سرلوحهي سي و نهم : از ميانِ گرد و خاكِ كوچ ِ بهارهي عشايرِ قشقايي
عکاس: سيد محمد حسيني - نام: مريم اشکي، لاله واژگون - مکان: دامنههاي دنا - توضيح: سر صبح با کوچکترين تکاني شبنم، قطره قطره روي زمين ميريزد مانند اشک
١- پسرِ حاج هاديخان سالِ ٤٩ تصميم ميگيرد كه به سربازي برود. ميشود سرباز معلم ِ طرحِ سپاهِ دانش و ميرود به روستاي خارستان از توابعِ كامفيروز. حاج هاديخان با يك توصيه ميتوانست مسالهي سربازيِ پسر را حل كند، اما پسر شماتتِ مردم را خريد و به سربازي رفت تا در روستاي خارستان معلمي كند...
الف- هفتهي پيش كه واردِ روستا شديم، مردم، -به قولِ خودشان- بلند تا كوتاه تا اشنفتند كه حاجي آمده است، بهدو آمده بودند براي دستبوسي. پيرمردي ميگفت حاجي كاش رخصت ميدادي اين كُر (پسر) را جلو پات قرباني كنم، اين كر جانش را مديونت است...
٢- پسرِ هاديخان، خانزاده بود. پس تا مهمانِ عشاير شد، به خانهي خان رفت و كل مختار و محمدخان را از نسبش مطلع كرد. گفت من آمدهام تا بچههاي شما را آدم بار بياورم. دورهمهماني برايش گرفتند و همهي اهلِ روستا شب به شب به افتخارش مهماني دادند. رسم بود براي همهي معلمها چنين كاري ميكردند. حاجي كه حالا مستخدمي هم داشت و اسبي و قاطري، فرستاد نيم خروار برنج از كامفيروز گرفتند و مرغ نيز از اهلِ ده خريد و داد تا مشهدي مريم برايش سفره بياندازد. حاجي همهي اهلِ ده را مهمان كرد تا زيرِ منت نماند. شاخدارپلو برايشان پخت... (ميخندد، شاخدارپلو را از خودم درآورده بودم. مرغ را گذاشتم لاي ديسِ پلو، جوري كه دو پايش بيرون بزند!)
ب- كا اسفنديار به من ميگويد: آقا رضا! حاجي از همانوقت كه تشريففرما شد به روستاي ما و پا بر چشمِ ما گذاشت، با بزرگان نشست و برخاست داشت... هيچوقت پرسِ همسنها را نميكرد. كا اسفنديار از وقتي مهمانش شدهايم يك بند گريه ميكند: سال 49 حاجي به ما فرمود كه يك سيدي هست مشدي. حاجي خاطرت هست. شما اين جور ميفرمودي، مشدي...
٣- كا اسفنديار همانموقع به حاجي گفته بود: خاني يعني پيل و پنجتير. پسرِ هاديخان خانزاده بود، ولي خان نبود. نه پول داشت نه پنجتير... اهلِ ده تصحيح ميكنند: اين جور نبيده! خيلي خان بيد حاجي... خارستان مرض افتاده بود. ديفتري. همه داشتند از دست ميرفتند. حاجي اسبش را برميدارد و ميرود دُزكر(دژكرد). بيسيم را از پاسگاه ميگيرد و به مركز وصل ميشود. فرياد ميكشد: - كدام پدرسوختهاي رئيسِ شماست؟ من پسرِ هاديخان هستم! غروب نشده سه فروند هليكوپتر روي ديمكاريهاي خارستونِ دومن (دامن:سفلا) مينشينند و به مردم واكسن ميزنند. حالا ميفهمم چرا مردم دولا ميشوند تا دستِ حاجي را ببوسند. راستي حاجي آن زمان فقط نوزده سال داشته است.
ج- عليخان كه حالا تاجري است در شيراز و بنزِ آخرين مدل زيرِ پايش است و به استقبالِ ما آمده است، پنهاني به من ميگويد: - حاجي به ما فارسي درس نميداد كه! رسالهي توضيحالمسائلِ امام را آورده بود و به ما درس ميداد!!!
* * *
٤-حمام را حاجي ساخته است. پلاكِ خانهها را حاجي با ميخ روي حلبي حك كرده است. اسمِ تنها گذرِ ده را حاجي گذاشته است، خيابانِ معرفت. دخترها را حاجي به مدرسه فرستاده است. اولين روحاني را حاجي به ده آورده است... حالا هم كارتن كارتن كتاب آورده است براي اهلِ روستا...
د- حاجي -پسرِ هاديخان- بعد از انقلاب مناصبِ زيادي داشته است. از معاونتِ وزير تا رياستِ دفتري وزارت تا مديرِ كلي تا... حاجي در هر منصبي كه بوده است خود را خدمتگزارِ خارستانيها ميدانسته است. بعد از انقلاب مدرسه و دبيرستان و حسينيه و برق و آب و جاده و... حاجي ميخندد: - رضا! دارم بازنشسته ميشوم. يك وانت ميخرم و با خانم راه ميافتيم بينِ دهات... فقط ميخواهم حمد و سورهي مردم را درست كنم... حمد و سوره كه درست شد، همه چيز درست ميشود. به هر دهي كه برسم يك زنگ ميزنم به تو و حالت را جا ميآورم...
* * *
چند روزي همراه بوديم با كوچِ بهارهي عشايرِ قشقايي. با حاجي عشق ميكرديم ميانِ گلههاي پروارِ گوسفندها و مناظرِ زيباي خارستان و كامفيروز و تنگِ براق و كاكان. حاجي توي حسينيه براي مردم ميگفت: - تا نوكري مثلِ من داريد، چرا غمگين باشيد؟! مردم كه ميدانند حاجي متنفذتر است از وزير و وكيل آرام آرام گريه ميكنند...
* * *
به سلامتي ٩٥% مسوولان كه فابريك روستايي هستند. ٥% بقيه هم بالاخره گذرشان به يك روستا افتاده است... كاري كه حاجي كرده است، كارِ خيلي مشكلي نيست، مثلِ كارِ حاج عبدالله. كاري است شدني... عليخان ميگويد: "اگر ١٠٠ نفر مسوول مثلِ حاجي داشتيم، همهي روستاها آباد ميشد." ميخندد. "اگر زمانِ شاه هم بود، حاجي همين لطف را داشت به اهلِ روستا..."
راستي داشت يادم ميرفت. پدرِ حاجي، هاديخان، معروف بود به خانِ آخوندها (رحمه الله عليه)... فاتحه.