1 عرب شير را به هيبتهاي گونهگون ديده است. وهمِ صحرا درندهگان بيشماري را بر چشمان خاكآلودهي باديهنشينان پديدار كرده است. شير را گفته است: اسد، كه چشمها نه در بيابان كه در آسمان نيز ورا دنبال كرده است. حيدر، صفدر، غضنفر كه شيرِ بيشهگي گفتهاندش، قسوره، ليث كه درندهاش گفتند، حارث، دلهاث كه جري گفتهاندش، ضيغم، هزبر كه شايد معرب هژبر باشد. و ميانِ اين همه شير، از شيري نام برده است كه همهي شيران از او ميگريزند و ادق و اصح اين است كه جملهي درندهگان به واسطهي هيبت و خشمي كه در چشمِ اوست، از او دوري ميكنند... عباس! و ماهِ آسمانها را در زمين عباس ميناميدند...
2 ملعون ملاعين را لعنت ميكند: “نفرينتان باد! ديگر از چه ميهراسيد؟ آيا او را دستي است در بدن كه از ضربت شمشيرش ميگريزيد؟ چرا كار تمام نميشود...” كساني به پاسخِ ابنِ سعد بر ميآيند. - در نگاهش چيزي هست، جراتكش. ما را جگري نيست تا به سمتش حمله بريم. و عرب ميانِ اين همه شير، از شيري نام برده است كه همهي وحوش از او ميگريزند و ادق و اصح اين است كه جملهي درندهگان به واسطهي هيبت و خشمي كه در چشمِ اوست، از او دوري ميكنند... ابنِ سعد، نفرين را به آفرين بدل ميكند و حوالتِ صلتي به حرمله بن كاهل كه دو زانو نشسته است و نشانه ميرود. كماندار هماره براي بهتر نشانه رفتن به هدف نزديك ميشود، اما اينبار پساپس عقب ميرود. - ابنِ سعد! حالا كه نميتوانم به نگاهش چشم بدوزم، چونان به تيرش بدوزم؟
3 العين بالعين... و اين است قصاص چشمِ خونريزي كه عمري از آن تير محبت بر چشمِ دلِ بنيهاشم نشسته بود...