اي-پي-يو جدا شد و هواپيما روي تاكسيوي شروع كرد به تاكسي كردن. علي به جلو اشاره كرد. طبقهي بالا كه كابين ٧٤٧ آنجاست با يك نردبانِ فلزي به طبقهي اول وصل شده بود. تا چشم كار ميكرد همه جوان بودند، بر و بچههايي ريشو و حزباللهي. مثلِ هر جمعِ جوانانهي ديگري پرت و پلا ميگفتند. يكي ميگفت "زميني ميرود تا زاهدان." ديگري ميگفت "الان رسيديم شاهعبدالعظيم. عوارضي را رد كرديم." آن يكي فرياد ميزد، "برويم پايين هل بدهيم." هواپيما رسيد سرِ باند. آمادهي تيكآف. كلي آدم جمع شده بودند، كنارِ تكپنجرهاي كه روي درِ عقب بود و يكي هم گزارشِ لحظه به لحظه ميداد. مهماندار كه يك سروانِ جاافتاده بود اصلاً خودش را سبك نكرد كه بگويد سرجايتان بنشينيد، يا كمربندهاتان را ببنديد. كسي گوشش بدهكار نبود. سروان هم خودش را سرگرم كرده بود به شمردنِ مسافران. "سروان! برو آخرِ پاييز بيا!"
چرخِ هواپيما كه از زمين كنده شد، همه صلوات فرستادند. با علي رفته بوديم تو نخِ جمعيت. پسرِ تپلي بود دو سه رديف جلوتر از ما، كه كاپشنِ چرم داشت و يك بند پرت و پلا ميگفت:
"الان از روي ميدانِ كشتارگاه رد شديم. بو كن! راستي اينها بال دارند يا فقط سينه هست؟ سروان بگو قم براي سوهان نگه دارد..."
رفقايش هم كم آورده بودند. احمدتپل صدايش ميزدند.
علي از جا بلند شد و از پشتِ هواپيما، از اين دالانِ دراز عكسي گرفت. نورِ فلاش را چند نفري متوجه شدند. اولي عبدالحسيني بود كه از خلسه در آمد. برگشت و چپ چپ نگاه كرد. خيال كردم الان است كه دوربينش را در بياورد و از اين نما تصويري بگيرد. اما انگار نه انگار. زيرِ لب چيزي گفت شبيه به "حيفِ فيلم" و دوباره سرش را انداخت پايين...
واقعيت آن است كه همه چيز مطبوع و خوب بود، اما من بدجوري حالم گرفته شده بود. اين همه جوان با لباسِ شخصي. بيراه نيست كه ميگويند از تهران آدم ميآورند كه استقبال را شلوغش كنند. جاي رفيقِ شفيقم خالي كه سرم داد بكشد: "ديدي قطار-قطار، اتوبوس-اتوبوس بسيجي ميآورند براي شعار دادن. ديدي يا نه؟" تازه او از هواپيما خبر نداشت! حالم گرفته شده بود ناجور. ما از چي دفاع ميكرديم؟ از احمدتپل و رفقايش كه از تهران ميآيند به عنوانِ مردمِ هميشه در صحنهي سيستان؟ چرا بيخودي رگِ گردني ميشديم؟ انگار آبِ سردي رويم ريخته بودند. حاضر بودم همانجا از هواپيما بپرم پايين. كاش درِ عقب مثلِ آنتونفِ جعفريان باز ميشد و ميافتاديم در آسمانِ هندوكش... نميدانم. شايد هم لازم باشد. قوهي توجيه بخواهي نخواهي اين جور موارد به كار ميافتد. نيرو بايد بياورند. استقبال بايد پرشكوه باشد، خاصه در همچه شرايطي. بالاخره كار ملك است اين و تدبير و تامل بايدش... اما مگر توجيه ميتواند حالِ آدم را جا بياورد؟
علي فهميد كه ناجور رفتهام تو لاك. سرِ صحبت را باز كرد و من به او مسألهي مستقبلهاي غيرِ بومي را گفتم. تصديق كرد. اما گفت كه چندان هم تعجب نكرده است. از قبل شنيده بوده اين قضيه را. از او پرسيدم به نظرت اين احمدتپل چهقدر گرفته است تا به سيستان بيايد و شعار بدهد؟ احمد داشت آواز ميخواند: "كربلا كربلا ما داريم ميآييم. اگه ما نياييم، يارم ميايه، دلدارم ميايه..." علي خنديد. احمد را دوباره نشانش دادم و گفتم چهقدر گرفته؟ علي گفت، نه، باحالتر از اين حرفهاست. اينها همينجوري مجاني ميآيند... باز هم كمي جاي خوشحالي بود... يكي به نفعِ نظام!
حتا احمدتپل هم نتوانست من را از توي لاكم در بياورد. شروع كردم به راه رفتنِ توي راهرو. از كنارش كه رد ميشدم، گفت:
- شما خبرنگارها حال ميكنيد، ما اين همه ميآييم و ميرويم، آقا را از نزديك نميبينيم. به رفيقت بگو يك عكس هم از ما بياندازد كه بعد وقتي عكسِ آقا را گرفت، نگاتيوِ ما متبرك بشود، براي اين كه نگاتيو كه متبرك بشود، پزيتيو ميرسد به عرشِ اعلا...
دوربين، ديجيتال بود، نه پزيتيو داشت، نه نگاتيو. بدجوري توي لاكِ خودم فرو رفته بودم. رفتم پهلوي بچهها. جعفريان تازه از كوي طلابِ مشهد رسيده بود به كابل. داشت از مشكلاتِ زباني ميگفت:
- روزِ اولِ كابل به يك بندهخدايي زنگ زدم، نگو اشتباه گرفته بودم، تا گفتم خِنهيِ فلاني يارو جواب داد، غلط كردي! شروع كردم جد و آبائش را رديف كردن، بعدها فهميدم كه غلط كردي يعني اشتباه كردي...
بعد از مردكه و زنكه گفت و استعمالِ غيرِ موهنشان به جاي زن و مرد. خلاصه چيزهايي ميگفت كه دستش را باز بگذارد تا پايانِ سفر هر رطب و يابسي را به واسطهي مشكلاتِ زباني به ما حواله كند. بعد بحثِ يازدهِ سپتامبر و جناحِ احمد شاه مسعود و طالبان و چندگانهگيِ سياستِ خارجيِ ما و... كمي از فكرِ بچههاي لباس شخصي بيرون آمده بودم.
برگشتم عقب كه علي تنها نماند. ديدم روي صندليِ كناريام يك بابايي از همين لباسشخصيها زگيل شده است و دارد بدونِ كنتور از علي اطلاعات ميگيرد. من كه رسيدم علي رسيده بود به شمارهي مبايل و خيال ميكنم سوالِ بعدي شمارهي شناسنامهي همسايههاشان بود. حدس زدم كه بايد مشكلي باشد اين بين. پيگير كه شدم متوجه شدم فقط اطلاعات ميگيرد. من هم كمي دست به سرش كردم و خواستم ازش اطلاعات بگيرم. شب كجا ساكن هستيد؟ اهلِ كجايي؟ و از اين قبيل... كه فهميد ديگر كاري از پيش نميبرد و صندلي را خالي كرد.
عاقبت بعد از خوردنِ سانديس و كيك، با يك فرودِ خوب رسيديم زاهدان. پياده شديم. براي جوانها چندين اتوبوس آورده بودند و يكي-دو تا پاترول. همه مشغولِ سوار شدن بودند و ما هم به كرمي نگاه ميكرديم و البته به رجبزاده كه مسوولِ كارهاي پشتيبانيِ دفترِ نشرِ آثار بود. توي اين هير و وير كه منتظرِ استقبالكنندهگان بوديم، يكهو يكي از داخلِ پاترولها پياده شد و آمد طرفِ ما. از پشتِ پاترول، دوستِ زگيلمان را ديدم كه دويد سمتِ يكي از اتوبوسها. طرف كه گويا يكي از فرماندهانِ همين بچههاي هميشه در صحنه بود جلو آمد و به علي گفت، كارتِ شناساييات را بده، و دنبالِ من بيا... تا رجبزاده متوجه شود، من جلو پريدم و گفتم، بله، فرمايش؟ طرف ديد سنبهي ما هم اِي بدك نيست. گفت ايشان با شما هستند؟ گفتم بله. البته بنده كه كارهاي نيستم، ايشان با بيت هستند. بندهخدا عذرخواهي كرد و رفت. حتا از من نپرسيد كه اصلا خودِ من چهكارهام...
اين هم از دشتِ اولِ سفر. به علي گفتم يحتمل اين سفر مملو از اين مسائل است. منبعد به هيچكسي اطلاعات نده... علي خوشبينتر بود. ميگفت كه رفيقمان از بچههاي بسيجي بوده كه عشقِ اطلاعاتي شدن داشته است. و من هم كه ديدم او اينجور راحت خودزني ميكند، جوابش دادم كه: "حق هم داشته! اصلا هر آدمِ بيسوادي ميفهمد كه من و تو نه عكاسيم، نه خبرنگار!!"