتيمانتال آمده بود بشاگرد. خانم بود و دلنازك. نجات كه غذا را آورد، لب نزد. لب ور ميچيد. حاج عبدالله فهميد. داد كشيد: -نجات! اين غذايي كه براي من كشيدي كم است! ابرقدرتي بكش غذا را... دهانِ خانم دكتر باز مانده بود. آيا اين همان مردي بود كه اميد همهي گرسنهگان بشاگرد بود. حاجي نگاهي كرد و گفت: - اگر نخوريم كه نميتوانيم يك عمر براي اينها كار كنيم! ميشود ادا! يكساعت كار ميكنيم، بعد دل ضعفه ميگيريم. بيست سال است كه داريم كار ميكنيم... خانم دكتر لبخندي زد و بسمالله گفت... 17- پيامبرِ بشاگرد بود اما نه به واسطهي اين گونه رفتارهايش. روزي براي او لقبِ پيامبرِ بشاگرد را برگزيدم كه ديدم بعضي به او دشنام ميدهند. از مردم و مسوولان. همانجا بود كه ذهنم رفت سراغِ كژتابيِ بعضي صحابهي رحمتِ خداوند بر عالميان. چه گونه ميشد با رسولِ خدا بعدِ عمري خدمت، دشمن بود؟ هل جزاء الاحسان الا الاحسان؟! در همين بشاگرد ديدم كه بعضي مردم بدش را ميگفتند. كه برقِ خانهي عطاخان را قطع كرده است. و عطاخان آدمي بود كه سالي يكبار مهماني ميداد و دستش به دهانش ميرسيد. “خودم برق دادم، خودم هم قطعش ميكنم! تا روزي كه از كمك به اشرار دست برداري.” و در ميناب در تريبونهاي رسمي ميگفتند: والي سهمِ مردمِ ميناب و هرمزگان را ميدهد به بشاگرديها... و برايش پرونده ساخته بودند و... اگر غير از اين بود، شايستهي لقبِ پيامبرِ بشاگرد نبود... 18- داشتيم پايهي آينه را نصب ميكرديم. هر چه الكترود را تكان دادم افاقه نكرد و جرقه نزد. نگو علي اتصالِ دستگاهِ جوش را رها كرد. نگاهش كردم. به مردي اشاره كرد كه با موتور ايستاده بود كنارِ آينهي خورشيدي و جكِ موتورش دستش بود. - بيزحمت اين كطعه را جوش بده اوستا! دودل بودم. برق و الكترود و دستگاه، مالِ كارگاهِ كميته امداد بود. به هر رو با خودم گفتم بعدتر هزينهاش را ميريزيم داخلِ صندوق. كارِ مرد را راه انداختيم. در حينِ كار برايمان از روستايش گفت كه دو ساعتي فاصله داشت و كودكِ ششماههاش كه تلف شده بود و گرسنهگي و خشكسالي و فقر و... كارش را راه انداختيم و برگشتيم سرِ آينه كه يكهو هادي گفت: - ميگويد صد تومان بس است؟ نگاه كردم. موتورش را روي جك گذاشته بود و كنارِ صندوقِ صدقهي كميتهي امداد ايستاده بود. هيچجاي عالم، فقر و مناعت اين قدر نزديك نميشوند. فقير بودند، اما مفتقر نبودند. 19- مثلِ اين متملقانِ متنسكِ ظاهرساز ننوشته بود استفادهي شخصي ممنوع. كنارِ تلفن يك فرم زده بود و قيمتِ دقيقهاي مكالمات را برحسبِ شهرستانها نوشته بود. كنارش هم يك صندوقِ صدقات. پولِ غذاي مهمانان را نيز در همين صندوقها ميانداخت... 20- حاج عبدالله! هيچ اعتقادي ندارم به الگوهاي غيرِ معاصر. شهيد همت الگوي زمان خودش بود. شهيد رجايي نيز. هر كدامِ شهدا اگر امروز بودند، الگو بودند، اما در كاري ديگر و در شان امروزشان. و به همه اين را ميگفتم. ميگفتم اگر گفتند شلمچه كجا بودي، جواب بده بم كجا بودي. كه جبهه جبههي آرمانگرايي است. و هر كسي وقتي به دنبالِ مصداق ميگشت، با كمي پرس و جو تو را پيدا ميكرد. و آي عبدالله والي! حالا زيرِ علم چه كسي سينه بزنيم؟
در همين رابطه :