تاريخ انتشار : ١٠:٥١ ١٠/٨/١٣٨٨

آيا رضا اميرخاني به زودي خواهد مرد؟ (مطلبي از حسن سلماني در پنجره)
يكم: پيشكش
يادم مي‎آيد بيشتر از شش سال پيش، يك روز تلفن‎ خانه ما زنگ زد. گوشي را برداشتم، صدايي از آن طرف خط پرسيد: آقاي سلماني؟ گفتم: بله، خودم هستم. گفت: آقا حسن سلماني؟ گفتم: بله خودمم. شما؟ گفت: من اميرخاني هستم، يكي از نوشته‎هاي شما به دست من رسيده است، خواندمش، همين الان. آن‎قدر ذوق‎زده شده‎ام كه نمي‎توانم چيزي بگويم، فقط گفتم به شما زنگ بزنم و بگويم كه آن را خوانده‎ام و خيلي ذوق‎زده هستم. گفت كه بعدا با من تماس مي‎گيرد و در فرصتي مناسب با هم حرف مي‎زنيم. اين آغاز آشنايي من با يك نويسنده مشهور بود. متني كه از نظر خواهيد گذراند نه يك نوشته يا يك انتقاد بلكه يك قدرداني است از تواضع و لطف در حق جواني نوزده ساله كه در آن روزها در ازدحام حجم بي‎اعتنايي و سردي فضاي فرهنگي اين مملكت سردرگم بود... آن متني را كه اميرخاني خوانده بود و به قول خودش تا آن حد ذوق‎زده‎اش كرده بود – كه به يقين مي‎دانم آن‎قدرها هم خوب نبوده، اين تعريف به سبب لطف اميرخاني بود نه به‎خاطر حسن آن نوشته – الان با من نيست. حتي نمي‎دانم چه نوشته بودم. براي من بي‎اهميت بود. ولي براي آقارضا اميرخاني مهم بود... آن‎قدر مهم بود كه به آن متن توجه كرد و براي صاحب آن نوشته وقت گذاشت. گشت و گذارهاي او با يك جوان نوزده ساله در ونك و بعدش در هر جاي ديگر و تماس‎هاي تلفني او – كه پيگيرانه من را حتي اگر در خانه اقوام به مهماني رفته بودم مي‎يافت – همه و همه نتيجه‎اي داد. نتيجه‎اش آزادي از فضاي غم‎زده و افسرده‎اي بود كه در آن سال‎ها دچارش بودم... به هرحال، اميدوارم ساير اهالي فرهنگ و فضيلت و فرزانگي – گاهي فقط گاهي – احساس كنند كه به‎جز نوشتن كتاب جديد كه مي‎تواند موجب شهرت و محبوبيت‎شان بشود، قادرند تا كارهاي ديگري هم انجام دهند. مثل گوش سپردن به حرف‎هاي يك جوان. به دردهاي يك جوان.به‎زعم من جوانان اين مملكت و به تبع آن مشكلات فكري، فرهنگي و روحي آن‎ها به ورطه فراموشي سپرده شده‎اند. به‎ويژه از نگاه ساكنان سكوي سياست از حيز اهميت خارج‎اند... در اين شرايط آن‎ها كه مي‎فهمند كارشان سخت‎تر مي‎شود، و اگر هنوز به چيزي به‎نام مسئوليت اعتقاد داشته باشيم، مسئوليت‎شان سنگين‎تر. اميرخاني به جوان‎ها فكر مي‎كند، به مردم مي‎انديشد. براي همين من ستايشگر او و سپاسگزار مرامش هستم. اين نوشته هم پيشكش به خودش.

دوم: فقط...
در اين نوشته ما به بررسي رمان‎هاي اميرخاني پرداخته‎ايم؛ لذا بديهي است كه آن‎چه گفته شده است شامل ساير آثارش (ناصر ارمني، داستان سيستان، نشت نشا و سرلوحه‎ها) نمي‎شود. ضمنا اين نوشته كاري ندارد به اين‎كه اميرخاني خوب داستان مي‎نويسد يا نه؟ كاري هم ندارد به اين‎كه سوژه‎هاي داستان‎هايش جذاب هستند يا نه؟ اين نوشته تحليلي موجز است درباره نوع دغدغه‎ها و دردهاي شخصيت‎هاي نوشته‎هاي اميرخاني، همين.

سوم: اصل مطلب؛ قصه‎هاي اميرخاني
ارميا
چند نفر از رزمنده‎هاي ما پدرانشان با وعده «بي‎ام‎و» آن‎ها را از رفتن به جبهه باز داشتند؟ كدام‎يك از مردان بعد از جنگ، آرمان‎هاي از دست رفته‎شان را در يك سفر ارديبهشتي در جنگل‎هاي شمال جست‎وجو مي‎كنند؟ كدام عاشق خميني اضطراب بعد از فوت امام را با خرد شدن استخوان‎ها در تشييع جنازه امام و خيال مردم در آن گيرودار، به آرامش تبديل كرده است؟ عشق ارميا به امام در داستان «ارميا» سرد و باورناپذير است. شبيه فيلم‎هاي سفارشي. از سوز دروني و دل‎سوختگي ارميا كه بايد بعد از فوت محبوب و معشوقش از او شاهد باشيم، هيچ خبري نيست. همان دل‎سوختگي كه از عاشقان خميني در فيلم‎هاي مستند و عكس‎هايي كه از خرداد شصت‎وهشت به‎جا مانده، بارها و بارها ديده‎ايم. گويا ارميا يك توريست است كه توريستي به جبهه مي‎رود، توريستي به جنگل مي‎رود و بعد هم توريستي به تشييع جنازه رهبر انقلاب ايران. منتها زيركي اميرخاني ايجاب مي‎كند با نمادهاي جبهه، كه در جبهه همراه ارميا مي‎كند، و با نقص امكانات سفر در سفر شمال، اين توريست بودن و گردشگري ارميا را مخفي كند. همان‎گونه كه در صحنه پاياني رمان با خردشدن استخوان‎ها تلاش كامل‎تري اتفاق مي‎افتد. به هرحال، ارميا يك رزمنده واقعي نيست. لااقل خيلي واقعي نيست.

از به:
به نظر شما در دهه هفتاد، دغدغه يك جانباز چه چيزهايي مي‎تواند باشد؟ بهتر است احتمالات مختلف را با هم بشماريم:
١. جانبازي را تصور كنيد كه به‎خاطر دور شدن جامعه از آرمان‎هاي انقلابي سابق، مدام رنج مي‎برد. او آرزو مي‎كند مردم اطرافش دست از دنياگرايي بردارند و به آرمان‎هاي اصيل برگردند.
٢. جانبازي را تصور كنيد كه در فقر به‎سر مي‎برد و هزينه‎هاي درماني و معيشتي او را رنج مي‎دهند. او آرزو مي‎كند كه به طريقي مشكلات مادي‎اش حل شود.
٣. جانبازي دچار مشكلات خانوادگي شده است. تعارض او با همسرش يا با فرزندانش او را عذاب مي‎دهد. او آرزو مي‎كند كه خانواده‎اش او را درك كنند.
٤. مورد ديگري به‎خاطر ضعف جسمي، احساس بيهودگي مي‎كند. او افسرده شده و اين فكر كه به درد هيچ‎كاري نمي‎خورد، دايم او را اذيت مي‎كند. آرزو داشت كه اصلا وجود نداشت. يا اين‎كه مي‎توانست براي خود و جامعه‎اش مفيد باشد.
٥. جانبازي ديگر از اين‎كه شهيد نشده ناراحت است. آرزو مي‎كند به خيل دوستان شهيدش بپيوندد.
٦. جانبازي ديگر از بيماري رنج مي‎برد. آرزويش بهبودي و يا مرگ است.
٧. جانبازي كه احساس مي‎كند سربار ديگران شده و به‎خاطر بيماري‎يا نقص عضو، ديگران را عذاب مي‎دهد. او آرزو مي‎كند كه يا زودتر بهبود يابد يا اين‎كه از دنيا برود.
و احتمالا مواردي ديگر.حالا بايد پرسيد كه رنج جانبازي كه داستان «از به» درباره‎اش حرف‎ مي‎زند چيست، و نيز آرزوي اين جانباز چيست؟جالب اين‎جاست كه جانباز داستان «از به» از هيچ كدام از موارد بالا رنج نمي‎برد، بلكه از اين‎كه نمي‎تواند ماند سابق پرواز داشته باشد ناراحت است. البته شايد در بدو امر و با خواندن برخي ازصحنه‎ها به نظر بيايد كه او نيز مانند بسياري ديگر از نقص عضو و يا احساس سربار بودن عذاب مي‎كشد، حال آن‎كه اين‎طور نيست. درد جدي او محروميت از پرواز است. او كه يك خلبان است، به مفيد بودن نمي‎انديشد. لذا از تعليم دانشجويان خلباني ارضا نمي‎شود. او فقط به پرواز مي‎انديشد. آرزو مي‎كند مانند دوران سلامتش، هواپيمايي را شخصا در آسمان به پرواز درآورد. وقتي براي لحظاتي مي‎تواند كنترل يك هواپيما را به‎عهده بگيرد خشنود و آرام مي‎شود.

من او:
فرض كنيد شما عاشق مي‎شويد. به عشق خود نمي‎رسيد، چرا؟
١. معشوق شما را نمي‎خواهد.
٢. مخالفت‎هاي ديگران مانع مي‎شود.
٣. حوادث قهري مانند جنگ يا فوت معشوق شما را ناكام مي‎كند.
٤. به يك دليل خاص مثلا وجود يك رقيب يا عاشق ديگر، ترجيح مي‎دهيد ايثار كنيد و پا پس بكشيد.
٥. شما نه به‎خاطر يك رقيب و با انگيزه ايثار بلكه به‎خاطر يك عقيده خاص درباره عشق ترجيح مي‎دهيد به وصال نرسيد. از ديد عموم مردم تمام چهار حالت اول ممكن است. اما حالت پنجم يك دليل سست و خيالي براي ناكامي به نظر مي‎رسد؟ علي در «من او» ترجيح مي‎دهد به عشق خود نرسد چون عشق پاك را آن‎گونه مي‎بيند كه اميرخاني سعي دارد تفسير كند. حال جاي اين سئوال است كه يك پسر كه واجد يك عشق پاك و به اصطلاح افلاطوني است، آيا به چنين حماقتي تن مي‎دهد؟
عاشق فقط به وصال فكر مي‎كند؛ همين و بس. به تعبير حكيمان كه درباره عشق فرموده‎اند: «علاج الا الوصال».
به گمان من اميرخاني خود، تاكنون عاشق نشده است. يا لااقل در زمان نوشتن «من او» با حالات عاشقانه‎اش فاصله‎اي فراوان داشته. والا به‎جاي آن‎كه علي را جواني توصيف كند كه در تحليل‎ها و كش‎وقوس‎هاي فكري و فلسفي به‎سر ببرد، او را يك شيفته به تصوير مي‎كشيد كه مدام به فكر رسيدن به معشوق است.
علي «من او» را مقايسه كنيد با عاشق‎هاي آثاري مثل «خسرو و شيرين»، «ليلي و مجنون»، «ويس و رامين»، «شيرين و فرهاد»، «ناظر و منظور» و ساير داستان‎ها. به‎زعم تمام شاعران و راوياني كه آن قصه‎ها را روايت كرده‎اند، عاشق به دنبال وصال است:
مي‎سوخت به آتش جدايي
نه دود در او، نه روشنايي (نظامي، ليلي و مجنون، در وصف ليلي)
نياسودي ز وقت صحبت تا شام
بريدي كوه بر ياد دل‎آرام
به الماس مژه ياقوت مي‎سفت
ز حال خويشتن با كوه مي‎گفت
كه: اي كوه ار چه داري سنگ خاره
جوانمردي كن و شو پاره‎پاره
نياسايد تنم ز آزار با تو
كنم جان بر سر پيكار با تو (نظامي، خسروشيرين)
هركجا سلطان عشق آمد نماند
قوت بازوي تقوا را محل (سعدي، گلستان)
ز ديدنت نتوانم كه ديده دربندم
وگر مقابله بينم كه تير مي‎آيد (سعدي، گلستان)
تمام اين موارد، در توصيف عشق مجاز آمده است كه البته قطره‎اي از درياي ادبيات غنايي زبان فارسي است. علاوه‎بر ادبيات كهن، در رمان‎هاي امروز هم عشاقي كه توصيف شده‎اند، هيچ‎كدام به علي در «من او» شباهت ندارند. حتي رمان‎هاي غيرعاشقانه، آن‎جا كه به فصل‎هاي عشقي مي‎رسند توصيفاتي بسيار شورانگيز و عميق دارند. به‎طور مثال مقايسه كنيد علي را در «من او» با آيدين در «سمفوني مردگان» (عباس معروفي). جالب اين‎جاست كه «سمفوني مردگان» به هيچ‎وجه يك رمان عشقي نيست فقط در يكي دو فصل، برخي حالات عاشقانه را از آيدين شاهد هستيم. البته بنده به هيچ‎وجه موافق مقايسه اين‎گونه‎اي نيستم، اما جهت تقريب ذهن ناگزير از مثال شدم.
علي يك جست‎وجوگر دانايي است. او مي‎خواهد بداند؛ و موضوع دانش او «عشق» است. پس او يك عاشق نيست، صرفا كسي است كه مشغوليت فكري دارد، اگرچه در صحنه‎هايي اميرخاني سعي دارد او را واجد احساسات و شور عاشقانه نشان دهد، اما يا اين توصيف عواطف علي آن‎قدر كليشه‎اي است كه در اين عرصه ناكام مي‎ماند يا اين‎كه آن‎قدر محدود است كه باورپذيري عاشقي علي را در كل رمان براي ما حاصل نمي‎كند.
تفاوت‎ عاشق واقعي با علي تفاوت عارف و فيلسوف است. عارف نمي‎خواهد بداند حقيقت چيست بلكه مي‎خواهد به حقيقت برسد. اما فيلسوف به‎دنبال فهم حقيقت است. درست مثل علي در «من او». تصويري كه اميرخاني از علي مي‎سازد بيشتر به يك جست‎وجوگر مي‎ماند تا به عاشق. البته توجيهاتي كه با زبان عرفاني و از دهان درويش مصطفي بيان مي‎شود، اين تناقض را مخفي مي‎دارد و مخاطب خيال مي‎كند كه كارهاي علي توجيه عرفاني دارد. حال آن‎كه در واقع آن جملات ظاهرا عارفانه كه از زبان يك درويش بيان مي‎شود، در توجيه اعمال عاقلانه عاشق داستان ما ناكام است.

بيوتن
جواني به آمريكا مي‎رود تا داستان عشق، دغدغه‎هاي ايدئولوژيك و آرماني، افكار ديني و زندگيش در آمريكا بتواند قصه «بيوتن» را شكل دهد. باز هم قصه‎اي شيك، آدم‎هايي (غالبا) جنتلمن، محيطي «هاي كلاس» و يك زندگي خوب و زيبا. زشتي‎هاي اين زندگي هم خيلي زشت نيستند. اميرخاني خود مدتي در آمريكا زندگي مي‎كند. چرا؟ لابد تا «بيوتن» را بنويسد.
حالا چرا بايد «بيوتن» را بنويسد؟ لابد تا به تعارض بين سنت و مدرنتيه بپردازد، بين دين و بي‎ديني و بين آرمان‎گرايي و دنيا‎طلبي.
حالا اين سئوال پيش مي‎آيد كه آيا نمي‎توان از نگاه يك بچه شهرستاني فقير كه در تهران يا يك شهرستان دانشجوست، به تعارض بين اين مفاهيم پرداخت؟ آيا زندگي در ايران و در اين خيابان‎ها و با اين تلويزيون، ماهواره، اينترنت و آدم‎ها آن‎قدر ظرفيت نداشت كه اميرخاني بتواند به مقولات موردنظر در «بيوتن» بپردازد؟
قطعا داشت. اما اميرخاني بايد به خارج مي‎رفت و رماني را شكل مي‎داد كه سير رمان‎هاي قبلي‎اش را ادامه دهد. سوژه‎هايي كه دغدغه مردم نيستند. وقايعي كه در محيط‎هايي اتفاق مي‎افتند كه اكثر جوان‎هاي ايراني آن را نديده‎اند، شايد هم همين كنجكاوي آن‎ ها براي كشف آن محيط‎ها، سبب خواندن «بيوتن» بشود. اما به گمان نگارنده اين‎ها به ماندگاري نام و خاطره اميرخاني در تاريخ ادبيات و رمان فارسي خلل وارد خواهد ساخت.
به‎راستي چرا اميرخاني از نوشتن قصه عشق واقع‎گرايانه يك پسر ناتوان است؟ پسري كه با مخالفت خانواده دختر مواجه مي‎شود.
پسري كه به‎خاطر نداشتن شغل و ماديات در رسيدن به معشوق ناكام مي‎ماند؟ داستاني كه هر روز و هر لحظه در اين دنيا اتفاق مي‎افتد. چرا بايد داستان عشقي اميرخاني تا اين حد خيالي، آرماني و خاص باشد؟
چند نفر از عاشق‎هاي دور و بر ما مشكل و دغدغه علي در «من او» را دارند؟
چرا جانباز اميرخاني يك درد عمومي ندارد؟ چرا دغدغه‎اش تا اين حد شيك و سانتي‎مانتال است؟
همه قهرمان‎هاي اميرخاني از طبقه مرفه جامعه هستند. رزمنده پولدار (ارميا)، عاشق پولدار (من او)، جانباز پولدار (از به) و بالاخره يك مسافر، عاشق و حديث نفس‎گو كه باز هم پولدار است (بيوتن).
قشر فقير و حتي متوسط در اكثر جاها از نگاه اميرخاني موجوداتي بي‎ارزشند؛ آن‎قدر بي‎ارزش كه اميرخاني به دردهاي آن‎ها و آرزوهايشان هيچ كاري ندارد و در مورد آن آرزوها چيزي نمي‎نويسد. مثلا روستاييان در «ارميا»، يا حاشيه‎نشين‎ها در «من او».
به‎راستي در جامعه 70ميليوني ما چند صد نفر يا چندهزار نفر مثل قهرمان‎هاي داستان‎هاي اميرخاني زندگي مي‎كنند؟ به نظر من اين براي اميرخاني يك ضعف بسيار بسيار بزرگ است.
فروش فراوان آثار او امروز مرهون سه چيز است: شهرت، رسانه و نيز قلم و بيان شيرينش. اما معلوم نيست اين سير تا كي ادامه يابد. به پندار حقير اگر اميرخاني براي رمان‎هاي بعدي خود به دنبال سوژه‎هاي عمومي‎تر و دردهاي واقعي‎تر نرود، كم‎كم دچار سير نزولي در استقبال دوستدارانش خواهد شد. اين را مي‎توان از تفاوت اقبال مردم به «بيوتن» با «من او» فهميد.
اميرخاني بيوتن (1387) بسيار مشهورتر و محبوب‎تر از اميرخاني سال 1378 بوده. رسانه نيز آن‎گونه كه به كمك «بيوتن» آمد هرگز به كمك «من او» نيامده بود...
شايد بگوييد كه اميرخاني سراغ موضوعات كليشه‎اي نمي‎رود و سراغ سوژه‎هايي مي‎رود كه كمتر درباره آن‎ها نوشته‎اند. حال آن‎كه اين هم غلط است. به قول معروف – كه شايد به نظر خيلي‎ها قول علمي نباشد – موضوع ادبيات چند چيز معدود بيشتر نيست، اين نوع ديگرگونه روايت ما از موضوعات معدود است كه ادبيات وسيع ملل مختلف را شكل داده است.
اميرخاني قايل است دو چيز، يك نويسنده را مي‎تواند موفق بدارد: يكي مطالعه و ديگري سفر. او از معدود نويسندگاني است كه از راه نوشتن ارتزاق مي‎كند. مشكل مالي ندارد. از لحاظ خانوادگي متمول به حساب مي‎آيد. لذا فرصت و فراغت مناسب براي خواندن و سفر داشته است. او قايل است نويسنده بايد تجربه كسب كند و سفر را براي اين مهم ضرورري مي‎داند. اما جاي اين سئوال باقي است كه كدام سفر نويسنده را تجربه‎مند مي‎سازد؟ اگر ما در غالب يك توريست به ميان عشاير كرد خراسان برويم و چند روزي يا چند هفته‎اي در ميان آن‎ها زندگي كنيم، به‎راستي صاحب تجربه مي‎شويم؟ جواب اين سئوال براي همه روشن است. براي همين هم تفاوت آشكار «درد»ي كه در رمان كليدر وجود دارد با بي‎دردي آثار اميرخاني مشخص مي‎شود. حتي آثار كوتاه‎تر محمود دولت‎آبادي ( مثل آوسنه بابا سبحان) اين مشخصه را دارد.
ما اسم اين مشخصه را درد مي‎گذاريم. دردي كه تا نويسنده‎اش صاحب آن نباشد نمي‎تواند در آثار خود، آن را به تصوير بكشد. سبك زندگي در اين ميان بسيار مهم است. اين‎كه آدم در زندگي‎اش سختي‎هايي را تحمل كند، بعد به روايت آن سختي‎ها بپردازد.
در كتاب «ما نيز مردمي هستيم»، اميرحسن چهل‎تن و فريدون فرياد به گفت و شنيدي با محمود دولت‎آبادي نشسته‎اند. در آن‎جا اين دو از سرنوشت عجيب و غريب، كارگري، كشاورزي، چوپاني، كفاشي، پادويي، دوچرخه‎سواري و هزار فعله‎گري ديگر كه در زندگي دولت‎آبادي اتفاق افتاده شگفت‎زده مي‎شوند. اما دولت‎آبادي مي‎گويد همين بدبختي‎ها و فقر و سختي كشيدن‎ها او را نويسنده كرده است. از اين دست شاعران و نويسندگان فراوانند. نمونه‎هاي داخلي‎اش مانند نادر ابراهيمي، جلال آل‎احمد، قيصر امين‎پور، شهريار، فروغ، شريعتي و... .لازم نيست هنرمند گرسنگي كشيده باشد، اما بايد دردي داشته باشد تا سخنش، دودآلود آتش درون دردناكش باشد. دردهاي فروغ و شريعتي با هم سخت متفاوتند. اولي دردهايي انساني (به‎معناي فطري و گاه غريزي) دارد و دومي به اسلام به‎مثابه يك ايدئولوژي باور دارد، دردش درد دين است.
اما وقتي آثار هركدام را مشاهد مي‎كنيم، متأثر مي‎شويم. چه كسي است كه وقتي اشعار فروغ را مطالعه مي‎كند، يا فيلم «خانه تاريك است» را مي‎بيند اسير دردي عميق نشود.
دردي كه نه فكر را، بلكه روح و تمام وجودت را در حجمي عذاب‎‎آلود فرو مي‎برد. همان تأثيري كه گاه با نوشته‎هاي شريعتي و يا اشعار قيصر و داستان‎هاي جلال در خود احساس مي‎كني.
اما گويي آثار اميرخاني مأمورند به اين‎كه مدام فكر آدم را درگير كنند. هرچند اين نيز هنري است در نوع خود ستودني.

چهارم: بايد تمام آن‎چه منم را عوض كنم... خلاص!
اميرخاني را دوست دارم پيش از همه و بيش از همه بابت شخصيتش. او يك انسان است؛ و اين از نگاه من كه نويسنده بودن و يا شاعر بودن را امتياز و قدر و منزلت نمي‎دانم، سخت ارزشمند است.
اميرخاني را مي‎ستايم به‎خاطر نثر روان و بيان خوبش و بازي‎هاي زباني‎اش. اميد دارم در هيچ‎جاي اين نوشته، بوي جسارت به شخص، شخصيت و آثار اين مرد محبوب ادبيات ايران به مشام مخاطب نرسد.
اگر چنين شده باشد، عذر متواضعانه‎ام را به حضور نويسنده‎اي افتاده مي‎برم و كار خود با كرمش حواله مي‎دارم. به نظر من اگر اميرخاني بخواهد در اين اوضاع دوام بياورد و خلاقيت داستاني‎اش به پايه خلاقيت زباني‎اش نزديك شود، بايد كه شيوه‎اي نو دراندازد. اين‎ها صرفا يك نظر است و هر نظري مي تواند اشتباه باشد، و البته؛ مي‎تواند درست باشد...

در همين رابطه :
ماخذ: هفته‌نامه‌ي پنجره

  نظرات
نام:
پست الکترونيک:
وب سايت / وب لاگ
نظر:
 
   
 
   
   صفحه نخست
   يادداشت
   اخبار
   تازه ها
   يادداشت دوستان
   کتابها
   درباره نويسنده
   تيراژ:٨٦٠٢٥٠
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
 

 
بازديد کننده اين صفحه: ٧٠٥٦
.کليه حقوق محفوظ است
© CopyRight 2008 Ermia.ir & Amirkhani.ir
سايت رسمي رضا اميرخاني
Because when the replica watches uk astronauts entered the replica watches sale space, wearing a second generation of the Omega replica watches, this watch is rolex replica his personal items.