١- در شارع الحسين _ عليهالسلام _ توي دار الانترنيت (املايش همين است) نشستهام. آدميزاد خيلي مشنگ است اگر در چنين شرايطي سرلوحه بنويسد...
٢- در حرم اباعبدالله هيچ جا مكتوبي از اذن دخول نصب نشده است.
٣- حتا قلم و كاغذ هم ندارم... دو روز است كه رسيدهايم، اما هنوز نتوانستهام بروم كنار ضريح... چگونه بايد اذن دخول خواست؟
٤- دسته دسته سردار و امير و مدير و رييس در جريان سفر ما بودند. مجوز حاضر بود، ماشين كولردار هم آماده بود. قرار بود خيلي ديپلماتيك به عراق بياييم... نشد... از اهواز رفتيم مهران... نصف شب بود. بعد از ده ساعت پيادهروي تازه فهميدم كه براي زيارت اباعبدالله چگونه بايد رفت...
٥- به جاي رييس و مدير و آدم فرهنگي، با چند كشاورز وراميني و يك پيرزن و پيرمرد خراساني همراه بودم... پيرمرد هشتاد ساله بود. پابهپاي ما دوازده ساعت پياده آمد تا مرز را رد كرديم. كشاورز بودند. الان فصل دروست. گفتم محصول چه ميشود؟ گفت امام حسين را رها كنم به خاطر محصول؟ افتاد و سرش شكست. ديگر مطمئن بوديم كه به مرز نميرسد. محسن مؤمني بهاش گفت حاجي شما ثوابت را بردهاي... گفت ثواب يعني چه... من بايد حسين را ببنيم... امروز بعد نماز صبح در حرم ديدمشان. با گامهاي كوتاه، تند تند قدم بر ميداشتند... مثل دو تا كبوتر... نه مثل دو تا جوجه... از خدا خوستم مرا با آنها محشور كند.
٦- از حرم اباعبدالله تا حرم حضرت عباس چهارصد قدم راه است... روحي فداك يا اباعبدالله...