تاريخ انتشار : ٩:٥٦ ١١/٣/١٣٨٧

سرلوحه‌ي سي و پنجم :
عاشوراي ظاهر و عاشوراي باطن
همين فردا كه عاشورا باشد (و گفته‌اند البته كل يوم عاشورا) در فيفث اونيو Fifth Ave در قلبِ منهتنِ نيويورك پاكستاني‌ها دسته راه مي‌اندازند و زنجير مي‌زنند. چنان مراسم پرشوري دارند كه نگو و نپرس. همه با لباس‌هاي بلندِ محلي و شلوارهاي سپيد. نه گمان ببري كه سنتِ تازه‌اي است‍؛ كه هر سال روزِ عاشورا همين برنامه هست. دسته راه مي‌افتد و سينه مي‌زند و ان-واي- پي-دي NYPD (New York Police Dep.) هم با اسب و تفنگ و كلي تشكيلات از اين دسته مراقبت مي‌كند.

مي‌توان به قطع و يقين نوشت كه همين جماعت در مجالسِ خصوصي در نيويورك (مثلِ بعضي از مجالسِ ما) قمه مي‌زنند و در مصيبتِ اباعبدالله اشك مي‌ريزند. اين يعني ظاهرِ عاشورا.

همه‌ي اين جماعت شهروندانِ مطيعي هستند براي دولتِ ايالاتِ متحده. سرِ سال به لطف يا به قهر، ماليات‌شان را به خزانه‌داري مي‌پردازند و خزانه‌داري هم سرِ صبر سهمِ اسرائيل و تفنگ‌دارانِ عراق و حتا منافقانِ ما را سوا مي‌كند و البته درصدي را نيزِ صرفِ عمرانِ كشورش مي‌كند. همه‌ي اين جماعت رجاء واثق دارند كه ماليات‌شان صرفِ عمران شود... همه‌ي اين عزاداران كه امروز از سينه‌هاشان خون مي‌چكد، فردا سرِ كار مي‌روند و چرخِ ملتِ ملت‌ها را مي‌چرخانند تا خونِ ملت‌ها را در شيشه كند...

اين ظاهرِ عاشورا است... اين ظاهر هيچ كسي را انديش‌ناك نمي‌كند. براي همين است كه "نيويورك پليس دپارتمنت" هم از آن حمايت مي‌كند.

اگر نمي‌دانيد بدانيد: نمازِ جمعه‌ي اهلِ سنت در هر ايالتي برپا مي‌شود و گوشتِ حلال، آسان يا سخت گير مي‌آيد و سايتِ قرآن هم روي اينترنت زياد است. از همه مهم‌تر چند سالي است كه پاكستاني‌ها و عرب‌هاي پول‌دار، رنگِ چراغِ نوكِ امپاير استيت را خريده‌اند و ماه‌رمضان‌ها، سبز رنگ، روشنش مي‌كنند كه بعد از قضاياي اذان گفتنِ آن ابنِ شيخكِ مايه‌دار بر فرازِكره‌ي ماه، بلندبالاترين دست‌آوردِ جهانِ اسلام است و به حول و قوه‌ي الهي كنارِ هر ديسكويي كه بايستي نورِ سبزِ اين چراغ توي چشمت مي‌زند. و چه ديده بود آن پيرمردِ روشن‌بين كه ده سال پايش را از دهِ جماران بيرون نگذاشت اما فهميد كه اسلام را بايستي به دو شعبه تقسيم كرد... شعبه‌ي ظاهر و شعبه‌ي باطن. حضرتش چيزِ ديگري مي‌گفت، اسلامِ امريكايي و اسلامِ نابِ محمدي...

***

بم كه مي‌رفتيم قرار گذاشتيم كه كم نياوريم. گفتيم يل برويم و شل برگرديم اما يول برنگرديم. خدا توفيق داد و همه كار كرديم. از گچ گرفتن تا بيل زدن... برگشتنا با سي-صد و سي رفتيم كرمان و قرار شد از آن‌جا برگرديم به تهران. توي فرودگاه دنبالِ هواپيما بوديم كه ناگهان از داخلِ يك ايرباس صدامان زدند كه امدادگر كم داريم. سه تايي دويديم. از پله‌ها بالا رفتيم. واردِ هواپيما كه شديم ناخودآگاه ايستاديم. پساپس رفتيم. باوركردني نبود. تمامِ صندلي‌هاي رديفِ وسط و چپِ هواپيما را باز كرده بودند. با باندهاي پانسمان طناب‌هايي نزديك به سقف كشيده بودند. قفسه‌ها‌ي بارِ بالاي صندلي‌ها را باز گذاشته بودند و اين طناب‌ها را به كشي كه براي نگه‌داري چمدان‌ها در هر قفسه وجود دارد، گره زده بودند. باندهاي پانسمان مثلِ خط‌خطي كردنِ كودكي بازي‌گوش فضاي بالاي هواپيما را پر كرده بودند. به هر باند چندين باندِ ديگر متصل بود و همين كه كمي نگاهت را پايين مي‌آوردي متوجه سرم‌هايي مي‌شدي كه به اين باندها آويزان بود. صحنه‌اي غريب و باورنكردني كه در هيچ سينمايي مشابهش را نشان نداده‌اند. صد و پنجاه مجروح روي كفِ بدونِ صندليِ هواپيما دراز كشيده بودند و ناله مي‌كردند...

از قطعِ نخاعي تا مجروحِ عادي. سرم‌ها آويزان بودند و با حركتِ هواپيما به سببِ اتصال‌شان به كشِ قفسه‌ي بار، در حركتي عجيب موزون نيم متر بالا و پايين مي‌رفتند. وضعيتِ ناجوري بود. دو پزشكِ ايران‌اير و پرستاري كه با آن‌ها هم‌كاري مي‌كرد، ما را صدا كردند و نيامده يكي يك آمپول مسكن دست‌مان دادند كه در سرمِ آن‌هايي كه زياد فرياد مي‌كشيدند، تزريق كنيم. هواپيما از روي زمين بلند شد. ايرباسِ آ-300 ششصد كه مخصوصِ پروازهاي خارجي بود، با خدمه‌ي مرتب كه سال‌هاي سال آموزش ديده بودند تا سينيِ فنجانِ قهوه را چه‌گونه بايستي يك‌دستي تعارف كرد...

سرمهمان‌دار كامل‌مردي بود. همان ابتداي كار دكمه‌ي يقه‌اش را باز كرد و اساميِ ما را پرسيد. بعد فرياد كشيد:
- هادي! سرمِ فيزيولوژي را پرت مي‌كنم، روي هوا بگير...
و راست مي‌گفت، تكان‌هاي هواپيما اجازه نمي‌داد كه به راحتي از بينِ مجروحان عبور كنيم. هر لحظه امكان داشت بيافتيم روي مجروحان. با هر تكانِ هواپيما يكي داد مي‌كشيد و يكي نعره مي‌زد...
وظيفه‌ي ما تعويضِ سرم‌هايي بود كه خالي مي‌شدند و هواگيري از سرم‌هايي كه به دليلِ تكان‌هاي هواپيما و وضعيتِ خوابيدنِ مجروحان، قطع مي‌شدند. خدمه‌ي پرواز با نگاهي حسرت‌بار به هواپيماشان نگاه مي‌كردند كه به چه روزي افتاده بود. قوطي‌هاي خاليِ سرم، پانسمان‌هاي خون‌آلود، سرنگ‌هاي مصرف شده... خدمه چيزي را مي‌ديدند كه در هيچ استانداردي نمي‌گنجيد. هواپيماهاي حملِ مجروح در دنيا كلي ملزومات دارند... آرام آرام خدمه هم شروع كرده بودند به كمك كردن.
- آقا مهدي! اين مريض خيلي ناله مي‌كند...
و شايد صدها برابرِ طولِ اين دالانِ دراز را پيموديم تا دو پزشك بتوانند به راحتي به همه‌ي بيماران رسيده‌گي كنند. سرمهمان‌دار سرِ يكي از دخترخانم‌ها داد كشيد:
- چرا بي‌كاري؟ لااقل برو با يكي از اين دختربچه‌ها حرف بزن، شايد بتواني آرامش كني... اين كار كه از دستت بر مي‌آيد.
همه مي‌دويديم و كار مي‌كرديم. يكي دو نفر خيلي بدحال بودند. يكي مشكلِ تنفسي داشت كه مجبور شديم از مخزنِ اكسيژنِ اضطراريِ داخلِ هواپيما برايش ماسك بزنيم. همان ماسك‌هايي كه خدمه هميشه اولِ پرواز نحوه‌ي استفاده‌اش را آموزش مي‌دادند و حالا همه گاوگيجه گرفته بودند كه چه‌گونه راه مي‌افتد!

نمي‌دانم چه‌قدر وقت گذشته بود. هواپيما چرخ‌هايش را باز كرد و آماده شد براي نشستن. باز هم مشغول بوديم. ثانيه‌هاي آخر، سرمهمان‌دار داد كشيد كه اقلا جايي را محكم نگه داريد كه نيافتيد... هواپيما نشست. تازه فهميديم كه به اصفهان رسيده‌ايم و مانده بوديم حالا چه‌جور نصفِ شب برگرديم تهران!

مجروحان را پياده كرديم. با مقواهاي كارتنِ سرم براي قطعِ نخاعي‌ها و آن‌هايي كه كمر و لگن‌شان آسيب ديده بود، بك‌برد درست كرديم و...
آرام آرام هواپيما تبديل شد به يك سالنِ خالي... مهمان‌دار به ما گفت كه مي‌رويم به تهران، شما هم هم‌سفريد با ما. نشستيم كفِ سالنِ هواپيماي ايرباس. با دو پزشك و خانمِ پرستار و خدمه... همه خسته بودند. لباس‌هاي جينِ ما و روپوش‌هاي سفيدِ پزشك‌ها، خيسِ خون و عرق بود، نمي‌دانم چرا. اما يادِ دورِ هم نشستن بچه‌هاي هيات خدمت‌گزاران افتاده بودم. آخرِ شب‌هايي كه دعاخوان و آش‌پز و ميان‌دار و سينه‌زن و شاعر دورِ هم مي‌نشستيم و در دل‌مان به خونِ خدا مي‌گفتيم و لاجعله الله آخر العهد مني لزيارتكم... هواپيما روي باند سرعت گرفت، كاپيتان با لحني غيرمتعارف، به عوضِ آرزو براي ديدار در پروازهاي بعديِ هما، گفت:
- همه‌گي خسته نباشيد، هيچ‌كسي به فكر ما نبود. بعد از اين كه خودتان چاي خورديد براي ما هم بياوريد...
يكي از خانم‌هاي مهمان‌دار بلند شد. اما سرمهمان‌دار جلوش را گرفت. رفت و براي همه چاي آورد. توي يك سيني بزرگ. نه با قوري و دنگ و فنگ‌هاي مرسوم... تلوتلوخوران سيني را جلو آورد و گذاشت بينِ ما كه روي زمين نشسته بوديم. به جاي بفرماييد و هي‌ير يو آر گفت:
- اجرِ همه‌تان با امام حسين!
دريافتم كه كل يوم عاشورا و كل ارض كربلا يعني چه. حتي اگر يوم شب باشد و ارض، ارتفاعِ سي هزار پايي...

  نظرات
نام:
پست الکترونيک:
وب سايت / وب لاگ
نظر:
 
   
 
   
   صفحه نخست
   يادداشت
   اخبار
   تازه ها
   يادداشت دوستان
   کتابها
   درباره نويسنده
   تيراژ:٨٦٠٢٥٠
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
 

 
بازديد کننده اين صفحه: ٩٥٠٢
.کليه حقوق محفوظ است
© CopyRight 2008 Ermia.ir & Amirkhani.ir
سايت رسمي رضا اميرخاني
Because when the replica watches uk astronauts entered the replica watches sale space, wearing a second generation of the Omega replica watches, this watch is rolex replica his personal items.