تاريخ انتشار : ٩:٥٦ ١١/٣/١٣٨٧

سرلوحه پنجاه و پنجم:
رابطه‌ي كمدي و تراژدي
همين چند هفته‌ي پيش بود انگار كه گفتند مجمعِ عموميِ انجمن قلم است و قبلي به حد نصاب نرسيده است و اين دومي وظيفه‌ي شرعي است كه در آن شركت كنيم. بدبختانه جلسه هم در چند صد متري دفترِ لوح بود و چاره‌اي نبود و لايمكن‌الفرار من حكومتش! عقل را از تاقچه برداشتم و گرد و خاكش را تكاندم و دريافتم كه اي دلِ غافل! ما را چه به جلسه‌ي انجمنِ قلم؟ چند وقتي بود كه كفري شده بودم و دنبالِ بهانه‌اي بودم براي استعفا! نه پيگيريِ حق و حقوقِ نويسنده‌ها از نهادهاي اهلِ تبعيض مثلِ ارشاد و حفظِ آثار و حتا همين حوزه انجام مي‌شد؛ نه هيچ كارِ صنفيِ ديگري انجام مي‌شود. به عوض ِ نگراني براي مشكل ِ كاغذ به فلان شخصيتِ سياسي كه نصفه-كتابي هم تأليف كرده است، تبريكات مي‌فرستند در نشريه‌شان و... انجمن تبديل شده است كه به يك انبوهه‌ي جمعيتي ِ فشل كه حالا به حدِ نصاب رساندنِ مجمعش هم كارِ حضرتِ فيل است و الم تر كيف فعل ربك باصحاب الفيل؟(كه مثلاً مي‌خواهيم راجع به پروتكل ِ هسته‌اي بيانيه بدهيم اما كسي به كسي نيست كه ارشاد، سهم ِ بن ِ ما نمي‌دهد، از كتبِ ما نمي‌خرد، خوبترين كتاب هم، جايزه‌اي نمي‌برد، و از انصاف نبايد گذشت كه در ميانِ اين بندهاي موزون و مقفا فقط يك قافيه مانده بود و آن‌هم “نمي‌درد“ بود كه در همين‌جا بايد از ارشادِ دوم ِ خرداد تقدير و تشكر كرد كه اين قافيه‌ي آخر را هنوز به منصه‌ي ظهور در نياورده است. باش تا صبح ِ دولتش بدمد!)
درگير ِ نوشتن ِ متن ِ استعفا بودم در اتاقم و اصلاً حوصله‌ي جلسه را نداشتم. يكي مي‌آمد از فعاليت‌هاي انجام شده مي‌گفت كه چهارتا و نصفي جلسه‌ي آموزش ِ قصه داشته‌ايم و بعد هم مسائلِ مالي كه دوباره در آن حقوقِ تنها كارمندِ انجمن را روي دايره مي‌ريختند و دو زار و ده شاهي‌اش را حساب مي‌كشيدند و رسيدن به اهدافِ موردِ نظر كه سال هم سالِ پاسخگويي بود... پاسخگويي در موردِ كدام سؤال؟ از يكي از برنامه‌ريزان شنيدم كه مي‌گفت: در جمهوري اسلامي هر مديري مسير ِ حركتش را رجماً بالغيب انتخاب مي‌كند، تيري در تاريكي مي‌اندازد، لاجرم تير هم جايي توي ديوار جا خوش مي‌كند، بعد مديران و برنامه‌ريزان مي‌روند دورش دواير ِ متحدالمركز مي‌كشند و شروع مي‌كنند پاسخگويي فرمودن كه ببينيد تير به مركز ِ سيبل خورده است!!! انجمنِ قلم هم نمونه‌ي ديگري است از همين نهادها! ما چه طرح و برنامه‌اي داشته‌ايم؟ طبقِ كدام مدل قرار بوده است به كجا برويم كه حالا سرِ سال ارزيابي‌اش كنيم؟
جالب اين است كه همه در ناخودآگاهِ فردي، نظرشان نزديك بود به اين گفته، اما خدا بسوزاند جدِ تفاوتِ ناخودآگاهِ فردي را با ناخودآگاهِ جمعي در اهاليِ اين ملك. به تريبون كه مي‌رسيم، بسم‌الله نگفته، همه شروع مي‌كنيم به تقدير و تشكر...
بگذريم؛ نشسته بودم و متنِ استعفا را مي‌نوشتم، خشمگين و عصبي كه آقا رضاي بايرامي از در درآمد و سوته‌دلان گردِ هم آمديم! آقا رضا هم رساند كه با هر چه بنويسي موافقم. برويم و استعفأ بدهيم و خيالِ خودمان را راحت كنيم!
دو نفري پاشنه‌ها را ور كشيديم به سمتِ سالن، با ته‌موسيقيِ درونياي از قيصر و رفتيم كه كار را تمام كنيم. سالن دو تا ورودي داشت .نمي‌دانم كه را ديد آقا رضا كه راهش را كج كرد و از درِ ديگر وارد شد و افتاد پشتِ يك دسته از خانم‌ها. حالا من اين طرفِ سالن نشسته بودم و آقا رضا آن طرف. توي سالن هم مجري مشغولِ آماده كردن مراسمِ رأي‌گيري بود براي انتخابِ بازرسان اصلي. دنبالِ كانديدا بودند و داوطلب. من هم دلنگران كه كي نوبت به ما مي‌رسد كه برويم و متنِ استعفا را بخوانيم. سر كج كرده بودم و آقا رضا را دنبال مي‌كردم تا راهي بيابد و بيايد به سمتِ ما. عاقبت داد كشيدم آقاي بايرامي! ما اين‌جا هستيم‌ها! آقاي بايرامي!!!
مجري ناگهان از پشتِ ميكروفون گفت: “بله! دوستان مي‌گويند آقاي بايرامي! اسمِ ايشان را هم اضافه مي‌كنيم به ليستِ داوطلبان!“ تا من و آقا رضا به خود بياييم و شروع كنيم به انكار و توضيح كه مي‌خواسته‌ايم صداشان كنيم و... قزوه و مؤمني چنان شلوغش كردند و لهو و لعبي به پا كردند كه اسمِ رضاي بايرامي نوشته شد به عنوانِ كانديدا! دنيايي است. بعد از يك خانم كه طبيعتاً رأيِ حزبيِ همه‌ي خانم‌ها را داشت، بايرامي بيشترين رأي را آورد و به عنوانِ بازرس انجمن برگزيده شد! توي جلسه‌اي كه آمده بوديم براي استعفا. مُرديم از بس كه خنديديم... نشنيده‌ايد كه آخرِ تراژدي، كمدي است؟

***

يكي-دو هفته‌ي پيش بود كه دعوت شدم براي مراسمِ سالگردِ يك كارِ فرهنگيِ نوپا. خوشحال بلند شدم و رفتم كه بعضي از دوستانم كه سابقه‌ي بيست سال رفاقت داشتم با ايشان درگيرِ كار بودند. جلسه را خودشان متولي شده بودند و اين البته اشكالي هم نداشت. وقتي كسي سرِ سفره نوشابه باز نكند، خودت بايد نوشابه باز كني ديگر.
خوشحال و خندان از ديدنِ رفقاي قديمي نشستيم به گپ زدن. جلسه قرار بود تقديري باشد از كساني كه به اين طرح كمك كرده بودند و البته نقدي و طرحِ افقي براي سالِ آينده و از اين دست... مي‌گفتيم و مي‌خنديديم و ريز-ريز نظرِ رفقا را مي‌پرسيدم. یكي مي‌گفت كارِ نوپايي است اما طبيعتاً ضعف‌هايي هم دارد. ديگري مي‌گفت ضعف‌هايش طبيعي نيست. سومي مي‌گفت ضعف‌هايش قابلِ رفع هستند... اما باز هم بسوزد جدِ تفاوتِ ناخودآگاه فردي و جمعي در ميانِ ما ايرانيان...(تفطنِ به اين نكته را خيال مي‌كنم از دكتر يوسفِ اباذري فراگرفته باشم در كتابي كه در آن بحثي دو نفره دارند راجع به يازدهِ سپتامبر و حافظه يادآوردم نمي‌كند نامِ آن كتاب را. اباذري در آن كتاب در موردِ مساله‌ي امريكا چنين تفاوتي را ميانِ ناخودآگاهِ جمعي و فرديِ ايرانيان بر مي‌شمارد. يعني مي‌گويد همه در راهپيمايي طبقِ ناخودآگاهِ جمعي مرگ بر امريكا مي‌گويند، اما در سفرِ دوبي طبقِ ناخودآگاهِ فردي سري هم به سفارت مي‌زنند، مگر كه رواديدِ توريستي جور شود! بدونِ موضع راجع به اين محمولِ موضوع به گمانم تفاوت ميانِ ناخودآگاهِ جمعي و فردي امري تفكربرانگيز باشد).
بگذريم؛ از اين جلسه‌ي نقدِ يكساله مي‌گفتم. پايين همه انتقاد داشتند اما بالا، نفس كه به ميكروفون مي‌رسيد، قضيه متفاوت مي‌شد. “در اين زنده‌گيِ چندين و چند ساله چنين كارِ سترگي نديده بودم...“ - “امشب بهترين شبِ زنده‌گيِ من است...“ - “من هم ماننده‌ي نيوتن با الهام از يكي از اين بي‌شمار سيب‌هايي كه در اين عالم به زمين ميافتد، به عوضِ قانونِ عمومي جاذبه، اين دوستان را كشف كردم...“- و خلاصه ما از خودمان متشكريم‌هاي فراوان. ميانِ شوخي و خنده با رفقاي بيست ساله كمي هم لجم گرفته بود. اين كه نشد جلسه‌ي سالگرد و تعيينِ چشم‌انداز! چه تعداد مخاطب مي‌خواستيم و به چه تعداد رسيده‌ايم؟ مخاطبانِ بالقوه چند برابرِ مخاطبانِ بالفعل هستند؟ چه بازخوردي از همين تعداد مخاطب گرفته‌ايم؟ چه مقالاتي قوي‌تر بوده‌اند و چرا؟ چه كنيم براي سالِ آينده؟
مديرِ طرح سه-چهار باري از ابتداي جلسه مرا گفت كه چيزي بگويم و نظري بدهم. آن‌چنان مشغولِ گپ‌وگفت با رفقا بوديم كه فرصتي دست نمي‌داد. به هر رو در فرازِ پاياني كه بحثِ تقدير بود از كساني كه كمك كرده بودند، نامي هم بغتتاً از ما بردند و بلند شديم و رفتيم كه تحويلمان بگيرند. مجري كه رفيقِ بيست ساله بود، گفت دو جمله‌اي هم نظر بده… ميكروفون را گرفتم و در حدِ ناخودآگاهِ فرديِ جمع! گفتم كه بسم‌ا... الرحمن الرحيم. البته كار ضعيف‌تر است از حدِ توانِ بر و بچه‌ها. به گمانِ من در چنين جلساتِ خودماني به عوضِ تقدير و تشكر و... ناگهان مجري ميكروفون را گرفت و گفت: ما هم خيلي متشكريم! نمي‌دانم وقتي چنين فرهنگي در ميانِ رفقاي نابِ قديميِ خودمان چنين ريشه داشته باشد، چه مي‌توان انتظار داشت از باقي... راستي بعضي اوقات هم آخرِ كمدي، تراژدي است!!!

بعدالتحرير: تا بدانند دوستاني كه از لوح تشكر مي‌كنند در قسمتِ پيشنهادها كه چرا به تشكرات‌شان جواب داده نمي‌شود... از ميانِ هزار پيشنهادي كه در چند ماهِ گذشته به لوح رسيده است، لااقل نيمي از آن‌ها به همين دليل بي‌پاسخ مانده‌اند، لوح دنبالِ ناخودآگاهِ فرديِ شماست، براي همين است كه پيشنهادها پوشيده مي‌مانند...

  نظرات
نام:
پست الکترونيک:
وب سايت / وب لاگ
نظر:
 
   
 
   
   صفحه نخست
   يادداشت
   اخبار
   تازه ها
   يادداشت دوستان
   کتابها
   درباره نويسنده
   تيراژ:٨٦٠٢٥٠
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
 

 
بازديد کننده اين صفحه: ٧٤٤٦
.کليه حقوق محفوظ است
© CopyRight 2008 Ermia.ir & Amirkhani.ir
سايت رسمي رضا اميرخاني
Because when the replica watches uk astronauts entered the replica watches sale space, wearing a second generation of the Omega replica watches, this watch is rolex replica his personal items.