1-تاملي در فلسفهي تاريخِ عقل. دكتر نصرالله حكمت. انتشاراتِ الهام. به گمانِ اين قلم براي علاقهمندان به فلسفه كتابي است مفيد. و البته بسيار سلامت. نوعِ نگاهِ دكتر حكمت به غيب نگاهي اصيل و مبتني بر آموزههاي ديني است و مهمتر از آن تيزبيني او در ساختِ چارچوبِ بحث است. وي تعريف را پوشاندنِ جامهاي از داناييهاي شخص تعريفكننده ميداند بر قامتِ تعريف شده. و نظرش بر اين است كه تعريف فرار از حقيقتِ معرَّف است. با اين شروع كارِ سختي را در پيشِ رو خواهد داشت! "حيرتستيزي، مسالهگريزي و تعريفگرايي دو خطرِ عمده دارد: 1. از آن جا كه معرِف بايد اجلا و اعرف از معرَف باشد، خسراني بس بزرگ براي آدمي به ارمغان ميآورد. معرَف عالم است و آنچه در آن است... 2. خطرِ ديگر در حقيقت ناشي از مشكلِ اول است.، طرد و نفي هر آن چيزي است كه تعريفپذير نباشد. وقتي بناست هر آنچه قابلِ تعريف، آشكار و بيغبار باشد مقبول افتد و موجود باشد، در اين صورت هر چيز غيرِ قابلِ تعريف را بايد نفي كرد و اين به معناي محروم كردنِ بشر از غيبِ عالم است و..." با اين چند خط خيال ميكنم بتوان اين كتاب را به راحتي به هر مخاطبي معرفي كرد، بدونِ ترس از اين كه در اين روزگار كسي در ورطهي پوزيتويسم فرو افتد.
2- بهشت خاكستري. عطاءالله مهاجراني. انتشارات قصيدهسرا و اميدايرانيان. در تقسيمبنديِ رمان، گونهاي از رمان داريم به نامِ گونهي سياسي كه به نقدِ حكومتها ميپردازد؛ با نمونههاي جاوداني مثلِ قلعهي حيوانات و 1984 جرج ارول و ميراي كريستوفر فرانك... نقدِ سياسيِ حكومتها البته بر عهدهي ژورناليستها است و كتابي كه در حيطهي ادبيات بخواهد به نقدِ سياسي بپردازد بايد مرزش را با كارِ روزنامهگار مشخص كند. در 1984 پيشگوييهايي را ميخوانيم كه هنوز باطراوت هستند؛ حتا پس از فروپاشيِ بلوكِ شرق. يعني اين پيشگوييها از آن جايي كه از ادبيات بهره بردهاند، حتا در 2004 نيز خواندنياند. كاملا به خلافِ بهشتِ خاكستري كه در آن هيچچيزي تازهگي ندارد. بهشتِ خاكستري يك نوشتهي روزنامهاي است، يعني تاريخِ مصرف دارد و البته تاريخِ مصرفش نيز گذشته است. شايد اگر اين نوشته در ابتداي دههي شصت منتشر ميشد، عدهاي آن را پيشگويانه ميخواندند. دكتر مهاجراني چه آن روز كه در گزندِ باد را در مخالفت با احمد شاملو مينوشت و چه امروز كه در مخالفت با نظام مينويسد، به لحاظِ ادبي مايهاي نداشته است. براي من باعثِ بسي تاسف است وقتي ميبينم وزيرِ ارشاد مملكتم كه تازه جزوِ معدود وزراي صاحب پي.اچ.دي بوده است، سنكوپ را مثلِ كمسوادان سنگكوب مينويسد يا مثلِ بچههايي كه زبانِ دومشان فارسي است، از ربطِ "براي" به جاي ربطِ مالكيت استفاده ميكند. (اين آينه شمعدان براي شقايق است.) رمانِ مهاجراني به لحاظِ تكنيكِ داستاننويسي چيزي بيشتر از مناظرهي دكتر و پير ندارد! چارهاي نداريم جز اين كه نويسنده را در زمينهي ادبياتِ داستاني آدمي كممطالعه بدانيم. ضمنِ آن كه ايدهي شهرِ شيشهاي نيز پيشتر چه در شهرهاي نامرئيِ ايتالو كالوينو و چه در ميراي كريستوفر فرانك كار شده است. لذا اگر بحثِ سرقتِ ادبي را منتفي بدانيم، مجبوريم اين قضيه را به كممطالعه بودنِ وزيرِ سابق مربوط بدانيم. به هر رو من بسيار خوشحالم كه مهاجراني و پورنجاتي رمان مينويسند، دهنمكي فيلم ميسازد و تاجيك (مشاورِ آقاي خاتمي) شعر ميگويد! دستِ كم مردم با سطحِ ادبياتِ چهرههاي سياسيشان آشنا ميشوند. و ميفهمند كه ادبيات كاري است جدي و عميق، به خلافِ سياستِ رايج!!!
توضيحات ص95 دوبار سنگكوب به جاي سنكوپ آمده است كه قابلِ توجه است. ص 169 "اين آينه شمعدان براي شقايق است." به جاي مالِ شقايق است! اين مشكلي است كه معمولا بچههاي دوزبانه در سالهاي ابتداييِ تحصيل با آن روبهرو ميشوند و معلمانِ دورهي ابتدايي تجربهي برخورد با اين مشكل را زياد دارند. بچههاي كوچكي كه فارسي زبانِ دومشان است بسيار ميگويند: "اين مداد براي منه!" به جاي "اين مدادِ منه" يا "اين مداد مالِ منه"
3- همه را دوست بداريم. عليرضا برازش. انتشاراتِ جامِ جم. يك نكتهاش را خوب به خاطر سپردهام. صفحهي 38. "در يك جهانبينيِ پويا و زنده هدفِ واقعي آن است كه دست يافتني نباشد و هميشه فضايي لايتناهي براي حركتِ رهرو در پيشِرو حاضر باشد. سادهتر بگويم، هدف آن است كه اگر از علتِ آن پرسيدند، پاسخي آماده نداشته باشي. چرا كه در اين صورت همان پاسخي كه ميدهي هدف است، نه آن موردِ پرسش. مثالي عرض ميكنم: اگر به عابدي بگويند چرا عبادت ميكني؟ قهراً آن عابد پاسخ خواهد داد، قربه الي الله. يعني عبادت ميكنم كه به خدا نزديك شوم. حال اگر از خود سوال كنيم چرا ميخواهي به خدا نزديك شوي، اگر پاسخي آماده داشته باشي، اين پاسخ خود هدف است و تقرب به خدا از هدف بودن تنزل پيدا خواهد كرد." اين لم البته بسيار شبيه است به دليلِ اول از ادلهي كيير كهگور در اثباتِ ايمانباوري(فيدئيسم) منتها به زباني ديگر. اين لم به قدري مطبوع و دلپذير است كه اگر به هزار زبانِ ديگر نيز گفته شود، خواندني و شنيدني خواهد بود...
4- اشغال؛ تصوير سيزدهم، روايت چهل و پنج روز مقاومت در خرمشهر. محمدرضا ابوالحسني. روايت فتح. بسياري از آنچه را كه در اين كتاب آمده است، پيشتر از زبانِ سردار نوراني شنيده بودم. با توصيفاتِ بينظيرِ بومي. "صبحها مثلِ كارگرهاي ساختماني يكي يك تفنگ ميانداختيم روي دوشمان و ميرفتيم گمرك، تا شب ميجنگيديم و عراقيها را عقب ميرانديم. شب برميگشتيم مسجدجامع و ميخوابيديم. صبح دوباره ميرفتيم سركار! نگو عراقيها هر شب بعد از رفتنِ ما دوباره برميگردند توي گمرك و روز از نو روزي از نو!" اما اين كتاب هم خاطراتِ بينظيري اضافه كرده بود. "اولش نميدانستند بچهها كجا جمع ميشوند. اما راديو آنقدر گيجبازي در آورد كه عراقيها جاي بچهها را فهميدند. - دلاورانِ مسجد جامع به پيش. حماسهآفرينانِ شهرِ خون مقاومت كنيد!!" ص91. نثرِ كتاب پهلو ميزند به نثرِ شكسته. اما جذاب و روان است و در عينِ حال سنگين. كتاب البته ماجرامحور است و سعي كرده است با نگاهي به شدت رئاليستيك به روايت بپردازد و همين به شخصيتها لطمه ميزند. در كتاب نميفهميم كه بهنام محمدي نوجوان بوده است. از شخصيتِ محمد جهانآرا چيزِ زيادي دستگيرمان نميشود. به هر رو زحمتي است بيادعا و پراثر و كتابي است خواندني و جذاب...
5- قديس. گابريل گارسيا ماركز. قهرمان نوري. آريابان. مجموعهاي از داستانهاي كوتاهِ ماركز كه براي دومين بار خواندم. ماركز شديدا قصهگو است. بسياري از داستانها چيزي بيش از خاطراتِ شخصي نيستند، اما پرداختِ بينظير و زبانِ گرمِ ماركز آنها را به داستانهايي عجيب بدل نموده است. قديس، سفر به خير آقاي رئيسجمهور، فقط براي تلفن زدن آمدهام و ماريا پراسرس را بيشتر پسنديدم. بقيهي داستانها به گمانم از قالبِ خاطره بيرون نيامده بودند. بگذريم كه هنرِ ماركز در اين است كه بهترين داستانهايش را نيز آدم با خاطره اشتباه ميگيرد، از شدتِ واقعگرايي.
6- تالار آيينه. اميرحسن چهلتن. روشنگران و مطالعات زنان. كاري به شدت معمولي. بدونِ خطِ داستانيِ قوي. ماهرخسار و مهر اعظم. شاهزمان و ميرزا... رابطهي ناجورِ ماهرخسار و ميرزا. نوعي رابطه با محارمِ بيربط. توضيحي گنگ از شيخ فضلالله و مشروطهطلبان. بدونِ درام! اصلِ كار كه صحنههاي دراماتيك بود فراموش شده بود. بالكل... يك جا هم البته به تيمچهي چهلتن و سراي چهلتن ماخذ داده بود.
7-بركه و باران/علي رضايي/بندرعباس/ بد. ديگر از اين مسابقات حالم به هم ميخورد و نديد ميدانم كه نبايد خواند. مربوط بود به يك جشنواره در بندرعباس و حكما عدهاي خواهند گفت صرفِ برگزاريِ اين جشنواره در اين نقطهي محروم و... نميدانم يعني چه... چرا كتاب؟
8- لغات ميغ. مصطفا جمشيدي. روزنه. باز هم از كارهاي مدرنِ مصطفا بود. كارهاي كماقبالِ مصطفا. بگذريم كه اين كار را او سالهاست كه انجام ميدهد. از بازيافتههاي شهر دلتنگ به اينطرف. نثرش در جاهايي خوب بود. مثلِ عجب كبابِ حقي بود يا صفحاتِ 93-94. اما در كل نميتوان كار را كارِ موفقي ارزيابي كرد. كارهاي او مشكلِ شخصيتپردازي دارند به شدت. البته كارش از كارِ صفدري يا فرهنگي خيلي جلوتر بود.
9- تختي، افسانه نبود. اميرحسينِ فردي. موسسه فرهنگي، ورزشي پاس. فردي قصه گفتن را خوب بلد است. چند صفحهي اولش بسيار خوب شروع ميشود، حيف كه بعدتر غير داستاني ميشود. غلامرضا و نبي عالي است، حتا تكهي اوستا ابراهيم هم قشنگ است... اما بعد گزارشي ميشود.
10- خسي در ميقات، جلال آل احمد، حميد. به نظرم مثلِ باقيِ كارهاي جلال. بگذريم كه بعد از خواندنش احساس حقارت ميكردم. چه دانشي دارد اين بشر در گياهشناسي، و در توصيفِ فضا عجب يدِ طولايي دارد. و صادق است البته. خيلي صادق. و خودش است. بسيار نگاهِ شخصي دارد...