تاريخ انتشار : ٩:٥٦ ١١/٣/١٣٨٧

سرلوحه‌ي سي‌ام :
دفعِ افسد به افسد!
...بعد از انتشار

الان كه اين متن را منتشر مي‌كنم، صدام را گرفته‌اند؛ حال آن كه تا چند روز پيش همه‌ي ما به ترجمه از رسانه‌هاي غربي، وي را دست‌نيافتني مي‌دانستيم و او را كنارِ بن‌لادن مي‌پنداشتيم و امريكا را به واسطه‌ي ناتواني در دست‌گيريِ صدام مقصر. اما دست‌گاهِ كنترلِ افكارِ عمومي به فراست صدام را در به‌ترين شرايطِ زماني نشان‌مان داد تا در باورهاي‌مان شك كنيم و كمي به نيروهاي اشغال‌گر حق دهيم.

كارآييِ دست‌گاهِ كنترلِ افكارِ عمومي در تعويضِ سوال‌هاي بنيادين روشن مي‌شود. امروز سوالِ بنيادينِ "امريكا با چه مجوزي به عراق حمله كرده است؟" با سوالِ ديگري تعويض شده است: "آيا در عراق سلاح‌هاي كشتارِ جمعي وجود دارد؟" انگار كه در صورتِ وجود سلاح‌هاي كشتارِ جمعي، حمله‌ي امريكا توجيه مي‌شود. (و اگر اين‌گونه بود، چرا امريكا به پاكستان، هند، اسرائيل، بسياري از كشورهاي اروپايي و آسياي شرقي و... حمله نمي‌كند؟) اين سوالِ دوم در حقيقت توجيه گزاره‌‌ي شرطيِ زير است كه اگر عراق سلاحِ كشتارِ جمعي داشته باشد، امريكا موظف به حمله مي‌شود... گزاره‌‌اي كه قطعاً نادرست است.

رسانه‌هاي غالب در واقعه‌ي يازدهِ سپتامبر نيز، سوالِ بنيادينِ "چه كسي و چرا حمله‌ي تروريستي انجام داده است؟" را با سوال‌هاي ثانوي تعويض كردند. سوال‌هايي مثلِ اين‌ها: "گذرنامه‌ي مامورِ القاعده در كنارِ لاشه‌ي هواپيما جعلي بوده است يا اصلي؟" و "صندليِ رديفِ بي-٣ مربوط به القاعده بوده است يا صندليِ رديفِ دي-٦؟"

تمامِ ذهنِ مخاطب روي اين نكته مشغول مي‌شود كه چه‌گونه از يك هواپيماي متلاشي مثلا يك گذرنامه‌ي عربي سالم به دست مي‌آيد. شايد در تنورِ رسانه، عاقبت در وجودِ خارجيِ اين گذرنامه نيز تشكيك كند. اما رسانه فارغ از اين شكستِ ظاهري مهم‌ترين تاثير را در نياگاهِ مخاطب گذاشته است. مخاطب ديگر در هويتِ شرقيِ تروريست‌ها تشكيك نمي‌كند...

رسانه‌هاي غالب، اين سوال‌هاي ثانوي را به ظاهر در مخالفتِ با امريكايي‌ها مطرح مي‌كنند. و ما يعني رسانه‌هاي مغلوب نيز به ترجمه‌ي لغت به لغتِ اين سوال‌ها مي‌پردازيم. هر روز همان جريانِ رسانه‌هاي غالب را پي مي‌گيريم كه نيروهاي اشغال‌گر هنوز نتوانسته‌اند اثري از آثارِ سلاح‌هاي كشتارِ جمعي بيابند و هيجانِ عمومي را با اين كبرا بر ضدِ امريكا راه‌بري مي‌كنيم. و غافليم از اين كه همان‌گونه كه صدام نيز در به‌ترين زمان پيدا شد، چند هفته مانده به انتخاباتِ رياست‌جمهوري امريكا، محلِ اختفاي سلاح‌هاي كشتارِ جمعي كشف مي‌شود و يك تصويرِ كلوزآپ از يك كيلوگرم اورانيوم غني‌شده، صفحه‌ي تماميِ رسانه‌هاي غالب و مغلوب را پر مي‌كند... شايد امروز در روستايي دور و بر حله سربازانِ امريكايي مشغولِ ساختِ صحنه‌ي روحوضيِ مهم‌ترين محلِ غني‌سازيِ اورانيوم در جهان باشند.

* * *

بغداد امروز همان بلد ميت است! شهر مرده... دشداشه پوشيده بوديم و "شوي شوي" عربي بلغور مي‌كرديم، اما حتا ره‌گذرانِ صم بكم عمي و گدايانِ نابينا نيز ذاتِ غيرِ عربِ ما را تشخيص مي‌دادند. براي همين هيچ اتومبيلي حاضر نمي‌شد كه ما را از كاظمين به مركزِ شهر ببرد‍؛ از كاظميه كه محله‌اي بوده است در حومه‌ي بغداد و امروز جزوِ بغداد است، ماننده‌ي نسبت شهر ري با تهران.

عاقبت اتومبيلي شخصي ما را سوار كرد و به سمتِ مركزِ شهر برد. و ذهنِ قياسيِ ما منتظر بود كه چيزي ببيند همانندِ تهران، به لحاظِ وسعت و توسعه و شلوغي، كه اين هر دو، دو پاي‌تختِ خاورميانه‌ايِ جنگ‌ديده بودند، اما شهر به جز كاخ‌ها و مساجد و ميدان‌هايي كه با پولِ بعثي‌ها ساخته‌اند، بسيار كهنه و قديمي است... با راننده هم‌كلام شده بوديم و پيشاپيش با رفقا قرار گذاشته بوديم كه اهلِ پاكستان خود را معرفي كنيم و البته با پيش‌وند شيعه! كه اهلِ سنتِ پاكستاني را به حمايت از القاعده مي‌شناسند و اگر قرار باشد كه گير بيافتيم همان به كه شيعه باشيم تا پاكستانيِ القاعده‌اي! شديم شيعه‌ي پاكستاني و دل به دريا زديم. راننده خوش‌صحبت بود و كم‌حرف. اهلِ تسنن بود و طبيعتا راجع به صدام يكي به نعل مي‌زد و يكي به ميخ. معلوم شد كه در تلفزيون‌ الشعبي بوده است و "انتاج" خوانده است در دانش‌گاه... و حالا كارش به مسافركشي كشيده است كه بنزينِ ليتري بيست تومان و زوارِ فراوانِ ايراني، در اين وانفساي اشتغال، هما نعمتان محبوبتان!

امروز در عراق بعد از گذشتِ چند ماه از آن‌چه امريكايي‌ها آزادي مي‌نامند و عراقي‌ها اشغال، هيچ كارخانه و كارگاهي فعال نشده است. تمامي اشتغالات از بين رفته است و بي‌كاري و عدمِ امنيت -كه اين دو البته رابطه‌اي روشن نيز دارند- بي‌داد مي‌كند. بركت ماننده‌ي هاله‌اي زوارِ ايراني را فرا گرفته است. اگر شغلي باشد به بركتِ حضورِ غيرِ قانوني زوارِ ايراني است و پرواضح است كه اين زائرانِ غيرِ قانوني عمدتا جواناني هستند ماجراجو و متعلق به قشرِ غيرِ مرفه كه با كم‌ترين توشه به سفر آمده‌اند. پس از ايشان نبايد انتظارِ رونق دادن به صنعتِ توريسمِ عراق را داشته باشيم. بايد اين نكته را فهم كرد كه با دو خميني (پولِ رايجِ عراق، رايج‌‌تر از دينار) يعني دو هزار تومان مي‌توان يك اتومبيل را كرايه كرد و چهار ساعت بغداد را گشت و اين پول وسوسه كننده است براي يك كارگردانِ تلويزيونِ مليِ عراق...

با كارگردان گپ مي‌زنيم. يكي به نعل و يكي به ميخ. از خلاصي از استبدادِ صداميان مي‌گوييم. چپ چپ نگاه مي‌كند و به سيم‌خاردارهاي براقِ امريكايي‌ها اشاره مي‌كند كه روي سنگرهاي لاستيكي -ساختِ كارخانه‌هاي ميشيگان- انداخته‌اند. از استكبارِ امريكايي‌ها مي‌گوييم. چپ چپ نگاه مي‌كند و به كافي‌نتي در خيابان اشاره مي‌كند و مي‌گويد، هنوز مردم مي‌ترسند كه اي-ميلِ شخصي رجيستر كنند. نمي‌دانيم چه بگوييم. از امنيتِ ديروز بگوييم يا از ناامنيِ امروز. از استبداد ديروز بگوييم يا از استكبارِ امروز.

مساله‌ي امروزِ مردمِ عراق، مساله‌ي برتريِ صدام يا بوش نيست. اختلاف ميانِ اين دو گزاره است: دفع فاسد به افسد يا دفعِ افسد به فاسد؟

و اين مردم مظلوم‌ترينِ مردمانِ عالم‌اند. نه به واسطه‌ي حكومتِ مستبدانه‌ي سي و چند ساله‌ي بعث و نه به واسطه‌ي اشغالِ مستكبرانه‌ي يانكي‌ها. مظلوم‌ترينِ مردمانِ عالم‌اند، فقط به اين دليل كه از داشتنِ يك شاديِ تاريخي -كه كم‌ترين حقِ آنان بوده است- محروم شده‌اند. تا چهره‌هاي مغموم و درهمِ عراقي‌ها را نبيني نمي‌فهمي كه چه محروميتِ عميقي است، محروميت از شادي. در كربلا كاسبي شيعه به من مي‌گفت: "تا دو هفته پس از سقوطِ صدام جراتِ خروج از خانه را نداشتيم، چه رسد به شادي..." پرسيدم چرا؟ جوابم داد: هنوز از جاي گلوله‌هاي انتفاضه‌ي ٩١ روي در و ديوارِ حرمِ اباعبدالله خون مي‌چكد... و سكوت در اين‌گونه مواقع به‌ترين حرف است.

در ايران بسياري از سرِ دل‌سوزي به اخبارِ صدا و سيما خرده مي‌گرفتند كه چرا در سقوطِ صدام به شادماني نپرداخته‌ايم؟ و من ايشان را به رفتارِ مردمِ عراق حوالت مي‌دهم‍؛ وقتي عراقي‌ها كه به عوضِ هشت سال جنگِ ما، سي و چند سال در جنگِ با صدام زيسته‌اند، براي رفتنِ او شادي نمي‌كنند و در حقيقت در مي‌يابند كه در شاديِ رفتنِ صدام، غمِ آمدنِ نيروهاي اشغال‌گر نهفته است، چه‌گونه انتظار مي‌رود كه ما سبك‌سرانه به شادماني بپردازيم. هيچ زماني نبايد از پاپ كاتوليك‌تر شد!

مردمانِ عراق مظلوم‌ترينِ مردمانِ عالم‌اند. اي‌كاش چيزي مثلِ قيامِ ٩١ به رفتنِ صدام منجر مي‌شد. در آن صورت غروري تاريخي مي‌توانست مردمان را انگيزه‌ي حركت بدهد. دقيقا مثلِ قيامِ ١٣٥٧ ما كه دستِ كم شور و نشاط را به ارزاني آورد و اعتماد به نفس را به مردمي هميشه وابسته تحفه داد. و البته اين غرورِ تاريخي را امريكايي‌ها به خوبي مي‌شناختند و به همين دليل در سالِ ١٩٩١ از نوشتنِ تاي تمتِ رژيمِ مضمحلِ صدام سر باز زدند. اگر امريكا در سالِ ٩١ كارِ صدام را يك‌سره مي‌كرد، بدونِ شك حكومتي مردمي بلافاصله قدرت را به دست مي‌گرفت، چرا كه مردم در اوجِ شورمنديِ انقلابي بودند. براي همين درست در روزگاري پرونده‌ي صدام را مختومه اعلام نمودند كه عامه‌ي مردم نه حاضر بودند در موافقتِ با بعث قدمي جلو بنهند و نه در مخالفتِ با آنان!

بغداد امروز بلد ميت است. اين را به راننده مي‌گوييم و او سر تكان مي‌دهد.

- ديروزش هم از امروز به‌تر نبود... اما او كه از آسمان موشك فرستاده بود لنحي به بلده ميتا (فرقان-٤٩)، گرفتارترمان كرد...

راننده مسير را به ما نشان مي‌دهد. شارع الجمهوري را دور مي‌زنيم و مي‌افتيم در شارع الرشيد... محلاتِ مختلف را مي‌بينيم. كنارِ بانك رافدين كه روزگاري موشكِ اسكادِ ايراني به جانش افتاده بود، مي‌ايستيم. پياده مي‌شويم. از همه‌ي ابهتِ بانك چيزي به جا نمانده است، الا شيشه‌هاي شكسته و ديوارهاي تيره. دود و آتش چنان طرحي به نماي ساخت‌مان زده است كه مبهوت مي‌شويم. راننده آن‌ها را ناشي از تركش‌هاي موشك‌هاي امريكي و تفجيرات مي‌داند... جلوتر كه مي‌رويم از پنجره‌هاي بدونِ شيشه سقف‌ها را مي‌بينيم با گچ‌هايي ريخته و سيم‌هايي آويزان. از راننده علت را مي‌پرسيم. اين ساخت‌مان جزوِ اهدافِ مستقيم امريكايي‌ها نبوده است. راننده -محمد احمد- مي‌خندد و سر تكان مي‌دهد.

- اين‌ها كارِ مردمِ گرسنه است. وگرنه اين ساخت‌مان اين‌گونه هم تخريب نشده بود... مردم از سرپيچِ لامپ‌ها تا شيرِ دست‌شويي‌ها را غارت كرده‌اند.
مي‌خواهيم واردِ ساخت‌مان شويم. وهم مي‌گيردمان. توي شارع الرشيد، خيابانِ به اين بزرگي پرنده پر نمي‌زند. راننده مدام به دور و بر نگاه مي‌كند. به ورودي كه مي‌رسيم، متوجه مي‌شويم كه تمام كفِ ساخت‌مان و لابيِ ورودي را با سيم‌خاردارهاي امريكايي بسته‌اند. حتا روي راه‌پله‌ها را هم سيم‌خاردار ريخته‌اند؛ موانعِ ايذايي!

بعدتر در قرآن مي‌بينم كه مخالفِ بلد ميت، بلدِ آمن را داريم و بلدِ طيب را... و بغداد همان بلدِ ميت است. محمد احمد مي‌گويد:

- در زمانِ صدام بغداد بلدِ طيب نبود، اما دستِ كم بلدِ آمن بود...

* * *

زيرِ لب خدا را شكر مي‌كنيم كه راننده اهلِ سنت است و دست‌گاهِ پخشِ صوتِ اتومبيلش خاموش است. اين چند روزه سوارِ هر اتومبيلي كه شده‌ايم، حتا در روزِ سيزدهِ رجب، ميلاد حضرتِ امير، نوارِ نوحه براي‌مان گذاشته‌اند از حاج باسم كربلاييِ عراقي و حتا حاجِ منصورِ ارضيِ خودمان. براي‌مان گفته بودند كه در زمانِ صدام حملِ نوارِ نوحه، دستِ كم شش ماه زندان داشته است، چه رسد به مراسم عزاداري!

سكوتِ پخشِ صوت مجبورمان مي‌كند كه با راننده حرف بزنيم. راننده از اوضاعِ زنده‌گيِ شيعه و سني در وطنِ ما مي‌پرسد. سيد علي كاشفيِ خوانساري، از رفقاي هم‌سفرِ ما پاك فراموش مي‌كند كه ما پاكستاني بوده‌ايم! جواب مي‌دهد:

- الحمدلله، جيدا جدا!!!

و راننده متعجب در آينه او را نگاه مي‌كند. و محسنِ مومني هر چه‌قدر تلاش مي‌كند تا راننده را مجاب كند كه البته در بعضي نقاطِ پاكستان اوضاع خوب است، راننده قانع نمي‌شود.

در بغداد به خلافِ آن‌چيزي كه ما مي‌پنداشتيم، شيعيان در اكثريت‌اند. اگر چه مساجدِ اهلِ سنت بيش‌ترند و باشكوه‌تر. و اين البته بر مي‌گردد به شيوه‌ي حكم‌رانيِ بعث! راننده توضيح مي‌دهد:

- خانم من شيعه است. اين‌جا مردم با هم مشكلي ندارند. در دوره‌ي صدام هم فقط حزبِ بعث براي شيعيان مشكل ايجاد مي‌كرد.

- خوب! مگر ما شيعه‌ي بعثي هم داريم؟

مي‌خندد! با صراحت و صداقتي مثال‌زدني مي‌گويد:

- من خودم بعثي بوده‌ام! پدرم نيز! خانمم نيز! برادرِ خانمم نيز! شما چه خيال كرده‌ايد؟ مگر مي‌شد در تلفزيون كار كرد و بعثي نبود؟ مگر مي‌‌شد در دانش‌گاه درس خواند و بعثي نبود؟ مگر مي‌شد...

حالا مي‌فهميم كه چرا بسياري از علما در صدورِ فتواي محاكمه‌ي اعضاي حزب بعث تعلل مي‌كنند.

محمد احمد كنارِ قبرِ شيخ عبدالقادرِ گيلاني كردها را نشان‌مان مي‌دهد:

- در يك حكومتِ واحد، مشكلِ ما با كردهاست. شيعه و سني در عراق وحدت دارند. اختلافِ بينِ مراجع شيعه بيش‌تر است از اختلافِ بين شيعه و سني!

حرفش خيلي درست نيست. شيعيان در بحران‌ها كنار هم مي‌ايستند. اما به هر صورت يادِ نمازجماعت‌هاي حرمِ اباعبدالله مي‌افتيم و كمي به راننده حق مي‌دهيم. گاهي وقت‌ها سه روحاني هم‌زمان و با فاصله‌ي چند قدم امامِ جماعت مي‌ايستادند. كنارِ دستي‌ات در سجده بود و تو قنوت مي‌خواندي و پشتِ سرت بلند بلند صلوات مي‌فرستادند!

* * *

سوارِ بر اتومبيلِ گلفِ پاسات محمد احمد كه مثلِ پيكانِ وطنيِ ما در شهر فراوان است، وسطِ بغداد چرخ مي‌زنيم. كنارِ شارع المتنبي كه مركزِ كتاب‌فروش‌هاست مي‌ايستيم. همان خيابانِ انقلابِ خودمان.

عجيب است. تك و توك مغازه‌ها باز هستند. پي‌گيرِ وضعيتِ ادبياتِ داستاني هستم و چيزِ زيادي از نويسنده‌گانِ عراقي نمي‌يابم. بعدتر از شماره‌گان مي‌پرسم و درمي‌يابم كه متوسطِ شماره‌گان زيرِ هزار نسخه است. البته به جز كتاب‌هايي كه اخيراً از بيروت آورده‌اند. از مديرِ انتشارات مي‌خواهم تا كتاب‌هاي لبناني را نشانم دهد... جنود عقل و جهل، اربعين حديث، تفسيرِ سوره‌ي حمد، همه از امام... راننده از ذوق‌زده‌گيِ ما -يعني شيعه‌هاي پاكستاني- سر در مي‌آورد و مشتريِ جواني را نشان‌مان مي‌دهد كه مشغولِ خريدِ رساله‌ي توضيح‌المسائلِ امام است. با زبانِ بي‌زباني طنزِ روزگار را مي‌بينيم. مشتري هشت صدام مي‌دهد و توضيح‌المسائلِ امام خميني را مي‌خرد. كاغذهايي با تصويرِ صدام را مي‌دهد و كتابي مصور به عكسِ امام را مي‌خرد. آن هم درست در مركزِ بغداد. خيال مي‌كنم نمايش اين صحنه براي صدام، دردآورترين نوعِ عذاب باشد.

بگذريم كه در ميانِ كارهاي ناشرانِ لبناني كتاب كيمياء المحبه را نيز مي‌بينيم و در دل آرزو مي‌كنيم كه وزارتِ فرهنگ و ارشاد را از تهران منتقل كنند به بيروت!

* * *

دمِ غروب است و ناگهان بر شهر گردِ مرگ مي‌پاشند. تا بغداد همان بلدِ ميت شود. مردم به طرزي عجيب خيابان‌ها را خالي مي‌كنند و راننده تعجيل مي‌كند كه ما را به سمتِ كاظميه برگرداند. به او مي‌گوييم هنوز دجله را درست نديده‌ايم و او شانه بالا مي‌اندازد.

همان‌جور كه خورشيدِ بزرگِ بين‌النهرين غروب مي‌كند، شهر خلوت مي‌‌شود و به جز نيروهاي امريكايي كسي ديگر را نمي‌بينيم. بگذريم كه در كلِ بغداد حتا يك مورد هم امريكاييِ غيرِ نظامي نديديم. تمام با لباس و فرميشنِ نظامي در دسته‌هايي منظم. كنارِ حازميه هشت امريكايي پياده راه مي‌روند. اولين بار است كه امريكايي‌ها را بدونِ اتومبيل و زره‌پوش و تانك مي‌بينيم. هشت نفر خودشان مثلِ يك وسيله‌‌ي مكانيكي آرايش گرفته‌اند. يك نفر سرِ تفنگش را جلو گرفته است و آرام گام بر مي‌دارد. سه نفر چپ را نگاه مي‌كنند، سه نفر راست را. نفر آخري هم پساپس راه مي‌رود كه پشت را ببيند. اين آرايش حتا ما را نيز در وهم فرو مي‌برد. بي‌راه نيست كه در زمان‌هايي زيرِ سه ساعت پست‌هاي خود را تعويض مي‌كنند...

به كاظميه نزديك مي‌‌شويم. غروب شده است و ترددِ ما در شهر غيرِ عادي است. راننده به مقرِ امريكايي‌ها اشاره مي‌كند و بعد هم كمي آن‌طرف‌تر به راه‌بندي كه وسطِ خيابان است. امريكايي‌ها در صد متري ما ايستاده‌اند و قراول رفته‌اند به سمتِ راه‌بند. اما راه‌بند را بچه‌هاي شيعه‌ي عراقي درست كرده‌اند. مثلِ اولِ انقلابِ خودمان.

- مرحبا بزوارِ كاظمين عليهما السلام!

ما دور از چشمِ راننده كارت‌هاي خبرگزاريِ مهر را به بچه‌هاي مسلحِ راه‌بند نشان مي‌دهيم و او به ما اجازه‌ي ورود مي‌دهد. محمد احمد لب‌خند مي‌زند:

- هر روز اين‌ها راه‌بند را چند متر جلو مي‌كشند! تا چند روزِ ديگر مي‌رسند جلوِ مقرِ امريكايي‌ها...فلما جاء امرنا جعلنا عاليها سافلها!
در همين رابطه :

در همين رابطه:

  نظرات
نام:
پست الکترونيک:
وب سايت / وب لاگ
نظر:
 
   
 
   
   صفحه نخست
   يادداشت
   اخبار
   تازه ها
   يادداشت دوستان
   کتابها
   درباره نويسنده
   تيراژ:٨٦٠٢٥٠
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
 

 
بازديد کننده اين صفحه: ٦٤٩٧
.کليه حقوق محفوظ است
© CopyRight 2008 Ermia.ir & Amirkhani.ir
سايت رسمي رضا اميرخاني
Because when the replica watches uk astronauts entered the replica watches sale space, wearing a second generation of the Omega replica watches, this watch is rolex replica his personal items.