يك نوع مسابقهي اتومبيلراني داريم به نامِ مسابقهي مرگ (ناكاوت ريس Knockout race). اين جوري است كه در ابتداي يك مسير دايرهاي همهي اتومبيلها با سوختِ كامل حاضر ميشوند. با شليكِ گلوله مسابقه آغاز ميشود. اتومبيلها مجازند راهِ هم را سد كنند و به همديگر تنه بزنند. بعد از مدتي عدهاي به دليلِ نقصِ فني، بعضي به علتِ تصادف، پارهاي ديگر به سببِ تمام شدنِ سوخت و غيرِ اينها از دورِ مسابقه حذف ميشوند. برندهي مسابقه كسي است كه از همه بيشتر در اين مسيرِ دايرهاي بچرخد و اتومبيلش ديرتر از همه بايستد. حتماً ديدهايد، در مسابقاتِ اتومبيلراني يك خطنگهدار هم هست كه با تكان دادنِ يك پرچمِ شطرنجي، پايانِ هر دور را به شركتكنندهها اطلاع ميدهد.
تحويل سال در نظرِ من شبيه به همين پرچمِ شطرنجيِ خطنگهدار است. اگر نبود، همينجور به هم تنه ميزديم و راهِ هم را سد ميكرديم و دورِ خودمان ميچرخيديم و عاقبت هم هيچكس نميفهميد چند دور زده است...
***
بعدالنشر! سالِ 79 اين متن در شمارهي نوروزِ كيهان بچهها چاپ شد. هنوز هم حقهي نظرم راجع به سالِ نو به همان مهر و نشان است كه بود! سالِ هشتاد و دو، سالِ پر فراز و فرودي نبود. سعي كردم از كارهاي اجرايي فاصله بگيرم. از هيات مديرهي يك شركت استعفا دادم. كارهاي شخصيام را تا پاييز سر و سامان دادم. فقط لوح بود كه مايهي گرفتاري بود كه اگر چه برگِ گلي موفق بود اما موتور باغبانانش پياده شد! براي همين امسال از ابتدا به عوضِ يا محول الحول و الاحوال گفتن مدام زير لب ميخوانديم كه "يا محول اللوح و الالواح" و به جاي حول حالنا الي احسن الحال هم كه ذكر "حَوِّل، حَوِّل" گرفته بوديم كه يكي از الوار فرمود همان حَوِّل كفايتمان ميكند. آنچنان در بدترين حالها هستيم كه هر تكاني به هر سمتي احسنالحال است!!!
راستي تا چند هفتهي ديگر يك پرونده در لوح باز خواهيم كرد راجع به پروژهي گفتگوي تمدنها. پذيراي مطالبِ دوستان نيز خواهيم بود.
نوروز مشغولِ سر و سامان دادن به "نشت نشاء" هستم كه مقالهاي است بلند پيرامونِ مهاجرتِ نخبهگان يا همان فرار مغزها كه البته پيشتر ميخواستم اسمش را بگذارم بليتِ يكسره كه باز ديدم همان نك و نالهي فرار مغزها درش مستتر است... اگر خدا بخواهد و اينها را سر و سامان بدهم، يك نفس مينشينم سرِ "بيوتن" كه بدجوري آزارم ميدهد... و باقي حكايت همان ماخولياي بازرگانِ گلستان است كه همه شب نيارميد از سخنهاي پريشان گفتن كه فلان انبازم به تركستان است و فلان بضاعت به هندوستان و اين قبالهي فلان زمين است و فلان چيز را فلان ضمين... گاه گفتي خاطر اسكندريه دارم كه هوايي خوشست و باز گفتي نه كه درياي مغرب مشوشست... گوگرد پارسي خواهم بردن به چين كه شنيدم قيمتي عظيم دارد و از آنجا كاسهي چيني برون آرم و ديباي روم به هند و فولادِ هندي به حلب و آبگينهي حلبي به يمن و برد يماني به پارس و زان پس ترك نوشتن كنم و به دكاني بنشينم...