قسمتي از مقالهي بلندِ منتشر نشدهي "نفحات نفت"؛ پيشتر عهد كرده بودم كه تا كاري را تمام نكردهام منتشر نكنم. چه ميتوان كرد وقتي سعيد زاهديان عزيز، دوستِ ورزشينويس، اين پرت و پلا را به چيزي ميگيرد و...
فوتبال نفتي!
رفيقِ شاعرِ ما، مرتضا اميريِ اسفندقه، سالها پيش شعري گفته بود با مضموني اجتماعي به اسمِ "كدام استقلال، كدام پيروزي؟!". شايد اين سوال خارج از مضمونِ موردِ نظر شاعر كه برميگشت به چشماندازِ عدالتِ اجتماعي، در اين نوشته نيز مطلعي باشد براي تقربي ديگر از سمتِ اجتماعيات به مديريتِ نفتي.
فوتبال، خارج از خوشآيند و بدآيندِ ما، هنرِ هشتمِ روزگارِ ماست. و چونان باقيِ هنرها چارهاي ندارد الا اين كه مردمنهاد باشد و تا اين گونه نباشد، هنر نميشود اصالتا. پس فوتبال نيز آينهاي است براي شناختِ جامعه. در اسپانيا، باسكيِ جداييطلبِ انقلابيِ نزديك به آنارشيستها و دورِ از فاشيستها، ميرود به سمتِ بارسلونا به عنوانِ يك نماد و طرفدارِ دولتِ مستبدِ سلطنتيِ فاشيستي، ميرود به سمتِ رئالِ مادريد؛ كه رئال همان رويالِ سلطنتي باشد و مادريد هم پايتخت نظامِ مستقر. پس در نظامي سياسي، دو تيمِ فوتبال، دو تيمِ هدف ميشوند و با تغييرِ ساختارهاي نظامِ سياسي، هر زمان نو ميشوند و خود را بازسازي ميكنند در تعاريفِ جديد. هنوز هم بارسلونايي با نظمِ مستقر مشكل دارد و رئالي طرفدارِ كهكشاني منظم از ستارههاي گرانقدر است در جهانِ كاپيتاليستها. هنوز هم بارسلونا جريمه ميشود براي بيحرمتي به سرودِ ملي و رئال بيشترين سهم را ميگيرد در تيمِ ملي.
صنعتِ قانونيِ شرطبندي با حواشيِ فراوانِ جذاب و غيرقانونيش و البته سودِ بالايش -بعد از تجارتِ موادِ مخدر، در ايتاليا پاي مافيا را باز ميكند به مستطيلِ سبز و اگر چه تيمها به قدرت و ثروت متصل شدهاند، مثلِ يوونتوس به فياتِ آنيلي و ميلان به قدرتِ سياسيِ برلوسكُني اما رقابتشان رقابتي ميشود واقعي. امكانِ دسترسيِ هر تيم به منابعِ ثروت و قدرت، با متغيرِ كوچكتري به نامِ ورزشِ فوتبال، كمك ميكند تا رقابت شكل بگيرد.
در اماراتِ خودمان هم پاي شيوخ به عنوانِ گرههاي متمركزِ قدرت و ثروت باز ميشود به باشگاهداري و كمكم عرب رساند به جايي كار را كه ورزشگاهِ امارات بسازند وسطِ لندن براي آرسنال... رقابتِ واقعيِ عشيرهها و قبيلهها در قالبِ شيوخ باعث ميشود تا باز هم رقابتي واقعي شكل بگيرد، ميانِ گرههاي متمركزِ قدرت و ثروت.
* * *
برسيم به وضعِ فوتبالِ كشورِ خودمان. با تعدادِ طرفداراني كه مايهي رشكِ همهي جوامعِ فوتبالي است. برسيمِ به دوقطبي كه همين استقلال و پيروزي باشند كه دعواها و حاشيههاشان به طورِ طبيعي –به دليلِ تاثيرگذاري عميق روي قشرِ وسيعي از جامعه- بايستي از كلانترين پروندههاي امنيتي و اطلاعاتيِ كشور باشد، كه نيست...
بنا بر همان ساختمانِ فوتبالِ ماتادورهاي اسپانيايي، عقلي در ايرانِ پيش از انقلاب پيدا ميشود و باشگاهي ميسازد به نامِ تاجِ تهران كه همان رئالِ مادريد باشد. با توجه ويژه به تيمهاي پايه، رفتارِ حرفهاي و نظاممند با بازيكنان، آداب و اخلاقِ نظامي، جوري كه در يك نظامِ مستبدِ سلطنتي، سرهنگها مديريتِ تاج را به عهده ميگيرند، و البته پولِ فراوان كه به دليلِ نزديكيِ باشگاه با قدرتِ متمركز دستيافتني است.
باشگاهِ تاج در ميانِ قشرِ فرهيختهتر جامعه، دانشجويانِ غيرِ سياسي، كارمندانِ نظامِ دولتي و سلطنتي طرفدار پيدا ميكند.
از آن سو، در يك سيستمِ زنده، شاهين كه نمونهي يك تيمِ مردميِ اخلاقي است، مجبور ميشود آرام آرام پيراهنِ سرخِ پرسپوليس را بپوشد. باشگاهي مهاجمتر و رقيبتر براي تاج. باشگاهي به شدت مردمي؛ با ستارههايي كه براي پول بازي نميكنند، زندهگيهاي سالمتري دارند، با رنج و شاديِ مردم همراهي ميكنند؛ جوري كه مشهورترين خوانندههاي مردمي مجبور ميشوند برايشان تصنيف بخوانند كه پروينِ پاطلايي، هنوز اميد مايي...
پس باشگاهِ پرسپوليس تبديل ميشود به تيمي كه حتما به انگيزههاي سياسيِ مخالفانِ سلطنت نزديك ميشود، در ميانِ قشرِ جنوبِ شهريِ تهران و شهرهاي بزرگ، طرفدار پيدا ميكند و مخالفتش با تاج، مهمتر ميشود از يك رقابتِ ورزشي.
پاي دستگاههاي امنيتي وسط ميآيد و محبوبيتِ ستارههاي قرمز موجباتِ هراسِ ايشان را فراهم ميآورد. مبادا كه اتفاقي تختيوار رخ دهد...
پس مثلا عليِ پروين كه محبوبترين ستارهي مردميِ فوتبالِ ايراني است، در تيمي كه روبهروي تيمي سلطنتي ميايستد، بايستي لقبي پيدا كند كه دههها بعد بر سرِ زبانها بيافتد: "سلطان"... كنايهاي روشن از اوضاعِ تاجيها...
پس هم او بايستي پنهاني در دههي پنجاه، با تيمش به قم برود و با تيمِ جوانانِ حوزهي علميه بازي كند. خودش درونِ دروازه بايستد و فاصلهاي معقول داشته باشد با دفاعِ تيمِ مقابل كه در آن سيداحمدِ خميني بكِ وسط بازي ميكند و علياكبرِ محتشمي بكِ چپ! و راستي در دههي شصت، همين عليِ پروين از آشناييِ قديمي با حاج احمد آقا استفاده ميكند و از امام استفتاء ميكند بازيِ باشگاهي را در ميانهي جنگِ جوانان در جبههها و پاسخِ هوشمندانهي امام را ميگيرد به اين مضمون كه جبههي شما همان زمين است و نشاطي كه شما به مردمِ پشتِ جبهه ميدهيد، اجر جنگِ رزمندهگان را دارد...
و همين عليِ پروين است كه مجبور ميشود به دليلِ خاستگاهِ مردميش با شاديها و رنجهاي مردمانش همراه شود، جوري كه با فتواي نهاييِ امام براي دفاعِ سراسري –به نقلِ از داوودِ اميريانِ نويسنده- خود را با بي.ام.دبليوي آخرين مدلش ميرساند به دوكوهه، كنارِ بچههاي جنگ...
حالا همين عليِ پروين، عاقبت بعد از سه دهه از گذشتِ انقلابِ اسلامي ميفهمد دولت بازي را در دست گرفته است. نه پرسپوليسي مانده است و نه تاجي. و از همه بيشتر خودِ او و امثالِ او در اين ميان بازي خوردهاند. شايد براي يك تاجيِ قديمي اتصالِ به دولت چندان امرِ عجيبي نباشد، اما براي كسي مثلِ علي پروين روشن است كه چنين اتصالاتي، چه افتضاحاتي به بار خواهد آورد.
علي پروين به خوبي و با عمقِ جان متوجه شعرِ اميري اسفندقه، از زاويهاي ديگر ميشود. ميفهمد كه حالا ديگر بايستي بلند فرياد كشيد:
- كدام استقلال، كدام پيروزي؟!
* * *
كدام استقلال و كدام پيروزي وقتي هر دو متصل ميشوند به شيرِ نفتي كه دستِ رئيسِ ورزشِ كشور است؟! و رئيسِ ورزشِ كشور، خودش با خودش رقابت ميكند، البته زيرِ نظرِ داورِ خارجي! كدام استقلال و كدام پيروزي زماني كه سياستِ نفتي، به خيالِ خامِ رايِ هواداران، در مديرانِ اين دو باشگاه اعمالِ نظر ميكند؟
بگذار اسفبارترين واقعهي مديريتي يكي از اين باشگاهها در طولِ تاريخِ انقلابِ اسلامي را شرح دهم. رئيسجمهوري آبي، حوارييي دارد قرمز. حواريِ قرمز، در جايي به نامزدِ موردِ علاقهي رئيسجمهور براي شهرداري راي نميدهد و آن نامزدِ موردِ علاقه كه دستِ كم، وزارتي در تيمِ رئيسجمهور، سهمش بود، به چيزي بالاتر از رياستِ ورزشِ كشور نميرسد. در دورهي بعديِ رايگيري براي شهردار، رئيسجمهورِ آبي، از حواريِ قرمزش ميخواهد كه اينبار به نامزدِ جديدِ موردِ علاقهي وي راي دهد و در عوض مديريتِ باشگاهِ قرمز را بگيرد. حواري، اطاعتِ امر ميكند و راي ميدهد، و البته نامزدِ موردِ نظرِ جديد باز هم راي نميآورد. اما رئيسجمهور به قولش عمل ميكند و حواريِ قرمز ميشود رئيسِ باشگاهِ قرمز. در عرضِ يكسال، بر اثرِ مديريتِ خوب، سانحه، بخت يا هر اتفاقِ ديگري، تيمِ قرمز در عينِ ناباوري بعد از سالها قهرمان ميشود. حالا اين حواريِ رئيسجمهور و مديرِ باشگاهِ قرمز، به محبوبيتي بينظير دست مييابد و طبيعتا اين امر را رئيسِ ورزش كه زخمخوردهي قديميِ حواري است و نامزدِ قديمِ شهرداري، برنميتابد! پس، يكهو پيچِ شيرِ نفتِ باشگاهِ قرمز را ميبندد و حواريِ بدبخت، با درخشانترين كارنامه، چارهاي غير از استعفا پيدا نميكند!!
به اين ترتيب باشگاهِ قرمز به دليلِ يك راي نامربوطِ سياسي به شهردار، بدبخت ميشود! به همين راحتي!! و دستِ كم سي ميليون هوادار هم محلي از اعراب ندارند، و رئيسِ ورزش ميتواند قبلِ خوابِ قيلوله كه از استحبابات است، شيرِ نفت را جوري بپيچاند كه گوشِ مدير و هوادار و باشگاه شش دور بپيچد، خيلي سهمگينتر از ضربتِ ششتاييها!
وضعِ آبي هم بهتر از اين نيست. مديرِ دولتي بهدستور و بهفرموده ميآيد و ميرود و هيچ هويتي براي اين دو تيمِ باهويت باقي نميماند. فقط عبارتي ژورناليستي باقي ميماند به نامِ دو باشگاهِ مردمي! كه مردم در آنها هيچ نقشي ندارند...
و راستي اگر مردم نقش داشتند، مگر ميشد مديرِ موفق را بهفرموده جابهجا كرد؟!
بعد ميآييم كميتهي انضباطي درست ميكنيم و مچگيري ميكنيم از بازيكنِ فوتبال با شش كلاس سواد و مدام بيانيه ميدهيم...
وقتي مديرِ فوتبالي بهفرموده و شش ماه يكبار، تغييرات ميكند، به طورِ طبيعي بازيكنسالاري به وجود ميآيد. مديري كه نه سرمايهدار بوده است، نه سرمايهساز بوده است، نه اعتبارِ ورزشي دارد و نه اعتبارِ مديريتي، با طولِ دورهي شش ماه به صورتِ متوسط كجا ميتواند به ستارهاي با طولِ دورانِ بازيگريِ لااقل ده سال و دستمزدي لااقل بيست برابر، امر و نهي كند؟! بازيكنسالاري معلولِ طبيعيِ مديريتِ ورزشيِ دولتي در كشورِ ماست.
* * *
كدام استقلال و كدام پيروزي؟!
علي پروين بعد از سي سال متوجهِ اين معنا ميشود. برآمدنِ خود و محبوبيتِ خود را ريشهيابي ميكند و بر همين اساس تمامِ وجههي همتِ خود را بر اين قرار ميدهد تا دوباره تيمي خصوصي بسازد. آذربايجان را ميگيرد و با يك شركتِ خصوصي همراه ميشود و... در رقابت با دولتيها كم ميآورد. سالِ بعد ميرود سراغِ تيمِ ديگر. اين بار نيز با همين اسلوب، تيمي صنعتي درست ميكند به نامِ استيلآذين... صعودِ استيلآذين به ليگِ برتر ميتوانست شروعي باشد براي دورهي خصوصيسازي و طليعهاي باشد براي افقِ سندِ چشماندازِ اصلِ چهل و چهار در ورزش... تيم به نحوِ خوبي سازمان پيدا ميكند و بهترين بازيكنان، اخراجيهاي تيمهاي دولتي، دست به دستِ هم ميدهند و... تيم ميرسد به يك قدميِ ليگِ برتر در بهارِ 87!
اما از آنسو... همهي دولت دست به دست هم ميدهند تا استيلآذين صعود نكند. قوانينِ فدراسيون، سالها پيش، هوشمندانه و در جهتِ منافعِ دولت، جوري تغيير كرده است تا تيمِ صعودكرده، تكليفش در يك بازيِ حذفيِ رفت و برگشتي روشن شود. اين تك بازي امكان ميدهد تا در صورتِ لزوم انواعِ مداخلات انجام شود. تيمِ روبهرويي را بزرگترين صنعتِ دولتيِ كشور، پشتيباني ميكند و عاقبت استيل صعود نميكند. در عوض تيمي صعود ميكند كه حتا همان صنعتِ دولتي حوصلهي نگهداريش را ندارد، پس امتيازش را ميفروشد... به تيمي حكماً دولتي، حتماً غير از استيل! و عاقبت وقتي استيل صعود ميكند كه بپذيرد در هيات مديرهاش افرادي موافقِ دولت را و از آنطرف هم ريشِ سرمايهگذار گرو باشد در جايي ديگر در فوتبالِ دولتي.
عدمِ صعودِ استيلِ پروين، به معناي شكستِ سلطانِ پيرِ فوتبالِ ايران نيست. عدمِ صعودِ استيل يعني شكستِ بخشِ خصوصي از نفت.
حالا ليگي داريم كه شمارهي پيراهنهاش را به لاتين مينويسند، در آسيا سهميهي خوبي دارد و فدراسيونش هم به لطفِ نفت برترين فدراسيونِ قاره ميشود و باشگاههاش هم قيافهي باشگاههاي خصوصي و حرفهاي دارند و... اما... حقيقت تلخ آن است كه نفت با نفت بازي ميكند و اين وسط بخشِ خصوصي هيچكارهحسن است. حتا اگر پاي بخشِ خصوصي هم به ليگ باز شود، باز هم در مقابلِ شيرِ نفتي كه ميتواند بيحساب و كتاب باز شود، چه قدرتي ميتواند داشته باشد؟!
واي به حال مديريتي كه نتواند از بيست ميليون هوادار، سالي يك دلار بگيرد و يك تيم را با بيست ميليون دلار درآمدِ آسانِ سالانه اداره كند...
رقابتِ شيوخ در قالبِ باشگاههاي امارات را نوشتم، رقابتِ مافيا در ايتاليا را نيز، رقابتِ سياسي در اسپانيا را نيز، رقابتِ اقتصادي در انگليس را نيز؛ در اين ملك معاونِ تربيت بدنيِ رئيس جمهور وقت، با دستِ چپ، دست راست را ميگيرد و خودش با خودش مچ مياندازد و چهل ميليون نفر مينشينند و اين مچاندازيِ نفسگير را ميبينند و كف ميزنند...