این متن را فقط آنهایی ببینند که تمام کارهای آقا رضای امیرخانی را خوانده اند یا حداقل "من ِ او" و "بیوتن" ایشان را یا حداقل تر "من ِ او" ی ایشان را .
نکته : من خودم از طرفدارهای ایشان هستم .
"من ِ او"ی شما را خواندم ، حال "من ِ او" ی من را بخوانید :
یک من
سال هزار و سیصد و ... . چی می گم ! چه فرقی می کنه ؟! به قول خودتون حرف اضافه یعنی حرف اضافه . ولش کن ؛ توی محله ای که نه گودی داره نه ارباب نشین یه علی آقایی که فتاح هم نبود زندگی می کرد . یه روز دلش لرزید . یه بابایی پیدا شد و گفت : " دل تنها بنایی است که اگر بلرزد ، نوساز نمی شود ."
و علی با خودش فریاد زد که این یعنی گناه ...
یک او
سال هزار و سیصد و هشتاد و هفت هجری شمسی بود که "بیوتن" امیرخانی در آمد . خواندمش .
آن سال ها ، سه شنبه که سراغ چهل و هشتی ها می رفتم ، هیچ کدامشان با من کاری نداشت . نه سهراب و نه کس دیگری . تازه قبری هم خالی نمانده بود . زد به سرم ، شنبه و یک شنبه و دوشنبه و چهار شنبه و حتی جمعه ها را هم امتحان کردم . بی خیال شدم . گفتم مثل بچه ی آدم می روم یک دسته گل می گیرم و پنج شنبه ها می آیم سراغشان . رفتم . روی هر کدام از قبرها کسی نشسته بود : یکی نگاه می کرد . یکی گریه می کرد ؛ و اکثراً ساعتشان را گاه به گاه می نگریستند .
صدای بلندگوی گلزار ، اکوی حسین حسین سید ذاکر شده بود که مثل اوتیست بازی خشی – قبله ی حاجات منی لاس وگاس ... – کل گلزار را پر می کرد .
دوی من
علی دیگر هیچ گاه به گلزار نرفت . تنها دلیلش این نبود که هیچ کس را نمی یافت تا پای حرفهایش بنشیند ؛ دلیل دیگری هم داشت . چند روزی بود که طرح بازسازی گلزارها ، جایی برای نشستن نگذاشته بود . حتی برای گذشتن ؛ چون حالا دیگر نمی شد فرق هیچ کدام از قبرها را فهمید . پایین شهری باشی یا بالا شهری ، فقیر باشی یا پولدار ، اهل کت و شلوار باشی یا شلوار سبز شش جیب . حالا دیگر شهدای صانحه ی تصادف نمی دانم چندم کدام ماه نیز – همان مسئولان فربه ای که برای دریافت حکم مأموریتشان به مرکز استان می رفتند – هم ردیف بچه های گردان امام علی شده بودند . یکدست و یکنواخت ؛ با همان سنگ قبرهای مشکی که رویش لاله می کشیدند .
چند روز پیش توی عروسی دختر خاله ی مامان جون علی ، مریم با لباس مجلسی ... بود و هر هنری داشت رو کرده بود و کم نیاورده بود میان فامیل های متمدن مامانی . علی شب خانه نرفت . تا صبح توی خیابانهای شهر راه می رفت . جملات مریم مدام توی گوشش بود :
- بی فرهنگ ! عقب مونده ی متحجر ! اصلاً به تو چه که من چی کار می کنم . چشم هاتو باز کن و ببین داری تو چه قرنی زندگی می کنی ! ...
دوی او
دیگه بریده بودم . باید می رفتم . می رفتم یه جا که هیچکس منو نشناسه . یه جا که اسمی نباشم . کنکورمو که دادم به قاعده ی دو ماه خوابیدم . فرداش که نتایج اومد فرصت ندادم ؛ بار و بندیلمو جمع کردم و زدم به جاده . مرکز استان ، همونجایی که می خواستم .
سه ی من
علی حالا دیگر به جمع خوابگاهی ها پیوسته بود . نه که خودش پیوسته باشد ؛ ضمیمه اش کرده بودند به یک اتاق دانشجویی چهار تخته که نسبتش با سه تای دیگر می شد چیزی در مایه های چهار جهت جغرافیایی . نه که یکی گودی باشد و دیگری ارباب نشین . نه . همه روی یک سطح صاف به نام کشور بارآوری شده بودند . توی مدرسه های دولتی ای که تهش می شود نشت نشاء .
تفاوتشان توی مشق هایی بود که بزرگتر هاشان بهشان دیکته کرده بودند . توی تکلیفی که بعضی ها وقت اذان داشتند و خیلی ها نه . توی آدابی که مدام توی سر بعضی ها با پسوند معاشرت می خورد .
هر روز اینها را می شنید از بغل دستی هایی که شرم تا به حال جرأت جواب دادن که هیچ جرأت نگاه کردن را هم به او نداده بود :
- پسره ی اُمل ! با دو من ریش اومده دانشگاه ...
- اونم چی ، رشته ی هنر ...
- این اگه هنر داشت هر روز ظهر خودشو معطل این آخوندخونه ی زورکی نمی کرد ...
- بچه بسیجی جرأت جواب دادن هم نداره ! ...
سه ی او
دیروز رفتم دفتر بسیج دانشگاه .
- سلام ! می بخشید من تازه اومدم . می خواستم ببینم می تونم تو فعالیت هاتون شرکت کنم ؟!
- علیک سلام شازده ! میگذاشتی عرق تشریف فرماییت خشک بشه بعد هوس فعالیت می کردی . بیا . بیا اول این فرمو بگیر پر کن با دو تا قطعه عکس و یه فتوکپی شناسنامه بیار ...
- اینها رو که چشم ! اما می خواستم ببینم اینجا چه فعالیت هایی دارید .
- بیا اینجا ! بیا ! اینم فعالیت هامون :
یک ) هیأت فرهنگی : طراحی پوستر و بروشور ؛
برگزاری نمایشگاه کتاب معارف
پارچه نویسی
...
دو ) هیأت اجرایی : چسباندن پوستر
تشکیل جلسات پرسش و پاسخ
ثبت نام دانشجویان متقاضی ...
سه ) ...
- نه . می بخشید منظورم فعالیتهای بسیجیه نه اداری هاتون .
- مثل چی ؟
- مثل همین همفکری با بچه های کانون های دیگه مثل تئاتر و موسیقی و ...
- معلومه چی می گی ؟! موسیقی که حرومه . برو اخوی ! برو ! تو مثل اینکه جاتو اشتباه اومدی ! برو داداش من ! برو .
چهار من
علی رفت ، اما نه به کل . علی رفت تا شاید خودش کاری کند . هیچ کانونی نپذیرفتش الا تئاتر که آن هم از صدقه سر استادش بود . با آن دو من ریش مستضعفی که هنوز کامل در نیامده بود .
یک روز ظهر بعد از نماز جماعت که امام برای ادای مسائل شرعی بلند می شد علی دستش را بالا برد :
- حاجی جون می بخشید ! حکم آدمی که به ناحق جایگاه بسیج دانشجویی رو اشغال کرده چیه ؟ در حالی که نه صلاحیت ظاهری داره نه صلاحیت اجرایی ؟
- آقای محترم این حرفها مخصوص جلسات پرسش و پاسخ هست نه مناسب حال یه فضای معنوی مثل مسجد . شما جوون ها مثل اینکه حرمت هیچی رو نمی تونید نگه دارید . مثل اینکه ....
علی دیگر بقیه ی حرفهای روحانی را نمی شنید . فقط مدام با خود می گفت : کجایی درویش مصطفی ؟ ...
چهار او
چهارمین جلسه ی تئاتر بود . بحث بر سر نمایشنامه ای بود که روز قبل در جلسه ی بزرگداشت مقام فرزندان شاهد و ایثارگر خوانده شده بود . راستش را بخواهید ، بحث که نه ؛ جدل .
- مقدس تو هنوز نیومدی چطور به خودت جرأت دادی که بیای بالای سن و بگی که این تئاتر ، تئاتر مقاومت بود نه تئاتر دفاع مقدس . تو چطور ...
- هنوزم می گم . دفاع مقدس یعنی اون هشت سالی که امام ازش به عنوان یه سرمایه یاد کرده نه هر جنگ دیگه ای که حتی حق و باطلش معلوم نباشه . نه هر جنگی که مرده هاش بخت برگشته هایی محسوب بشن که خیلی کشکی و اتفاقی بیفتن زرتی بمیرن . نه هر جنگی که بازمونده هاش بشن عقب افتاده از اجتماع شهری ... نه هر ...
- اصلاً مگه وقتی جنگ شد تو بودی که حالا اینطور بلبل زبونی می کنی ؟
- اوهوی من خودم بابامو تو جنگ از دست دادم . کی گفته که مردن بابای من مقدسه ؟!
- راست می گه ! این مقدس نماها فقط بلدن ادای درد کشیده ها رو در بیارن ...
و دیگر چیزی نگفتم . و استاد هم . چشم در چشم هم گذاشتیم . او بغضش گرفته بود ، من اشکم ...
پنج من
حالا دیگه علی ساکت شده بود . ساکت ساکت . حتی همان موقع هایی که بچه ها توی خوابگاه علنی مشروب می خوردند .
علی آیت الله نبود . آن قدرها هم علم نداشت . حتی قرآن را هم درست نمی توانست بخواند . فقط می خواست زیر سایه ی پرچمی که اسلام را یدک می کشد کمی خنکای دست پیامبرش را حس کند . کمی زیبایی ببیند . کمی دین . کمی دین . کمی دین . کمی دین . کمی دین . کمی دین . کمی دین . کمی دین . کمی دین .......
پنج او
آهای کی من اینقدر دین دین کردم . مثل اینکه حال تو هم خوب نیست ها . من فقط گفتم ... اما من هیچی نگفتم .
روزها در خیابان راه می رفتم و با خود می گفتم : " اینجا ایران است . اما شما باور نکنید ..."
حالا دیگر کمی هم ادبی شده بودم . جملات دیگران را می گرفتم و مدام زیر لب واگویه می کردم :
- البلاء للولاء ...
- و دیگر آسمان را نخواهی دید ...
- خدایا رحم کن بر کسی که بندگان رحمش نکردند و بپذیر کسی را که سرزمین ها نپذیرفتندش ...
- دل تنها بنایی است که اگر بلرزد ، محکم تر می شود ...
- این روزها که می گذرد ، هر روز ...
- ...
و چاله ای از حرف هایی شده بودم که نه نسبتی با من داشتند و نه به کارم می آمدند . مال چاه تنهایی دیگران بودند .
و هیچ وقت درویش مصطفی ای پیدا نشد تا بت هایم را بگیرد و بشکند و نه سهرابی که جنازه ی رفیقش را پیدا کند و با خود ببرد . نه کریم ریقویی که بشود همسفر جاده هایت و خیلی وقت ها برایت سینه سپر کند . باب جون زیر تلنباری از خاک خفته بود . وقتی هم که زنده بود همیشه چرت می زد . بابا هیچ گاه به باکو نرفت و با اینکه همیشه کنارم بود ، خلأیی داشتم . مهتاب چند سال بعد پیامک داد که بیخیال من شو . مریم دست شوهرش را گرفت و رفت . مامان جون هیچوقت برای من مریض نشد . کریم یه روز جلوی راهم را گرفت و حسابی جلوی برادرهای شمسی دمغم کرد . هفت کور همیشه توی عابر یکجا نشسته بودند و مثل سیلورمن هیچ کس ندید که تکان بخورند . و ...