سرلوحهي پنجاه و ششم: دستِ تقدير و جايزهي نوبل ژائو
سرلوحهي پنجاه و ششم: دستِ تقدير و جايزهي نوبل ژائو
اواخرِ سالِ هفتاد و نه و اوايلِ سالِ هشتاد مشغولِ تحقيقي بودم روي ادبياتِ داستانيِ چين كه زد و اين حضرتِ ژائو نوبليست شد. اين متن در همان سال (ارديبهشتِ هشتاد) در روزنامهي انتخاب چاپ شد. خيال ميكنم در اين ايام كه مشغولِ آخرين تصحيحِ نشتِ نشا هستم، بازنشرش به عوضِ سرلوحه بيراه نباشد...
“از اين به بعد نه زيرِ سايهي ديگران زندهگي ميكني نه با سايهي ديگران مثلِ يك دشمنِ خيالي تا ميكني. تو تازه از زيرِ سايهي سنگينِ آنها پا گذاشتهاي بيرون، ساختنِ وهميات و چرنديات را متوقف كردهاي و حالا در يك خلاِ بيكران و آرامشِ نامتناهي هستي. تو اصالتاً لخت و عور و بيخيال به اين دنيا آمدهاي، پس حالا هم لازم نيست چيزي دنبالِ خودت ببري، بگذريم كه حتا اگر بخواهي هم نميتواني. تنها ترسِ تو، مرگِ ناشناخته است. به ياد ميآوري كه ترس از مرگ، از دورانِ كودكيات شروع شد، تازه آنموقع خيلي بدتر ميترسيدي. كوچكترين بيماري به قاعدهاي نگرانت ميكرد كه پنداري دردِ بيدرمان گرفته بودي و وقتي واقعاً مريض ميشدي، انواعِ اوهامِ ناشناخته دورهات ميكرد و حسابي وحشتزده ميشدي. بختت خيلي بلند است كه حالا از اين همه بيماري و مرض قسر در رفتهاي. زندهگي به خوديِ خود يك معجزهي غيرِ قابلِ وصف است و زنده بودن نمايشِ اين اعجاز است. آيا اين كافي نيست كه يك تن و بدنِ زنده، مملو از گوشت و پوست و استخوان، قادر است همهي دردها و لذتهاي عمري زندهگي را درك كند؟ چه معجزهي ديگري را بايد پيدا كرد؟ وقتي جسمي و روحي نحيف ميشوي، ترست از مرگ اوج ميگيرد. احساسي بهات ميگويد كه قدرتِ نفس كشيدن نداري و تو كلي وحشتزده ميشوي كه شايد تا نفسِ بعدي دوام نياوري. اين احساس مثلِ سقوط در يك درهي بيانتها است. هر چه سقوط ميكني به زمين نميخوري؛ همان حالتي كه حتما در بچهگي، در خواب تجربه كردهاي و صبح كه بيدار ميشدي، ميديدي كه تنت خيسِ عرق شده. البته آن روزگار هيچچيزي ناديده گرفته نميشد، براي همين صبح مادرت دستت را ميگرفت و ميبردت بيمارستان و كلي سوزن و آزمايش و... برعكسِ اين روزگار كه تازه با وجودِ نسخهي سفت و سختِ پزشك هم تند و تند از زيرِ آزمايشها در ميروي. قطعاً برايت روشن است كه مرگ شتري است كه به صورتِ طبيعي دمِ درِ خانهي همه ميخوابد. خوبياش به اين است كه به محضِ اين كه ريقِ رفتن را سر بكشي همهي ترسها گمگور ميشوند؛ اما اين ترسِ از مرگ، خودِ زندهگي است. وقتي هوشياري و آگاهي نباشد، زندهگي ناگهان پايان مييابد، نه معنايي و نه تفكري. بزرگترين شكنجهي تو جستجو براي يافتنِ معنا بوده است. وقتي با دوستانِ دورهي جوانيات مينشستي و در موردِ معناي غاييِ زندهگيِ بشر بحث ميكردي، تو ابداً زندهگي نكرده بودي و دركي از زيستن نداشتي. اما حالا به نظر ميآيد كه فقط دوست داري حسهاي مختلف را تجربه كني و يحتمل قاه قاه ميخندي بر كسي كه بيهوده به دنبالِ فهمِ معناي زندهگي است. بهترين كار فقط تجربهي همين وجود و مراقبت از همين وجود است. او -كسي كه در پيِ يافتنِ معناي زندهگي است- را در يك خلا تاريك و پهناور ميبيني در حالي كه كورسوي شمعِ لرزاني از فاصلهاي دور برايش سوسو ميزند. او در يك جاي مشخص روي زمين نميايستد، بل مانندهي يك كندهي درخت است كه روي زمين افتاده، اما بدونِ سايه، چرا كه افق، ميانِ زمين و آسمان، ناپديد شده است. يا... (اين مثال يك كمي سخت بود)... يا... او مثل يك پرنده است. پرندهاي روي لايهاي از برف در دشتي پهناور. به اين طرف و آن طرف نگاه ميكند و بعد ثابت ميماند؛ اين همان چيزي است كه به آن انديشيدن ميگويند. البته همهگان ميدانند كه اين يك "ادا" است، اداي زيبا. وجود هم در حقيقت يك "ادا" است، كوششي براي آسودن، كش و قوس دادن بازوها براي خستهگي در كردن، خم كردن زانوها، برگشتن و نگاه كردن به پشت. يا... يا شايد اين ادايي باشد كه در ازايش فقط به يك شاديِ زودگذر ميرسيم. تراژدي، كمدي و دلقكبازي در واقع وجود ندارند، اين داوريِ زيباشناسانهي افراد است كه اين انواع را به وجود ميآورد. روشن است كه اين داوري بسته به فرد، زمان و مكان تفاوت ميكند. داوري ميتواند ميانِ سانتيمانتاليسم تا دلقكبازي نوسان كند. (...) براي تو فقط خودِ زندهگي صاحبِ ارزش است. كمي درنگ ميكني تا زندهگي را دنبال كني، اما زندهگي ادامه مييابد تا تجربههاي جالبش را فراروي تو قرار دهد و قطعا هنوز چيزهاي زيادي دارد كه تو را متاثر كند. اين فقط زندهگي است كه تو را هيجانزده ميكند. اين دقيقاً ارتباطِ تو و زندهگي است، اينطور نيست؟“
كتابِ مقدسِ يك آدم، ژائو زينگجيان، ص54 تا انتهاي فصل. One Man's Bible Gao Xingjian
* * * اين متن قسمتي از آخرين و دومين رمانِ ژائو زينگجيان، برندهي نوبلِ ادبياتِ سالِ 2000 است كه از برگردانِ انگليسي مابل لي، به فارسي درآمده است. رماني كه هنوز ترجمهي انگليسياش نيز منتشر نشده است! ژائو زينگجيان در ژانويهي سالِ 1940 در شهرِ گنزو (Ganzhou) از استان جيانگزي (Jiangxi) در چين به دنيا آمد. چيني كه تازه از بندِ هجومهاي پياپيِ ژاپن رهايي يافته بود. پدرش كارمندِ بانك و مادرش هنرپيشهي غيرِ حرفهايِ تياتر بود. بديهي است كه مادر، آتشِ علاقه به درامنويسي را در نهادِ ژائو روشن نمود. او در سالِ 1962 با مدركِ زبانِ فرانسه از يك كالجِ متوسطِ چيني فارغالتحصيل شد. از سالِ 1966 تا 1976، طيِ دورانِ انقلابِ فرهنگيِ مائو به كمپِ بازآموزي فرستاده شد و به ادعاي خودش احساسي دروني او را مجبور كرد تا چمدانِ بزرگي از دستنوشتههايش را بسوزاند... پس بيجهت نيست كه پروفسور گوران مالمكويست (Goran Malmqvist) معرفيكنندهي او در جشنِ اعطاي جايزهي نوبلِ ادبيات چنين ميگويد: "تمامِ كارهاي ژائو عبارت است از 18 نمايشنامه، دو رمان و تعدادي قصه كه ميتوان همهي آنها را در يك مجلدِ نه چندان قطور گردآوري كرد... البته ناگفته نماند كه پيشتر يك چمدانِ بزرگ از دستنوشتههاي ژائو را از ترسِ مسوولانِ حكومتي دورهي اختناقِ انقلابِ فرهنگي مائو سوزاندهاند..." اين قضيهي چمدان را دو بار نوشتيم؟ بيخيال! خيال كردهاي جايزهدهندهگان چيزي جز اين ميخواهند؟ اصالتاً جايزه براي همينجور چيزها داده ميشود. اين كه نويسندهاي چيني با چشمهاي بادامي، فراكِ بلندي بپوشد كه تا زيرِ زانويش برسد و بعد بيايد روي سن و بگويد: من ميخواهم از اين فرصت استفاده كنم تا به عنوانِ يك نويسندهي مستقل صحبت كنم، راجع به ادبيات، نه دربارهي سياست و تاريخ. داد بزند كه، اگر ادبيات طنين مستقلي نداشته باشد، به سخنگوي رسميِ حزب و پرچمِ تبعيض بدل ميشود، نويسنده استخدام ميشود و تبديل ميشود به ابزارِ تبليغات... و طرفه آن كه اين نويسندهي غيرِ سياسي كه طنينِ مستقلي دارد و ابزارِ تبليغات نيست، در متنِ همين سخنرانيِ رسمي، مائو را به گند ميكشد، از حوادثِ ميدان تيانآنمن و جلاي وطنش سخن ميراند، اما يك كلمه از تاثيرِ تمدن و فرهنگِ چين روي خودش صحبت نميكند، در عوض از سوئد تقدير ميكند كه خوشا به سعادتشان كه 180 سال است در كشورشان جنگ نشده است، از كساني كه رمانش را چاپ كردند و منتشر كردند و در غربت تحويلش گرفتند، تشكر ميكند، همينطور از فرانسه كه او را پذيرفته سپاسگزاري ميكند و حتا خيال ميكنم اگر پا ميداد مجيزِ خياطِ فراكش را نيز ميگفت! اين يعني يك نويسندهي غيرِ سياسي كه ابزارِ تبليغات نشده است... كجا بوديم؟ وسطِ زندهگينامه. تا انقلابِ فرهنگيِ چين را نوشته بوديم. در زندهگينامهاي كه آكادميِ سلطنتيِ سوئد براي او ترتيب داده، بعد از وقايعِ 1966-76، با خطي خوش نگاشته شده است كه تا 1979 ژائو نتوانست به ايتاليا و فرانسه مستقلاً سفر كند و همينطور كاري منتشر كند. بديهي است به محضِ انجامِ اين سفر، به دمِ مسيحاييِ فرنچ بيستروها و نفسِ قدسيِ برجِ كجِ پيزا، به ناگاهان نطقِ ژائو باز شد و از سالِ 80 تا 1987 تعدادِ معدودي داستانِ كوتاه و مقاله چاپ كرد. البته در سالِ 83، "ايستگاهِ اتوبوسِ" ژائو زينگجيان، در گردِهمآييِ "آلودهگيِ روشنفكران" توسطِ يكي از اعضاي عاليرتبهي حزب به دليل ضربه به بنيادِ جمهوريِ خلق محكوم شد! بدين ترتيب بديهي است كه در سالِ 1985 نمايشنامهي مردِ وحشي و در سالِ 86 نمايشنامهي توقيفشدهي كرانهي ديگر توجهِ جهانيان را برانگيزاند! و همينگونه ميشود كه نويسندهاي را كه در چين نميشناسند، به قاعدهاي جهاني شود كه در سوئد در استكهلم، در سالنِ سلطنتيِ هنرهاي دراماتيك، دو نمايشنامهاش را اجرا كنند. "براي اثرِ ادبيِ ارزشمند و داراي اعتبارِ جهاني، بصيرتِ تلخ و نبوغِ زبانشناسانه كه مسيرهاي تازهاي را براي رمان و درامِ چيني گشود." اين عينِ متني است كه در لوح آكادميِ سلطنتيِ سوئد آورده شده است. از همه عجيبتر همين اعتبارِ جهاني است! اعتبارِ جهاني يعني چه؟ اين همان چيزي است كه جهانيسازان ميفهمندش و ما نميفهميم. و الا چه دليلي دارد كه غربيها به آدمي شرقي مثلِ ژائو جايزه بدهند؟ وقتي يك آدمِ غربي جايزه ميگيرد، هيچ نيازي به معرفي خودش ندارد. حتا لازم نيست درونياتِ خودش را شرح دهد. اما ژائو سخنرانيِ خود را در هنگامِ اعطاي جايزهي نوبل در 7 دسامبر 2000، اينگونه آغاز ميكند: "من نميدانم تقدير چهگونه رقم خورده و قسمتِ من چهجوري بوده كه اين جايزه نصيبم شده. (براي اين كه تقدير را نميتوان به اين راحتي معنا كرد، مجبور است توضيح دهد) صرفِ نظر از بحث راجع به وجود يا عدمِ وجودِ خدا و صرفِ نظر از اين كه من يك آدمِ آتهايست هستم، هميشه احترامم را به مسائلِ ماوراي فهم و ادراك انساني، يا همان مسائلِ غيبي نشان دادهام. آدمي نميتواند خدا باشد، حقيقتا نميتواند جايگزينِ خدا شود و در جهان مثلِ يك سوپرمن فرمان براند. او فقط موفق خواهد شد كه هرج و مرج بيشتري بيافريند و جهان را بيشتر آشفته كند..." ژائو حتا شايد مجبور شود تا سايزِ لباسهاي زيرش را هم براي مدعوينِ محترم شرح دهد، در حالي كه اگر به جاي اين چشمهاي بادامي، كمي موهاي قهوهاي روي سرش بود، ميتوانست راجع به هر چه كه دوست داشت اظهارِ نظر كند و در موردِ عقايدِ درونياش هم نم پس ندهد. كترهاي كه نميشود يك جايزهي دلاري را برداشت و به يك غربتي داد! براي هر سنتش بايد جواب بدهي؛ تازه آن هم در مقابلِ كساني كه كل درهمٍ عندهم صنم! ژائو در سالِ 1990، رمانِ كوهستانِ مقصود (Soul Mountain) را منتشر كرد. پروفسور گوران مالمكويست ادعا ميكند كه اين رمان كنكاشي است براي حلِ معماي غامضِ هستي. چهگونه ميتوان به استقلالِ مطلق رسيد در حالي كه براي گذرانِ زندهگي بايست با ديگران سر كرد؟ پس عاقبت به تنهايي خواهي رسيد. تنهايي مطلق وسطِ فرانسه! كوهستانِ مقصود چهرهاي از جنوب و جنوبِ غربيِ چين را مينماياند كه در آن هنوز عقايدِ كاهنانه و جادوگرانه (Shamanistic) وجود دارد و ناگفته پيداست كه اينجور "ادا"ها تا چه حدي براي غربيها كه به دنبالِ شرقِ اين شكلي هستند، جلوه دارد. پس در غرب، رمان را در شاخهي رمانهاي زيارتي دستهبندي ميكنند، در عينِ حال تكثرِ راوي را ميستايند و از اين كه اين نويسنده با وجودِ شرقي بودن، به زنانِ قصهاش وزني معادلِ مردان ميدهد، به وجد ميآيد. اما راستش را بخواهيد -جالبِ توجهِ پانوبليهاي خودمان- اين يكي براي گرفتنِ جايزهي نوبل كافي نيست. مثلِ همينگوي كه بايد ده سال صبر كرد تا پيرمرد و دريايش را بنويسد و نوبلش را بگيرد، مثلِ جان اشتاينبك كه عمري بايد صبر كرد تا پايانِ سلطنتِ كوتاهِ پيپنِ چهارمش را بنويسد و بعد تحويلش بگيريم و مثلِ خيليهاي ديگر در موردِ ژائو هم بايد صبر كرد... اما ژائو چندان معطلمان نميكند. در سالِ 99 دومين رمانش را چاپ ميكند. كتابِ مقدسِ يك آدم (One Man's Bible). سوئديها حتا منتظر نميمانند تا ترجمهي انگليسيِ كتاب چاپ شود. مستحبِ موكد است كه مزدِ كارگر را پيش از آن كه عرقش خشك شود، بپردازند... چرا؟ چون در اين دومي ژائو به اصل زده است. صاف شروع كرده است به بدگويي در موردِ انقلابِ فرهنگيِ چين، در موردِ اثرِ بدي كه نزديكيِ سياست با ادبيات دارد و در محاسنِ تنهاييِ بيكراني كه در غرب برايش فراهم كردهاند و در موردِ خيلي چيزهاي ديگر... بنابراين بلافاصله نمايشنامههاي ژائو با كارهاي بكت و برشت و كانتور مقايسه ميشود، از ماهها قبل از اعطاي جايزهي نوبل، شبكهي خبريِ abc برايش در برنامهي فيليپ آدامز وقت ميگذارد و خيلي چيزهاي ديگر... • * * حالا ميانهي بحرانِ هواپيماي جاسوسيِ امريكا كه در داخلِ چين مانده است و وسطِ دعواي كاخِ سفيد و پكن، نوشتن در موردِ ژائو كمي بيهوده مينمايد. البته كاخِ سفيد روزِ پنجشنبه 12 آوريلِ 2001، در يك بيانيهي رسمي اعلام كرد كه چينيها زيادي جوش آوردهاند. جاسوسي و پرواز هواپيماهاي ما در خارج از مسيرهاي بينالمللي يك امرِ خيلي طبيعي است و همان روز حتا خبرگزاريِ جمهوريِ اسلامي هم در خبرهاي خود آورد كه ژاپن هم از پروازِ هواپيماهاي روسيه در خارج از مسيرهاي بينالمللي خبر داده است تا اين خيلي طبيعي بودن را نشان دهد. اما هيچ كسي از انكارِ شديداللحنِ روسيه خبري نداد... خيلي طبيعي است... مگر غرقِ زيردرياييِ كورسك روسيه و سقوطِ همزمانِ كنكوردِ فرانسوي را در جولاي 2000 از ياد بردهايد كه براي اولي چه جنجالي به پا شد و براي دومي آب از آب تكان نخورد؟ به قولِ هانتينگتون چين قرنِ 21 با تكيه بر جمعيت و مديريت و ايران با بنيادگراييِ اسلامي، مهمترين دشمنانِ امريكا خواهد بود، پس ژائو بايد نوبل بگيرد تا مائو حذف شود! * * * اما براي پانوبليهاي خودمان! خوب حواستان را جمع كنيد! نوبلِ ايران در راه است. ميانِ ديپلماسيِ پينگپونگ و ديپلماسيِ فوتبال تشابههاي زيادي وجود دارد. اما بايد دقتكرد. رومن گاري، كه نسلِ كتابخوانِ ما او را با خداحافظ گاري كوپر و مردي با پرنده ميشناسند، يك نويسندهي فرانسوي است كه راجع به امريكا زياد نوشته است. اما حتا يك كتابش را در شبكهي كتابخانههاي عموميِ امريكا پيدا نميكنيد. جايي كه حتا كتابهاي فارسيِ صادق هدايت و جمالزاده را ميبينيد، اسمي از اين نويسندهي جهاني نميبينيد، پس رومن گاري بايد خواب يك جايزهي جهاني را ببيند. بايد ششدانگِ ذهنتان را بدهيد پاي كار. در چين نويسندهاي داريم به نامِ شي نائيان. او هم مثلِ ژائو جزو كساني است كه بعد از واقعهي ميدانِ تيانآنمن در 89، جزوِ نويسندهگانِ معترض شناخته ميشود. در چين مخاطب دارد. پركار است. فقط شش رمانِ چاپ نشده دارد در حالي كه ژائو فقط دو رمان نوشته است؛ اما تنها تفاوتش با ژائو اين است كه در مقابلِ غربيها سر خم نكرده است. پس ميانِ شي نائيان و ژائو زينگجيان، ژائو نوبليست ميشود. براي نوبل گرفتن بايد نرمش كرد. نه فقط نرمشِ گردن، كه از كمر بايد خم شد. لامذهب دُمِ فراكِ آكادمي سلطنتيِ سوئد را جوري طراحي كردهاند كه فقط وقتي خم ميشوي، راست ميايستد... "جنابِ ژائو زينگجيان! شما دستِ خالي چين را ترك نكرديد. شما يك لحنِ بومي را از كشورِ واقعي و حقيقيِ خودتان براي ما و جهانيان به ارمغان آوردهايد. باعث خشنودي خاطرِ من است كه گرمترين تبريك آكادميِ سلطنتي سوئد را به شما ابلاغ كنم و اعلام كنم كه تا لحظاتي ديگر از دستِ اعليحضرت، جايزهي نوبلِ سالِ..."