سرلوحهي بيست و نهم : بم ؛ شهري كه خم شد، اما كم نشد! (يادداشتي براي كيهان بچهها)
١- سالِ ٦٩، زلزلهي رودبار نوجوان بودم. بهرام اته، آن زمان نه مهندس اعتمادي بود، نه صاحبِ كمپاني؛ همسنِ ما بود و همدرس. دمِ غروب زنگ زد كه بيا برويم براي كمك! خيلي آموزشي-پژوهشي جوابش دادم: آخر چه كاري از دستِ ما بر ميآيد؟ خيلي غير آموزشي-پژوهشي گوشي را گذاشت و رفت...
بهرام بعدتر براي من از كلِ سفرش به رودبار يك خاطره تعريف كرد. "سرِ ظهر بيل و كلنگ برداشته بوديم و براي كمك ميرفتيم. آفتاب، قيرِ آسفالتِ پشتِ بامِ كجشدهاي را آب كرده بود. قير ذوب شده روي خاك ريخته بود و پاي مرغي توي آن گير كرده بود. مرغ بال بال ميزد و قدقد ميكرد، اما هر دو پايش سفت و محكم توي قير بود و تكان نميخورد. با بچهها خنديديم و رفتيم. غروب كه برگشتيم، روي قيرها كلي پر مرغ ريخته بود. جلوتر رفتيم، هنوز دو پاي مرغ داخلِ قير بود و تكان نميخورد..."
٢- سالِ ٧٥، زلزلهي اردبيل آنقدر عقلرس شده بودم كه بدانم مهم نيست چه كاري از دستِ آدم بر ميآيد. مهم اين است كه آدم همراه غمها و شاديهاي مردمش باشد. در اردبيل به عنوانِ مسؤولِ نصبِ چادرهاي دوازده نفره مشغول به كار شدم. نصبِشان كارِ سختي بود البته. بيش از يك ساعت طول ميكشيد... اما مهمترين كاري كه كردم، نصبِ چادرها نبود.
در روستايي نزديكِ نير، بيش از سه ساعت با اهاليِ روستا زور زديم تا تيري چوبي را از روي كمر گاوي برداريم. گاو را نجات داديم و بعد هم نيم ساعت زحمت كشيديم تا آن را سوارِ وانت كنيم. اين مهمترين كارِ من بود!
٣- توي بم همه چيز به هم ريخته بود. حادثه از هر دو زلزلهي قبلي مهيبتر بود. توي كوچهاي با گروههاي امداد ميدويديم كه هادي صدايم زد و گفت، اينجا را نگاه! نگاه كردم. خانهاي نيمه ويران بود و قسمتهايي از سقفِ گلياش ريخته بود. روي قسمتي از سقفِ خانه دو اتاقكِ قفسمانندِ بزرگ بود و توي قفسهايي كه با توري ساخته بودند، كبوترهاي سفيدي بال ميزدند و خود را به ديوارهها ميكوبيدند. هادي گفت، من ميروم بالا كه اين كبوترها را آزاد كنم. حيف است. از بيآبي و بيغذايي ميميرند. وقت نميشد. رفتيم دنبالِ كار. غروب كه بر ميگشتيم سقف ريخته بود، اما در قفسها باز بودند. روي هوا چشم دوانديم. چند كبوتر سفيد روي ويرانههاي شهر پرواز ميكردند و دنبالِ جاي سالمي براي نشستن ميگشتند...
٤- مرغ و گاو و كبوتر، هر سه، چون اسيرِ دستانِ ما انسانها بودند، در زلزله گرفتار شده بودند. اگر ما آنها را آزاد ميگذاشتيم، هيچزماني در زلزله آسيب نميديدند. زلزله، جزوِ طبيعت است و طبيعت زلزله را مثلِ فصلِ سردِ زمستان تحمل ميكند... شك داريد؟
در بم هيچ درختِ نخلي روي زمين نيافتاده بود. تا به حال هيچكسي در هيچ زلزلهاي درختي را نديده است كه از ريشه در بيايد و به روي زمين بيافتد، حتا وقتي تيرهاي چراغ برق بتونيِ محكم به زمين ميافتند. بايد بياموزيم از آفريدگار طبيعت و مثلِ او بسازيم. هر چيزي را آنقدر بزرگ بسازيم كه تاب بياورد...
توي يكي از خانهها مشغولِ كار بوديم و آوار را كنار ميزديم به دنبالِ مجروحان. توي حياط چشمم به يك درختِ نارنج افتاد. روي شاخههاي درخت پر بود از نارنجهاي درشت. هر كدام به اندازهي يك طالبي. خانهاي كه ما انسانها ساخته بوديم، كاملا ويران شده بود، اما درختي كه خدا ساخته بود، حتا ميوههايش هم نريخته بود. ما چيزي محكم ساخته بوديم، اما خدا چيزي منعطف و لرزان. درختِ خدا را وقتي تكان بدهي، ساقه و برگ و شاخه و ميوههايش هم تكان ميخورند و براي همين نميشكند. اما خانهي انسان را آنقدر محكم ميسازيم كه طبيعت لجش ميگيرد. خانهي انسان نميداند كه بايد با لرزيدنِ طبيعت، او هم بلرزد، كاملاً بر عكسِ درختِ خدا...
در همين رابطه :