شنبه 8 شهریور: هنوز این مطلب را در سایت نریختهایم. پس فرصت هست تا بنویسم از مرحوم آیه الله حکیم... هر سال او را در همین ماه میدیدم. در مجلسی که منزل یکی از علما برگزار میشد. میآمد و مینشست و هیچ نمیگفت. سالهای آخر حتا ندیده بودم که با کسی گرم بگیرد و حرفی بزند... سال به سال مغمومتر میشد و سر در گریبانتر. یادم میآید وقتی نوجوان بودم در منزل آقا عدنان که معلم قرآنمان بود، اول بار او را دیدم. سفرهی افطاری بود و او جوان، نشیط، خندهرو و خوشصحبت... میگفت و میخندید و... هر سال مغمومتر میشد و سردرگریبانتر... گذشت تا این سفر آخر و آن چه بر صفحهی گیرنده دیدیم. فریادی از اعماق دل که السلام علیک یا اباعبدالله... و لاجعله الله آخر العهد منی لزیارتک... و نگاهش به حرم اباعبدالله و یحتمل خاطرهی دوری از آخرین باری که اینچنین امام را خوانده بود. چه اتفاقی افتاده بود که حکیم را اینچنین پرطراوت میدیدیم؟ حکیم انگار بیست سال جوان شده بود... و استقبال باورنکردنی مردم از او. سیاستمداران، امثال او را بدیلی میدانستند برای سازمان مجاهدین و من همیشه خیال میکردم که همانقدر که ما از منافقین بدمان میآید مردم عراق نیز بایستی او را منفور بدارند... همان لحظهای که فریاد او را شنیدم و استقبال شیعیان عراق را دیدم، بایستی این سرنوشت محتومش را حدس میزدم. صاحبان ینگهدنیا این همه پول خرج نکرده بودند که مردم مثل آیةالله حکیم را برگزینند... دیروز که پارههای سوختهی بدنش را میدیدم با خودم گفتم راستی از این خاندان کسی هست که پیشوند شهید نداشته باشد؟ شاید فهم این حکمت سخت باشد... اما هیچ تمدنی بدون خون پا نمیگیرد، شهادت حکیم بدون شک نقطهی شروع نهضت شیعیان عراق است. چنین بادا!
چهارشنبه 5 شهریور: الان ساعت يازده و يازده دقيقه شب است. نسل كه ما ساعتهاي ديجيتال بيشتر ديده تا ساعتهاي عقربهاي _ چه رسد به شماطهدارها... _ از اين ساعت ياد ميلههاي زندان ميافتد. نميدانم چرا. اما هميشه همين احساس را دارم. و هميشه بلافاصله بعد از اين ميلههاي زندان به ياد صحنهي پاياني مادر مرحوم حاتمي ميافتم كه در حركت عمودي دوربين آدمي پنداري روح مادر را ميديد كه چهگونه عروج ميكند... "مادر مرد... از بس كه جان ندارد..." و بعدتر آنقدر اين صحنه را دوباره و دوباره ديدم كه متوجه شديم مرحوم حاتمي با چه ظرافتي در آن صحنهي پاياني بعد از يك نماي درشت دوربين را برگردانده بود پشت تخت، اما اين بار بدون نردههايي كه شكل ميلههاي زندان بودند... تا بدانيم كه خلاف نظر هايدگريها ميتوان با ابزار غربي نيز ماوراييترين چيزها را نيز به تصوير كشيد... وقتي ميگويم مرحوم حاتمي تمام ذوق اتيمولوژيكم را به كار ميگيرم تا برايش طلب رحمت كنم... حالا ساعت يازده و سيزده دقيقه است. زندان بي زندان! در حوزهي هنري نشستهام و مينويسم سرلوحهي هفتهي بعد را... زبدهالكامنتس را! كه قرار بود دبير تحريريه زحمتش را بكشد، اما او خود گرفتار به روز كردن سايت است الان در اتاق محمدرضا بايرامي... در طي دو ماه بيش از دويست نظر براي مطالب مختلف لوح رسيده است. خود لوح محفوظ نيست متاسفانه! اما نظرات را محفوظ نگه ميداريم و هر از گاهي اين زبدهالكامنتس را منتشر ميكنيم!
عزيزان بسياري از ما خواستهاند روش ارسال مطالبشان را(شعر، داستان، نقد و غير آن را). بهترين راه ارسال مطالب به اين آدرس است. louhgroup@ureach.com اميدوارم آقاي محمود مهدوي، خانم ليلا پ و آقاي مصطفا كارگر و باقي دوستان راضي شده باشند! ضمنا خانم ليلا پ قسمتي از سفرنامهي حجشان را (تابستان 79) نيز براي ما فرستاده بودند:
مدتهاست قصد دارم حرفهايي بزنم. ولي هر بار چيزي مانع ميشود. و امروز؛ نميدانم چه چيز؟ شايد حضور گرم دوستان قديمي و تورق خاطرات گذشته و ديدن عمري را در لحظهاي، فرصتي فراهم كرد. هميشه وقتي خيلي حرف براي گفتن دارم اصلا نميتوانم حرف بزنم. تمام حرفها هجوم ميآورند به حلقم؛ گلوله ميشوند و يك جا ميمانند. راه به هم نميدهند و آنقدر ميمانند تا فراموش شوند. و وقتي راه خلوت شد، آنها كه ماندنيترند آهسته و آرام و خسته بر زبانم جاري ميشوند. بالاخره بعد از سالها به اين آرزوي دور دست و ديرينهام رسيدم. چقدر نزديك بود و دور... چقدر آسان بود و دشوار... و من چه مشتاقم و هراسان. از آن روز كه اين آرزو در دلم جاي گرفت سالها ميگذرد. ديدگاههايم دستخوش تغييرات زيادي شده. به جرات ميتوانم بگويم يك دگرگوني تدريجي و ناآگاهانه. امروز كه سر بلند كردهام، يادم ميآيد كه روزي به راستي ميخواستم خوب باشم؛ خوبتر از خوبهاي ديروز. و حالا فقط ميخواهم بدتر نشوم؛ بدتر از بدهاي فردا. بدجوري دلتنگ شدهام. كجا رفتي؟ با آن همه صداقت چه شدي؟ از آن چشمان يكرنگ چرا چيزي نمانده؟ خودم را فرياد ميكشم. اما كجاست؟ چرا چيزي نميگويد؟ چرا از پس اين همه خاطره سر برنميكشد؟ چرا نيست؟ پي خودم ميگردم. خودم را از همان روزهاي زيبا دنبال ميكنم. چشماني كه هر پگاه روز را با دعاي عهد شروع ميكردند، امروز در لابهلاي صفحات روزنامه به دنبال يك شغل...! ميگردند. ديگر آسمان با تمام جذابيتش مرا ميخكوب نميكند و من در نگاه به آسمان تنها ميتوانم جبار و خوشهی پروين و... جستجو كنم. ديگر دعاي كميل با تمام ابهتش موهاي تنم را سيخ نميكند و من فقط كلمات را ميخوانم. خودم را فرياد ميكشم و بالاخره از پس تمام خاطرات سالها، ناگاه خودم را پيدا ميكنم. اين خود قد ميكشد و پيش چشمم جلوه ميكند، ميشناسمش و ميبينم كه خيلي دوستش دارم. لبخندي چهرهام را ميگشايد؛ اما نه بيش از لحظهاي! نوشتن هم از يادم رفته. (جناب اميرخاني: با سلام. قسمت اول سفرنامهی اين حقير خدمتتان ارسال شد. چنانچه مايل به ادامهی كار هستيد مطلعم فرماييد. ضمنا چون اين سفرنامه بيشتر جنبهی شخصي دارد، چنانچه صلاح ميدانيد در درج آن فقط از نام كوچكم استفاده فرماييد. با تشكر.)
و البته صلاح مملكت خويش خسروان دانند! ما نيز نام كوچك ايشان را درج كرديم.
نسبت به لوح و نحوهي بهروزرساني آن نيز صحبتها بسيار زياد بود.
نويسندهي وبلاگ نكتهها گفته بود: به نظر من بهتره يا همهی قسمتها روزهاي شنبه به روز بشه، يا اينكه هر مطلب يك روز خاص خودش داشته باشه. البته در هر صورت نظر و سليقهی شما اصله. در هر صورت براي همهی شما آرزوي موفقيت ميكنم. در پناه حق. التماس دعا.
آقاي سيدرضا شكراللهي نيز براي ما مطلبي نوشتند كه اگر چه مدتها بود طرح شده بود، اما بلافاصله پس از توصيهي ايشان به فرمايششان عمل كرديم، تا بدانيد به نظرات بها ميدهيم! درود.... بهتر نيست دوست عزيز كه براي يادداشتهاي لوح تاريخ نگارشي مشخص شود؟ پايدار باشيد و مهربان. سيدرضا شكراللهي www.khabgard.com
آقاي محمد عزيزي (نسيم) شاعر و نويسندهي كودك و نوجوان نيز خواستهاند: اگر امكان دارد به ادبيات كودك ونوجوان بيشتر بپردازيد.
كه متاسفانه اين در مقدورات لوح نيست. آقاي رضا حيدري هم از تشابه بيش از حد لوح با كمان نوشتهاند. اين البته باعث افتخار ماست. اما پرداختن به جنگ وظيفهي هر لوح ديگري نيز هست. خاصه در اين روزگار... خانم ش. قبادي هم از عدم بهروزرساني منظم ما گلهمند بودند و البته دوستمان جناب دلسوخته نيز با لحني ديگر:
واقعا متاسفم. نااميدم كرديد. هنوز چند وقته اين سايت راه افتاده كه اينقدر همه تون بيحال شديد!!! الان مطلب آقاي قزوه هنوز در همون خونهی اول مونده. منتخب وبلاگها هم همين طور، زبدةالكامنتس هم كه خدا را شكر اصلا راه نيفتاد كه بهش گير بدم، آقاي سرهنگي و مومني و... هم كه فقط عكسشون روي صفحهی اول مونده. تازه اون مطلب نيمكتهاي سوخته را هم فكر كنم توي چهار جا خوندم (روزنامهی ايران، جام جم، كمان و اينجا!!!) البته خب ارزش نوشتن توي چهار جا رو داشت، ولي خب بعدش چي؟! تنها سرلوحه منظم بود و تقريبا هر شنبه نوشته ميشد كه اونم... به خدا نميخوام انتقاد الكي بكنم، ولي حيفم مياد كه اين همه آدم خوب و دست به قلم يه كاري رو شروع كنن و بعد هم به همين سادگي نشون بدن كه بچه مذهبيا نميتونن يه سايت درست و حسابي داشته باشن، يه كم خودتون رو با بقيه مجلههاي اينترنتي مقايسه كنيد (كاپوچينو، سياه سپيد، ...). فكر ميكنيد اونا چقدر امكانات دارن، يا گرانندگانشون چند درصد از قدرت و حس نويسندگي شما رو دارن؟ آقاي اميرخاني! اين حرف خوبي نيست كه ميگيد من قراره هفتهاي فقط نيم ساعت وقت براي اينجا بگذارم. انتظار نداشته باشيد براي نيم ساعت وقت گذاشتن شما، هوار نفر بيان اونا رو بخونن. بازم اگر كم مينويسيد مهم نيست، اقلا يه نظمي داشته باشيد، مثلا هر مطلبي را تعيين كنيد كه مثلا دو هفته يك بار در فلان روز مينويسيد. لااقل قبل از اينكه يه سري از مطالب رو شروع كنيد، چند تا شمارهی اولش رو آماده كنين كه بعد معطل نشيد. پررويي و گستاخي من رو ببخشيد. گفتم شايد اينجوري بنويسم، اقلا يه كم اثر داشته باشه!!! موفق و سربلند باشيد.
آقاي سعيديراد هم كه وبلاگشان در كنار همين صفحه هست، شعري مرحمت كرده بودند كه متاسفانه در سالگرد ورود آزادگان فرصت نشد آن را كار كنيم.
در سکوت اردوگاه خون زديدهات جوشيد، در سکوت اردوگاه زخم بر دلت روييد، در سکوت اردوگاه مهر و جانمازت را اوج رمز و رازت را هيچ کس نمیفهميد، در سکوت اردوگاه از تو قصهها دارد داغ و زخم و زندانبان مرگ با تو میجنگيد، در سکوت اردوگاه خوب خوب ميدانم دشمن قسم خورده از تو سخت میترسيد، در سکوت اردوگاه گاه رفتنت ای مرد ابر وحشت از هر سو غمگنانه ميباريد، در سکوت اردوگاه پر کشيدی و ناگاه آسمان پر از گل شد عطر عشق می پیچيد، در سکوت اردوگاه
بعضي از نظرات هم هيچ ربطي به لوح ندارند بالكل! مثلا آقاي فيضيخواه در مطلب آقاي ابراهيم زاهدي پيام دادهاند كه "كي بياييم خانهتان شام؟" و آقاي عليرضا جبلي هم در سرلوحه پيام نوشتهاند كه "تو فوتبال سوسكت ميكنم!" و البته از اين قبيل نوشتهها كم نيست كه براي حفظ آبروي متقابل از درجشان صرفنظر ميكنم!
جنگ و جدال بر سر سرلوحهي دوم اين بنده الا زماننا هذا ادامه دارد! آقاي محمد ج گله كرده بودند كه:
آقاي اميرخاني، سلام! اميدوارم كه مقدمهی من را به ياد آورده باشيد. (لازم است دربارهی آن مقدمه به يك نكته اشاره كنم و آن اين است كه در آنجا گفته بودم شما مرا نميشناسيد. اين را به اين دليل گفتم كه بعيد ميدانستم شما پسري را به ياد آوريد كه بعد از اتمام جلسهی پرسش و پاسخ در ارديبهشت سال 80 و پس از رفتن همه، يك ربعي را با او حياط سر پوشيده دبيرستان علامه حلي تهران را گز كرديد و او يك سري سوالات پرت و پلا از شما پرسيد) و حالا اصل مطلب. من بر خلاف شما كه در هيچ كدام از دو دورهی انتخابات رياست جمهوري به آقاي خاتمي راي نداديد، در دور اول به دليل آن كه سنم قد نميداد فقط بسيار براي ايشان تبليغ كردم و در دور دوم هم كه سنم قد داد در پاي صندوق راي نقدا به آقاي خاتمي راي دادم. تا مدتها هم اگر انتقادي را روانهی ايشان ميکردم به دليل اهمال در برخورد ايشان با كساني بود كه در مواجهه با ايشان لب از هيچ ناسزايي فرو نميبستند كه شخصيت خاتمي بعد از انتخابش خيلي بيشتر حقوقي بود تا حقيقي و اهانت به او (كه رييس جمهوري اسلامي ايران بود) اگر اهانت به تمام مردمي كه زير پرچم جمهوري اسلامي ايران نفس ميكشيدند نبود، حداقل اهانت به راي دهندگان به او بود. منتها بعدها دست از اين انتقادم هم كشيدم كه پسر جان! تو چه ميداني كه پشت پردهی سياست چهها كه نميگذرد و چون خاتمي از تو بر اين «چهها» مسلطتر است، پس مصلحت را بر سكوت ديده است. تا اين كه يك روز من هم برخوردم به متن خبري كه حكايت از اجازه ندادن ورود شهردار جديد (كه از طيف مخالفان داخل نظام رييس جمهور بود) به جلسات هيات دولت ميداد و اين يعني آب سردي بر تمام شعارهايي از قبيل تحمل مخالف و از اين جور حرفها. اولين بار كه اين خبر را ديدم چيزي غير از اين فكر نكردم. اما چند روز بعد توضيح سخنگوي دولت بر اين خبر، نشانم داد كه آن آب سرد سرابي بيش نبوده است. تصميم بر عدم حضور شهردار در جلسات هيات دولت چندين ماه قبل از شروع انتخابات بوده است. اگر كمي به موضعگيريهاي قبل از انتخابات توجه كنيم، ميبينيم كه پيروزي دوم خرداديها در اين انتخابات برايشان از روز هم روشنتر بوده است. به قدري از اين موضوع مطمئن بودند كه حتا محض محكمكاري هم كه شده، از قرار دادن چهار _ پنج نفر از ديگر گروههاي منسوب به دوم خرداد در ليستهاي خود ابا كردند. تا آنجا كه يادم هست، حداقل ميتوانم به مقالهی حميدرضا جلاييپور در سايت رويداد (يكي دو روز قبل از انتخابات) استناد كنم. اما من به اين جور چيزها كاري ندارم... پس به من حق بدهيد از رضا اميرخاني انتظار داشته باشم كه همين طوري به يك انسان نسبت مفنگي بودن نزند. و يا رييس جمهوري را كه اخلاقش زبانزد خاص و عام است را با يك انساني كه فحش و ناسزا ورد زبانش است مقايسه نكند. به هر حال منتظر پاسخ شمايم. email ام را كه در ابتدا گذاشتهام. منتها چون در يكي از مقالات به پاسخ شفاهي به انتقادات اشاره كردهايد، شماره تلفن منزلمان را هم در انتها ميآورم. به شدت مشتاق ديدار. والسلام علي من اتبع الهدي. و آخر دعوانا ان الحمد لله رب العالمين. محمد.
و البته دوست ديگري به نام آقا يا خانم maghsa خلاف محمد آقا نظر دادهاند
سیاست به سبکی که امروز بر جامعه حاکم است ، همهی آن چیزی نیست که در مقام انسان میتوان داشت. نداشتن اخلاق باخت منحصر فقط به همانهائی نیست که اشاره میکنید. شما بهتر میتوانید درک کنید که تا وقتی اخلاق خودبزرگبینی و خودخردمندبینی در حاکمان ما وجود داشته باشد، به همان روش میروند که شاهزادگان رفتند، یعنی خودپایدارسازی و ناچیزانگاشتن معیشت رعیت. اخلاق باخت نخواهند داشت. گفت: شراب وشاهزاده، به هر چه نزدیک است میپیچند. اثر آن مانند زغال است که تا وقتی روشن است میسوزاند و وقتی خاموش است دست را آلوده میکند. این غم وقتی تجربه میشود که فقط یک ماه، نه بیشتر، با درآمدی زندگی کنند، که طبقات فقیر همیشه با آن زندگی کردهاند. خود را از تبار فرهنگ معرفی میکنند و تمام عمر بر این باور زیستهاند که همیشه از حقیقت دفاع کردهاند، ولی مردم همچنان بیمار و فقیرند. اصلاحطلبند. اما بدون اینکه اعتراف کنند منظورشان اصلاح قدرت است نه اصلاح اقتصاد و فرهنگ و معیشت. شاخهی فرهنگیاش به ترویج معروف و تقبیح منکر کاری ندارد؛ سکوت معنیدارش کار را به جائی رسانده که گروههای عصبی وارد عمل میشوند و به رای خود عمل میکنند. گواهینامهی تقوا دارند. این گواهینامه را وقتی به خود دادند که موفق شدند با علامتهای شیمیائی محصول...، قلمرو خود را در بین مردم نشانهگذاری کنند. یک ماده واحده با دو تبصره در زیر گواهینامه به آنان اجازه داده است که: منفردا، مشترکا و متضامنا، در توسعهی قلمرو خود بکوشند، مشروط بر اینکه جهادشان این باشد که در مصائب عمومی گفتاری بینقص و خردمندانه داشته باشند (کردار در جزء بیست و یکم است و بعدا دربارهی آن تصمیم خواهند گرفت) و با این گفتار از فقرا و مصیبتزدگان دلجوئی کنند و اشکهایشان بدون سانسور در رسانههای عمومی و تصویری دیده شود. و یا با نغمههای شاعرانه سروده شود . اگر نپذیریم و نپذیرند، هیچ توضیحی این خصلتها را اصلاح نخواهد کرد. مردم تلاش خود را به سوی وضعیتی هدایت میکنند که افزایش سطح عمومی قیمتها، پیوسته آن را از دسترسشان خارج میکند. این رنج روز است. رنجی که واکنشهای تلخی در رفتار و گفتارشان بجا گذاشته است. این چیزی است که خصم شیفتهی آن است... اینقدر به خود تلقین میکنند تا مطمئن شوند عظیمترین کار روزگاران را انجام دادهاند؛ اما مردم آثار این عظمت را در زندگی خود نمیبینند. این موجب میشود چیزی را باور کنند که خود میخواهند، نه چیزی که ممکن است واقعیت داشته باشد. کارهای زیادی انجام شده؛ درست است. اما از کجا معلوم میشود که باید همین قدر کار انجام میشد؟ هزینهی وجود هر وزیر و هر رئیس که بر بودجهی عمومی تحمیل میشود بقدری زیاد است که اگر پنج یک آن را هم خدمت میکردند، کشور از تنگناهای کمتری عبور میکرد. میگویند درست است که وعدههائی که دادیم تماما عمل نشد، اما بیانصافی است که بگوئیم هیچ کاری انجام نشده. یا للعجب! چه توجیهی! مگر قرار بوده هیچ کاری انجام ندهید؟ حاکمان قاجار هم کارهائی انجام میدادند. حرف در این است که چرا لااقل به اندازهای که بر این مردم هزینه تحمیل کردهاید کار نکردید؟ آن همه وقتی که صرف جدال کردید، اگر ده یک آن صرف بررسی عملکرد وزرا میکردید و علت عدم توفیق در برنامههای پیشبینی شده را جویا میشدید، کارهای بیشتری انجام میشد. اما نکردید چون نمیدانید چه باید بکنید ویا از کجا شروع کنید . تخصصشان ظاهر شدن در بین مردم و ایراد بیانات هیجانیست و انتظار کف زدن ها و سوت زدنها . سپس مردم را از موهبت لبخند و ستایشهای که از شاعران و دانشوران سلف میکنند برخوردار میفرمایند . رفتن به چه ماند ؟ به خرامیدن طاووس .......برگشتند ودیدن به چه ؟ اهوی رمیده ..... گفت مرد بزرگ به صفات خود میاندیشد و مرد کوچک به مقام خود، اولی از اشتباهات خود میترسد دومی از بیمهری دیگران و از دست دادن اراء انان
آقاي محمد كشوري هم سرلوحهها را كلا كردهاند تو قوطي (بر عكس آقا مهدي قهرماني!)
به نام خدا دوست گرامی آقای امیرخانی این سرلوحه ی شما هم شده مثل آش شله قلمکار البته حرجی هم نیست وقتی ادم مجبور باشد هر هفته یک چیزی بنویسدوبفرستد روی صفحه میشود یک چیزی شبیه به این . حرف های حسابی عالم مگر چه قدر است؟ولی مشکل اینجاست که روشنفکران این مملکت فلک زده حل همه ی قوزهای عالم و ادم را بر عهده گرفته اند.فرقی هم ندارد مذهبی و غیر مذهبی مثل تفاوت پیکان است و ار دی فقط ظاهرش فرق میکند ولی اصلش برج عاج نشینی حضرات است ولاغیر .نون به هم قرض دادن هم که تو ذات ما ایرانی هاست حالا ممکن شکلش فرق کند مثل فرق گفته های آقای شجاعی و نوشته های شما .یک مثل من هم که پیدا میشود بخواند و لجش بگیرد و یک چرتی بنویسد ولی داداش جون اصل مطلب این حرف ها نیست گوشت قربانی ماییم
خانم گلناز شجاعي، آقاي احمد ناصري، آقاي پوريا از سايت ايران-هند، آقاي جواد شادانلو و محمدرضا پارسا مطالب شما نيز دريافت شد و حتاالمقدور عمل شد. نظر صادق خان نيز به جناب سرهنگي رسيد! دوست عزيزم . از نظر ليبرال ها ، روشنفكران، جهان وطني هاي بي وطن ما جنگيدن بر سرخاك جنگ احمقانه ست.نگران چي هستي . گذشته . خرمشهر اسطوره ملي و ماندگار اين مرزوبوم شد ولي امروز ايا هستند كه از شرف و ناموس كشور در مقابل بيگانه دفاع كنند ؟؟ يا خيل مشتاقان بيگانه پرست كه اماده دم جنباندن هستند.
گلهي آقاي رستمينژاد را نيز به دستاندركاران جشنوارهي الوند رسانديم. خدمت آقای علیرضا قربانی از نویسندهگان قدس و خانم گیسو(؟!) هم معروض میداریم که محمدحسین جعفریان الا زماننا هذا! از خارجه! برنگشتهاند!
بگذريم. الان ساعت دوازده و هجده دقيقه است! و من همهي اينها را نوشتم تا بدانيد نظرات در لوح خوانده ميشود و در حد بضاعت عمل ميشود... ممنون از محبتتان