در اين شمارهي پنجره مصاحبهي جناب غفارزادگان را بخوانيد
فرض كنيم پايينِ جلدِ «سنگاندازانِ غارِ كبود»، يكي از بهترين داستانهاي انقلاب براي نوجوانان، نامي غير از نامِ فعليِ نويسنده درج شده بود. فرض كنيم، فرضِ محال، كه ديگري ميتوانست رمانِ پستمدرنِ «كتابِ بينامِ اعترافات» را بنويسد. فرض كنيم اصلا «ما سه نفر بوديم» و «فالِ خون» نوشته نميشد... فرض كنيم اصلا داوود غفارزادگان نويسنده نبود...
باز هم حكما، با ميل و افتخار در فضلِ كسي مينوشتم، كه هفتهاي، ماهي، دوماهي يكبار، تلفن را برميداشتم و به او زنگ ميزدم، يا گاهي او محبت ميكرد و به من زنگ ميزد و بعد هم ابتداي كلام و حسنِ مطلع، يكي دو فحشِ آبنكشيده نثارِ من ميكرد و دو سه تاي ديگر نثارِ ادبياتِ معاصر و سه چهار تاي ديگر نثارِ خودش! چرا كار نميكنيم و چرا نمينويسيم و چرا جدي نيستيم و چرا... من دلبسته آن لهجه شيرينِ اردبيلي هستم كه سعي ميكند براي ما غليظترش هم بكند و يقين دارم كه هر بار بعد از صحبت با او، روحيه ميگيرم تا بنويسم...
داوود غفارزادگان يك نمونه قديمي است از نويسندهگانِ اصيلِ انقلاب كه بينِ دو تيغه چپ و راست و دو لبه دولتي و ضدانقلاب، ناديده انگاشته ميشود و سرِ سفره هيچكدام دعوت نميشود؛ طرفه اينكه هم او هرگاه كه سفرهدار بود، غريبه را - چه اينطرفي و چه آنطرفي - به سنتِ همشهريانش بالاتر مينشاند
در همين رابطه :
ماخذ: هفتهنامهي پنجره