نوستالژی یا نقصان؟
هربار که چشمم به پاکتِ لوحِ فشردهی آرشیوِ ۳سالهی مطالبِ [سایتِ] «لوح» میافتد دلم هُرّی میریزد پایین و بعد به اندک فاصلهای از آن میگیرد. میگیرد چون در این چندساله مثلِ لوح و مثلِ این سی.دی. و مثلِ آن اتفاقات کمتر داشتهایم یا اصلا نداشتهایم.
میگیرد چون هنوز هم برای لذتبردن از یک مجموعهی فرهنگی و ادبیِ الکترونیکی باید رجوع کنم به آرشیوی که هرچند قابلِ اعتنا و غنیست اما دیگر دارد تاریخمصرفِ برخی مطالبش میگذرد و اصلا اقتضای زمانِ حال و نیازِ حالا شاید چیزِ دیگری باشد...
متأسفانه هرقدر که چشم میگردانم و ماوس و اسکرول خرجِ اینترنت میکنم، نمونهی امروزیِ دندانگیری نمییابم که ارضائم کند. یکی را میبینی که محتوای خوبی دارد اما قالب و سر و شکلِ درست و حسابی ندارد. یکی دیگر قالب و سر و شکل و امکاناتِ خیلی خوبی دارد اما محتوای درخوری ندارد. یکی دیگر را میبینی که این هردو را دارد اما اصلا بهروز نمیشود و درواقع یک قبرستانِ شیکِ فرهنگیست. یک طیفِ وسیعی هم از سایتکهای سیاسی وجود دارند که در این دوساله با کودِ بودجهی جنگِ نرم و فتنه مثلِ قارچ روییدهاند و محلِ لذتِ از ما بهترانند!
کدام مجموعهی فرهنگی؟!
این معضل متأسفانه فقط محدود به سایت و منابع الکترونیکی نیست. یعنی منِ جوان با اینهمه فقر و ولعِ فرهنگی که در خودم حس میکنم، هیچ دپارتمانِ ادبی و فرهنگیِ نسبتا کاملی نمیتوانم پیدا کنم که پاسخگوی مجموعهی نیازهای حداقلیِ فرهنگیم باشد.
شهرداری و مؤسسات و سازمانهای تابعهاش سازِ خودشان را میزنند. یکروز میافتند به سیاستبازی و فتنه و انتخابات و بصیرت و جنگِ نرم و مسائلِ اینچنینی و محضِ دلخوشیِ بیت و آقا کارهایی را انجام میدهند که هیچ سنخیتی با مثلا سازمانِ فرهنگی-هنری ندارد و یکروزِ دیگر خیلی خوب و شایسته میافتند به تولیدِ مجله با تیمها و بچههایی کاربلد و باز یکروزِ دیگر مسئولِ ایگرکِ تهرانی جایش را به مسئولِ ایکسِ مشهدی میدهد و همآن بچهها درو میشوند و یک تیمِ دیگر جایگزین میشود و کُلی هزینههای بیخودی صرفِ این فرصتهایی میشود که در اثنای این جابهجاییهای در اغلبِ موارد نالازم و سلیقهای سوختهاند.
حوزهی هنری و سوره که مثلا در حیطهی ادب و هنر یا به قولِ خودشان اندیشه و هنرِ انقلابِ اسلامی تخصصیتر باید عمل کنند و با فراغِ بالِ بیشتری قرار است وقع بنهند به این مسائل، یکروز درگیرِ بیزنسِ «دا» و دغدغههای سوپرمارکتیشان میشوند و یکروز همهی وقتشان را صرفِ شعرِ آئینی و آنچه در آن جلسه گفته شد و اینجور خزعبلاتِ مندرآوردی میکنند و از آنطرف دامنهی کاری و حلقههای ارتباطیشان اینقدر تنگ و بسته و اُلیگارشیند که هیچ جوانی جرأت نمیکند به اطرافِ خیابانِ سمیّه هم نزدیک شود و خیالِ اینکه او هم میتواند آجری بلند کند را باید از سرش بیرون کند که این فضا سخت بهفرموده و سفارشی به نظر میرسد.
تلویزیون هم که اوضاعش از همهی این موارد بیریختتر است و به قولِ فوتبالیها در آفساید بودنش را کوتی و جوادِ خیابانی هم با چشمانِ غیرمسلح میتوانند تشخیص دهند و اگر گهگاه یکهتازیهای کسانی مثلِ شهیدیفرد و ضابطیان و صالحعلاء نباشد که حقا هیچ رغبتی به دیدنش باقی نمیماند.
معضلِ اصلی چیست؟
امروزِ عمدهی معضلی که منِ جوان لمسش میکنم این است که برای داشتنِ مجموعهی لذتهای حلالِ فرهنگی، ادبی یا هنریم در کنارِ هم، باید خودم دست به کار شوم و ذرهذره و جزءبهجزء از اینور و آنور پیداشان کنم و این وسط اهمّ انرژیم برای این کاوشِ فرسایشگر تلف میشود و شاید خیلیهاشان را هم هیچگاه نتوانم به دست آورم و این به جهتِ اتلافِ وقت و عمر و هزینه اصلا خوب نیست.
یعنی اگر چندتا مثلِ شهرکتابِ مرکز، سینماآزادی، ساختمانِ گروهِ مجلاتِ همشهری، فروشگاه و انجمنِ قلمِ زمانِ امیرخانی، کتابفروشیهای سوره و نشرِ معارف، کافهها و تئاترها و پاتوقهای فرهنگی در شهرها میبود و امکانِ رفت و آمد به آنها برای جوانها -از هر سلیقهای و با هر جنسیتی- وجود میداشت و در چرخهی تولیدِ محتوایشان میتوانستند دخالتِ فاعلانه کنند، قطعا روحی آرامتر و قانعتر میداشتند و به خیلی کارهای دیگرشان میتوانستند بهتر برسند و این نیازِ فطریِ حق و حقیقی مثلِ یک دُمل و کورک یا نسخهی وارداتیِ مضحک در آن پارکِ آب و آتش نمیزد توی ذوق!!
مجموعهی فرهنگیِ خوب یعنی چی؟
بزرگترین ویژهگیِ یک مجموعهی فرهنگی-هنریِ موفق به نظرِ من وجودِ «فهم» و «عقلانیت» در اونه. یعنی اگر یک روزی انجمنِ قلم و حوزهی هنری به همتِ رضا امیرخانی و دوستانِ دیگری سایتی مثلِ لوح میسازند و موفق هم هستند، دلیلِ این توفیق یک چیزی هست که خاصِ شخصیتِ رضا امیرخانیست. به این دلیل میگویم خاصِ شخصیتِ رضا امیرخانیست که هماین مجموعهها و هماین امکانات و حتا هماین آدمها و حتاتر هماین سایت(!) بعد از امیرخانی نتوانستند این توفیق را حتا «یک»روز هم حفظ کنند!
ویژهگیِ مدیرِ فرهنگیِ خوب
اما این ویژهگیِ خاص در مدیریتِ رضا امیرخانی چه بوده است؟ پاسخِ من به عنوانِ کسی که شانسِ آشنابودن با آن مجموعه و آن دوستان و آقای امیرخانی در آن روزگار را نداشته و بعدتر کمی با ایشان آشنایی پیدا کرده، شاید خیلی دقیق و مستدلّ و مستندِ به واقعیات نباشد اما از طرفی شاید خیلی پرت و بیربط هم نباشد.
در این مدتی که من آقای امیرخانی را کمی از نزدیکتر شناختم، خصلتها و خصوصیاتِ متفاوت و مختلفی را در ایشان دیدم. مثلِ هر انسانی ایشان هم خصوصیاتی دارند مختصِ به خودشان که اصلا قصدِ ورودِ به برشمردنِ آنها یا قضاوت در موردشان را ندارم. اما یک ویژهگیِ جالبِ آقای امیرخانی به نظرِ من این است که برای «عقل» ارزش و وزن قائل است و درواقع عقل را در تصمیمگیریها و کارهایش تعطیل نکرده. بارها دیده، شنیده یا خواندهام که ایشان در شرایط و موقعیتهای مختلفی قرار گرفته و حرفهایی را زده یا تصمیماتی گرفته که نشاندهندهی این مسئلهست که این آدم آن موقعیتِ خاص را از فیلترِ عقلِ خودش گذرانده است.
یعنی اگر روزی جریانی خاص، او را تحتِ فشارِ اعلامِ موضعِ انتخاباتی قرار داد، او سکوت کرد و سعی کرد تحتِ تأثیرِ قوهی قهریهی آن جریانِ مزبور قرار نگیرد. فرداروز اگر جانستانِ کابلستانی نوشت و در آن خیلی صریح موضعِ انقلابیِ خودش یا سلیقهی اعتقادیش را فریاد زد هم باز از این نترسید که با این اعلامِ موضع ممکن است جریانِ روشنفکری کتابش را نخرد یا باز روزِ دیگری اگر نشریهای منتقدِ به دولت با او مصاحبهای کرد و در آن مصاحبه حرفهای سیاسیای ردّ و بدل شد، او حرفهای خودش را زد و جوری مسائل را تشریح کرد که در واقعیت هم به آن معتقد بوده است.
میخواهم بگویم مخرجِ مشترکِ همهی این صورتهای مختلف این است که رضا امیرخانی اهلِ عقلکردنِ مسائل است و آدمیست که اگر عقلش چیزی را -درست یا غلط- تشخیص داد به آن عمل میکند و سعیِ مذبوحی در رعایتِ مصالحِ مندرآوردیِ نظام و خوشآیند و بدآیندهای این و آن و توجیههایی مثلِ آدمهای شیفتهی قدرت ندارد. این ویژهگی برای یک جوان خیلی دلچسب است. این دقیقا همآن رویکردیست که باعثِ خلق و تولید میشود و رغبت ایجاد میکند در کار و متأسفانه همآن ویژهگیایست که در اغلبِ سازمانها و مؤسساتِ ما و مدیرانشان یافتمینشود!
مدیرِ فرهنگیِ پوسیده!
مدیری را در مسندی فرهنگی میشناسم که جوان است اما وقتی در پروژهای و کاری مسئلهی بدیهیای را برایش توضیح میدهی و درستیش را میپذیرد، یکجوری عمل نکردنِ به آن امرِ بدیهیِ پذیرفته را براساسِ مذاقِ مدیرِ بالادست توجیه میکند که اگر ظاهرِ جوانش را ندیده باشی گمان میکنی یک پیرمردِ هشتاد-نودسالهی دُگمِ از همهجا بیخبر دارد برایت توجیه میبافد! نطفهی اینچنین مدیری در رحمِ مادری به اسمِ ناشایستهسالاری بسته شده و قابلهای به اسمِ معیارهای کاذب و بهفرموده به اینجایش رسانده است. آن مدیرِ بالادستش هم به هماین ترتیب و باز آن رئیس یا مدیرِکُلی که آن مدیرِ بالادست یا معاونِ پاییندست را انتخاب کرده نیز به هماین منوال.
نمونههای موفق
محمدرضا شهیدیفرد یکی دیگر از هماین آدمهاییست که در کارش اهلِ عاقلیست. تجربهی موفقِ برنامهی «مردمِ ایران سلام» را شاید همهمان به یاد داشته باشیم.
برنامهای که پارادایمِ برنامههای اولِ صبحِ سیما را تغییر داد. او و تیمش بهکُلی فضای کِسِل و تکراری و زردِ برنامههای صبحانه را عوض کردند. مردمِ ایران سلام اولین برنامهای بود که به سمتِ مواجههی تخصصی با موضوعات رفت و برای هر بخش یک مجریِ متخصص تعریف کرد.
یا از آنطرف اولین برنامهای بود که سراغِ موشن-گرافیک و فتو-کلیپ و اینجور تنوعهای روزِ رسانهها در اُردرِ جهانی رفت و کلیپها و مستندهایش سر و قالب و شکلِ جدید داشتند. اما فضا را بر او -درست مانندِ امیرخانی در انجمنِ قلم- آنقدر تنگ کردند که یکی-دوسالی از سیما رفت و به کارهای دیگرش مشغول شد و درعوض تلویزیون پُر شد از نسخههای بدلیِ شبیه به برنامهی او با کیفیتهایی در اغلبِ موارد افتضاح؛ درست مثلِ لوح بعد از امیرخانی...
ویژهگیِ خاصِ شهیدیفردها و امیرخانیها و خیلیهای دیگر که مدیران و آدمهای موفقِ این کشور در حیطههای فرهنگیند و جوانها به آنها و خروجیهاشان رغبت دارند لزوما ابزار و امکاناتی که در اختیارشان هست نیست. یا مثلا تیمی که دارند. همهی اینها هست اما در حقیقت یک چیزی بالاتر و مقدمِ بر همهی اینها در خودِ آنهاست که آنها را متفاوت کرده. آن ویژهگی به نظرِ من تعقلِ بیطرفانهی آنهاست. کسی که «منصفانه» عاقل باشد قطعا هم تیمِ متخصص و خوبی برای خودش دست و پا خواهد کرد و هم خروجیهای خوب خواهد داشت و هم خیلی موفقیتهای دیگری هم در این مسیر کسب خواهد کرد.
چهرا چنین مدیریت یا مدیرانی موفقند؟
به این دلیلِ واضح که آدمِ عاقلِ منصف هیچوقت یک حق و حقیقتی را که درک کرده است فدای مصلحتش نمیکند. شاید سعی کند توازن و تعادلی بینِ مصالح و حقایق برقرار کند اما قطعا هیچوقت زیرِ بارِ زورِ مصالح نمیرود. آن هم در کشوری که دچارِ مصلحتزدهگیست. کسی هم که حقیقت یا تخصص یا آنچه که درستتر است را فدای چیزهای زائدی مثلِ مصالح و سلائق و منویات و کمثلهم نکند، قطعا کارش متفاوت خواهد بود. قطعا برنامهاش یا سایتش یا مجموعهی فرهنگیش، مجلهاش، فیلمش یا محصولش پرطرفدار خواهد شد. چون کارِ خوب بُرد دارد و دیده میشود. حقیقت معلوم میشود.
معتقدم جامعه به سمت و سوی خوبی حرکت نمیکند...
به این دلیل که اقتصادِ کشورِ ما متّکیِ به منابع است و وقتی که چنین است هیچ مؤسسهی خصوصیای یارای رقابت با بودجهی نفتی و دولتی را ندارد و از آنطرف چون پول و قدرت در دستِ آدمهاییست که اغلب «منصفِ عاقل» نیستند و گمان میکنند تشخیصشان بهترین تشخیصِ عالم است، بودجهشان را در اختیارِ مدیران و برنامهسازان و مجموعههایی قرار میدهند که بیشتر شکل و شبیهِ آنها حرف بزنند و این چرخهی باطل مادامی که پولِ نفت باقی باشد برقرار است. به هماین دلیلِ فوق و فهمی که نیست و عقلانیتی که تعطیل شده و انصافی که فراموش شده، اوضاعِ کشور از نظرِ محصولات و تولیداتِ فرهنگی بسیار وخیم است. بچههای اهلِ تخصص و فهمیدهترها تحتِ فشارند و منزوی شدهاند. شهرستانیها فیالواقع «هیچی» ندارند و کِی باشد که آب و آتشها و خَزبازیهای دیگری در همهی شهرهامان تکرار شود. احوالِ فرهنگِ مملکت و روزگارِ ما جوانها هیچ خوب نیست...
در نهایت؟
آرزو میکنم که عاقلی اپیدمی شود و فهم مسری باشد و جامعهمان به سمت و سوی دیگری برود جز از اینی که الآن هست. آرزو میکنم آنهایی که آن بالاها یک حقیقتی را میبینند خیلی خطی به آن حقیقتی که دیدهاند نیندیشند و به راههای محققشدنِ حقایق کمی زمینیتر و ایرانیتر نگاه کنند. البته این واقعگرایی فقط در صورتی امکانپذیر است که واقعیات را «ببینی» وگرنه واقعیاتِ گزارشها و آدمهای چاپلوسی که جایگاهشان را مدیونِ سرکوبِ حقیقتند که ارزشی ندارد.
پیشنهاد:
برنامهی پارکِ ملتِ محمدرضا شهیدیفرد و تیمش دارد هر هفته یکشنبه تا چهارشنبه از شبکهی اولِ سیما پخش میشود؛ به دیدنش میارزد. شهیدیفرد برخلافِ کُلیتِ آنچه از سیما پخش میشود برای مخاطبش احترام قائل است و به راستی به تکریمِ ارباب رجوع باور دارد و این باور در همهجای خودش و برنامهاش مشهود است.
شهرکتابِ مرکز هم دارد خوب کار میکند، بیکه ادعایی داشته باشد. اینها را باید هی بههم بگوییم. مثلِ آن سکانسِ فیلمِ «راهِ برگشت» که در صحرای مغولستان شخصیتِ اصلیِ فیلم -یانوش- به اِد هریس امیدواری میداد برای زندهماندن و ادامهدادنِ راه. درست با همآن صلابت و بیم و اُمید و انگیزه و ایمان...