قبل از هر چيز ميخواهم به پديدهي نشتِ نشا مشابهِ يك مسأله نگاه كنم. يك مسأله، يك فرآيند و نه يك پديدهي زيرزميني و غيبي و تقديري و به فرموده و... مسأله بسيار ساده است. در هر فرآيندي سازوكارهايي وجود دارد كه با كشفِ آن سازوكارها و در صورتِ امكان تاثير روي محركها، ميتوان سرعتِ فرآيند را تند يا كند كرد. به همين سادهگي. اگر فرآيندي را اينچنين بنگري، آنگاه در صورتِ بروزِ علل، از ديدنِ معلول متعجب و سردرگريبان نميشوي و آن را طبيعي ميداني... اما اگر فرآيندي را با اين ديد ننگريم، گرفتارِ هزارجور آفت ميشويم و زرت و زورت معلولها را محكوم ميكنيم. مثلاً انتقادِ شديداللحنِ فلان مسؤول از فرارِ مغزها، يا محكوم كردنِ آلودهگيِ هوا توسطِ مسؤولِ ديگر... مسؤولاني كه گمان ميكنند در اتاقِ فرمان نشستهاند، از همين قماشاند. آنها روابطِ درونيِ فرآيندها را درك نكردهاند. بنابراين ميخواهند طبقِ مفادِ بخشنامه و مصوبه و صورتجلسه، اهرمِ فرارِ مغزها را به سمتِ پايين فشار دهند و كليد اقتصاد را روشن نمايند و شيرِ اشتغال را باز كنند! اين جماعت، فرآيندها را هضم نكردهاند و خيال ميكنند بدونِ كار روي وروديها، ميتوان خروجيها را تحتِ تاثير قرار داد. و اين تفكر كه ميگويم شايد مضحك باشد، اما متاسفانه واقعيتي تراژيك است فراروي همهي ما. بسيارند امروز بالادستنشينهايي كه مسائلِ پيرامونشان را با حذفِ صورتِ مسأله حل ميكنند؛ مسؤولانِ ملانقطي كه شكرِ خدا اعراضِ نهگانهي لغات را خوب بلد شدهاند و گمان ميكنند با حماسهي تغييرِ نامِ وزارتِ آموزش عالي به وزارتِ علوم، تحقيقات و فنآوري، همهي مشكلات را ـ بهفرموده ـ حل كردهاند، از همين قماشاند! آن ديگري هم كه نامِ ليگِ آزادهگانِ فوتبال را ليگِ حرفهايِ برتر ميگذارد، شايد خيلي اهلِ علم نباشد، اما ضريبِ گولياش در همان ابعاد است و تفاوتي با آن مسؤولِ قبلي ندارد... توي مملكتي كه بچههاي دبستانياش الفبا را از روي نمرهي اتومبيلهاي صفر كيلومتر ميآموزند، بديهي است كه پسفردايش جدولِ عناصرِ شيمياييِ مندليف را هم از توي هوا ياد ميگيرند؛ اين يك امرِ طبيعي است. حالا هي بنشينيم و ذكرِ محكوميتِ آلودهگيِ هوا بگيريم! در تهران روزاروز كلي خودروي جديد به ترافيكِ شهري افزوده ميشود، از آن طرف برنامهي مدون و معيني هم براي خارج كردنِ خودروهاي فرسوده، حلِ گرههاي ترافيكي و حمل و نقلِ همهگاني نداريم، آن وقت خيال ميكنيم در اين دنياي باقالي به چند من، صبح به صبح ذيلِ نصايحِ پدرانهي مسؤولان، هوا تميزتر ميشود؟ زهي خيال باطل! طرفه آن كه همان مسؤولي امروز آلودهگيِ هوا را محكوم ميكند و براي آن يقه چاك ميكند كه ديروزْ روز در خوشخوشانِ توسعه قيچيِ سهمني به دست ميگرفت و روبانِ خودروسازي جر ميداد. اين يعني عدمِ دركِ يك فرآيند! تو خود بر علت پا ميفشاري و آنگاه سادهلوحانه معلول را محكوم ميكني! يكي بر سرِ شاخه، بن ميبريد... توسعه را فرياد ميكشي و براي بالارفتنِ سطحِ تحصيلات كه ضروريِ توسعه است، يقه پاره ميدهي و دانشگاه ميسازي. بعد ميبيني كه از محصولاتِ جنبيِ دانشگاهِ جهانِ سومي، اولي ديرتر وارد شدن به صحنهي فعاليتِ اجتماعي است و اين ديرتر وارد شدن، لاجرم معضلاتي را موجب ميگردد... توسعه را ميستايي و اين فساد را محكوم ميكني؟ اين دو ابتدا و انتهاي يك فرآيند هستند، اگر نگوييم كه دو خاصه از يك پديدهاند، مثلِ سوزانندهگي و در عينِ حال نوراني بودنِ آتش كه تقدم و تاخر ندارند بر هم. باري؛ آن را كه خانه نئين است، بازي نه اين است! همين گونه است بسياري مسائلِ مبتلابهِ ديگر. مسألهي خصوصيسازيِ بيلگام و شكافِ طبقاتي، مسألهي نظارتِ غلطِ دولتي و فرارِ سرمايه، بزرگيِ دولت و كنديِ فعاليتها، اقتصادِ تكمحصولي و تلاش براي تحزب، و البته مسألهي سيستمِ آموزشي و پديدهي نشتِ نشا (فرارِ مغزها). اينها همه مسائلي طبيعي هستند؛ طبيعي بودن نه به اين معناست كه بايد اين گونه باشند، بل طبيعياند بدين معنا كه با فراهم شدن وروديهاي اين گونه فرآيندها، پديد آمدنِ خروجي امري طبيعي است. البته واضح است كه هر امرِ طبيعي، واجدِ حقيقت نيست... بگذار يكي ـ دو تا از اين دوگانهها را ـ كه به صورتِ علّي با يكديگر ربط دارند ـ توضيح دهم. اگر در ايالاتِ متحده هماره سيستمِ دوحزبي وجود دارد و در اين نظام، حزبِ سوم (Third Party) هيچ زماني موفقيتي ندارد، به دليلِ زيرساختِ دوساختيِ اقتصادِ آن است. يعني از جنگ شمال و جنوب ميتواني پي بگيري جدال ميانِ صنعت و كشاورزي را. و همين باعث ميشود كه امروز نيز همين دو حزب باقي مانده باشند. حالا شايد صنعت و كشاورزي تبديل شده باشند به يك دوگانهي ديگر مثلاً اقتصادِ سنتي (وابسته به نفت، گندم، بورس...) و اقتصادِ مدرن (وابسته به صنايعِ هايتك...). اين زيرساختِ اقتصادي است كه تحزب ميآفريند. حالا در اين مملكتِ گل و بلبلِ ما، عدهاي برآنند تا تحزب راه بياندازند، غافل از اين كه وقتي عائداتِ همهي ما و همهي احزاب از درآمد تكمحصولِ نفت باشد، تحزب نه ممكن است نه مطلوب... پس عدمِ تحزبِ واقعي ارتباطِ مستقيم دارد با اقتصادِ تكمحصولي(اگر نگوييم اولي محصولِ دومي است). دقيقاً همانگونه كه نشتِ نشا مرتبط است با نظامِ آموزشي. در عنوان نوشتم نشتِ نشا، يك مسألهي كلان. مرادم از مسأله را شرح دادم. ميماند مراد از كلان بودنِ مسأله. تفاوت نگاهِ خرد و كلان نيز روشن است. مسؤولي كه براي مبارزه با فسادِ اداري به دنبالِ پيدا كردنِ كارمندانِ متخلف است، نگاهش خرد است. نميفهمد كه وقتي گردشِ كار در سيستمِ بوروكراتيك طولاني شد، راشي و مرتشي ـ اگر چه جفتهما فيالنار ـ اما هر دو براي جد و آباء هم فاتحه ميخوانند. راشي از اينجهت كه مرتشي كارش را تمشيت كرده است و وقتش را نكشته است و مرتشي از آن جهت كه راشي قدردان بوده است. برعكس، نگاهِ كلان به مسألهي فسادِ اداري فيالفور در مييابد كه به عوضِ مجازاتِ كارمندانِ متخلف و تكثيرِ نهادهاي بازرسي ـ و عملاً بزرگتر كردن و بالتبع فشلتر كردن سيستمِ بوروكراتيك ـ بايستي گردشِ كار را تسريع كرد و رفت سراغِ اتوماسيون و فرمهاي اطلاعاتي و... با اين بيان روشن ميشود كه نگاهِ كلان بر پديدهي نشتِ نشا يعني چه. يعني به عوض نگاهِ خرد و متمركز روي چهار تا دانشجوي بيچاره بايستي روي تماميِ سيستمِ آموزشي اشراف پيدا كرد... پديدهي نشتِ نشا (يا فرارِ مغزها كه اصالتاً صحيح نيست) نيازمند يك بررسيِ همهجانبه و دقيق است، به مثابهِ يك فرآيند، يك مسألهي كلان. در ساليانِ اخير، توجهِ بيسابقهاي به اين قضيه شده است و هر كسي نيز خود را مسؤول و ديگران را مقصر ميپندارد. حساسيت روي اين پديده خود نيازمندِ ريشهيابي است. چرا در روزگاري كه جوانانِ اين ممكلت با صرفِ هزينهاي گزاف، دسته دسته براي كار به ژاپن ميرفتند، كسي از پديدهي فرارِ مثلاً بازوها دم نميزد؟ فرارِ نيروي كار با فرارِ مغزها، در بسياري از موارد به لحاظِ پديدهشناسيِ اجتماعي، ريشههاي يكساني دارند. نه فقط اين دو، كه امروز بحثِ فرارِ سرمايه نيز از همين جنس است. اصالتاً در دنيايي كه همهچيزش را با سنجهي پول اندازه ميگيرند، ميانِ مغز و زور تفاوتي معنوي وجود ندارد. تفاوت در بهرهي ماديِ اين دو است. اين ما هستيم كه بايد ببينيم از فرارِ كداميك بيشتر متضرر ميشويم و به شرطِ اضرار چه راههايي براي مقابله با اين پديدهها داريم. ما هنوز راهبردي را در مقابلِ اين پديدهها اتخاذ نكردهايم. رييسِ مجلس ششم از پديدهي فرارِ مغزها انتقادِ شديداللحن ميكند (جامِ جم، 22/1/80) و رييسِ جمهورِ اصلاحات در سازمانِ ملل، در جمعِ ايرانيان به اين افتخار ميكند كه ايرانيها صاحبِ بيشترين سطحِ تحصيلات در ميانِ مهاجرانِ به امريكا ميباشند، حال آن كه ژاپنيها صاحبِ بيشترين ثروتاند. و ميافزايد اين تفاوتِ عقلِ حسابگرِ ژاپني است در مقايسه با عقلِ بلند و علمِ رفيعِ ايراني! (چهارمِ سپتامبر 2000 ـ يو.ان.ويزيتور سنتر) جالبتر آن كه چنين آمارهايي هيچ چيزي را روشن نميكنند. چرا كه اين كشورهاي مقصد هستند كه جنسِ مهاجر را تعيين ميكنند و از ميانِ متقاضيان، دست به انتخاب ميزنند. دولتِ ژاپن از ما نيروي كار ميخواهد و دولتِ ايالاتِ متحده، جوانِ دانشجو. اگر سوراخِ تنگِ ويزا كمي گشادتر از اين سم الخياط شود، به جاي مهاجرت مغزها، دور نيست كه مسافركشهاي تهرانِ خودمان به جاي قيقاج رفتن با پيكانهاي 52، پشتِ فوردهاي زردرنگِ نيويورك بنشينند و مسافر پيكآپ كنند؛ كما اين كه امروز هم كم نيستند كساني كه از صافيِ ويزا گذر كردهاند و در توكيو و كويت و نيويورك به چنين كارهايي اشتغال دارند. آيا آن زمان هم حساسيتي روي فرارِ نيروي كار خواهيم داشت؟ از قديم هم در طباخيهاي همين كهن بوم و برِ جهانِ سوميِ خودمان، كله و پاچه را در يك ديگ ميپختهاند، قيمتشان هم اگر توفيري داشته است، به اين دليل بوده كه هر گوسفندي به صورتِ مادرزادي، به ازاي يك مغز، چهار پاچه دارد؛ به طورِ طبيعي نسبتِ عددي نخبهگان و نيروي كار چيزي است از جنسِ همين نسبتِ مغز و پاچه. كه البته اميد است با پيشرفتهاي علمِ ژنتيك اين نقيصه نيز به زوديِ زود مرتفع گردد! مهمترين شرطِ تقرب به دركِ نشتِ نشا پذيرفتنِ اين پديده به مثابه يك فرآيندِ كلان است. ريشههاي اين فرآيند به گمانِ من نه فقط در خروجِ نيروهاي فكري كه در مهاجرتِ نيروهاي كار تا انتقالِ فوتباليستها به ليگهاي خارج از كشور بستهگيِ وثيقي دارند... در همين رابطه :