١- در ميانِ عشايرِ بادهنشين عرب گروهي هستند كه هر سال، ماهِ ذيالحجه در ايامِ حج به نجف ميروند. روزِ دهم و روزِ حاجي شدن كه فرا ميرسد، لنگي و قطيفهاي فراهم ميكنند و ميايستند كنارِ بابالقبلهي نجف. - امسال هم مستطيع نشديم كه به مكه برويم، پس باز هم به حجِ تو ميآييم يا اميرالمومنين... اينگونه نيت ميكنند و بعد هفت دور، دورِ ضريحِ حضرتِ امير طواف ميكنند و فرياد ميكشند: "لبيك يا علي! لبيك يا علي..." هستند مردمانِ متنسكي كه ايشان را بر حذر ميدارند از اين شطحيات. شنيدم كه سالياني پيش اعرابي در جوابِ عالم اينچنين گفته بود: - خلقِ كثيري به طوافِ مولدِ علي(ع) ميروند و كسي چيزي نميگويد، حالا طوافِ مدفنِ علي(ع) را منع ميكنيد؟ مگر چه تفاوتي دارد... بينِ گفتارِ آن عالمان و كردارِ اين جاهلان از خداوند ميخواهم كه مرا با صفاي جهال محشور كند.
٢- هرگز حكمتِ عتبهبوسي را در نيافته بودم تا وقتي در حرمِ اباعبدالله زايراني را ديدم كه خسته از راهي طولاني كه با پاي پياده پيموده بودند، لنگان لنگان راه ميرفتند. آنجا بود كه فهميدم عتبهبوسي، بوسيدنِ پاي اين زايران است و الا ما را چه به مقامِ معصوم... اهلِ دلي را ديدم كه در حرمِ اباعبدالله رفت سراغِ پيرزني از خدامِ حرم و به قاعدهي مشتي از خاكهايي را كه پيرزن از كفِ صحن روبيده بود، به رقمي گزاف خريد. چشم را به خاك متبرك كرد و گفت: "ما را چه به تربتِ اباعبدالله، همين گرد و غبارِ زايرانِ حسين ما را بس..."
٣- نمازِ صبح را در حرمِ حضرتِ ابوالفضل خوانده بودم و در ايوانِ يكي از حجرههاي كنارِ صحن نشسته بودم. مردم دورادورِ ضريح را گرفته بودند و هر كس به زباني زيارتي ميخواند. صحن از جمعيت خالي بود. همه براي زيارت رفته بودند داخلِ حرم.
آرام آرام كسي از كنارم گذشت. بيتوجه به من كه آنجا نشسته بودم. اصلا مرا نديد انگار. صورتي استخواني داشت و تهريشي چند روزه. يقهي باز و راهرفتني كج و معوج. روبهروي گنبد ايستاده بود و حرف ميزد. مرا نميديد، نزديكتر شدم. با پدرِ فضل نجوا ميكرد:
- عرب چه ميفهمد كه با اين زبانبسته چهجوري تا كند... (به كبوترهاي حرم اشاره ميكرد.) قربانِ معرفتت بروم آقا، من كه ميدانم شما راضي نيستي از وضع و حالِ اين جانورها. از كلهي سحر گندم ميريزند جلوشان تا آخرِ شب. خوب، حيوان ناخوشاحوال ميشود ديگر. هر كاري راهي دارد...
شال سبزي به گردن آويخته بود كه رويش نوشته بود: "السلام عليك يا اباالفضل!" شال را از گردن در آورد و رفت ميانِ كبوترها. با لحني غريب صداشان ميكرد: - جونم! جونم! پاشو!
كبوترها را پر داد. شال را دورِ سرش ميچرخاند و سوت ميكشيد. كبوترها آرام آرام شروع كردند دورِ گنبدِ طلايي چرخيدن. مرد جوان شالش را به دورِ گردنش انداخت و با دو دست، دو طرفش را گرفت. سري تكان داد و لبخند زد.
- ديدي آقا! هر كاري يك بلديتي ميخواهد... حيوان الان سرِ حال ميآيد... زيارتِ اين جوان را بسيار بيشتر پسنديدم از زيارتهاي رياكارانهي خودم. كاش خدا كرم ميكرد و چيزي از خلوصِ كفتربازِ حرمِ اباالفضل به ما هديه ميداد...