تاريخ انتشار : ٩:٥٦ ١١/٣/١٣٨٧

سرلوحه شصت و نهم: نشت نشا! (قسمت چهارم)






در زمينِ كه مي‌كاريم؟
با اين كاشت و داشت و برداشت، نشتِ نشا يك امرِ طبيعي است(3)

ما در زمينِ كه مي‌كاريم؟ ايگنياتسيو سيلونه در رمانِ فونتامارا شخصيتي دارد اسمي، به نامِ براردو. اين براردو كه يك انقلابيِ شاد و سرِ حال است، از ظلمِ فئودال‌ها به تنگ آمده و كم مانده است كه سر به بيابان بگذارد و ياغي شود. مثلِ هميشه در هم‌چه وقايعي، في‌الفور، يكي دو تا ايدئولوگ و مصلح دورش را مي‌گيرند و از او مي‌خواهند كه سعي كند تا كار كند و با كارش مبارزه كند و در عينِ حال اين مصلحان با دون چير كوستانتسا ـ يكي از فئودال‌هاي خوش‌قلب ـ گفت‌مان مي‌كنند تا او هم راضي مي‌شود كه يك تكه زمين به براردو بدهد.
دون چير كوستانتسا عاقبت بعد از گفت‌مان‌هاي بسيار، دلش براي براردو كه از بي‌زميني به تنگ آمده بود، سوخت و زميني بالاي تپه به او داد تا آن‌جا زراعت كند. براردو با جديت به زراعت پرداخت. سرخوش از اين كه در زمين خودش مي‌كارد... اما متاسفانه به خلافِ ضرب‌المثلِ متواتر، از آن‌جا كه هميشه درهاي عالم بر يك پاشنه مي‌چرخند، به محضِ اين كه اولين باران باريد، سيل‌آب، محصولِ ذرتِ او را برداشت و به سمتِ تهِ دره و زمين‌هاي اربابي برد. يعني چهار قلم محصولِ براردوي فقير كه پايش يك فصل مجاهدت كرده بود، ريخت وسطِ درياي محصولِ كوستانتساي فئودال!

حالا حكايتِ دانش‌گاه‌هاي ما هم همين گونه است. خيال كرده‌ايم كه در زمين خودمان دانش‌گاه ساخته‌ايم و نيرو مي‌پرورانيم و آينده‌سازان، مملكت را زير و زبر مي‌كنند و انقلابِ فرهنگي و توسعه‌ي علمي و مشتي محكم... اما ديديم كه اولين سوراخِ پذيرش كه باز شد، به‌ترين نيروهاي‌مان ظرفِ سه سوت كندند و رفتند و به قولِ متواتر فرار كردند... اصلا فراري در كار نيست. فرار از كجا به كجا؟ جهانِ سوم موظف است تا مقطعِ كارشناسي، براي جهانِ اول نيرو تربيت كند، ارشد و دكترايش را هم شايد بعدتر به برنامه‌مان اضافه كنند! بعد حضراتِ از ما به‌تران خودشان دست به گزينش و انتخاب مي‌زنند و چاق و چله‌ها را سوا مي‌كنند. به همين راحتي. ما خيال مي‌كنيم كه صاحب دانش‌گاه شده‌ايم. دانش‌گاهِ ما ارتباطي به كشورِ ما ندارد. دانش‌گاه‌هاي ما شعباتي از دانش‌گاه‌هاي اروپا و امريكا هستند. اما شعبه‌هايي بد... ما در زمينِ خودمان مي‌كاريم، اما زمين بالاي تپه... و به عبارتِ اصح و ادق، در زمينِ آن‌ها!
به دانش‌جوي كشاورزي‌مان آموزش مي‌دهيم كه از جنگل‌ها چه‌گونه محافظت كند. به او توصيه مي‌كنيم كه در آب و هواي مرطوب چه درختاني را به عمل آورد. به او ياد مي‌دهيم كه حفظِ محيطِ زيست چه اهميتي دارد... بنده‌خدا از زيرِ آن پنجاه‌تومانيِ بزرگ كه بيرون آمد، كوير مي‌بيند و بيابان و كوهستان! پرس و جو مي‌كند و مي‌فهمد كه اصالتاً از تكستِ اروپايي درس خوانده است. رمقِ دانش‌جوي مهندسي‌مان را مي‌كشيم كه ياد بگيرد چه‌گونه طراحي كند. به زور كتاب طراحيِ اجزاي جوزف ادوارد شيگلي را طيِ شش واحد تنقيه‌اش مي‌كنيم كه خوب حالي‌اش شود. حالا او مي‌تواند مسائلِ سه بعديِ نامعينِ انتزاعي را حل كند. مثلاً طراحيِ شترگلوي توالتِ فرنگيِ پلاستيكيِ مقاوم در برابرِ حرارتِ بالاي 2000 درجه! بعد مي‌بينيم اين با مستراح‌هاي سنتيِ ما جور در نمي‌آيد، استادان به اين نتيجه مي‌رسند كه سنت‌ها را قاتي‌اش كنند. نتيجه اين مي‌شود كه دانش‌جو روي كاغذ آفتابه‌اي مسي طراحي مي‌كند كه لوله‌اش در برابر امواج مايكروويو! مقاومتِ خوبي دارد‍! اين‌ها شوخي نيست. اين عينِ سؤالي است كه زمانِ ما در درسِ انتقالِ حرارت به عنوانِ پروژه به دانش‌جويان داده بودند:
«طراحي كنيد پره‌ي شوفاژي را به صورتِ مثلثِ متساوي‌الساقين با قاعده‌ي a و زاويه‌ي راس O كه از انتهاي آن وزنه‌اي به وزنِ M آويزان است، به صورتي كه كمترين خمش (خيز) را داشته باشد، و توأمان بيش‌ترين انتقالِ حرارت را. ضمنا به دليلِ محدوديتِ جا، ماده‌اي را براي ساختِ آن انتخاب كنيد كه كم‌ترين ضريبِ انبساطِ طولي را داشته باشد...» يك مسأله‌ي مشكلِ پارامتريك! يك لغز! يك چيستان مزخرف! و البته از ديدِ آقايان، انتهاي سؤالِ علمي. علم به معناي ترجمه‌ايِ آن. براي حلِ آن تصويرِ سياه و سفيدِ جد و آبائت پيشِ چشمت مي‌آيد و از رياضيِ دبستان تا معادلاتِ ديفرانسيلِ دو را بايد از بر باشي. اما... خيال مي‌كني با حلِ آن گرهي از مشكلاتِ فروبسته‌ي اين مملكت حل مي‌شود؟ فرداروز كه فارغ‌التحصيل و جوياي كار، رفتي در يك ساخت‌مان و زيرِ دستِ يك تاسيساتي شروع كردي به نصبِ شوفاژ، جرينگي مي‌فهمي كه اين مسأله نه به دردِ دنيايت خورده است و نه به دردِ آخرت. دو زاري‌ات مي‌افتد و مي‌فهمي كه دانش‌جويانِ زرنگ‌تر از تو، همان موقع اين را دريافته بودند كه چنين مسائلي را دودره مي‌كردند و از رو دستِ تو كپي مي‌كردند.
مي‌بيني چيزهايي را آموخته‌اي كه در هيچ‌جاي اين مملكت كاربرد ندارد. چهار سال يا شش سال يا هشت سال زنده‌گيِ دانش‌جويي، فقط تو را از زنده‌گيِ واقعي دور كرده است. همين. تازه نه فقط به اندازه‌ي همين مدتي كه وقت صرف كرده‌اي كه پاره‌اي اوقات به قاعده‌ي يك عمر از زنده‌گي پرت مي‌افتي! چرا؟ براي اين كه دانش‌گاه، دست‌‌گاهِ فكريِ تو را قرم‌قات كرده است. چيزهايي يادت داده است كه در هيچ كجاي اين ملك به كارت نمي‌آيد. و اتفاق را در ممالكي كه از ايشان علم را ترجمه كرده‌ايم، بيش‌تر به كار مي‌آيد. چه بايد كرد تا خود را عاطل و باطل نپنداريم؟ راهي نداري جز اين كه بروي سراغِ اصلِ سرچشمه و مظهرِ آب...
دانش‌گاهِ ما از زنده‌گيِ مردمِ كشورش فاصله گرفته است. نه دانش‌گاه كه كلِ سيستمِ آموزشيِ ما از چنين داء معضل و كارِ بي‌بيرون‌شدي رنج مي‌برد. سؤالي از بيرون به دانش‌گاهِ ما ارائه نمي‌شود. صنعت هرگز دانش‌گاه را در حد و اندازه‌اي نمي‌داند كه از او سؤال بپرسد. او طاقتِ ديدنِ ريختِ اتوكشيده‌ي يك استادِ متفرعن را ندارد كه بدونِ اين كه حتا تا به حال يك قابلمه‌ي واقعي طراحي كرده باشد، از صدر و ذيلِ صنعت انتقاد مي‌كند. دانش‌گاه هم توانِ گفت‌گو با صنعت‌گرِ روغنيِ دست به آچارِ خسيس را ندارد. كسي كه حتا حاضر نيست يك بخشِ يك اتاقه‌ي تحقيق و توسعه (R&D) در كارخانه‌اش راه بياندازد. هر دو هم حق دارند. يا دستِ كم اين‌گونه مي‌پندارند.
در همه‌جاي دنيا دانش‌گاه ساخته مي‌شود تا مشكلاتِ علميِ آن كشور را حل نمايد، اما در جهانِ سوم مسأله جورِ ديگري است. اين‌جا دانش‌گاه ساخته نشده است. دانش‌گاه ترجمه شده است. لذاست كه مي‌بيني دانش‌گاه به جاي حلِ مشكلاتِ مملكتِ ما، مشكلاتِ ممالكِ ديگر را حل مي‌كند!
نشت‌ِ نشا يك امرِ طبيعي است. يعني اگر دانش‌جوي مهندسي بعد از پايانِ تحصيل به اين نتيجه نرسد كه بايستي براي زنده‌گيِ علمي به خارج از كشور برود، يك تصميمِ غيرِعقلاني گرفته است.


تصوير مربوط است به صفحه 61 کتاب (رپ يا انصار)

باز هم در زمينِ كه مي‌كاريم؟ و اين قصه‌ي يك‌بارمصرفي نيست كه يك بار اتفاق افتاده باشد و تمام شده باشد و خلاص. مانندِ يك قصه‌ي دنباله‌دار هر روز بايد منتظرِ قسمتِ تازه‌اي بود.
و امروز نوبتِ قصه‌ي مقالات چاپ‌شده است، يا همان پي‌پرها(paper). آن‌طرفِ آب براي كمّي كردنِ ملاك‌ها و مناط‌هاي اندازه‌گيري، در دوره‌اي تعدادِ مقالاتِ چاپ‌شده در نشرياتِ معتبرِ علمي را ملاكي براي تعيينِ سطحِ اساتيد و دانش‌جويان مي‌دانستند. و البته چون تعيينِ سطح، ارتباطِ مستقيم با سطحِ درآمد و پول داشت، فساد‌پذيريِ بسياري داشت اين نشرِ مقالات. بودند ميانِ سردبيرانِ نشرياتِ علمي كساني كه زيرِميزي مي‌گرفتند و مقاله چاپ مي‌كردند. عقل به مسؤولان كمك كرد تا ملاكِ كمّيِ ديگري بيابند. نگاهِ كلان به عوضِ سعي در نظارت بر سردبيرانِ نشريات، راهِ حلي خلاقانه ابداع كرد. پس ملاكِ دقيق‌تري از تعدادِ مقالاتِ چاپ‌شده را پيدا كرد و آن نيز تعدادِ ارجاعات در مقالاتِ ديگر بود. يعني اگر چاپِ مقاله‌اي يك امتياز داشت، ارجاعِ به آن مقاله و ماخذ دادنِ به آن مثلاً ده امتياز داشت. به اين ترتيب مقالاتي كه به صورتِ غيرِمسؤولانه چاپ شده بودند، به دليلِ عدمِ قوتِ علمي موردِ ارجاع قرار نمي‌گرفتند و امتيازِ بالايي به دست نمي‌آوردند... بگذريم. ارجاعات، پيش‌كش...
حالا همين قضيه را ترجمه كرده‌ايم و تعدادِ مقالاتِ چاپ‌شده، موجباتِ افتخاراتِ اساتيد شده است. اما در زمينِ كه مي‌كاريم؟ اين مقالات كه مقامِ وزارت به آن مي‌بالد و دانش‌گاه‌ها فخر مي‌فروشند با تعدادِ آن‌ها در همان نشرياتِ غربي چاپ مي‌شوند! يعني ما بي‌جيره و مواجب به سؤالاتِ علميِ غربيان پاسخ مي‌دهيم؛ تازه شايد به ايشان كمكِ مالي هم بكنيم در پروتكلِ زيرميزي يا روميزي و از همه‌ي اين‌ها اسف‌بارتر اين كه فخر نيز مي‌‏فروشيم به اين عمل! بُله‌ مردما كه ماييم... يعني نمي‌توانستيم دستِ‌كم چند نشريه‌ي وزينِ علمي براي خودمان دست و پا كنيم تا به سؤالاتِ خودمان جواب دهيم؟!

در همين رابطه :

در همين رابطه:

  نظرات
نام:
پست الکترونيک:
وب سايت / وب لاگ
نظر:
 
   
 
   
   صفحه نخست
   يادداشت
   اخبار
   تازه ها
   يادداشت دوستان
   کتابها
   درباره نويسنده
   تيراژ:٨٦٠٢٥٠
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
 

 
بازديد کننده اين صفحه: ١١٠٤٤
.کليه حقوق محفوظ است
© CopyRight 2008 Ermia.ir & Amirkhani.ir
سايت رسمي رضا اميرخاني
Because when the replica watches uk astronauts entered the replica watches sale space, wearing a second generation of the Omega replica watches, this watch is rolex replica his personal items.