آقای رضا امیرخانی در هفتمین سالگرد حاج عبدالله والی: سالی یکبار میرفتم حاجعبدالله را میدیدم، شارژ میشدم و یک سال کار میکردم.
سخنان آقای رضا امیرخانی در مراسم «شیدای ولی، هفتمین سالگرد ارتحال حاجعبدالله والی»:
بسم الله الرحمن الرحیم
الیه یصعد کلمه الطیب و العمل الصالح یرفعه
حضور مثل بندهای در این محفل و این مجلس و در این بلندای سخنگاه درواقع دو اشتباه است. اشتباه اول، اشتباهی است نهچندان شیرین و اشتباه دوم، اتفاقاً اشتباهی است بسیار شیرین. اشتباه نهچندان شیرین این است که در مسجدی که جای قالالباقرعلیهالسلام و قالالصادقعلیهالسلام است، بطور طبیعی ماها باید مستمع و پامنبری باشیم. اما اشتباه شیرین که من فخر میفروشم به این اشتباه، این است که نام بندة سیاهکارِ سیاهرویی مثل من، در محفل و مجلس مرحوم حاجعبدالله والی شنیده بشود. من این اشتباه را به فال نیک میگیرم، از این جهت که رجاء واثق دارم چنین اشتباهی در عالم دیگر هم تکرار بشود و آنجا هم ما را به اشتباه جزو یاران، دوستداران و مریدان مرحوم عبداله والی بشناسند! از آنجائیکه یکبار در خانة خدا این اشتباه اتفاق افتاد، رجاء واثق دارم که در دستگاه خدا هم این اشتباه صورت بگیرد.
اینکه چگونه ما با کسی همچون مرحوم عبدالهوالی آشنا شدیم، برنمیگردد به چیزی از جنس فضل و فضیلتی که در ما باشد. من از جناب زُهیر، از یاران حضرت اباعبدالله آموختهام. ایشان در صحرای کربلا وقتی شماتتش کردند، حکمتی را بیان کرد که در این حکمت به گمان من بسیار نکات درخشانی مستتر است. بلاقیاس، که فرمودند: «نحن اهل البیت لایقاس بنا أحد»، کسی را با ما اهل بیت قیاس نکنید. نه، حاجعبدالله امروز افتخارش این است و ما هم امیدواریم که سر سفرة اباعبداله باشد و دلخوشیاش همیشه این بود که خادم نوکران اباعبداله باشد. از آن طرف ما هم میدانیم آن فلزی که در وجود ما هست، نعل اسب جناب زهیر هم نمیشود؛ بلکه من میخواهم بگویم در رابطة زهیر و اباعبدالله یک نکتهای بود که وقتی دشمنان، زهیر را شماتت کردند که: چه شد به لشکر اباعبدالله پیوستی؟ تو که با ایشان همراه نبودی، همفکر نبودی، چه شد که پیوستی؟ یک جملة کوتاه گفت، سخنرانی نکرد، تحلیل نکرد، فرمود: راه ما را بههم رساند. ما راه خودمان را میرفتیم، امام حسین هم راه خودش را. راه ما را یکجا بههم رساند. حقیقت این است که برای من روسیاهی، نزدیکی به حاجعبدالله والی هم عین همین بود. من هرچه فکر میکنم، میبینم راه ما را بههم رساند. ما هیچ ربطی و هیچ نزدیکیای نداشتیم و من این را میگذارم به حساب آن چیزی که علما گفتهاند توفیقات. توفیقات قرار نیست به مزد داده بشود، اصلاً مزدی در کار نبود. دیدن حاجعبدالله برای ما اینطوری بود.
بیست سال پیش که جوانتر بودم، یک روزی که اتفاقاً فکر میکنم پنجشنبه روزی بود، در میدان ونک با یکی از رفقا ایستاده بودم. نگفت یک منطقة محرومی هست، نگفت مثلاً یک جای دیدنی هست، نگفت مثلاً یک جایی، دوستانی هستند که مشغول کار جهادی هستند؛ گفت: یک آدم دیدنی وجود دارد، میآیی برویم او را ببینیم؟ گفتم: برویم. گفت: کِی؟ گفتم: همین الان. من فکر میکردم یک جایی است که فوقش باید از اینطرف شهر برویم آنطرف شهر. راه افتادیم و رفتیم. آرام آرام از میدان ونک راه افتادیم. گفت: حالا باید برویم. رفتیم نماز مغربوعشا را در جمکران قم خواندیم. تابستان بود، تیرماه. نماز صبح را در یزد خواندیم، نماز ظهروعصر را در مسجدی در میناب خواندیم، بعد خدمت حاجعبدالله والی در میناب رسیدیم. ایشان ما را دید و فرمود که فلانی آمدی اینجا چهکار؟ من گفتم: ما آمدهایم زیارت شما. ایشان فرمودند که میرفتید قم زیارت حضرت معصومه؛ زیارت مال حضرت معصومه است. واقیعت این است که این مهربانیهایی که ما توی این مجالس میگوییم، بعد از شناخت ایشان بود، والّا ایشان هم آن وجهة جلالی را داشتند و هم آن وجهة جمالی را.
من ساعت دوازده ظهر رسیده بودم میناب، ساعت یک در خدمت ایشان ناهاری خوردیم، بعد گفتند: خب، حالا دیدید دیگر ما را! بسمالله، خوش آمدید، بیایید بروید خانهتان! گفتیم حالا ما تا اینجا آمدیم، برویم بشاگرد را هم ببینیم. گفت: نه، اگر برای دیدن آمدید، من ماشین بیتالمال در اختیارتان نمیگذارم. حالا شما تصور بفرمایید ما مهمان کسی شدیم، بعد از شانزده، هفده ساعت، بعد از هزار کیلومتر رسیدیم خدمتشان، با همین صراحت گفت: اگر برای دیدن آمدید، با ماشین خودتان بروید. گفتیم از کجا؟ گفت از این جاده میروید، میخورَد به بشاگرد، خمینیشهر. حالا دوستانی که اینجا هستند و فراوان رفتهاند، میدانند این جاده یعنی چه؟! ما حدود ساعت دو، سه بعد ازظهر راه افتادیم یکِ نصفشب با کلی آیه و قرآن و نذر و نیاز و توسل رسیدیم به خمینیشهر! این بارِ اولی بود که من مرحوم حاجعبدالله را دیدم و واقعیت این است، حالا که میخواهیم نَقلش کنیم، میبینیم خیلی هم تند و تیز بود، خیلی هم تلخ بود، ولی آن چیزی که ما در آن آدم دیدیم و آن چیز ما را جذب میکرد، آن خلوص و آن اخلاص و آن وجود بود. آن سعة وجودی بود که همة آنهایی که باید را میپذیرفت و در پذیرش آدمها به شیوه، منش و رفتار خود، هرگز، هرگز، هرگز هیچ وجهة دیگری بهجز آن اخلاص را در نظر نمیگرفت.
از توفیقات الهی برای من این بود که مرحوم حاجعبدالله را در جوانی دیدم. چیزهای فراوانی آموختم که علما در این مجلس باید بیایند و توضیح بدهند. شاید بعضی از اینها درست باشد، شاید بعضیها درست نباشد؛ من نمیدانم. من تا روزی که حاجعبدالله را دیدم، همیشه فکر میکردم که آدم باید مثلاً خیلی به نماز شب بپردازد، خیلی در روزةمستحبی باید جدیت داشته باشد تا خداوند به او توفیق خدمت به خلق را بدهد. بعدتر با دیدن حاجعبدالله متوجه شدم که نه، این نماز و روزة ریایی که مثل من میگیرد، هیچ ارزشی ندارد. برعکس، از مسیر خدمت به خلق است که خداوند یک وقتی نصفشب آدم را بیدار میکند و میگوید پاشو نماز شبت را بخوان. من نماز شب حاجعبدالله را که دیدم، فهمیدم که نماز شب حاجعبدالله، محصول روزش بود. خداوند مرحوم حاجعبدالله را بیدار میکرد، میگفت نماز بخوان.
بنابراین حاجعبدالله با گفتههایش حرف نمیزد. کاری که ماها میکنیم این است که میآییم مینشینیم در این مجالس، از گفتههای مرحوم والی نقل میکنیم، واقعیت این است که گاهی اوقات من فکر میکنم بهجای اینکه به حاجعبدالله نزدیکتر بشویم، هی داریم دورتر میشویم. حاجعبدالله با عملش حرف میزد، با رفتارش حرف میزد، با زندگیاش حرف میزد. اصلاً لازم نبود حاجعبدالله حرف بزند. بله، گاهی اوقات، چند روزی که آدم خدمت ایشان بود، یک گُلگویه، یک گفتة کوتاهی آدم میشنید که این، آویزة گوش آدم میشد و امروز بعد از بیست سال، من همة گفتههای ایشان را یادم هست. اما واقعیت این است که آن گفتن، محصول زندگی بود. اینجور نبود که بگوییم یک نفر رفته بود جنوب، یک جای خوبی را پیدا کرده بود، آنجا دور از رسانهها و دور از مشهورات زمانه، حرفهای خوبی پیدا کرده بود برای زدن، نه! اصلاً کار حاجعبدالله والی حرف زدن نبود؛ ما از ایشان حرف یادمان نیست. چیزی که از ایشان یادمان هست، عمل ایشان است، اخلاص ایشان است.
و باز بگذارید بگویم از توفیقاتی که من نمیدانم به چه مناسبتی، حضرت باری بهما داد، که فقط این وجود را درک کنیم؛ این وجودِ وسعتیافته در دل یک جغرافیا را درک کنیم. آنچه ما از حاجعبدالله دیدیم اخلاص بود و مسیر او به این طریق درست میشد. دوستانی که اینجا هستند، خیلی بیشتر از ما عرق ریختند، زحمت کشیدند و کنار حاجعبدالله بودند، اما خوب میدانند که حاجعبدالله اگرچه جادههای نکشیده را کشید، اگرچه خانههای نساخته را ساخت، اگرچه درختهای غیر شکوفا را شکوفا کرد و اگر چه هزاران هزاران نکتة ریزی که اینها همه جزو ملاکها و مناطهای توسعه در یک منطقه هست را انجام داد، اما این کارها نبود که حاجعبدالله را ساخت. آن چیزهایی که ما به آن میگوییم توسعهیافتگیِ یک منطقةمحروم، با توجه به موقعیت جغرافیایی، سختی مسیر، گرفتاریهایی که بود، عمدهاش در بشاگرد انجام شد و با توجه به همة اینها میشود گفت که یکی از کارنامههای درخشان سازندگی در نظام جمهوری اسلامی است؛ اما من فکر نمیکنم که حاجعبدالله این کار را کرده باشد. حاجعبدالله کاری که کرد این بود که آدم ساخت. حاجعبدالله کاری که کرد این بود که فلز آدمها را تغییر داد. کار حاجعبدالله کیمیاگر بود. مس وجود آدمها را به طلا تبدیل میکرد. در هر آدمی گوشهای را مییافت و در آن، سرمایه میگذاشت تا آن گوشة مفرغی، تبدیل به گوشهای زرین شود و آن گوشة زرّین رشد کند و درخشش یابد؛ این کار حاجعبدالله والی بود. بله برای این کار باید جاده هم میساخت، باید درمانگاه هم میساخت و همة این کارها را هم انجام داد. اما آن چیزی که من امروز در منطقة بشاگرد میفهمم، آن سعة وجودی مرحوم حاجعبدالله والی است که کارش بیش از هر چیز، بیش از هر چیز، بیش از هر چیز با خودِ انسان بود. یک نجار کارش با چوب است. یک آهنگر کارش با آهن است. هر شغلی یک سری ابزار و یک سری دستمایة کاری دارد. کار حاجعبدالله نه چوب بود، نه آهن، نه سنگ، نه جاده، نه درخت، نه ساختمان؛ کار مرحوم حاجعبدالله انسان بود. او فقط با انسان کار داشت و کارِ با انسان کارِ انبیا است؛ کار پیامبران است. اینکه حضرت امام به درستی در جایی فرموده بودند که معلمی شغل انبیا است، از این جهت است که معلم فرقش با سایر اشتغالات این است که شغلش با خودِ روح آدم است، با خود آدم است. و مرحوم حاجعبدالله کارش از این جنس بود. آنچه که ما دیدیم، تغییر در مردم بود، نه تغییر در شیوة زیست مردم که اگرچه این دومی هم باید بهوجود میآمد و بهوجود آمد.
در یک دوره، یک کار کوچک مهندسی در منطقه داشتیم؛ داغش به دلمان ماند که یکبار حاجعبدالله بیایند تعریف کنند از این کار که مثلاً اینجایش خیلی خوب بود، اینجایش خیلی بد بود و این دستگاه میتواند این کار را انجام بدهد. برعکس، وقتی میخواستند تعریف کنند از این کار، میگفتند: تو میدانی مثلاً مشهدی مریم برای جمعآوری هیزم، برای آتش چهقدر باید زحمت بکشد؟ میدانی برای آن زحمتی که میکشد چقدر از زندگی عقب میافتد؟ آن دختر مدرسهای که نمیتواند برود مدرسه، چون برای جمعآوری هیزم میرود، چقدر باید توی منطقه زحمت بکشد؟ این کار شما میتواند کمک کند به ما، تا او وقتی پیدا کند و ما وقت او را تبدیل کنیم به رشد و تعالی برای آن بچه. هرچیزی که در محفل و مجلس حاجعبدالله بود، عاقبت به انسان و رشد و تعالی انسان متصل میشد. کار حاجعبدالله والی این کار بود. وَاِلّا آن کارها را ماها همهمان بلد بودیم، همه جای این مملکت هم انجام شده. آن چیزی که مرحوم حاجعبدالله والی را باسایر اقران خودش متفاوت میکرد، به گمان من کار ایشان راجع به وجود انسانی بود و این بهنظر من کار کمی نبود. این همان کار پیامبران بود.
برای همچون منی خیلی سخت است که خاطرات پراکندة خودم را از مرحوم حاجعبدالله بتوانم مرتب کنم و در این مجلس، در حضور بزرگانی که نشستهاند ارائه بدهم؛ فقط همینقدر بگویم که روسیاهی مثل من کارش این بود که سالی یکبار مثل این دستگاههای موبایل، میرفت آنجا خودش را میزد به شارژ حاجعبدالله؛ نیمساعت، یکساعت چهرة ایشان را نگاه میکرد، برمیگشت، یکسال کار میکرد؛ وَاِلّا ما اصلاً ربطی نداشتیم به این کاری که حاجعبدالله انجام میداد. خوشا به حال آنهایی که دائم کنار حاجعبدالله والی بودند. ما سالی یکبار میرفتیم شارژ میکردیم خودمان را، برمیگشتیم، یکسال میتوانستیم کار کنیم. تا یکجا ناملایمت میدیدیم، تا یکجا گرفتاری میدیدیم، فوری یادمان میآمد که آن مرد در کوران آن همه گرفتاری چهجور دارد کار میکند. در کوران آن همه بلا، در کوران آن همه مصیبت، در کوران آن همه، به یک معنا، حق ناشناسی چهطور دارد کار میکند. آنوقت ما میدیدیم کار ما اصلاً در مقابل کار او، کار نیست؛ ما داریم بازی میکنیم. آنوقت برای بازی ناراحت و نگران باشیم؟ از مرحوم حاجعبدالله آن چیزی را که میآموختیم این نوع کار بود و این نوع فعالیت بود.
به گمان من آن سعةوجودی که حاجعبدالله، در زمینة خدمت به خلق پیدا کرد، خداوند به او داد و خداوند مسیری برای او گشود که در راه خدمت به خلق و در راه تعالی انسان بود. من از همان دورهای که حاجعبدالله را میشناختم، همیشه میترسیدم که در مورد مرحوم حاجعبدالله یکوقت خدای ناکرده دچار اغراق بشوم؛ اغراق که گاهی اوقات در ماها، خصوصاً توی صنف ما، اصلاً جزو ویژگیهای کار ماست. در مورد شعرا گفتهاند که بهترینِ کارشان دروغگویانهترین کار ایشان است و بهترینِ ایشان دروغگوترین ایشان است. واقعیت این است که خیلی گشتم، با همة آن کور باطنیای که داشتم، که چندتا حاجعبدالله دیگر پیدا کنم، نه بعد از آن، حتی در زمان حیات مرحوم حاجعبدالله، دنبال حاجعبدالله بودم؛ خیلی زیاد گشتم، نقاط محروم زیادی در کشور را رفتم.
اجازه بدهید حالا که این مجلس بهنام والیِ بشاگرد و به تعبیر من، پیامبر بشاگرد، مرحوم حاجعبدالله والی است، این را ذکر کنیم که امروز به گمان من، اگر محرومیت و ابعاد محرومیت را بشناسیم، محرومترین نقطة ایران بههیچ عنوان بشاگرد نیست. قطعاً ما نقاط محرومتری داریم. روستاهایی هستند که تا بهحال روحانی ندیدهاند. آقایانی که میروند برای کار تبلیغ بدانند، ما همین الان روستا داریم که تا بهحال روحانی واردش نشده. ما روستا داریم که حمد و سورة مردمش هنوز درست نیست. من خودم در روستایی به عین دیدم، دختر دوازدهساله و چهاردهساله و بیستساله و شوهردار و غیر شوهردار باید برود دست آن خان و رئیس قبیله را ببوسد، حالا فارغ از محرمی و نامحرمی. یعنی هنوز اینقدر بحث سادة توضیحالمسائلیِ محرم و نامحرم برایشان تبیین نشده. ما فراوان داریم روستاهایی که دچار فقر فرهنگی هستند و فقر فرهنگی بالاترین فقرهاست. مبادا خیال کنیم که بله مثلاً در یک روستا آنتن موبایل دارند، همه هم، یکی یک موبایل در جیبشان است، پس خیلی وضعشان خوب شده، یارانه هم که میگیرند، وضعشان بهتر شده. نه نه! همة فقر این نیست. اصل فقری که حاجعبدالله در پی ریشهکنیِ آن بود، فقر فرهنگ بود و یقین داشته باشید که امروز اگر قیاس بکنیم جاهای مختلف کشور را باهم، اصلاً بشاگرد جزو مناطق محروم فرهنگیِ ما نیست. اتفاقی که درون بشاگرد افتاده، که همة ما عاشق آن اتفاق هستیم، آن تغییری است که در زمان کوتاه انجام شد. سی سال در آن مدت زمان چندصد سالة شکلگیری بشاگرد، دورة خیلی کوتاهی است و واقعاً جزو برکات انقلاب اسلامی به شمار میآید.
حاجعبدالله یکبار که من آنجا بودم، به من گفت: شما پاشو برو آمار بگیر. من گفتم: آمار یعنی چه؟ گفت برو اسامی را یادداشت کن. من هم با خودم گفتم: آخر آمارگیری کار من نیست که مثلاً بنویسم شما اسمتان چیست، در چه سالی بهدنیا آمدهاید، چندتا بچه دارید و... با این همه گفتم، بد هم نیست، برویم ببینیم. توفیقی بود برای من که چندتا روستا را رفتم دیدم. اسمها بعضاً در شان آن افراد نبود، امروز شما بروید ببینید، اسامی شده فاطمه و مریم و زهرا و علی و حسن و حسین. این تغییر است که ارزشمند است. وَاِلّا این که جاده نداشته، الان جاده دارد، درمانگاه نداشته، درمانگاه دارد، خیلی کارهای بزرگی است، اما این تغییر که تغییر انسان است، بسیار تغییر مهمتری است. مرحوم عبداله والی از این جنس بود. کارش با خمیرمایة انسانیِ مردم بود. بله آنوقت میدید که مردم جسمشان هم نیاز به طبیب دارد، طبیب میآورد. آنوقت میدید که باید برای همة مشکلات راهحل پیدا کند، میرفت، راهحل پیدا میکرد. همه را هم میرفت سراغ متخصصترینها. چه در حوزة علمیه که بهترین مدرسها را میآورد، چه برای درمانگاه، چه برای زمینشناسی، چه برای آبخیزداری. برای همة آنها میرفت بهترینها را میآورد. اما به گمان من، این کار نبود که حاجعبدالله را ساخت؛ آن کاری که ایشان با انسان داشت، حاجعبدالله را ساخت و اجازه بدهید یکی از نکاتی که در ذهن ماها مغفول مانده را اینجا عرض بکنم. از جملة نقاط درخشان تاریخ انقلاب اسلامی که حتماً یکی از درخشانترین آن نقاط، زندگی مرحوم حاجعبدالله بهعنوان یک نمونه و یک اسوه است، این است که مسایل مربوط به انسان و مسایل مربوط به تعالی، در جمهوری اسلامی خیلی مهم بوده. مقصر ماها هستیم که برای مردم توضیح نمیدهیم.
شما نگاه بکنید اول انقلاب، غائلههای فراوانی در ایران رخ داد. غائلة گنبد، غائلة کردستان، غائلههای دیگر بین اقوام و قومیتها و کمتر بین مذاهب، پیش آمد که در حقیقت گرفتاریهای سیاسی برای نظام جمهوری اسلامی ایجاد کرد. فقط یکبار بروید تحقیق کنید. اگر یک فهرست درست کنیم از آمار باسوادی و آمار فرهنگ در کشور، میبینیم که تمام شهرهایی که در آنها غائلههای اول انقلاب پیش آمد، همه در قسمتهای بیفرهنگتر و بیسوادترِ ما بودند. بنابراین بترسیم از روزی که خدای ناکرده کسی بخواهد به ما بگوید که جمهوری اسلامی آمده سطح مردم را همینجوری پایین نگه داشته؛ چرا مردم باید بفهمند؟ نخیر! جمهوری اسلامی آمده مردم را فهمیدهتر کند و امثال مرحوم حاجعبدالله والی عمر گذاشتند برای اینکه مردم فهمیدهتر شوند. کار حاجعبدالله والی همین بود که مردم را از آنی که هستند فهمیدهتر کند. نترسیم و بگوییم که کار پیامبران هم همین بوده است. کار همة بزرگان عالم هم همین بوده. من اینقدر فهمیدم که این سعةوجودی مرحوم حاجعبدالله والی، محصول دستِ اول و محصول ناب انقلاب اسلامی و محصول ناب شاگردی حضرت امام است.
آن کاری که مرحوم حاجعبدالله والی انجام داد این بود که در زندگی ممهز بشود برای یک هدف. اینکه در زندگی یک هدف را در نظر بگیرد و آن هدف را راه تعالی خودش قرار بدهد. من آنقدر فهمیدم که مرحوم حاجعبدالله والی همین یک نکته را از حضرت امام فهمید، عمل کرد و رستگار شد و انشاءالله رجاء واثق داریم که این روزها و این شبها سر سفرة حجتالحجج حضرت فاطمه زهرا مرزوق دستگاه الهی باشد.
والسلام علیکم و رحمتالله و برکاته.
|