سرلوحه پنجاه و هشتم: انا له لحافظون، نقدي بر كتابِ آياتِ شيطاني
سرلوحه پنجاه و هشتم: انا له لحافظون، نقدي بر كتابِ آياتِ شيطاني
The Satanic Verses Salman Rushdie Published in 1989 by Viking Penguin Inc. 549 pages
در بازار كتاب قاعده بر اين است كه نقل و حديث دربارهي كتاب -چه تعريف و تمجيد و چه دشنام و ناسزا- بر تعداد خواننده ميافزايد؛ اما اين قاعده را نيز -چونان اغلبِ قواعد- استثنايي است؛ و اين استثنا نيست، مگر كتابِ آياتِ شيطاني، اثرِ سلمان رشدي. كتابي كه اگر چه بسيار بر آن نقد نوشته شد، نه تنها بر تعداد خوانندهگانش افزوده نشد، بلكه بسا منتقداني كه حتا خود، اصلِ نسخه را نخواندند و نقد نوشتند. و اين مطلب به خوديِ خود خطاي چندان سهمگيني نيست، چرا كه منتقدان عموماً تبعاتِ فتواي امام را بررسي ميكردند و هنوز منطقِ مظفر نخوانده، ميتوان فهميد كه جهل به فعل، منافيِ علمِ به تبع نيست. باري، كتاب آيات شيطاني را اول بار پنگوئن به سالِ 1988 چاپ زد. از نويسندهاي كه سه اثر داستاني به نامهاي Grimus ، Midnight’s Children (بچههاي نيمهشب)، Shame (شرم) و يك اثر غير داستاني -سفرنامهي نيكاراگوئه- در كارنامهي خود داشت؛ نويسندهاي هنديالاصل كه در لندن زندهگي ميكرد. آياتِ شيطاني داستاني است بلند در 547 صفحه. قصه ساختاري مدرن دارد كه شايد بتوان آن را نوعي گرتهبرداريِ شرقي از پديدهي رئاليسمِ جادوييِ امريكاي جنوبي ناميد. ناگفته نماند كه تناسخriencarnation -كه در فرهنگ هندي جا افتاده است- به عنوانِ يك پديدهي بومي در طرحِ داستاني نقشي غير قابلِ انكار دارد. تناسخ هنوز هم در هندِ امروز، نه فقط ميانِ هندوها و متعصبانشان كه سيكها باشند، كه در ميانِ پيروانِ سايرِ اديان، يك باورِ بومي است. بسا هندوهايي كه مقيمِ كشورهاي غربياند و هنوز از حشرهكش استفاده نميكنند. نه براي حفظِ محيط زيست و سوراخِ لايهي اوزون، بلكه از آن رو كه مبادا روحِ پدربزرگ يا خانم والدهشان را كه در قالبِ يك سوسك تجسد يافته، آزار دهند! بنابراين در پسزمينهي بوميِ نويسنده تناسخ جايگاهي ويژه دارد. گابريل فريشتا و سالدين چامچا در هواپيماي بويينگ 747 نشستهاند. يكي هنرپيشه است و ديگري مقلد صدا. هواپيما ربوده ميشود و اين دو به طرزِ معجزهآسايي نجات مييابند. سالدين چامچا اصلا هندي است، اما در لندن بزرگ شده، نامِ اصلياش صلاحالدين بوده كه به سالدين تغيير پيدا كرده، خانوادهاش خانوادهاي هندي و متعصب بوده... اگر قرار باشد در هر قصهاي شخصيتي باشد كه بيش از سايران به نويسنده نزديك باشد، سالدين به سلمان رشدي نزديكتر است. اين از سالدين؛ اما تقديرِ گابريل فريشتا اينگونه رقم خورده بوده كه در زندهگيِ آينده ملك مقرب Archangle شود؛ گابريل با جبرائيل همريشهاند. (از آنجايي كه از خاصههاي قصهي مدرن به هم خوردنِ تناوبِ زماني است، اين كه زندهگيِ آيندهي گابريل در هزار سالِ قبل واقع شود، اتفاقِ پيچيدهاي نيست. گذشته از آن، ذاتِ تناسخ هم با اينگونه زمانشكني قرابت دارد.) تا اينجا فصلِ اولِ قصه بود به نامِ فرشته جبرائيل The Angel Gibreel. استحالهي metamorphos صلاحالدين به سالدين. نوعي خلا و تهي بودن كه دومليتيها، عموما آن را تجربه كردهاند. خاصه كساني كه از يك فرهنگِ غنيِ شرقي ميبُرند و تالاپ، به درونِ فرهنگِ غربي ميافتند. فصلِ دومِ قصه Mahound است كه همان نامِ "محمد" است در زبانِ كهنِ سانسكريت. از اينجا گابريل به جبرائيل تبديل ميشود. گابريل در كودكي، و البته در زندهگيِ قبلي، زماني كه ناهارِ كارگرانِ معدن را ميبرده، غذاي هندوهاي گياهخوار را با گوشتِ مسيحيان و گوشتِ مسيحيان را با گوشتِ حلالِ مسلمانان جابهجا ميكرده، نصيحت مادر را نشنيده ميگيرد. مادري كه به او ميگويد: شيطان... (ص 91) همين گرهِ كوچك همهي داستان را كفايت ميكند. فرشتهاي كه كمي هم شيطان است. پارهاي از داستان كه در زمانِ صدر اسلام ميگذرد، بسيار ابتدايي و ضعيف است. چيزي است شبيه به يك نمايشنامهي تهيمايهي ابتدايي، در قياسِ با صحنهآراييهاي زندهي زمانِ معاصر در فصلِ اول. شهري به نامِ جاهيليا Jahilia و شخصيتهايي يك بعدي كه به اشتباه و با كم دقتي از تاريخ بيرون كشيده شدهاند. ابوسيمبل Abu Simbel به جاي ابوسفيان و هند و خالد و حمزه و سلمان و... از اينجا قصه فصل به فصل جلو ميرود، فصلي در جاهيليا و فصلي در زمانِ معاصر. كماطلاعي نويسنده از تاريخِ صدرِ اسلام و زبانِ عربي و از آن بدتر ادعاي تاريخداني و سوادِ قرآني، اثر را در ديدِ خوانندهاي با اطلاعاتِ متوسط به ملغمهاي مضحك تبديل ميكند. بخشِ 2 از فصلِ 3 (صفحهي 143) با يك عبارتِ عربي آغاز ميشود: "كان ما كان/في قديم الزمان" نويسنده آن را اينگونه ترجمه ميكند: “Kan-a ma kan, Fi qadim-e-zaman, It was so, it was not...” آنگونه بود كه نبود، در گذشتهاي فراموش شده. نويسنده متوجهِ اين نكتهي ساده نشده كه "ما" در زبان عربي چند معنا دارد و فقط يكي از آنها معناي نفي دارد. در اينجا نه به معناي نفي، بل به معناي "هر چه" يا "آنچه" آمده است. ترجمهي تحتاللفظي و لغت به لغتِ آن ميشود، بود آنچه بود، و ترجمهي محتوا به محتواي آن، همان "يكي بود، يكي نبود" خودمان يا “Once upon a time” است. يادِ آن كسي ميافتم كه سالها پيش به ايران آمده بود و در مقالهاي نوشته بود كه با شعار دادنِ اين كه خدا نميخواهد، نميتوان جلو لشكر آهنين عراق ايستاد. او اين شعار را روي پيشانيِ رزمندهها ديده بود كه "ماشاالله" و گمان كرده بود كه "ما"، علانت نفي است و "هر چه خدا بخواهد" را با "خدا نميخواهد" اشتباه گرفته بود. يكي ديگر از اشتباهاتِ ابتداييِ نويسنده، آوردن يك بت Ball به عنوانِ شخصيتي داستاني است. رفتارِ اين شخصيت كه روبهروي مهاند ميايستد، نوعي تقليدِ ناشيانه از كتابِ مقدس -عهد عتيق- است كه در روندِ داستاني جا نميافتد. و بعد هم رابطهي اين بت با لات و منات و عزي كه صفحاتِ زيادي از كتاب را به خود اختصاص ميدهد و عاقبت هم با پسزمينهي شيطان بودنِ جبرائيل منجر به طرحِ افسانهي غرانيق ميشود؛ افسانهاي كه در آن گفته ميشود شيطان در نقشِ جبرائيل بر پيامبر نازل ميشود و آياتي شيطاني را واگو ميكند. پيامبر نيز اين چند آيه را -در موردِ لات و منات و عزي- براي مردم ميخواند، نزديك به آن شعارِ جاهلي كه اين سه دخترانِ خدا، صاحبِ شفاعت هستند. (اللات و العزي، و منات ثالثه الاخري، فانهن الغرانيق العلي، و ان شفاعتهن لترتجي) پس از آن جبرائيل دوباره نازل ميشود و آيات را تصحيح ميكند. "افرايتم اللات و العزي، و منات الثالثه الاخري، الكم الذكر و الانثي، تلك اذا قسمه ضيزي" (نجم 19-22) طرفه اين جاست كه سازندهگان و جاعلانِ اين افسانه به آياتِ ابتدايي همين سوره نظر نيانداختهاند كه: "و ما ينطق عن الهوي، ان هو الا وحي يوحي" (نجم 2-3) البته جبرائيلِ رشدي، خود شيطان است و در واگويههاي دروني اعتراف ميكند كه اصلا نميداند كه خدا كيست! (صفحات 113 تا 125). بگذريم كه فرقِ معدودي در مسلمانان اين روايتِ جعلي را قبول دارند. تازه آنها نيز نه به صورتي كه رشدي مساله را شرح ميدهد. رشدي نزولِ آياتِ شيطاني را در مجلسي بيان ميكند كه مهاند (در اين نقد متعمدا از اين لغت استفاده ميگردد.) با هند خلوت كرده است. (صفحهي 121) طرفه اين جاست كه در همين اثنا، خبر ميرسد كه حمزه، برادرانِ هند را كشته است! (بيتوجهي به تاريخ در يك اثرِ داستاني، قابلِ اغماض است، اما اگر اولا اثر ادعاي بيانِ تاريخ را نداشته باشد، و ثانيا مسالهي تاريخي، مسالهاي نباشد كه با حيثيتِ كسي -نه كساني، چه رسد به حيثيتِ ديني كه عميقترينِ انواع است- چالش داشته باشد.) البته از نويسندهاي كه خالد را اولين مسلمان ميداند و او را سقا water career مينامد(صفحهي 104) و سلمان را كجانديش ميداند، اينگونه تاريخنويسي بيراه نيست. آياتِ شيطاني با طرحِ افسانهي غرانيق آغاز ميگردد و در ادامه، نويسنده به خود جرات ميدهد كه توصيفي از زندهگيِ مهاند و رابطهي او با همسرانش ارائه كند كه حتا در شانِ يك انسانِ عادي نيز نيست. اينجا نكتهاي قابلِ تامل وجود دارد. فِرَقي از مسلمانان كه جرات نمودند، پيامبرشان را تا حدي تنزل بدهند كه خطاكارش بنامند -آنهم در سترگترين رسالت كه همانا بيانِ وحي باشد- در نوشتنِ اين اثر و امثالِ آن مسوولاند. اگر نبود آن كژيِ آغازين، اين انحرافِ پسيني هرگز شكل نميگرفت. هرگز نميتوانم به خود بقبولانم كه به دروغ بنويسم اين قصه را بدونِ تعصب خواندهام و فقط آن را به لحاظِ داستاني سنجيدهام. ضمن اين كه به هيچ وجه از بيانِ اين جمله احساسِ افتخارآميزي و غرور آزادانديشانهاي ندارم. چه ظاهرِ زيبايي دارد اين جمله و چه باطنِ مجوفي. يعني چه كه بدونِ تعصب متني را خواندن؟ بدونِ داوري؟ اين كار را بلد نيستم. اين يعني اين كه تكهاي از خود را جدا كنم و بدونِ آن بخوانم و بدونِ آن بنويسم. ما با همهي خودمان ميخوانيم و مينويسيم... آياتِ شيطاني عليرغم بهرهگيري از روايتِ مدرن، رئاليسمِ جادويي، رنگ و بوي بومي در فصول مربوط به سالادين چامچا، هرگز به پختهگي اثرِ قبليِ رشدي، "شرم" نيست. با خواندنِ اين اثر دو احساسِ متفاوت در آدمي شكل ميگيرد. اولي كه مربوط به فصولِ سالادين چامچا است؛ كه احساسِ نوستالژيكِ دربهدريِ خودخواستهاي است كه نويسنده صادقانه بيان كرده است... و در موردِ فصولِ مربوط به صدر اسلام، چيزي نميتوان گفت جز فورانِ عنادي بيشرمانه، هرزهنگاريِ موهني كه هيچ دليلي براي آن نميتوان پيدا كرد. رشدي در اين كتاب، گويي عقده گشوده است. آن هم با زباني موهن و نگاهي وقيح. بدتر از همه ناجوانمرديِ اوست كه بدونِ داشتنِ اطلاعاتِ تاريخي، به نثري نوشته كه كار را به قصهاي تاريخي مينماياند. در صفحهي پايانيِ كتاب با ذكرِ نامِ انتشارات، حتا اسمِ مترجمِ قراني را كه از آن چند آيه از سورهي نجم را به امانت گرفته، ذكر ميكند. وه كه چه امانتداريِ معصومانهاي! سه چهار اسمِ خاص و توصيفِ فضاي كهن و چنين توضيحاتي، خوانندهي ناآشنا را ميفريبد كه با نصِ تاريخ روبهرو شده است. و اين نه فقط يك اهانت ساده و هرزهدرايي عنيف است، كه يك دروغِ آشكار است. پوشيدنِ رداي تحقيقِ متدلوژيك بر اندامِ لمپنيزم، بسي موهنتر از دشنامي است كه از دهانِ يك لمپنِ خيابانگرد بيرون ميآيد... اغلبِ آثاري را كه پخش و نشرشان توسطِ كليساي كاتوليك ممنوع شده است، ديدهايم و خواندهايم؛ خاصه كتب و فيلمهاي سينمايي را. در همهي اين آثار يك تشابه به چشم ميخورد. نقشِ انساني -فرومعنوي، غيرآسماني- دادن به حضرت مسيح. اين مهمترين تشابه بينِ همهي اين آثارِ ممنوع است. اما اين آثار تا كجا پيش رفتهاند؟ تا چه حد در اين رفتار جسور بودهاند؟ اصالتاً نمايشِ رفتارِ انسانيِ يك معصوم، مذموم نيست. سيرهنويسي در اسلام اينچنين رسالتي را برعهده داشته است. البته از آنجا كه اسلام فاصلهي زمانيِ كمتري با دورهي معاصر داشته است، تواتر، عاملِ تعيينكنندهاي در سيرهنويسي بوده است و اختلاف كمتر از سيرهنويسيِ مسيحيت بوده است. اوايلِ تيرماهِ 79، در شبكهي abc يك برنامه از خبرنگاري معروف -Peter Jening- پخش شد كه در آن با مصاحبه و به تصوير كشيدنِ چند اثر باستاني ثابت(!) شد كه عيسا بالكل به صليب كشيده نشده است و يهوديان او را نكشتهاند. اگر چه اين تحقيق با نصوص دينيِ ما مسلمانان سازگار است اما اين ظريفه را نبايد از خاطر برد كه اين خبرنگار از زمرهي معروفترين خبرنگاران سياسي است و تمامِ اين برنامه بدين جهت ساخته شده بود كه ثابت كند يهوديان بيگناهند! بنابراين هيچ تعجب نكنيد اگر در برنامهي بعدي جنينگ ديديد كه حزبالله لبنان عاملِ اصليِ قتلِ حضرتِ عيسا مسيح است! باري، در تاريخِ مسيحيت، به خلافِ اسلام، جاي بازي با نصوص و سيره وجود دارد. اما اين بازي قواعدي داشته است. اگر چه در همهي آثارِ ممنوع كليساي كاتوليك شانِ عيسا مسيح از پيامبري به يك انسان تنزل يافته است، اما هيچگاه اين انسان به يك انسانِ عادي و معمولي تبديل نشده است. اين انسان همواره قصدِ خير داشته است، حال آن كه شايد -از ديد مصنف و مولف- به اين مقصود نرسيده باشد. يعني مولف اين گونه احساس كرده است كه شخصي بدونِ اتصالِ به غيب، ادعاي پيامبري كرده است، تا خلق را به سعادتي رهنمون شود، اما در قصدِ او شكي نكرده است اگر چه شايد به اصلِ سعادت مشكوك باشد... اما سلمان رشدي... او به نحوِ عنيفي از اين مرز نيز پافراتر گذاشته است. مهاند را با بيشرمي هميشه با صفتِ كاسبكار businessman نام ميبرد. (صفحاتِ 91،92،93و...) او هيچگاه در موردِ وجودِ خدا و ارتباطِ جبرائيل با مهاند شك نميكند، بلكه به نحوِ ملوثي همهي اين شخصيتها را نه به شخصيتهايي عادي، كه به خطاكاراني معمولي تبديل ميكند. در واگويههاي مهاند ميخوانيم كه: "نامهبر خدا بودن چندان لذتي ندارد..." (صفحهي 112) فتوا، لغتي بود كه از سالِ 1368(ه.ش) به ادبياتِ انگليسي (بخوانيم جهاني) راه يافت و به جاي religious statement يا encyclical نشست. پيش از آن، همين دو واژه -ي مهجور- به جاي فتوا به كار ميرفتند. رسانههاي غربي بيانِ ابتداييِ فتواي امام را به نحوي نادرست ارائه كردند و شگفتانگيز اين كه همين بيان به داخلِ كشور نيز راه يافت. آنها دليل فتواي قتلِ رشدي را ارتداد ناميدند. تبعاً گروهي، از جمله خودِ رشدي بلافاصله در اين كه از اصل رشدي مسلمان بوده باشد، تشكيك كردند. طرفه اينجاست كه امام بر مبناي ارتدادِ رشدي، فتواي قتل او را صادر نكرده بود، بلكه به دليل سابالنبي بودن، او را مهدورالدم دانسته بودند. بعدها اين فتوا تبعاتي چند را پديد آورد. خالهزنكيترينش مسالهي اعتذارِ خودِ رشدي بود كه چون بچهي خردسالي به عذرخواهي افتاد. سياسيترينش مسالهي خروجِ همزمانِ همهي سفراي جامعهي اروپايي بود، در اعتراض به فتوا. و بهترينِ تبعاتش ناامني براي اهانتكننده به مقدسات اسلام بود. آنهم در روزگاري كه هر سريالِ تلويزيوني در هر شبكهاي جرات ميكند به مقدساتِ مسيحيت و سايرِ اديان توهين كند. آخرينش قسمتِ انتهايي سريالِ Jesus Christ بود كه از يك شبكهي عمومي تلويزيونِ امريكا پخش شد و در آن پيش از مصلوب كردنِ مسيح، يك فكلكراواتيِ مرتبِ معاصر، كانه يك مجريِ تلويزيوني واردِ صحنه شد و جلو سربازانِ پيلاتوس را گرفت. مقابلِ عيسا پردهاي پانوراما باز شد و جنگهاي صليبي را نشانش داد كه سربازان فرياد ميكشيدند، In the name of Jesus "به نامِ عيسا" و حمله ميكردند، بعد دادگاههاي تفتيشِ عقايد قرون وسطا و بالكل تا جنگ جهانيِ دوم، همه را به گردنِ دين انداخت. بعد هم ميكروفون را جلو برد و پرسيد: آيا ميارزيد؟ (جالب اين كه پخشِ اين سريال كه سي سالِ پيش ميتوانست مجازاتي نابخشودني براي مولف داشته باشد، موردِ اغماضِ كليساي كاتوليك و حتا مسيحيان قرار گرفت!) اين همان حركتي است كه اگر آغاز شد، پاياني بر آن متصور نيست و نهايتا ميتواند به هر اهانتي بيانجامد. اما اين فتوا علاوه بر اين تبعات، تبعِ ديگري هم داشت كه من آن را عجيبترين مينامم. عجيبترينِ تبعات نبود مگر اظهارِ نظرِ پارهاي از سياسيون كه فتواي امام را يك فتواي مذهبي ناميدند و نه سياسي كه البته عرفِ ديپلماتيك را رعايت كرده باشند و مصلحتِ... (و ما كه بالاخره نفهميديم سياستِ آنها عينِ ديانتِ ماست يا عينِ ديانتِ خودشان...) آنها اينسان گفتند كه امام خميني با شخصيتِ مذهبيِ خود و به عنوانِ يك مرجعِ ديني اين فتوا را داده است و نه به عنوانِ يك رهبر و مسوولِ حكومت. اين خطا از اين پندارِ نادرست ناشي شده است كه گمان ميكند، كليتها را ميتوان به اجزا تجزيه كرد. پس بلافاصله براي امام دو شخصيت قائل شدند، شخصيتي سياسي تحتِ عنوانِ رهبر، و شخصيتي ديني تحتِ عنوان مرجع. انگار كه اين دو شخصيت كاملا مستقل از هماند و كردارهاي اين يكي، دخلي به رفتارهاي ديگري ندارد. اين همان جزئينگري روشمندِ علمِ تجربيِ معاصر است كه بدبختانه به عرصهي تفكر در علومِ انساني نيز سرايت كرده است. اين جنس جداسازي و تجزيه به عواملِ اول، از همان سنخِ بدونِ تعصب متني را خواندن است. سنخي كه نه ممكن است و نه مطلوب. ممكن نيست كسي بتواند بدونِ هيچ تعصب، پيشداوري، پيشفرض، متني را بخواند. ممكن نيست كسي با جزئي از خود، جايي را ببيند. آدمي با كليتِ خود مينگرد، ميخواند و... حتا نگاهِ ما به طبيعتِ اطراف، انتخابي است از كلِ طبيعت. نه يك نگاهِ صرفاً تصادفي. اين انتخاب برميگردد به همهي آنچه در خود اندوختهايم؛ دين، محيطِ تربيتي، آموزههاي دورانِ كودكي، تحصيل... تازه فرض كنيم كه چنين نگاهِ بدون پيشفرضي ممكن باشد، چه مطلوبيتي دارد اين نگاه؟ اين تنها كمك ميكند كه همه يكجور بنگرند. چه حسني در اين نگرش هست؟ نگرشِ گلهوار كه فرديتِ هيچكسي را در نظر نميگيرد. اين همان گرفتاريِ سهمگيني است كه امروز در تب و تابِ گفتوگوي ميانِ تمدنها، پديدهي جهاني شدن globaliziton و غيرِ آن داريم. مگر ميتوان از تمدني تنها خوبيهايش را جدا كرد؟ كليتِ يك تمدن هيچگاه قابلِ تجزيه به اجزاي كوچكتر نيست. گرفتنِ تكهاي از يك تمدن، لاجرم باعث اتصال به سايرِ پارههاي آن خواهد شد. در مثل دقيقا مانندهي آن است كه بگويي من با انگشتِ كوچكِ پاي فلاني رفاقت ميكنم. نميتواني انگشتِ پا را بگيري و او را نگيري، نميتواني انگشت پا را بگيري و در حريمِ او نروي. از همه مهمتر نميتواني انگشتِ پا را ببري و با آن انگشتِ بريده رفاقت كني. ديگر زمانهي شاعراني كه عاشقِ نقطهاي روي پيشانيِ دلبر ميشدند به سر آمده است... به هر صورتِ فتواي امام، فتواي امام بود. نه فتواي رهبر و نه فتواي مرجع. فتوايي كه حلال شمرد خونِ كسي را كه به زندهگيِ ديگران تعرض كند. فتوايي كه ايستاد روبهروي شعارِ فريباي دورانِ مدرن كه "جان مقدم بر انديشه است." كه اگر جان مقدم بر انديشه باشد، ظاهر اين است كه جان ارجمندي يافته؛ باطن، بيارجيِ انديشه است. يعني هيچ انديشهاي نميتوان يافت كه براي آن بتوان جان فدا كرد... با اين شعار كه حقا هم شعارِ دورانِ معاصر است، فاتحهي آرمان و آرمانخواهي خوانده خواهد شد، و در عوض خيالت تخت كه هر چه خواهي بگو، به سخره و به طعنه... و فتوا مقابلِ اين شعار ايستاد. و اهلِ فتوا را نيز چارهاي جز اين نيست...