سرلوحهي چهل و دوم : شاعر اگر حكيم نباشد، مزلف است...
اين مجمل به اشارهي سردبيرِ مجلهي شعر، جنابِ محدثي، نوشته شد؛ شاعري كه لااقل يك غزلِ خوب دارد، غزلي چهار ساله!
كتاب، تاريخِ انتشار ندارد. مثلِ همهي كتابهاي اولِ انقلاب. شمارهگانِ رشكبرانگيزِ بيست هزاري دارد و نشاني به نامِ حوزهي انديشه و هنر اسلامي. خطي كودكانه -كودكانهتر از خطِ اين روزگارم- روي صفحهي اول نوشته است:
"كلاسِ سوم از آقاي سعيدي." با تشديدي روي سوم و كسرهاي بعد از كلاس كه به دومي هنوز پايبندم.
كتاب، سوره است، مجموعهي شعر، دفترِ دوم. سعيدي با آن قدِ بلند و صورتِ كشيده، پنج نسخه از كتاب به دستش بود، چهار تا را به بچههاي پنجم داد و پنجمي را به من. هنوز سعيدي بلند قد بود و توي حياط كه راه ميرفت بايد گردنها را كج ميكرديم تا ببينيمش و مثلِ دو ماهِ بعد جلوِ پايمان به زمين نيافتاده بود تا فرياد بكشيم: سعيدي، سعيدي، راهت ادامه دارد... دو ماهِ بعد مدام به آسمان نگاه ميكرديم، نه براي اين كه آن چهرهي نوراني را ببينيم كه جلوِ پايمان خوابيده بود، بل به اين خاطر كه اشكهامان روي زمين نريزد...
سعيدي دوستداشتنيترين معلمِ آن دورانم بود. گفت كه از اين كتاب شعري حفظ كن. و خنديد كه چهار نسخهي ديگر از سريِ كتبِ نوجوانانِ سوره بوده است و اين يكي از سريِ كتبِ بزرگسال. اسامي را نشانم داد، كه هيچكدام را نميشناختم. اوستا، شفق، سيد حسنِ حسيني، جوادِ محقق، سبزواري، صفارزاده، ميرشكاك... خودِ او پيشنهادش غزلِ حماسياي بود از مرحوم مرداني كه:
و من همان ابتداي كار هر چه كردم تا تهمتِ مصرعِ دوم را درست بخوانم نتوانستم. ورقي زدم كه آن زمان هنوز كودكِ خردسال "تورق كردن" را نياموخته بود. و سعي كردم كه بخوانم... راحتترينِ اشعار را.
اين فصل را با من بخوان، باقي فسانه است اين فصل را بسيار خواندم، عاشقانه است...
هنوز عمليات شروع نشده بود كه خشي از اين مثنويِ بلند را به حافظه سپرده بودم. و امروز هر چه ميانديشم، نميفهمم كه چهگونه يك كودكِ دبستاني شعرِ پخته و سختهي معلم را آسانترين و سهلترين شعرِ اين مجموعه تخمين زده بود! سعيدي ميخنديد:
- رضا! ما را "زِ رشك"ِ كيش و ملت منع كردند نه "زرشكِ" كيش و ملت! اين شعر به كارِ كودكان نميآيد!
به سعيدي نگفته بودم كه اول كتابي كه در زندهگيام خواندم قلعهي حيوانات بود، آن هم زماني كه هنوز الفبا را تا انتها نياموخته بودم. به مددِ ذرهبيني مسطح و اعرابي كه بزرگترانِ خانواده برايم ميگذاشتند...
و او رحمهالله عليه نميفهميد كه دردانهاي در طبعِ هر سودايياي هست، هر كور را در كارِ خود بينايياي هست... و من نه معناي دردانه را ميدانستم، نه معناي طبع را و نه معناي سودايي را. اما بيناييِ كور در كارِ خود را با همهي دهسالهگيام ميفهميدم. سالهاي سال طول كشيد تا همان كور، بزرگ شد و هفتكور شد در بازيِ منِ او...
و حالا نه كودكانه، كه مردانه بايد بنويسم، اولين شعري كه در زندهگي حفظ كردم، با ميل و رغبت و نه از سرِ تكليف و اجبار، شعرِ عليِ معلم دامغاني بود...
xxx
و در اين گوشه از خاك كه من و تو نفس ميكشيم، هيچ هنري غير از شعر وجود ندارد، و ما رمان و قصه و داستان را مانندهي تيممِ بدل از غسل، بدل از شعر مينويسيم كه از ماء معينِ شعر بيبهرهايم و صدالبته به بيوت از ابوابها بايستي داخل شد و من نيز پيشينهاي جز اين نداشتم.
توي مدرسهاي درس ميخواندم كه قرار بود همه به ستونِ يك اعضاي تيمِ المپياد باشند و نفرِ اولِ كنكور و نفرِ اولِ جشنوارهي خوارزمي و... سرطانِ موفقيت پدرِ همه را در آورده بود. بحرانِ اول شدن... و در اين ميان به همتِ يكي-دو تا از عقلا كه پيشتر از همين مدرسه بيرون زده بودند، بنايي ساخته شد به نامِ "شبِ شعرِ انقلابِ اسلامي- دبيرستانِ علامهي حلي"
و غيرِ حرفهاي بوديم. به معناي واقعيِ كلمه. سالي يك شعر مثلِ شعراي جاهلي كه نابغهاي بيايد و بخواندشان و بياويزدشان. هيچكدام بيش از يك شعر نميگفتيم در سال.
غيرِ حرفهاي بوديم، اگر چه شبِ شعرهاي سالهاي پايانيمان با مخاطبي بيش از دو-سه هزار نفر برگزار ميشد و ما قدر نميدانستيم.
غير حرفهاي بوديم. چرا كه در همهي مملكت ميشنيديم كه از شعرِ نو سخن ميگويند و انقلابِ شعر و نوگرايي و فرانو و سپري شدنِ زمانِ كهنهگي و... و ما همه به اين نتيجه رسيده بوديم كه شعرِ عليِ معلمِ دامغاني نوترين شعرِ روزگار است. شعري كه با يك شناختِ عجيب از سنت، مثنوي در وزنِ بلند را كشف كرده است و قالبي جديد به لحاظِ ماده و محتوا عرضه كرده است. و اين اقبالِ ناممكن را كه ميديديم، ميفهميديم كه بايد خود را غيرِ حرفهاي بناميم.
هيچ كدام عليِ معلم را نميشناختيم؛ نه آرشِ ابوترابيِ نوزده ساله كه گفته بود:
هزار قله به سختي و جهد پيمودم هزار قله بفرسودم و نفرسودم هزار قلهي عالم، ز قاف تا جودي هر آنچه سايهي افلاك بر سرش بودي هزار قله برادر! هزار قله، هزار هزار، كم عددي نيست در شمارِ شمار
به پيروي از شعرِ معلم كه: من از نهايتِ ابهامِ جاده ميآيم هزار فرسخِ سنگين پياده ميآيم هزار فرسخِ سنگين هزار فرسخِ سنگ نه همركاب، نه مركب، نه ايستا، نه درنگ
نه سعيدِ شريعتيِ هجده ساله عليِ معلم را ميشناخت كه گفته بود: يكه عيارِ گذر شيرِ يلِ كوچهي مردان لوطيِ مشديِ صاحب كرم از دودهي مردان صلواتي دم و بابا شملِ كوي بزرگي خاضع و خاكي و خونگرم در اين خوي بزرگي
به پيروي از معلم كه گفته بود: برسان تا به هم آييم به يكرنگي لنگي و نوچه و نوخاسته و زنگي صلواتي دو سه كس پير كمر بسته غولِ نفسِ يله را دستِ اثر بسته يكهي عرصه عيارِ همه عياران قمهبندِ گذر حادثه در باران
و نه احمدِ محبيِ آشتياني كه بزرگِ ما بود، معلم را ميشناخت، كه راهبرِ ما بود و حالا خود نه فقط به پيروي، كه به همراهي راهي دگر گشوده بود با خسرواني در اوزانِ بلند... بيتهاي سه مصرعي:
غزالِ طبعِ مرا باز رام ميخواهند به خيره زين لبِ دوشيزه كام ميخواهند عبث از اين سرِ وحشي كلام ميخواهند
و اين دوران، دوراني بود كه اهاليِ رسانه -بل هم اضل- شعرِ معلم را بيهيچ اداتِ توصيفي بحرانِ مخاطب ميخواندند و او را پنداري از نسلِ منقرضشدهي بزرگاندامانِ تاريخگذشته... و حالا بايد اعتراف كنم كه در جمعِ بچههاي سمپاديِ آن روزگار يعني اعضاي سازمانِ مليِ پرورشِ استعدادهاي درخشان، هيچ اهلِ ادبي وجود نداشت، كه پيگيرِ كارهاي معلم نباشد. ما با شعرِ معلم به شعر رسيديم، به ادبيات رسيديم و اصالتاً ادبياتِمان ادبياتِ انقلابِ اسلامي شد...
چنان عاشقانه دوستش داشتيم كه سالها خوش نداشتيم تا ببينيمش، مباد كه اندكي متفاوت باشد با آن پردهي خيالانگيزِ ذهن. عاقبت همين چند نفر جدا شديم و براي اول بار در زندهگي رفتيم به يك جلسهي ادبي. در نمازخانهي همين حوزهي هنري كه امروز به عوضش كلي تالار سازندهگي كردهاند و... يكيمان شعري خواند و همه شروع كردند به سنتِ جلساتِ ايراد گرفتن و نظر دادن و... و معلم ساكت بود. بعد از جلسه به كناري خواندمان و شعر را گرفت و براندازي كرد و گفت:
- رضا! موسيقي را ميفهمي، اما ساز را بد دست ميگيري... و همين كافي بود تا بنهكن شوم به سمتِ قصه...
xxx
و حالا نيز همان قدر غريب است كه آن روزگار. شعرش بحرانِ مخاطب است و خود همنشيني با مطربان بزمِ طرب را بيشتر پسنديده است تا همآوردي با يلانِ اهلِ ادب و هيچ كس قدرِ طربِ او را در قياس با ادبِ ديگران نميفهمد.
دشوار است كه كسي در يابد قدرِ ترانههاي او را. دقيقاً به همان دشواريِ فهمِ شعرش.
در داستانِ خانهي ابري از برادرِ بسيار دوستداشتني و خلاقم، محمدكاظمِ مزيناني كه در دامغان ميزيد، از مراسمي آييني در خراسان ميخواندم كه در آن دهگانان شعري ميخواندهاند بدل از دعاي باران:
باران ببار، باران ببار، گندم و جو، ارزان ببار، بر بيل دهقانها ببار، بر شاخِ حيوانها ببار...
و چه بشكوه است وقتي كسي بر سرِ شانههاي اين سنتِ آييني ميايستد و آييني جديد بنيان مينهد و ميخواند:
ببار اي بارون ببار بر كوه و دشت و هامون ببار به سرخي لباي سرخِ يار به يادِ عاشقاي اين ديار به كامِ عاشقاي بيمزار... اي بارون
كور باد نه، كور هست چشمي كه اين استحالهي شاعرانه را نبيند و در نيابد كه چرا اين تصنيفِ سنتيِ كهنه با اجراي شجريان كه نه پاپ است و نه رپ است و نه... امروز همهگيرترين تصنيفِ جوانانهي اين ملك در دنياي مجازيِ اينترنتي ميگردد.
xxx
اگر جويي انصاف بود، در مييافتيم كه انقلابِ معلم در شعر بسي اصيلتر و بشكوهتر است از آشوبِ شعر نو. آشوبِ شعرِ نو، جوابي است به ابتذالِ بازگشت. اما كارِ معلم انقلابي است استوار بر شانهي قدما. انقلابي كه دقيقاً مانندهي انقلابِ اسلامي، تفكيك ميكند ميانِ ماضي و مستقبل. و البته پر واضح است كه مجلهي شعر و سايتِ لوح و جلسهي حوزه و مثلِ اينها را حوصلهي دريايي نيست كه پخته شود در آتشِ شعر معلم و كيست آن لاييِ الاييِ يك لا جامه، كه كند گرم به هنگامِ دغا هنگامه... پس همان به كه به شعرِ فرانو بپردازيم و پستمدرنيسم در حافظ و ايماژ در صندلي و فلسفهي زباني و... كه اگر اينها اقتضاء شعر است، بدانيد معلم حكيم است و نه شاعر... كه:
شعري كه حكمت است چو آياتِ مصحف است شعري كه حكمت است نه فقه و نه فلسفه است شاعر اگر حكيم نباشد، مزلف است...