همين دو هفتهي پيش بود كه رفته بوديم سرحداتِ چاردانگه. ميپرسي چه دخلي دارد به عنوانِ نوشته؟ عنوانِ مغلوطي كه اصلش بوده است: اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد، گناهِ بختِ پريشان و دستِ كوتهِ ماست! -آنچنان كه حضرتِ حافظ سروده بود- و البته هيچ بعيد نيست كه خواجه نيز زلفِ كوتهِ وزير و دستِ درازِ نويسندهگان را مدِ نظر آورده بوده و حتا محتمل است كه در اينِ بازارِ داغِ كتابسازيبراي نمايشگاهِ كتاب، نسخهي ويرايششدهي جديدي از ديوانِ حافظ را نيز ببينيم با همين بيتِ مغلوط... به شرطِ آن كه البته هزار نسخه وزارتِ ارشاد پيشخريد كند. بعونِ هياتِ امناءِ تعالا و مدده! رفته بوديم به سرحداتِ چاردانگه. كارتن-كارتن كتابهايي را كه حاجي با منت و من بميرم تو بميري فراهم آورده بود بينِ روستاها تقسيم ميكرديم. به مدارس و مساجد و حسينيهها سر ميزديم. با گپ و گفتي پيشاپيش تا ببينيم قبليها را خواندهاند يا نه. خارستانِ عليا و سفلا و جمالبيگي و روستاي چركسها كه كبودچشم بودند با موهايي طلايي و ميگفتند از نسلِ مهاجرانِ گرجياند و خود نيز مقر و معترف با اندكي كجخلقي... مرزِ استانِ فارس را كه رد كرديم به روستايي رسيديم بزرگتر از همهي روستاهاي منطقهي سرحداتِ چاردانگه. مدارسش را سر زديم و متنفذانِ روستا -مديرِ مدرسه و كدخدا و مسوولِ جهاد و...- يادآوردمان كردند كه اين روستا كتابخانهي عمومي نيز دارد. "كتابخانهي عموميِ وزارتِ فرهنگ و ارشادِ اسلامي". مسرور و خوشحال رفتيم به سمتِ كتابخانهي عمومي كه خارج از محدودهي مسكونيِ روستا بود. ساختماني بسيار خوشساخت و نقلي و نوساز و مرتب. در را خواستيم كه باز كنيم، از تو قفل بود... در زديم و مسوول پشتِ در آمد. اگر به سالي حافظ دري زند بگشاي كه سالهاست كه مشتاقِ هياتِ امناست سلامي و احوالپرسي و كتابدار كه گمانش برده بود ما از هياتِ امناي وزارتِ ارشاد آمدهايم به سركشي و بازرسي و مثلِ اسپنددانه به آتش اندر بالا و پايين ميجهيد. خنديديم و پرسيديم كه چرا درِ كتابخانه بسته بود و جوابمان داد. - تمركزم به هم ميخورد! و دوباره پرسشي از سرِ شگفتي كه مگر كتابداري هم جزوِ شعباتِ عرفانِ شرقي شده است كه مديتيشن ميخواهد و... راهنماييمان كرد به سمتِ ميزِ كار. كتابي كت و كلفت را نشانمان داد؛ از همانجنس كه يحملونش حمار ميطلبيد. و چسبِ نواري و كاغذ و تعدادي كتبِ تازه ارسال شده. - به فهرستنويسي و شابكِ ناشران كه نميشود اعتماد كرد. خودِ بنده طبقِ دستورِ هياتِ امنا براي هر كتاب اقلاً نيم ساعت وقت ميگذارم و مجددا طبقِ فيپا و ... و اين يعني كاري سه-چهار ساعته! هر روز حضرتِ كتابدار صبح به كتابخانه ميآيد و كتابها را فهرستنويسي ميكند و توي چهار قفسهي فلزي مرتب ميكند و يحتمل زيرِ لب ميخواند: خيالِ روي تو در هر طريق همرهِ ماست نسيمِ موي تو پيوندِ هياتِ امناست تصور كنيد كتابخانهاي را با چهار قفسهي فلزي و به تخمين پانصد تا هشتصد جلد كتاب. يعني در حدِ يك كتابخانهي خانهگي. كدام دستورِ ابلهانهي اداري ميتواند باعث شود كه چنين كتابخانهاي را به چنان روشي فهرستنويسي كنند؟ و با كتابدار كه گپ ميزديم مدام برايمان از صورتِ كتابها آمار ميآورد و براي نمونه كتابي را از فهرست انتخاب كرد و از قفسه بيرون كشيد: - اين كتاب را نگاه! سالِ ٨٠ هنگامِ تاسيسِ كتابخانه هياتِ امنا محبت كرده بودند و به ما اهدا فرموده بودند. نگاه! انگار همين ديروز اهدا شده. عطف را نگاه، شيرازه را نگاه. انگار كتاب نو است! جداً آدم لذت ميبرد. بعدتر صحبت كرديم با كتابدار (كه حالا انباردارش ميخوانديم) پيرامونِ اعضا و مخاطبان. توضيح داد كه: "در دورانِ سالِ تحصيلي كه جزءِ ناچيزي از سال (حدودِ نه ماه) را در بر ميگيرد بچهها مدرسه ميروند و ساعتي كه تعطيل ميشوند، متاسفانه ساعتِ كاريِ ما هم تمام ميشود و به خانه برميگرديم." سري تكان داديم. و ابرازِ تاسفي كه چرا مدارس شعورشان نميرسد كه صبحها تعطيل كنند تا كتابدار بتواند از بچهها پذيرايي كند. ختمِ به خيرش كرديم كه باز شكر خدا سه ماهِ تابستان را عشق است كه بچهها ميريزند و ميآيند. مسوولِ كتابدار دوباره سري تكان داد: - متاسفانه روستا فرهنگِ زراعي! دارد و سه ماهِ تابستان را نيز بچهها بايد بروند كمككارِ خانوادهها... مانده بوديم پس اين كتابخانه به چه كار ميآيد و بچهها چه ميتوانستند گفت به جز... به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است هميشه در نظر خاطر مرفه ماست اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد گناه بختِ پريشان و هياتِ امناست!
* * *
به كتابدار ميگويم آرزوي من اين است كه بچهها از كتابخانهات كتاب بدزدند. اصلا گوش نميدهد. نرمهي بينِ شست و سبابهاش را گاز ميگيرد: - دزدي؟! محال است! اگر اصلا به كسي شك داشته باشم، راهش نميدهم... طرف به مصداقِ بيتِ خواجه از ما بدش نيامده است. دفتري ميآورد. خيال ميكنيم بياضي است براي توشيح، اما بازش كه ميكنم متوجه ميشوم دفتر بازرسي است. ميگويم كه من بازرس نيستم. از هيات امنا نيامدهام... توضيح ميدهد: - به رغمِ مدعياني كه منع عشق كنند جمالِ چهرهي تو شكلِ هياتِ امناست ميخنديم. حالا فرصتي است كه سري به كتابها بزنيم. كتابخانهي عمومي يك روستاي محروم در استانِ كهكيلويه و بويراحمد... قفسهي اول: كتابِِِ استيضاحِ مهاجرانيِ، وزيرِ فرهنگِ سابق. قفسهي دوم: كتابِ دفاعياتِ نوري، وزيرِ كشورِ اسبق. قفسهي سوم: كتابِ محاكمهي كرباسچي، شهردارِ اسبوق. يعني چه؟ اينجاست كه ميفهميم چرا بايد غزلِ حافظ را تصحيح كرد! هياتِ امنا جايي است در وزارتِ ارشاد كه قرار است فرهنگِ عموميِ جامعه را ارتقا بدهد. كارش نه مطبوعاتي است، نه سياسي. قرار بوده است با خريد و اهداي كتاب، به فرهنگِ عموميِ روستاها و شهرها جهت بدهد. قرار بوده است... چه ميگويم؟ مبادا خيال كني آنچه مينويسم از جنسِ نوشتههاي چپ و راستِ اين روزگارِ سياستزده است. تقريباً يقين دارم كه همهي اعضاي هياتِ امنا مثلِ خودِ جنابِ وزير در همهي دوران، چه دورهي چپ و چه دورهي راست، كارمندانِ نمونه بودهاند. حضرات فقط بادسنجهاي قوي دارند. اين كه اين قلم امروز در پايانِ دورهي چپيها از خريدِ كتابِ مهاجراني و كرباسچي و نوري به عنوانِ كتبِ اهداييِ فرهنگي انتقاد ميكند، پيشگويي نگرانيِ فرداست كه همين هياتِ امنا با همين تركيب هزار جلد كتابِ "دستآوردهاي گرانِ آبادگران" و "افهي موتلفه" و "زارانِ كارگزاران" را به كتابخانهي روستا اهدا خواهد كرد! پيشتر از كيفيتِ وجوديِ اين افراد در "دور در جا" مطلب نوشتهام! به حاجب در خلوتسراي خاص بگو فلان ز گوشهنشينانِ هياتِ امناست
* * *
شايد اشتباه ديده باشم. دوباره برميگردم. قفسهي اول: تيفوسِ عشق. قفسهي دوم: چشم سياه. قفسهي سوم: مجموعهي ترانههاي لبِ كارون!!! و باز دوباره برميگردم. قفسهي اول: جامعهي باز و دشمنانِ آن. قفسهي دوم: استخاره با قرآن. قفسهي سوم: حمومك مورچه داره! و حالا بسيار خوشحالم كه دستِ كم روشِ كتابداري و به عبارتِ اصح انبارداريِ اين دوست، اجازهي مطالعه به اهلِ ده نميدهد.
* * *
نميگويم تقوا، نميگويم عدالت. مينويسم مرام! اگر كسي مرام داشته باشد، ميفهمد كه كتابش را نبايد وزارتِ تحتِ امرش بخرد و اهدا كند! گويا در سازمانِ مليِ جوانان هم از اين اتفاقات افتاده است. در همين لوحِ زپرتي محسنِ مومني ناخشنود ميشود وقتي ميبيند كه ما در يككتاب، پنجنظر راجع به كارش نظر نوشتهايم. چهگونه است كه... آيا نبايد وزير بفهمد كه چه كساني در هياتِ امنايش كار ميكنند؟ ببين كه سيبِ زنخدانِ تو چه ميگويد هزار يوسفِ مصري فتاده در امناست
* * *
و اما اين بخشِ آخري را مينويسم براي بچههاي دانشجوي جنبشِ عدالتخواه، براي بچههايخيزش ، براي بچههاي مستضعفين... روز و شب عربده با خلقِ خدا نتوان كرد... به عوض داد و بيداد و اعتراض و تحصن و... بلند شويد برويد سراغِ سايتِ كتابِ هفته. مصوبههاي خريدِ كتاب را برداريد. توي برنامهي EXCEL يك فايلِ پنج ستوني درست كنيد. ستونِ اول، نامِ كتاب، ستونِ دوم، نامِ مولف، ستونِ سوم، نامِ ناشر، ستونِ چهارم قيمت و... (البته اين كار هم مثلِ خيلي كارهاي ديگر وظيفهي صنفيِ انجمنِ قلم است كه...) مصوبههاي اقلاً يك سال را در اين ستونها بچينيد. چند هزار عنوان ميشود. حالا يك بار بر اساسِ ناشران مرتب كنيد. به راحتي در مييابيد ناشرانِ پسرخاله را. بعد بر اساسِ نويسنده. مقايسه كنيد تعدادِ كتبِ بچههاي انجمنِ قلم را در مقايسه با كانونِ نويسندهگان. بعد تعدادِ كتبِ خريداري شده را. مقايسه كنيد تعدادِ كتبِ مدافعانِ نظام را با مخالفانِ نظام. همانها كه ژستِ اپوزيسيوني ميگيرند. مقايسه كنيد و نتيجه را دريابيد... اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد گناه بختِ پريشان و هياتِ امناست!