هفتهاي كه گذشت، شده بودم خواهرزادهي ابنِ بطوطه يا به عبارتِ معاصرتر پسرخالهي ماركوپولو كه هريپاتريها هم بفهمند! پيشتر هم در جايي نوشته بودم كه اين قلم چهجور مردهي سفر است، اما به اين قاعدهاش را هيچ زماني منظور نظر نداشتم. شبِ عيدِ غدير عروسيِ مصطفا بود. رفتيم و كلي از بر و بچههاي قديمي را ديديم و كلي را نيز نديديم... بچههاي مدرسه كه هر چه سال ميگذرد بيشتر ميفهمم كه تكرارناشدنيترند. يكههايي كه هر كدام دنيايي بودند. از اكرم فقط من در عروسيِ مصطفا بودم. چرا پرت و پلا مينويسم؟ اكرم چهار تهنشينِ كلاسِ دوي دوي رياضي بودند كه سهي سه بودند! اكرم يعني امير و كيارش و رضا و مهدي... امير توي اينداستري است در كليفرنيا، كيارش كارِ آكادميك ميكند در مينهسوتا، مهدي بيزينسمن است امروز، يك پايش آمستردام است، يك پايش دوبي، و من همينجا ساكنم و به فارسي مينويسم... آن از فارسي نوشتنمان، اين هم از سكونمان:
نذر داشتم براي رفتنِ به مشهد. خيلي وقت است كه نتوانسته بودمش ادا كنم. كربلا كه ميرفتيم، اواسطِ راه بريده بودم، همانجا نذر كردم كه برگشتنا در اولين فرصت به پابوسِ امام رضا بروم. و خيال كرده بودم سفرِ زيارتي هم حكماً با يك تلفن به آژانسِ هواپيمايي جورشدني است، مثلِ هر سفر ديگري. نفهميده بودم كه... عروسيِ مصطفا بودم كه يكهو ديدم كسِ ديگري كه در من ميزيد به بقيه با لحني خودماني گفت: - فردا انشاءالله مشرف ميشوم مشهد، دعاگوتان خواهم بود... بچهها خوشحال شدند، يكي پرسيد: - چه جوري بليت گير آوردي؟ آن ديگري كه در من ميزيست كم آورد! اما خودش را نباخت و گفت، با ماشين! صبح بلند ميشوم راه ميافتم... رفقا راهيام كردند و يك ساعت مانده به ظهر زديم به چاكِ جعده!
چهارشنبه 22 بهمن بود و تعطيل. پنجشنبه و جمعه را هم ماندم. حرم شلوغ بود، اما ميزبان، خلوتي و شلوغي را در مهماننوازي شرط نكرده است.
شنبه برگشتم تهران. خسته و كوفته. يكشنبه سركي زدم به حوزه و شب رفتم بندرعباس. با يكي از مسوولانِ صدا و سيما و مديرِ فرستندههاي تهران. نه راه افتاديم با هواپيما و يازده رسيديم. تا حدودِ يك نيمهشب با مدير صدا و سيماي استان گپ ميزديم. عجيب بود. بسيار كتابخوان بود. مدام ميگشتم دنبالِ نقص در كارش. باورم نميشد مديري موفق بتواند كتابخوان باشد.
سه-چهار ساعتي خوابيديم و ششِ صبح راه افتاديم به سمتِ ميناب. راننده نيامد و خودم نشستم پشتِ ماشين و رفتيم تا ميناب. هشت ميناب بوديم. در مقرِ كميتهي امدادِ بشاگرد. بيمعطلي پژوي صدا و سيما را گذاشتيم توي پاركينگ و با وانتِ تويوتاي كميته امداد راه افتاديم به سمتِ بشاگرد. حاج محمود والي، اخويِ حاج عبدالله با ما آمد. با حاج عبدالله كه من در دلم هماره او را پيامبر بشاگرد ميخوانم پيشتر صحبت كرده بودم. او گفته بود كه به تهران ميآيد. با نگاهِ عاقل اندر سفيهي از پشتِ تلفن حاليام كرده بود كه هيچ وقت پيش از انتخابات در بشاگرد نميماند... مردم آزادانه راي بدهند يا كانديداها او را پيدا نكنند؟ نميدانم.
با حاج محمود رفتيم به سمتِ بشاگرد. راهي كه پيشتر هفت-هشت ساعته ميرفتيم به مددِ جادهسازيِ كميته امداد كوتاه شده بود. چهار ساعته رفتيم. البته به استثناي ايستادنمان در جكدان و ديدنِ دبيرستانِ شبانهروزيِ ابنسينا. وسطِ راه يك گذر از ميانِ كوهي سنگي باز كردهاند. اهالي به سببِ هواي خنكِ بشاگرد در مقايسه با ميناب آن را دروازهي بهشت مينامند. من نيز هم. اما به دليلي حقيقيتر... بشاگرد راستي كه بهشت است... همان مدينهي اسس علي التقوي... بعدتر بيشتر خواهم نوشت از بشاگرد.
همينقدر مينويسم كه همان شب (يعني دوشنبه شب) برگشتيم بندرعباس. البته ساعتِ يك و نيم بامداد سهشنبه! باز هم خوابي و سهشنبه ساعت نه بود يا ده كه براي حلال شدنِ پولِ بليتمان قرار شد صحبت كنيم براي كاركنانِ صدا و سيماي استان. از بشاگرد گفتم كه در بيخِ گوششان است و اگر پاي مستشرقان و آنتروپولوژيستها و... پيش از والي به آنجا ميرسيد چه قشقرقي كه در بي.بي.سي. و سي.ان.ان. برايش راه نميانداختند.
كسي كه در معيتِ او به اين سفر آمده بودم، از مسوولانِ ارشدِ صدا و سيما بود. مسوولي كتابخوان كه وقتي به بندرعباس ميآيد به قشم نميرود، بل به بشاگرد ميرود... اگر بگرديد پيدايش ميكند چون در ميانِ مسوولانِ مملكتي دو ندارد!
ظهر با آقاي رضايي از روشنفكرانِ استان ناهار خورديم و دوستي به نامِ آقاي روشنروان. شهر به لحاظِ فرهنگي قابل مقايسه با همسايهاش بوشهر نيست. و راستي اصلا بوشهر با كجا قابلِ مقايسه هست؟ شهري كه دبيرستاني با صد سال قدمت دارد!
بعد از ظهر رفتيم به بازديد از فرستندهي گنو. كوهي با ارتفاع 2200 متر در كنارِ بندرعباس. مسير پيچ و واپيچ بود و اگر راننده آزموده نبود همه دچارِ تهوع ميشديم به سببِ اين تغييرِ ارتفاعِ ناگهاني. در ارتفاعِ 2200 متري هفت-هشت نفر آدم شيفتهاي پانزده روزه دارند تا اموراتِ فرستندههاي راديويي و تلويزيوني را بگذرانند. و كوهنوردانِِ تهراني حتما ميدانند كه در تهران نيز چنين ايستگاهي را در توچال داريم. كاري سخت و غيرِماجور. حتا يك بار هم پيش از اخبار به جاي اتاق فرمان و رژي و مونتاژ كسي تصويري از اينها نشان نداده است... همان مسوولِ كتابخوان برايشان كتاب به هديه آورده بود كه بهترين هديه بود...
ديروقت رسيديم بندرعباس. صبح را دوستان رفتند به فرستندهي جناح در هفت ساعتيِ بندرعباس و من برگشتم به تهران. چهارشنبه، دو تهران بودم. چهار جلسه داشتم در حوزه با مهندس بنيانيان. گرم بودم و برايش از بشاگرد گفتم و دانشآموزانش كه حالا پيشدانشگاهياند و پسرِ افضل سيبيل كه حالا طلبهي سطحِ شش است و... خلاصه آنقدر گفتم كه مسحور شد و توانستم كلي كتاب از او هديه بگيرم براي كتابخانههاي بشاگرد... در كلام هر آدمي كه چيزي براي ديگران بخواهد و نه براي خود، سحري هست و باطلالسحر هم قاتي شدن اين دو است. اين درخواست لازم نيست درست باشد، مشروع باشد، خوب باشد، فقط لازم است كه غيرِ شخصي باشد. اين جزو اسبابي است كه در ناموسِ خلقت به وديعت نهادهاند...
چهارشنبه شب را در همان حوزه نشستيم و فوتبالِ ايران و قطر را نگاه كرديم و بعد هم رفتيم خانه.
صبحِ پنجشنبه رفتم كرمانشاه. با محمد شجاعي. جلسهي نقد بود روي منِ او. بالا دكتر رادفر نشسته بود و آقاي جليليان و آقاي فتحي و بالاييها البته همانهايي را ميگفتند كه همهجا بالاييها ميگويند. پايين توي سالنِ سينما صد، صد و پنجاه نفر نشسته بودند كه هر كدام چيزي ميگفتند كه براي من تازه بود، چون سحر داشت... بالاييها در همهي عالم چيزهايي ميگويند تا ثابت كنند كه هستند، اما پايينيها با بزرگمنشي چيزهايي ميگويند تا بفهميم كه هستيم... هميشه از كرمانشاه دندهكباب را چشيده بوديم و خورشِ خلال را و فوقش طاقِ بستان را و بيستون را و خيلي كه زرنگ ميشديم تكيهي معاونالملك را ميديديم و مسجدِ جامعِ شافعي را. اما اين بار چيزي ديدم كه برايم تازهگي داشت... كلي جوانِ كتابخوان...
جمعه صبح با محمدآقاي شجاعي راه افتاديم به سمتِ تهران و خيلي هميشه در صحنه رفتيم رايمان را داديم كه مثلا درصد را بالا برده باشيم و نفهميديم كه آقاي بوش به اضافهي خانمِ فلان به اضافهي حزبِ فلان به اضافهي همهي آنهايي كه انتخابات را تحريم كرده بودند، چهقدر طرفدار دارند!!!
***
اميد دارم همهي آنهايي كه در نظرات به ما بد و بيراه گفته بودند كه چرا لوح به روز نميشود اين نكته را مطمحِ نظر قرار دهند كه شبانه روز متاسفانه فقط بيست و چهار ساعت است!!!
در همين رابطه :