موسا! چهل شب شد، تو سي شب وعده كردي چشمم مكوكب شد، تو سي شب وعده كردي چشمانِ من از بدر و سلخِ ماه پر شد از اشكِ من هر شب پيآبِ چاه كر شد چشمانِ من بر راه خشكيدند موسا! جز وهم جز واهي چه ميديدند موسا! چشمانِ من تقويمِ بيرحمِ زمانند بشتاب موسا بيش از اين ترسم نمانند چشمم تو ميداني كه عمري سربهراه است آبستنِ اشك است و پلكش پابهماه است بغضم اگر اين باد تركانيد با كه؟ خونم اگر اين باد خشكانيد با كه؟ اي باد! بادِ هرزه! كاش آخر بميري دردي چو دردِ سينهسوزِ من بگيري از سوي او ميآيي و بويي نداري از كوي او ميآيي و سويي نداري چشمانِ من بازيچهي سرگشتهگيهات دلخسته از كاوش درونِ خستهگيهات چشمم غبارآلوده اما در سفر تو چشمانِ من صاحبعزا، صاحبنظر تو چشمِ من اين دشتِ مشوش شام پاليد با من بگو اي باد، بيهوده كه ناليد؟ با من بگو در نالههايم زوزهي كيست؟ بر استخوانِ صورتم شب پوزهي كيست؟ با من بگو دشتآشناي طور رفته ميدانم اين را: هر كه رفته كور رفته! با من بگو گرنه صبوري واگذارم اين سينهي تفتيده فريادش درآرم: موسا چهل شب شد تو سي شب وعده كردي چشمم مكوكب شد تو سي شب وعده كردي موسا بلا در خانه افتادهست، برگرد! محصولِ حيرانيت بر بادست، برگرد! دستت تقلب، اژدهايت ساحري شد شيطانمان هارون، خدامان سامري شد اينجا نفس را باد و خون را آب بردهست گويا -معاذالله- خدا را خواب بردهست هر شب نخوابيدم فقط بگريستم من گر تو نخوابيدي، بفرما كيستم من؟ من كيستم؟ واماندهاي بيكس، غريبي پسماندهاي از قرنهاي بيشكيبي در خنبِ افلاطون مرا تخمير كردند در گنگ نعشم را سپس تطهير كردند زان پس مرا بودا به ديرِ خود پذيرفت من را به شرِ خود، به خيرِ خود پذيرفت خاكسترِ مردارِ هندوها تنم بود يعقوب، بوي يوسفش پيراهنم بود اين گونه از آغاز تا انجام رفتم از اندلس تا قونيه تا شام رفتم دربارِ بشكوهِ سليمان خوب ديدم اما عصاي ماندنش را چوب ديدم القصه، چون خس تا خودِ گرداب رفتم در قلزمِ خون رفته-رفته آب رفتم هر موج آهنگِ جنونم ميشناسد دريا هنوز از طعمِ خونم ميهراسد آي! اي خسِ سكانشكسته بيم داري؟ يا حالتِ دريازدهيْ بدخيم داري؟ اي غرقه در خويش اينك ايام براتست تنها در اين دريا سفينهيْ ما نجاتست ناگاه مصباحالهدي ره را نشان داد اما كسي ديگر به جايم سر تكان داد پس سينهي تنگم به تندي چاك دادند خونم گرفتند و عصارهيْ تاك دادند ما را به مستي گوييا افسانه كردند دل را خوشِ خوشرو، پيِ پيمانه كردند بر آزمونِ سينهي من قصد كردند فصادي آوردند و عزمِ فصد كردند ديدندم و جز مستيام هستي نديدند زانپس به پيلهيْ هستيام مستي تنيدند هي محتسب! مستي مگر؟ بد ميزنندم رندان به جرمِ مستيام حد ميزنندم گفتند مستي تو، سيهمستي تو، مسكين علامه المهدي رحمٌ بالمساكين هر شيعهاي اينجا نه مسكين، مستكين است آقا دلِ مردم، دلِ مردم غمين است زنگارِ غم بر نقشِ بشكوه اوفتاده صد تيشهي بشكسته در كوه اوفتاده شيرين، سيهعاشق، از اندوه اوفتاده از خستهگي فرهادِ نستوه اوفتاده فرهاد، كوهي مردِمان خانهنشين است آقا دلِ مردم، دلِ مردم غمين است آقا زبانِ شاعري در كام خشكيد خونِ قلم در بندهاي دام خشكيد اسطورههاي شاعريمان مرده بودند حقِ خدا، حقِ بشر را خورده بودند ديگر سكوتم مولوي، ديگر نيارزد در گور باشي، استخوانهايت بلرزد سنگينيِ دوران كه حشرِ كائناتست كي فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتست؟ ديگر زمانهيْ شمسِ تو ديگر گذشتهست اين آب يا نه، بلكه خون از سر گذشتهست وقتي كه خون بر زخمِ شمسم لخته ميشد اي مولوي دكانِ شمست تخته ميشد شمست اگر با پاي دل بر آب ميرفت در فاو شمسِ من تهِ مُردآب ميرفت گر عشق شمست را به ميدان يكهاش كرد ميدانِ مين شمسِ مرا صد تكهاش كرد شمست طبيبِ حاذقِ دلها اگر بود در هورِ عمران شمسِ من امدادگر بود وقتي گمان بردي كه شمست در بهشتست در جبهه شمسِ من وصيت مينوشتهست بگذار در كنجِ خراباتش بميرد تا شمسِ من سهمِ غذايش را بگيرد شمسِ من اينك مسجدالاقصاست، اي دوست در ناصره، در صور، در صيداست، اي دوست هر جا شهيدي رفت شمسِ من همانجاست هر جا دلي ميتفت شمسِ من همانجاست هر جا اسيري مرد شمسِ من همانجاست هر جا كه پيري مرد شمسِ من همانجاست اما خوارج آنقدر تزوير كردند تا شمسِ زخميِ مرا زنجير كردند از هر درختي چوبهي داري نشاندند شمسِ مرا آخر به بيماري كشاندند در آسمان خطِ مرزي پر بريدند با شيشه در بزمِ سنندج سر بريدند شمسِ مرا در سينهي من خاك كردند اشكِ مرا با خونِ شمسم پاك كردند تاراجِ تاتاري در آن هنگام رو شد مردن ز بيماري از آن ايام خو شد بردند و بشكاندند و سوزاندند و رفتند هر شيءِ بيقيمت گريزاندند و رفتند انديشهي من، مرتجلهاي تو را هم ديوانِ اشعار و غزلهاي تو را هم اسب و تفنگ و مهر و تسبيحِ مرا نيز اذكار و قرآن و مفاتيحِ مرا نيز تك دلخوشيِ ماندهام خونِ همو بود بوئيدنش هر روز و هر شام آرزو بود خوني به رنگِ سوخته، رنگِ دلِ او خوني به وزنِ عشق، همسنگِ دلِ او مردانِ نامردي ولي انديشه كردند خونِ دلِ شمسِ مرا در شيشه كردند پاداشِ عمرِ عاشقي آيا همين است؟ آقا دلِ مردم، دلِ مردم غمين است! زرتشت اينجا نيز اهورايت غريب است بر دردِ دلهامان اوستا بيطبيب است از گاتههايت اندكي ما را نصيب است تنها نشيدِ ماندهمان امّن يجيب است آقا دلِ مردم، دلِ مردم غمين است اينك زمانِ وصلِ مردِ واپسين است پلكي اگر عمرم نميپايد، نپايد گر بودنم يكدم نميشايد، نشايد من جانِ خود را پاي يكدم ميفشانم عمريست تن را بهرِ آن دم ميكشانم دستي به تيغِ منتقم بفشاري و بعد بغضت به خشمِ خويشتن بسپاري و بعد دستي به كعبه گيري و در عشقبازي از سينهي بشكوهِ خود فرياد سازي: «هان يا لثاراتِ الحسين از جاي خيزيد نفسِ پلشتِ خود به زيرِ پاي ريزيد اي امتِ وامانده، بيكس، نوز زاري؟ تا كي خمودن در لباسِ سوگواري؟ ديگر نه هنگامِ صبوري و درنگ است تكليف بر هر مستطيعِ شيعه جنگ است!» هر سالِ ما را جنگ عامالفيل كردهست اشكِ محمد(ص) دشتِ ما را نيل كردهست گويا عصاي موسوي هم خوشنشين است موسا! دلِ مردم، دلِ مردم غمين است...