تاريخ انتشار : ١١:٥٥ ١٣/٧/١٣٨٩

دفاع يك رمان‌نويس از ذات رمان
کدام حضرات، حضرت؟





باسمه تعالی
سردبیر محترم " جهان کتاب"
با سلام
در شماره‌ی‌3 و 4 نشریه‌ی جهان کتاب( سال پانزدهم)، مقاله‌ای چاپ شده است ـ "مردگان کدام باغ؟" ـ به قلم جناب آقای کاوه بیات. از آن‌جا که این نوشته، علاوه بر غلط‌های بسیار فاحش، حاوی کنایه‌ها و توهین‌هایی هم به شخص این‌جانب بوده و نوعی "پرونده سازی" محسوب می‌شود، خواهشمندم برابر قانون مطبوعات، این جوابیه را ـ بی هیچ جرح و تعدیلی ـ در اولین شماره‌ی آن نشریه‌ی وزین به چاپ برسانید.
با احترام فراوان؛محمد رضا بایرامی

به عنوان مقدمه باید عرض کنم که من رمان نویس هستم و نه تاریخ نگار. به محدوده‌ی کارم و اختیاراتی که داستان‌نویس دارد و نقشی که تخیل در این میانه می‌تواند ایفا کند، به خوبی واقف هستم و هیچ علاقه‌ای هم به روایت صرف تاریخ ندارم حتی اگر داستان تاریخی نوشته باشم. تاریخ برای من در این کار، کاملاً پس زمینه بوده است و کسانی که با داستان‌نویسی حتی آشنایی اندکی داشته باشند، تصدیق خواهند کرد که من در حیطه‌ی تخصصی خودم، حرکت درستی داشته‌ام. مخصوصاً که داستان رئالی هم ننوشته‌ام. در داستان‌های رئال، برآیند فضای داستانی باید به گونه‌ای باشد که ناظر بیرونی، بتواند آن را در عالم واقعی هم محتمل الوقوع ـ و نه حتماً واقع شده ـ تصور کند، در حالی که روای این داستان، پسرکی است که به واسطه‌ی روحی که پانزده سال پیش کشته و مثله شده، رویدادی را نقل می‌کند و تازه آن هم نه با حکم‌های قطعی و جزمی. صرف نظر از این‌که حتی اگر فضای داستان را رئال هم بگیریم و ارجاعات بیرونی را هم بر آن مترتب بدانیم، در آن صورت هم نوع نگاه موجود، بر گفته‌های نادرست آقای بیات ـ که ادعای تاریخ دارند ـ پیشی خواهد گرفت به شرحی که خواهم داد و من البته همین مقدار را هم به خودم اجازه نمی دادم که وارد ساحت تاریخ بشوم به شرطی که ایشان هم وارد حیطه‌ی داستان نویس نشده بودند ؛ هرچند که در نهایت، انگیزه‌ی نوشتن این جوابیه، فقط اتهامات خارج از ادب ایشان است، والا همه آزادند که در باره‌ی رمان من نظر بدهند، چه پرت و پلا گفته باشند، چه درست.
کاری که معمولاً داستان‌نویس می‌کند، این است که برهه‌ای از زمان ـ مثلاً یک فراز حساس ـ را انتخاب می‌کند و به آن می‌پردازد جهت پرهیز از اطناب، و یا ایجاد بار دراماتیک کافی در اثر. این برش از زمان، معمولاً به گونه‌ای است که رد کمی از گذشته و نقشی کمی از آینده، در آن دیده می‌شود و به عبارتی، هر دوی این‌ها در آن مستتر هستند.
مقطعی که در "مردگان باغ سبز" انتخاب شده، زمان فروپاشی فرقه‌ی دموکرات آذربایجان است، و این یعنی ـ به لحاظ داستانی ـ نقطه‌ی اوج یک واقعه. بی‌شک، اگر بنا بود که من از چگونگی شکل گیری فرقه هم به طور مبسوط سخن بگویم، حتماً می‌بایست به وقایع آن مقطع و از جمله به ظلم‌ها و تعدی‌هایی که فرقه در زمان به دست گیری حکومت مرتکب شد، به طور مفصل می‌پرداختم در حالی که به مرگ دو گروهبان پادگان اردبیل ـ که فرقه آن‌ها را زنده زنده و به صورت سر و ته در زمین دفن کرده و... ـ اشاره ‌کرده و از موضوع گذشته‌ام. در آن صورت ـ پرداختن به زمینه‌های شکل گیری فرقه ـ برای ایجاد موازنه، لازم بود که حوادث بعد از فرو پاشی هم به همین شکل بیان شود. از جمله، نحوه‌ی جمع‌آوری اسلحه از شهرها و روستاها و شکنجه‌هایی که ارتش و ژاندارمری، در حین انجام این‌کار مرتکب شدند (که هنوز از ذهن اهالی آذربایجان پاک نشده.) البته این‌کار را هم شاید می‌شد انجام داد، اما داستان دیگر و بسیار مفصلی می‌شد که هدف مرا برآورده نمی‌کرد. هدف در این داستان، بیان وضعیت و چگونگی قربانی شدن آدم‌های معمولی و نیز اهالی فرهنگ است در حین تلاطمات اجتماعی ـ سیاسی و به یاری سرگذشت سه نسل، یعنی پسر و پدر و پدر بزرگ؛ پس برخلاف درک ناقص جناب آقای بیات، داستان بر سه شخصیت اصلی استوار است و نه دو شخصیت، و آن پسرک چوپان هم که ایشان از او به نام"بلوت" نام برده‌اند (که خود همین هم نشان می‌دهد که داستان را با چه دقت نظری خوانده‌اند!)، مطلقاً "نظاره‌گر" تنها نیست. او ـ " بولوت" ـ پسر بالاش است و شاهد کشته شدن پدرش و آخرین صدای برجای مانده از اوست ـ به نظر نمی‌رسد آقای بیات به این ارتباط پی برده باشند ـ و این نکته، چیزی فنی و مختص به صناعت داستان‌نویسی نیست که بتوانیم بگوییم ایشان توان درک آن را نمی‌توانسته داشته باشد چرا که خارج از حیطه‌ی تخصص‌شان بوده. نکته‌ای است بسیار دم دست و ابتدایی، ضمن این‌که بین تاریخ و داستان هم، چنان تباین عمیقی نیست که بتوانیم بگوییم تاریخ نگار ـ آن هم تاریخ نگاری که دست به نقد یک اثر ادبی می‌زند و به ناچار باید از هر دو درک درستی داشته باشد ـ لازم نیست که متن مورد نقد خود را در این حد بشناسد.
اما : در ابتدا ذکر این نکته ضروری است که در جلسه‌ی رو نمایی کتاب، بنده خیلی محترمانه و با ذکر مثال‌های متعدد، به مواردی از اشتباهات آقای بیات جواب دادم و این نکته را هم ذکر کردم که تاریخ را راست‌گویان و دروغ‌گویان می‌نویسند و هر دو هم ادعا راستی دارند و برای همین هم روایت‌ها گاه حتی متضاد است و عجیب این‌که داستان‌نویس با این‌که در اساس، چیزی می‌نویسد که از جنس تخیل است و هر تصرفی در آن جایز، اما باز هم با قاطعیت تاریخ نگار، موضع نگرفته و انگشت اتهام را رو به دیگران دراز نمی‌کند که من راست گویم و شما دروغ‌گو، در حالی که تاریخ نگار باید چنین احتیاطی را داشته باشد و ندارد. در پایان هم برای این‌که نشان بدهم که نوع نگاه داستان‌نویس‌ چگونه است و چه‌طور از حرکت سطحی اجتناب می‌کند، بخشی از داستان را که در همان لحظه به ذهنم آمده بود خواندم: " و بالاش را نه لباس شخصی‌ها کشتند و نه نظامی‌ها. او را همان چیزی کشت که قرار بود از او دفاع کند، یعنی تفنگش؛ و تفنگش یعنی بلای جانش و جانش یعنی... و این سرنوشت محتوم همه‌ی آرمان‌گرایانی است که آرمان آن‌ها ـ و نه خود آن‌ها ـ از صداقت و صراحت لازم برخوردار نیست."
به گمانم در این جملات، هم به شکل قربانی شدن بالاش و هم به چرایی آن، کاملا اشاره شده بود و هم به بازی خوردن او و آن‌ها.
در آن جلسه، این‌ها را گفتم اما به توهین‌ها و تهمت‌های شگفت‌انگیز و دور از انتظاری که از مرز ادب گذشته و به مرز دیگری رسیده، اشاره نکردم با این تصور که به هر حال مهمان هستند (گیریم که به دعوت دیگران آمده باشند و نه من) و احترام‌شان واجب، و لابد متوجه‌ی تندروی‌شان می‌شوند و ـ هرچند نه به اندازه‌ی تاریخ، اما در حد لازم ـ از من هم شناخت پیدا می‌کنند و می‌فهمند که آدم مستقلی هستم که هیچ وقت، به هیچ جریانی مرتبط نبوده‌ام و برای خوشایند کسی هم چیزی ننوشته‌ام و...اما حالا که این تصورات را تکرار کرده‌اند، مجبورم جواب بدهم تا ایشان بعد از این، مراقب باشند که چنین "بی‌محابا" به افراد تهمت نزده و خویشتن داری آن‌ها را به حساب دیگری نگذارند و یا برای توهمات به شدت بیمارگونه‌ی خود، دلایل محکم منطقی و عقلی و مستدل بیاورند. در این نوشته، من اصلاً بحث تاریخی با ایشان نخواهم داشت و فقط به اشارتی بسنده خواهم کرد چرا که داستان نوشته‌ام و نه تاریخ:

جناب آقای بیات! تاریخ را امثال شما می‌نویسند که مدعی هستید قوام یک "میهن پرست" بود و حتی گویا از عالم غیب هم خبر دارید که می‌فرمایید ایشان رحمت ابدی را برای خود خرید. من این‌ها را نمی‌دانم. مواردی هستند در صلاحیت نظر دهی شما. هر چند که عده‌ی دیگری از تاریخ نویسان هم وجود دارند که بر خلاف نظر شما، می‌گویند قوام یک ماسون بود که در اقتصاد و فرهنگ، پای آمریکا را به کشور ما باز کرد و... همان‌ها معتقدند که وی را شاید بتوان یک مال پرست و یا حتی آمریکا پرست نامید اما قطعاً نمی‌توان وطن پرست نامید. برای اثبات ادعای خودشان هم دلایلی دارند. مثلاً می‌گویند او کلنل پسیان را فقط به خاطر منافع و کینه‌ی شخصی کشت و به خاطر این‌که پسیان، چند وقتی او را زندانی کرده بود به خواست سید ضیاءالدین طباطبایی و البته بی‌آن‌که متوجه باشد خود سید ضیاء هم آدم علیه السلامی نیست. یعنی قضیه ربطی به وطن نداشت، که البته من کاری به درست بودن و نبودن این‌‌ها ندارم. بنده، حکم دادن در مواردی از این دست را به عهده‌ی شما تاریخ نگاران می‌گذارم و لابد شما هم مدعی هم نخواهید بود که جز خودتان، الباقی هم‌کارها‌یتان دروغ گو هستند.
اما، جهان داستانی، الزامات و اختیارات خود را دارد. حتماً شنیده‌اید ـ صرف نظر از اغراق احتمالی موجود در این ذکر ـ که قدیم ماموران امنیتی، برخی از نویسندگانی را که داستان‌شان را به شیوه‌ی"من راوی" و "اول شخص مفرد" بیان کرده بودند می‌گرفتند و می‌گفتند فلان فلان شده در این‌جا گفته‌ای که فلان کار را کردم، برای چه کرده‌ای؟ و او مجبور می‌شد کلی توضیح بدهد تا شاید بتواند بازجو را شیر فهم کند که این گفتن، به معنی عمل کردن او نیست و اصلاً ربطی به خود او ندارد و این فقط یک شیوه‌ی روایت محسوب می‌شود. یعنی واقعاً بازجوی محترم، تفاوت یک شیوه و یا گفته و کارکرد داستانی آن را نمی‌فهمید و موضع یا موضوع را به حساب خود نویسنده می‌گذاشت.
جناب آقای بیات! اول از همه ذکر این نکته شاید خالی از فایده نباشد که بگویم بر خلاف تصور شما، مراسم رو نمایی فقط جای تعارف نیست، جای تحلیل هم هست و معمولاً کسانی که از تحلیل ناتوانند، به چیزهای دیگر و کلی روی می‌آورند. از همین اشاره‌های اندک شما به داستان، معلوم است که اصلاً متوجه‌ی داستان ـ منظورم به لحاظ موضوعی و قصه‌ای است و نه به لحاظ فرمی که خارج از تخصص شماست و انتظاری هم نمی‌شود داشت ازتان در آن بخش ـ نشده‌اید. همان طور که گفتم، داستان، داستان سه نسل است و نه دو نسل.
بلوتی که شما به آن اشاره کرده‌اید، در واقع پسر همین بالاش است و آن دست‌فروش هم پدر بزرگ بولوت است و همان افسر ارتشی، و همه‌ی این‌ها به وضوح در داستان روشن شده و شما معلوم است که دقت نداشته‌اید. آیا می شود چیزی را کامل در نیافته و نفهمیده، به باد انتقاد گرفت، آن هم با چنین تفرعنی ؟ :
" تحرکات همسو با گرایش‌های قوم گرا و به اصطلاح امروز" هویت طلب" مدت زمانی است که از تحقیق و پژوهش تاریخی قطع امید کرده و سعی و تلاش خود را بر داستان و ادبیات متمرکز کرده‌اند؛ برای بسیاری از این دست مدعیات، از تراشیدن پیشینه‌ای تاریخی برای اقوام ایرانی آن هم به گونه‌ای منفک از تاریخ و فرهنگ ایرانی، گرفته تا توصیف تحریکات و دسایس بیگانه به نوعی مبارزه حق طلبانه، مدت‌‌هاست که تاریخ جواب نمی‌دهد. پس می‌ماند ادبیات. و این رشته نیز از مدت‌ها پیش مد نظر حضرات بوده است."
( غلط‌های دستوری متن را به حساب نقل من نگذارید. تاریخ نگار ما که یک اثر ادبی را به نقد و نفی می‌کشد و حتی پا را از این حیطه هم بیرون گذاشته و سعی در" پرونده سازی" ـ به مفهوم رایج و نه همان چیزی که در تاریخ‌نگاری هم می‌تواند جایی داشته باشد ـ برای نویسنده دارد، حتی این‌قدر هم خودش را موظف به دانستن ادبیات نیافته که درست به کار بردن فعل‌ها را یاد بگیرد و در سراسر نوشته‌ی ایشان، از این موارد لغزش، فراوان دیده می‌شود. به عنوان نمونه‌ای دیگر به این یکی توجه بفرمایید که دارای چنان "ضعف تالیف"‌ی است که با رمل و اسطرلاب هم نمی‌توان منظور نویسنده را در یافت:"می‌خواستم در کنار خودداری نویسنده از بهره‌برداری از داده‌های متقن تاریخی در مورد نوع بهره‌برداری ایشان از پاره‌ای از ماخذ تاریخی مانند کتاب گماشتگی‌های بد فرجام مرحوم حسن نظری غازیانی و یا پاره‌ای از دیگر برداشت‌های نادرست تاریخی ایشان اشاره‌ای بکنم...")
کدام حضرات، حضرت آقا؟ از چه چیزی دارید سخن می‌گویید و به چه اعتباری؟ واقعاً متوجه نمی‌شوید که حرف‌هایتان تا چه حد بی پایه و مضحک است؟ شما اصلاً انگار متوجه‌ی متنی که خوانده‌اید نشده‌اید و یا شاید به معنی طنز و مطایبه و نقل قول و مواردی از این دست، اصلاً توجه‌ای ندارید! دلیل این توهین‌ها چیست؟ نکند خدایی ناکرده شما وقتی در باره‌ی تاریخ می‌نویسید، به حضراتی متصل می‌شوید و از آن‌ها خط و ربط و دستور می‌گیرید و یا با هم، هماهنگ می‌کنید نوع کار و نگاه‌تان را که دیگران را هم به کیش خود می‌پندارید که بله این حرکت از فلان جا شروع شده و حالا به این‌جا رسیده و..؟ به گمانم اشکال شما این است که داستان را مطلقاً متوجه نشده‌اید. بهتر است یک بار دیگر آن را بخوانید یا از یک داستان‌نویس بخواهید تا آن را برای‌تان توضیح بدهد. اولاً به هیچ وجه این طور نیست که اقوام ایرانی فاقد پیشنه‌ی تاریخی باشند که لازم باشد که شما از لفظ " تراشیدن" برای تحقیر آن‌ها استفاده کنید. همه‌ی اقوام محترم هستند و از قضا، پیشینه‌ی تاریخی هم دارند و به نظرم نباید به آن‌ها توهین کرد و این از فرهیخته‌ای مثل شما کاملاً بعید است. ثانیاً دارید به چه چیزی اشاره می‌کنید دقیقاً ؟ این چه نوع گرایشی است که در وجود امثال من در یافته‌اید!؟ در جایی، "دوزگون" از اجداد آذری‌ها سخن می‌گوید و مواردی را ذکر می‌کند که برخلاف فرمایش شما، هیچ‌کدام تراشیده نشده‌اند. در پایان همین صحبت، نویسنده ـ به واسطه‌ی بولوت و بولوت به واسطه‌ی بالاش ـ می‌گوید که این حسی بود که فرقه می‌خواست القا کند تا نشان بدهد که از پشتوانه‌ی فرهنگ عمومی کشور بی‌نیاز است. یعنی بلافاصله، فاصله‌ی خودش را از این نظرگاه و کافی نبودن آن، بیان می‌کند و آن وقت شما در کمال انصاف ! فرموده‌اید که "تراشیدن پیشینه‌ای تاریخی برای اقوام ایرانی آن هم به گونه‌ای منفک از تاریخ و فرهنگ ایرانی"! واقعاً از این جمله، همین برمی‌آید که شما برداشت کرده‌اید؟ یا این‌که ضمن قبول پیشینه‌ی قومی، حس مستتر در جدایی خواهی موجود در نقل و عدم کفایت آن، به باد انتقاد گرفته می‌شود؟ یا در جایی دیگر، از غنای زبان آذری سخن به میان می‌آید. در پایان مثالی که دوزگون می‌آورد، آن جا خوردگی بالاش و غافل‌گیر شدنش، به چه چیزی اشاره دارد؟ آیا خیلی پیچیده است فهمش؟ یا باز هم در جایی دیگر، بالاش به طنز و طعنه می‌گوید: واقعاً که این دوستان شمالی ثابت کرده‌اند ما آذری‌ها پاره‌ی تن هم هستیم و ما را از هم جدا کرده‌اند و به مصداق آن" بایاتی" آذری، به ظلم و زور هم جدامان کرده‌اند و اگر قرار باشد که روزی روزگاری به هم بپیوندیم، این اصل است که باید بپیوندد به بدل و نه برعکس، یعنی این ما هستیم که باید بپیوندیم به آن‌ها و نه آن‌ها به ما! آیا واقعاً این جملات به اندازه‌ی کافی گویا نیستند و جدایی طلبی آذربایجان ایران را به سخره نمی‌گیرند و بیان نمی‌کنند که اگر بنا بر اتصال هم باشد، این آن‌ها هستند که باید به ما بپیوندند؟ چگونه است که با وجود این و موارد بسیار زیاد دیگر، شما مرا متهم به "تجلیل" و "تجمید" از فرقه کرده‌اید؟ مگر غایت حرکت فرقه جدایی طلبی نبود؟ و مگر این حرکت با فریب کاری توام نبود و مگر جا به جا و در اساس داستان، به این فریب‌کاری‌ها اشاره نمی‌شود؟ آن فدایی دم مرز برای چه خودکشی می‌کند؟ بالاش برای چه درست لب مرز و در وقتی که می‌تواند عبور کند و جان خود را ببرد، برمی‌گردد تا آن سرنوشت را پیدا کند؟ آیا به خاطر عذاب وجدان نیست و به خاطر این‌که سعی دارد باقی‌مانده‌ی حقیقت را نجات بدهد در وقتی که به طور کامل فهمیده که سران چگونه آن‌ها را فریب داده و زیر لوای حق طلبی، به دامن دشمن انداخته‌اند؟ آیا بیان نمی‌کند که همه‌ی آن حق طلبی‌ها دروغ بوده است؟ پس چگونه شما این طور شگفت انگیز، بخشی از داستان را نقل کرده و مدعی شده‌اید که این موضع کتاب است و تجلیل از فرقه محسوب می‌شود؟ طبیعی است که نویسنده، اعلامیه‌ای را نقل بکند تا بعد بتواند آن را به نقد بکشد. من‌که مورخی مثل شما نیستم که حکم کلی بدهم. جهان داستانی، قائم به ذات است. باید چیزی را بسازد حتی اگر بعد، تصمیم به ویرانی آن داشته باشد. من‌که از غیب نمی‌توانسته‌ام سخن بگویم. یا چه‌طور شما توانستید آن صحنه‌ی فینال را که نشان می‌دهد همه را به وعده‌ی نفت فروخته‌اند، نادیده بگیرید و باز مدعی بشوید که داستان از فرقه تجلیل کرده؟ انصافتاً کجا رفته؟ آیا به تاریخ هم همین‌طور پرداخته‌اید؟ اگر چنین باشد که بدا به حال مخاطبان شما ( و البته هرچند ربط چندانی به این بحث ندارد، اما مثالی از نگاه تاریخی شما هم خواهم آورد برای نشان دادن میزان کارشناسی شما در حوزه‌ی تاریخ)
در مردگان باغ سبز، ثقل حوادث و زاویه دید داستان به گونه‌ای است که ما تقریباً همواره با فرقه‌ای‌ها همراه هستیم. پس طبیعی است که آن‌ها از فرقه تعریف کنند از نگاه خودشان. بالاش هم اگر تعریف نمی‌کند، دلایل متعددی دارد. یکی از این دلایل، آن است که اصولا او از اول، عشقش ادبیات بوده و نه سیاست، طوری که حتی افراد فرقه را هم نمی‌شناخته ( نمونه‌ی بارزش دیدار با غلام یحیی دانشیان در بانک میانه که در آن، بالاش از دوستش می‌پرسد این بابا کیست؟) از سوی دیگر، وی وقتی دارد از ماوقع حرف می‌زند که پانزده سال از آن گذشته و به طور طبیعی، او واجد تحلیل شده و از ماجرا فاصله گرفته و حالا می‌تواند درست‌تر قضاوت کند، هرچند که باز هم دگم نیست و حکم قطعی نمی‌دهد و می‌گوید به نظر من این‌طور بود یا آن‌طور بود و شاید هم نظرم کاملاً هم درست نباشد و...یعنی حتی اگر بالاش هم در دوره‌ی دیگری بود، شاید به گونه‌ای دیگر سخن می‌گفت. همین نوع نگاه در باره‌ی قوام هم وجود دارد. به اصطلاح، او یک شخصیت خاکستری است در داستان. گفته می‌شود لعنت و رحمت ابدی را برای خودش خرید و این را هم تازه از زبان یکی از شخصیت‌های داستان می‌شنویم و نه از زبان نویسنده؛ و تازه آن هم در اثری که قبلاً گفتم، اصلاً رئالیستی نیست هر چند که با وجود این، به گمانم این نظرـ خاکستری نشان دادن ـ به انصاف نزدیک‌تر است. یعنی داستان، قضاوت نهایی نمی‌کند و خوب و بد یک سیاست‌مدار پیچیده را توامان در نظر دارد و عیب و هنرش را می‌گوید.( حالا اصلاً دیگر وارد این بحث نمی‌شوم که حتی برای نفی یک چیزی، باید اول آن را شناخت و اقتضاعاتش را دانست و بعد...)
در جایی دیگر، اظهار فضل کرده‌اید که داستان فرقه از فردای سوم شهریور1320 شروع شد. آیا واقعاً فرقه در آن زمان تشکیل شد؟ قطعاً منظور شما این نبوده است. منظورتان پس زمینه‌های ایجاد فرقه است که بله، به همان سال‌ها برمی‌گردد و اتفاقاً با این‌که من سر و کارم با تاریخ نیست، بیشتر از شما می‌توانم در این زمینه آدرس بدهم. سرپرستی گروهی هم که از آن نام می‌برید، به عهده‌ی "عزیز علی‌یف"( دبیر کمیته‌ی مرکزی حزب کمونیست آذربایجان) بود و نه شخص باقراف و البته او ـ باقراف ـ مقام ارشد محسوب می شد و در نهایت، گزارش‌ها توسط وی به استالین می‌رسید. الغرض که من حتی به نحوه‌ی شکل گیری فرقه هم نپرداخته‌ام و آن وقت، شما سعی در تخطئه اثر داشته و فرموده‌اید" جای این داستان در ماجرای مردگان باغ سبز کجاست؟" این چه حرفی است؟ هزاران حادثه‌ی دیگر روی داده که می‌شود در مورد آن‌ها هم، همین سوال را طرح کرد. مگر داستان از شهریور 20 شروع می‌شود که بتوان گفت چرا از کنار یک حادثه‌ی عمده، نویسنده به راحتی یا بی‌تفاوتی گذشته؟ زمان وقوع اصلی داستان، کمی بیش از یک هفته است. توی این یک هفته، شما انتظار داشته‌اید من عالم و آدم را بگنجانم در رمان و از زمان‌های دیگر هم بیاورم به آن یک هفته؟ سوال‌هایی از این دست، از آن روست که شما با اصول داستان‌نویسی آشنا نیستید. حتی اگر در آن یک هفته هم اتفاقات زیادی روی داده باشد، باز هم نویسنده دست به گزینش می زند تا دراماتیک‌ترین آن‌ها را انتخاب بکند و این اصلی پذیرفته شده است حتی برای داستان‌های رئال، چه رسد به داستانی از این دست.
شما هر جا که مطلبی را قبول نداشته‌اید، با بیان این‌که این افسانه و داستان‌سرایی است، آن را رد کرده‌اید. من داستان سرا هستم آقای عزیر. انتظار داشته‌اید پس چه کار دیگری انجام بدهم؟ کارم همین است. تاریخ نگار که نیستم. کار خودم را کرده‌ام.
داستان دروغی است راست‌نما. جهت تاکید بر همین نگرش بوده که آن جمله‌ی آغازین ـ برای اولی الابصار ـ ذکر شده:" این داستان همان قدر به واقعیت نزدیک است که پلنگ سر کوه به ماه...."
این جمله، دقیقاً نوع نگاه نویسنده و نحوه‌ی به کار گیری تخیل را در این اثر نشان می‌دهد. نمی‌دانم آن را نخوانده‌اید یا ترجیح داده‌اید نادیده بگیرید.
از همه شگفت‌انگیزتر، عنوان نقد شماست : مردگان کدام باغ؟
واقعاً معلوم نیست که مردگان کدام باغ؟! خوب است که در عالم واقع هم دست بر قضا، باغی به این نام ـ سبز ـ در "مردکان" باکو وجود داشت تا تاکید مضاعفی باشد بر آن درِ باغ سبز نشان دادن شوروی که چنین عواقب شومی را به دنبال داشت. شما که تاریخ نگار هستید، لابد می‌دانید که در آن زمان، اهالی مطبوعات از این عنوان( یاشیل باغ)، چه استفاده‌های بهینه‌ای کردند. برای اهل انصاف، همین عنوان کفایت می‌کند تا نوع نگاه نویسنده را به حرکت فرقه دریابند و بفهمند که او در تجلیل فرقه داستان نوشته یا نه؟ ( و البته نظر شما هم محترم است). ولی شاید هم منظور شما این بوده که اساساً این باغ، مرده‌ای نداشته و رژیم پهلوی خیلی بزرگ‌منشانه، به همان تقریباً صد کشته‌ای که شما ذکر کرده‌اید ـ و می‌شود گفت آن‌ها هم زیر دست و پا له شده‌اند و رژیم چنین تقصیر و قصدی نداشته ـ بسنده کرد. در آن صورت باید گفت که خوش به حال‌شان که مدافعی مثل شما دارند.( طبق کتاب جمیل حسنلی که در آن به ماجرای هیئت مورد نظر شما اشاره شده و احتمالاً منبع مورد استفاده‌ی شما هم بوده است، فقط در روزهای اول، دادگاه صحرایی، 760 نفر را اعدام کرد که بعد به بیش از 3000 نفر رسید این تعداد . در همین کتاب، بارها نام سرهنگی که شما اشاره به او را "تکرار بی‌محابای هر سخن بی‌اساس" نامیده‌اید، آمده است. صرف‌نظر از این‌که، هر عقل سلیمی می‌تواند تشخیص بدهد که ماجرای فرقه، چیزی نبود که بتوان آن را با 103 کشته ـ که بخشی از آن را هم به غائله‌ی قاضی محمد نسبت داده‌اید ـ جمع‌آوری کرده و الباقی را هو و جنجال نامید. تازه اگر هم بنا بر هو و جنجال باشد، پس چه‌طور کتاب مورد اشاره‌تان ـ آزادلیق یولونون مبارزلری ـ، شامل این هو و جنجال نشده است؟ آن‌ها که صاحب این حرکت بوده‌اند و بیشتر باید جنجال می‌کرده‌اند! جز این‌ است که شما هر جا به سخنی برسید که با دانسته‌هاتان هم‌سازی نداشته باشد، آن را هو می‌کنید؟ چگونه می‌توانید کتابی را که 40 سال پیش، عده‌ای آواره آن را نوشته‌اند که حتی توان اداره‌ی خودشان را هم نداشتند چه رسد به تحقیق گسترده، معتبر دانسته و به کتاب حسنلی که اخیراً و بعد از فروپاشی شوروی و با تکیه بر اسناد محرمانه و مدارک کا.گ.ب و با صرف وقت و تحقیق زیادی نوشته شده، بی‌اعتنا باشید؟ آیا همه‌ی داده‌ها متقن تاریخی شما همین‌طوری است؟)
جناب آقای بیات، از آن‌جا که داستان را خیلی سرسری خوانده‌اید ـ آن هم داستان پیچیده‌ای از این نوع را که خیلی بعید می‌دانم حتی بتوانید خلاصه‌ی آن را بعد از چند بار خواندن تعریف کنید ـ لابد متوجه‌ی این نکته‌ی اساسی هم نشده‌اید که یکی از عمده‌ترین و شاید اصلاً عمده‌ترین حرف رمان این است که هنرمند نباید هنرش را خرج سیاست بکند و با صدای خوش، فقط باید شعر خود را خواند و نه منثورهای‌های شاعران سیاسی را ( مثل متنی که در ابتدا از "بی‌ریا" آورده شده که در واقع نظم هست اما شعر نیست) آیا گوینده‌ی چنین حرفی ـ در مقام نویسنده ـ می‌تواند، غیر از آن عمل کرده و به تجلیل از یک گروه سیاسی بپردازد و خود، خرج سیاست بشود، آن هم از نوع شکست خورده‌اش؟ یک وقتی ممکن بود طرف‌داری از اردوگاه چپ، حداقل یک پز روشن‌فکرانه تلقی بشود، ولی امروزه چه؟ واقعاً کسی می‌آید روی مهره‌ی سوخته‌ی باخته‌ی از رده خارج شده‌ی از بین رفته‌‌ای شرط بندی کند این چنین و آن هم در حالی که کلیه‌ی جوانب امر روشن شده است با فرو پاشی شوروی؟ کاری که من کرده‌ام و یا تلاش داشتم بکنم، این بوده که نگاه انسانی داشته باشم به آدم‌هایی که به قول داستان، با گناه و بی‌گناه صدمه دیدند و یا حتی قربانی شدند. یعنی اساساً نگاه انسانی داشته‌ام و نه سیاسی. تلاش دیگرم این بود که نشان بدهم ما در طول تاریخ، همواره از روسیه بد دیده‌ایم و نباید این یادمان برود. چه‌طور این‌ها را متوجه نشده و این‌طور پرخاش‌گرانه علیه یک داستان، شمشیر از رو بسته‌‌اید؟ اگر کسی توان درک یک متن را نداشته باشد، آیا نویسنده باید متهم بشود؟ خب بروید یاد بگیرید و بعد نظر بدهید. اما شما ظاهراً از بیان نظرات اشتباه نمی‌ترسید و ابایی ندارید و این محدود به حوزه‌ای که از آن شناخت ندارید نمی‌شود. در حوزه‌ی تخصصی خودتان هم همین‌طور عمل می‌کنید. به عنوان مثال، در کتاب شیخ شامل داغستانی، مواردی را آورده‌اید که به نظرم غلط‌های فاحش دارد. از جمله در مورد درخواست‌های "یرملوف" از فتح‌علی شاه که آورده‌اید فتح‌علی شاه هر هشت خواسته‌ی یرملوف را پذیرفت در حالی که می‌دانیم مطلقاً چنین نبوده. یا اساساً، تا آن‌جایی که من می‌دانم ـ و اهل تاریخ می‌توانند در مورد صحت و سقمش نظر بدهند ـ جنگی بین "کاترین" و آقا محمد خان در نگرفته است اما در همین کتاب اخیر الذکر، این اشتباهات و موارد متعدد دیگری که در آن وجود دارد و به خاطر ضیق وقت از ذکر آن‌ها خودداری می‌کنم، اصلاح نشده توسط شما؛ شمایی که لابد به عنوان کارشناس تاریخ در حوزه‌ی قفقاز، این موارد پیش پا افتاده را می‌دانسته‌اید. پس چرا تذکر نداده‌ و اصلاح نکرده‌اید؟ گمان نمی‌کنم دلیل‌تان این بوده باشد که می‌خواسته‌اید به روایت نویسنده وفادار باشید. چرا که نشان داده‌اید فقط روایت خودتان را معتبر می‌دانید. باز شما به عنوان یک مورخ، حتماً می‌دانید که تاریخ نگاران معتبری مثل "آبراهیمیان" در " ایران بین دو انقلاب" و " کاتوزیان" در " اقتصاد سیاسی ایران"، نشان داده‌اند که فضای سیاسی بعد از جنگ دوم جهانی به جهتی سوق داده شد ـ با توجه به اتفاقات جهانی ـ که قضیه‌ی فرقه‌ی دموکرات باید به همین سمت و سویی می‌رفت که رفت، یعنی باید تمام می‌شد و شوروی هم زیر فشار بود و چاره‌ای نداشت جز کوتاه آمدن و قربانی کردن آن‌ها و لزوماً این‌طور نبوده که قوام با یک طراحی به شدت حساب شده و یک مهندسی اساسی، آن‌ها را مضمحل کرده باشد، چرا که در شرایط آن روز، اصلاً امکان چنین طراحی‌ دقیقی وجود نداشت و روال کار به گونه‌ای بود که به آن سمت کشانده شد و چون قوام بازی با استالین را برده بود، فتح آذربایجان در واقع از سوی او ـ و نخست در افواه عمومی ـ مصادره شد. یعنی مردم عادی چنین عقیده‌ای پیدا کردند و در "مردگان باغ سبز" هم از زبان یکی از همین افراد، لقب ناجی آذربایجان به قوام داده می‌شود و نه از سوی کارشناس برجسته‌ای مثل شما، یعنی آن نظر ـ که شما را هم ظاهراً برآشفته، کمبودش و یا بیان بخش منفی‌اش ـ در اصل حتی می‌تواند درست هم نباشد.
دیگر این‌که اگر مثلا قوام را شاه پرست نام‌گذاری کرده بودید( با وجودی که این هم کاملاً بهش نمی‌خورد)، من آن‌قدر تعجب نمی‌کردم، اما شما او را میهن پرست نام نهاده‌اید بی آن‌که تعریف‌تان را از وطن پرستی روشن کنید. واقعاً قوام وطن پرست بود؟ ادله‌ی شما در این باره چیست؟ بازی دادن استالین؟ بله! قوام استالین را بازی داد و خوب هم بازی داد و دستش هم درد نکند و خداوند هم لابد این بخش را نادیده نخواهد گرفت به گمان من، اما چون علم غیب نمی‌دانم، نمی‌توانم از جانب او خبر داده و مثل شما بگویم که وی رحمت ابدی را برای خود خرید و لعنتی در کار نبود، مگر این‌که جای بعضی چیزها را عوض کنیم. مثلاً قتل پسیان را هم در راستای میهن پرستی تلقی کنیم و نه کینه‌ی شخصی قوام به او، به بهانه‌ی چند مدت زندانی شدنش توسط وی. یا مثلاً به این فکر نکنیم که تلاش قوام در آذربایجان، احتمالاً می‌توانسته است به این دلیل باشد که وی گرایشات شدید آمریکایی داشت و می‌خواست آمریکا را جایگزین شوروی کند در حوزه‌ی فرهنگ و سیاست، چنان‌چه موفق هم شد و پای"استاندارد اویل" و شرکت‌های آمریکایی را به ایران باز کرد( صرف نظر از این‌که آمریکا در آن ایام هم، آیا همین‌قدر با اهداف استعماری ظاهر می‌شده یا نه) به هر حال، من که درحوزه‌ی تاریخ کاره‌ای نیستم. این‌ها را همکاران تاریخ نگار شما گفته‌اند و نوشته‌‌اند و شما مختارید که انکار کنید و شاید هم بگویید که همه‌ی تاریخ نگاران دروغ می‌گویند. نکته این است که در مردگان...قضاوت قاطع در مورد قوام نشده است که بتواند شما را به چنین دفاعی کشانده و یا نویسنده را محکوم کند. تازه اگر هم غیر از این بود، باز اشکالی نداشت به هیچ وجه.
در جایی دیگر، به این نکته اشاره کرده‌اید که حزب توده رقیب فرقه نبوده و این را نویسنده به غلط در داستانش آورده. نمی‌دانم منبع شما در این زمینه چیست اما مطالعات من نشان می‌دهد که اتفاقاً در ابتدا کاملاً چنین بوده و حتی عده‌ای از توده‌ای‌ها برای کار شکنی به تبریز می‌روند و مدتی هم به تسویه حساب می‌گذرد تا این‌که به توده‌ای‌ها دستور می‌دهند که با فرقه همکاری کنند و قضیه فیصله پیدا می‌کند. به این اختلاف، حتی باقراُف هم به صراحت اشاره می کند طی نامه ای. جالب آن که وقتی در سال 1950، ده نفر از توده ای ها موفق می شوند از زندان فرار کرده و خودشان را به شوروی برسانند، یکی از اولین درخواست هایشان در آن جا، انحلال فرقه است و بعد که موفق نمی شوند، ادغام آن را در حزب توده خواستار می شوند، و با این حال مدعی هستید که رقابتی در کار نبوده؟ تازه، اگر چنین هم نبوده باشد، باز حرکت داستانی اثر ، مخدوش نمی‌شود.
در نهایت، هدف من از نوشتن این جوابیه، رد شبهات تاریخی شما نبوده است و برای همین هم به اشاره گذشتم از گفته‌هایتان. آنچه مرا به نوشتن وا داشت، تکرار اتهامات بی اساس شما ـ به خصوص در بخش پایانی اظهار نظرتان ـ می‌باشد.
وقتی می‌گویید از فلان کار نتیجه نگرفتند و به رمان روی آورده‌اند، دقیقاً منظورتان چیست؟ این‌ها کیانند که شما ـ لابد به مدد آن علم غیب‌تان ـ از وجودشان مطلع هستید و من نیستم با وجودی که از فرمایشات شما ـ که از من به من آشناترید ـ بر می‌آید که جزئی از آن دار و دسته هستم. یعنی احتمالاً از همان‌هایی که درصدد قلب تاریخ و از بین بردن مساعی منصفان مورخی مثل شما هستند؟ کاش روشن‌تر سخن گفته بودید؟ آیا منظورتان اشاره به هویت خواه‌‌هاست؟ به چه اعتباری؟ به خاطر محل وقوع داستان یا وجود اشعار و تکیه‌ی کلام‌های آذری ـ که کمک ارزشمندی بوده برای نویسنده و برای غنای ادبیات فارسی ـ یا...متاسفانه، این‌گونه نظر دادن، نشانه‌ی عدم آشنایی مطلق شما با مقولات ادبی‌ای از نوع داستان است. جهت اطلاع‌تان عرض می‌کنم که در ادبیات داستانی، چیزی داریم به نام ادبیات اقلیم گرا یا دیارگرا(regionalism). در این نوع از ادبیات، از تمام مولفه‌های بومی به شدت استفاده می‌شود. یعنی جغرافیای خاصی مورد توجه نویسنده قرار می‌گیرد که او در این محدوده، به آداب و رسوم و باورها و خوراک و پوشاک و تاریخ ـ به خصوص تاریخ ـ آن منطقه می‌پردازد و خیلی هم این‌کار را کرده‌اند. از نویسندگان کرد گرفته تا خراسان و جنوب کشور، بی آن که کسی آن‌ها متهم به چیزی کرده باشد. اما شما سریع به نویسنده‌ای انگ زده‌اید بی‌آن‌که چنین حقی را داشته باشید. یعنی ساده‌ترین کار ممکن را کرده‌اید: متهم کردن، متهم کردن صدایی که خوشایند شما نیست. خب نباشد. مگر فقط باید صدای شما شنیده بشود؟ و چه کسی به شما چنین حق و صلاحیتی داده است؟ اگر من شما را متهم کنم به این که چون در حوزه‌ی مثلاً قفقاز کار می‌کنید، پس نتیجه می‌گیریم که چه و چه هستید و گرایشات فلان دارید، چه می‌گویید؟ شما که معیار دست‌تان است، لطفاً الباقی سی چهل کتاب مرا هم بخوانید و پرده از گرایشات دیگر هم بردارید یا اگر حوصله‌اش را ندارید و به همین یک مورد می‌خواهید بسنده کنید، دست‌کم آدرس درست به من و دیگران بدهید. مثلاً ممنون می‌شوم که به مدد انفاس تاریخی غیبی‌تان، این گروه حضرات را کامل‌تر معرفی کنید تا بنده بروم و ببینم با کی ها، هم مسیر بوده‌ام آن هم به این شکل فجیعی که تارخ نگاری مثل شما را چنین بر آشفته است.
در راستای تحریف و داستان سرایی مذموم مورد نظرتان، از برخی آثار ادبیات داستانی هم نام برده‌اید. از آن‌جا که من مشتری ادبیات عامه پسند و به اصطلاح پاورقی نیستم، متاسفانه آن‌قدر وقت نداشته‌ام که آثار مورد اشاره‌تان را بخوانم تا بدانم دستور کار دیگر نویسندگان در این باره چه بوده است. آثار جدی‌تر را خوانده‌ام. مثلاً در همان سال چاپ‌ شدنش، " رازهای سرزمین من" براهنی را خواندم و اتفاقاً چون اهل ادبیات هستم و با این دید چیزی را می‌خوانم یا کنار می‌گذارم، از زبان اثر چندان خوشم نیامد و کتاب را به دوستی بخشیدم علیرغم اتهامات واهی شما که فرموده‌اید این تحرکات از تحقیق و پژوهش قطع امید کرده و حالا به داستان روی آورده ...اگر چنین بود، آثاری از این دست باید به عنوان کتاب بالینی در نزد من محفوظ باشند و مخلود. اما احتمالاً اشاره‌تان در کتاب براهنی، به آن فصل "گرگ" است ، اما باور کنید من یادم نمی‌آید که موضوع چه بود، یعنی فراموش کرده‌ام آن را و نمی‌دانم شما راست می‌گویید یا نه. تا آن‌جایی که در حافظه‌ام مانده، سخن از روح محافظ آذربایجان بود در قالب گرگی اجنبی کش. اگر چنین بوده باشد، باز هم نویسنده بر خلاف گفته‌ی شما عمل کرده.
اما از آن‌جایی که با تعبیر "حضرات"، مرا در ردیف افرادی قرار داده‌اید که گویا به طور سازماندهی شده و تحت عنوان تشکیلاتی، برای تحریف تاریخ معاصر در حوزه‌ی داستان کوشیده‌اند ـ چنین بودن یا نبودنش به عهده‌ی شما چون من شناختی از آن‌ها ندارم ـ مجبورم برخی توضیحات دیگر را هم بدهم. اول این‌که من کتاب " تبریز مه‌آلود" را سال‌ها جلو دانشگاه می‌دیدم اما هرگز نخوانده‌ام و اتفاقاً وقتی داشتم رمان حاضر را می‌نوشتم، دنبال آن گشتم و فقط یک جلدش را در یک کهنه فروشی پیدا کرده و خریدم و در خانه تورقی زده و بعد از ده بیست صفحه کنارش گذاشتم چرا که خودم را با یک داستان سرگرم کننده‌ی عامه پسند مواجه می‌دیدم که هیچ دید یا درسی نمی‌توانست به نویسنده‌ای مثل من بدهد و آن‌قدر هم وقت آزاد نداشتم که صرف خواندن آن بکنم.
.( ضمن این‌که به نظرم این رمان سه جلد است و چهار جلد نیست بر خلاف گفته‌ی شما و بعید می‌دانم که نسخه‌ی چهار جلدی آن هم چاپ شده باشد که البته این نکته‌ی مهمی نیست). نام"گله جگ گون" را هم هرگز نشنیده‌ام چه رسد به این‌که بدانم دیگر تحریف ‌کنندگانی مثل نویسنده‌ی این کتاب ـ کتاب است دیگر؟ نام نویسنده که نیست؟ ـ چه نوشته‌اند در این زمینه و به طور سازماندهی شده و با همان چیزی که به قول شما، من دنباله‌ی چنین نگرشی هستم در سی سال بعد و به گونه‌ای که به شما حق بدهد که حتی برای ناشر هم ـ به طور تلویحی ـ تکلیف تعیین ‌کنید و خشم بگیرید که چرا این‌کار را چاپ و در ادامه‌ی‌ حضرات مساله‌دار مد نظر شما حرکت کرده.
گویا ذهن شما، مثل فضای نمایش‌نامه‌های شکسپیر، پر است از آن توهم توطئه‌ای که امروزه هم خواهان زیادی دارد و خیلی هم به کار پرونده‌سازی می‌آید. خب اشکالی هم ندارد. همه که قرار نیست یک جور باشند.
نهایت این‌که :جناب آقای بیات!
من شخص شما را همین‌قدر می‌شناسم که شما مرا، یعنی در حد هیچ؛ بنابراین ممکن است این گفته پیش داوری باشد : اگر طرح اتهام‌های شما علیه یک نویسنده، جناب عالی را به نوایی می‌رساند و یا موقعیتی برای‌تان ایجاد می‌کند، نوش جان‌تان! به هرحال بنده هم کمی نویسنده هستم و از لحاظ صنفی، خوش‌حال می‌شوم کاری برای هم قطارم بکنم ـ حتی به قیمتی چنین ـ ولی اگر چنین نیست، واقعاً برای تان متاسفم به خاطر این بخش پایانی مقاله‌تان.

با احترام؛ محمد رضا بایرامی
...

  نظرات
نام:
پست الکترونيک:
وب سايت / وب لاگ
نظر:
 
   
 
   
   صفحه نخست
   يادداشت
   اخبار
   تازه ها
   يادداشت دوستان
   کتابها
   درباره نويسنده
   تيراژ:٨٦٠٢٥٠
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
 

 
بازديد کننده اين صفحه: ٧٣٥٠
.کليه حقوق محفوظ است
© CopyRight 2008 Ermia.ir & Amirkhani.ir
سايت رسمي رضا اميرخاني
Because when the replica watches uk astronauts entered the replica watches sale space, wearing a second generation of the Omega replica watches, this watch is rolex replica his personal items.