سرلوحهي سيزدهم: پنج كتاب، يك نظر شعبان يا طيب يا گلي ترقي يا منيرو روانيپور يا بابك تختي؟
يكي از مطالبِ پرمخاطبِ ما، بحثِ يك كتاب-پنج نظر بوده است كه با استقبال خوبي از جانبِ مخاطبان روبهرو شده. جهاني شدن دستِ كم اين را يادمان ميدهد كه كنارِ هر سوني، سانيو بايد ساخت و كنارِ هر آديداس، آديوس! بنا بر همين قاعده ما نيز يك كتاب-پنج نظر را به پنج كتاب-يك نظر بدل ميكنيم و سرِ خلقالله گول ميماليم كه كم نياوريم در عرصهي جهاني شدن!
١. شعبانِ جعفري اثرِ هما سرشار يا طيب در گذرِ لوطيها اثر سينا ميرزايي؟
كتابِ شعبانِ جعفري را از انتشاراتِ البرز گرفتم تا بخوانم مقدمه و توضيحاتِ خسرو معتضد را. هما سرشار را شايد بسياري نشناسند. مورخِ معروفي نيست. اما جزوِ حلقهي يهوديهاي مورخِ مقيمِ امريكا است. اعني كه به زوديِ زود بعد از مبحثِ شيرين اسرائيليات در علمِ حديث بايستي -با توجه به كاهليِ مورخان- همين باب را نيز در علمِ تاريخ باز كنيم.
طيبِ سينا ميرزايي را انتشاراتِ مديا در آورده است و با پخشي عجيب و البته خلاق در اختيارِ عموم قرار داده است. از زورخانه و قهوهخانه تا باتريسازي و كلهپزي، اين كتاب را پخش ميكردهاند. كتاب، مجموعه مصاحبههايي است كه بي آداب و ترتيب در پيِ هم آمدهاند. و البته مقداري نيز عكس و تصوير.
غرضم نگاهِ مورخانه نيست، اما بايستي گفت كه هر دو كتاب به لحاظِ تدوين و سيرِ تقويمي بسيار ناشيانه نگاشته شدهاند. كارِ هما سرشار شايد به لحاظِ كرونولوژيك قابلِ تامل (و بل به عبارتِ اصح، قابلِ تحمل) باشد، اما به دليلِ فقدانِ نگاهِ ژرفِ نقادانه، جدي تلقي نميشود. توضيحاتِ خسرو معتضد گرههاي فراواني را ميگشايد، اما باز هم ناكافي است. و اگر مولف (خانمِ سرشار) با داناييِ معتضد يا هر مورخِ ديگري پشتِ ميزِ مصاحبه مينشست، قطعا ميتوانست شعبان را به چالش بكشاند و از دلِ آن چالش، به حقايقِ ناب و مكتومي دست يابد. متاسفانه به واسطهي نهانروشيِ مولف البته اين اتفاق نيافتاده است!
ظلمي گران است به عبارتِ "متدلوژي" اگر بنويسيم كه سينا ميرزايي در تاليفِ كتابِ طيب هيچ متدلوژيِ روشني ندارد. اصلا معلوم نيست كه مولف به جز علاقه به طيب، چه انگيزهاي از نگارشِ كتاب داشته است؟ او از مصاحبهها چه چيزي را دنبال ميكرده است؟ حقايقِ مكتومِ زندهگيِ طيب را؟ كسي ميتواند كتاب بنويسد، كه سوال داشته باشد، نه جواب. آن هم سوالِ روشن و مشخص. سينا ميرزايي سوال نداشته است از زندهگيِ طيب، براي همين جوابهايش نيز چندان به كار نميآيد. بگذريم كه پس از خواندنِ 220 صفحه كتاب حتا روشن نميشود كه طيب در چه سالي به دنيا آمده است و در چه تاريخي به شهادت رسيده است، "چرا"ها بماند.
از اين دو كتاب به گمانِ من هيچكدام ارزشِ خواندنِ جدي را ندارند. با خواندنِ اين دو كتاب، ارزشِ كتبي مثلِ خاطراتِ احمد احمد يا خاطراتِ مرضيه دباغ (از دفترِ ادبياتِ انقلاب اسلامي) روشن ميشود. احمد احمد و مرضيه دباغ در مقايسه با طيب و شعبان شهرتِ بسيار كمتري دارند. اما منصفانه بايد گفت كه كتبِ خاطراتِ احمد احمد و مرضيه دباغ بسيار دقيقتر و صادقانهتر نگاشته شدهاند و براي علاقهمندانِ تاريخِ معاصر گفتنيهاي بيشتري دارند. دريافتنِ اين نكته بسيار مهم است كه وقتي مولف، خاطرهاي از مرضيه دباغِ متشرعِ متنسك را ثبت ميكند كه در آن او از مردي غريبه مينويسد كه وي را سوارِ اتومبيل ميكند، چه كارِ شاقي را انجام داده است. يا مثلا كاري كه كاظمي در نيمكتهاي سوخته با آن مدير كلِ آموزش و پرورش انجام ميدهد. هما سرشار كجا با آدمِ پرخاطرهاي مثلِ شعبان، چنين تا نموده است؟
به جز چند نكته نظيرِ چالش بر سر اين كه دكتر فاطمي اولينِ اسپانسرِ! دعواهاي خيابانيِ شعبان بوده است يا درگيريِ شعبان و طرفدارانِ آيهالله كاشاني از زبانِ خودِ شعبان، نكاتِ جديدي نميبينيم.
فارغ از نحوهي نگارش و ارزشِ تاريخيِ دو كتاب، نكتهاي بسيار قابلِ تامل وجود دارد در تشابه و افتراقِ اين دو شخصيت. يعني وجوهِ تشابه و افتراقِ شعبان و طيب. در نگاهِ ظاهري به يقين ميتوان گفت كه اين دو شخصيت به جز نقطهي پايان، هيچ تفاوتي با هم ندارند. خاستگاهِ اجتماعي، نوعِ سلوك، وابستهگي به جريانات، نگاهِ به دربار... چه چيزي باعثِ تغييرِ ناگهاني و به تعبيري ديگر، رستگاريِ طيب ميگردد و شعبان را منفور عالم و آدم نگاه ميدارد؟
از زندهگيِ اين دو در مييابم كه اول نكتهي افتراق، نوعِ ارتزاق است. شايد طيب به لطائفالحيلي انحصارِ وارداتِ موز را به دست آورده باشد، شايد طيب به زورگيري از بارفروشها دستمايهاي به هم زده باشد، اما طيب رزقش را به بازوي خويش در ميآورد، كاملا به خلافِ شعبان كه حقوقبگير چندين ادارهي دولتي بود. حتا طيب معتقد بود كه خرجِ هياتِ مذهبياش بايستي از پاكترين مداخلش باشد، كاملا به خلافِ شعبان كه براي هيات مستقيما از دربار پول ميگرفت. و همين لقمه است كه طيب را طيب ميكند و شعبان را شعبان... طيب را حر ميكند و شعبان را...
٢. دو دنياي گلي ترقي يا زنِ فرودگاهِ فرانكفورتِ منيرو روانيپور؟
دو دنيا را انتشاراتِ نيلوفر در آورده است. چاپِ اولش به دستِ من رسيد. تعجب ميكنم كه هنوز به چاپِ دوم نرسيده است.
زنِ فرودگاه... را نشرِ قصه در آورده است. چاپِ دومش به دست من رسيد. تعجب ميكنم كه چرا به چاپِ دوم رسيده است.
زن بودنِ هر دو نويسنده باعث نميشود كه هر دو كتاب را داراي نثرِ زنانه بدانم. مقايسه كنيد اين دو جمله را:
"خانم ناز آمدنِ معلمِ نجسِ پيانو را بهانه ميكند و تابستان نيامده از پيشِ ما ميرود." (ص 51 دو دنيا)
"آندرو گفته بود كه آدم آهني حرف ندارد و همهي كارها را با فشارِ دكمهاي انجام ميدهد." (ص61 زنِ فرودگاه...)
گليِ ترقي سالهاست كه مثلِ دو مليتيها بيشتر در فرانسه و كمتر در ايران زندهگي ميكند. اما در آسايشگاهي در فرانسه مينويسد:
"بالشم پر از جيكجيك گنجشكهاي باغِ شميران است." ص15
منيرو روانيپور ساكنِ ايران است. اما مينويسد:
"آسانسور در طبقهي سي و پنجمِ آسمانخراشي در نيويورك ميايستد. زن با شليتهي ليمويي..."ص61
هيچكدام از اين دو كتاب در چارچوبِ فكريِ من، سالم نيستند. اما نگاهِ گليِ ترقي را غيرِ شعاري ميدانم و اصيل.
روانيپور مينويسد:
"- نه. توي مدرسه سخت ميگرفتند، هيچ كس درس نميخواند، بچهها بايد توي مدرسه نماز ميخواندند و يا ميرفتند تظاهرات. - ديگه؟ - همهچيز با بسمالله شروع ميشد، حتي وقتي ميخواستيم اجازه بگيريم تا حرفي بزنيم. - فقط جن از بسمالله در ميره." ص27
گلي ترقي مينويسد:
" هر شبِ جمعه، روضهخواني جوان و پررو، به دعوتِ خانم ناز، به خانه ما ميآيد و پاي تخت او مينشيند و دو ساعت تمام از خدا و امامها و پيغمبر ميگويد و من را به دنيايي ديگر ميبرد. حسن آقا و رقيه، زنِ باغبان هم ميآيند و حسابي گريه ميكنند. به محضِ رفتنِ روضهخوان همه حرفهاي او از يادشان ميرود." ص46
هر دو متن را نميپسندم به لحاظِ چارچوبِ تفكر، به لحاظِ نوعِ نگاه. اما دستِ كم آنقدر از انصاف بو بردهام كه بگويم متنِ گليِ ترقي، داستاني است، حسبرانگيز است، و درجهاي از صداقت را در خود دارد؛ كاملا به خلافِ متنِ منيرو روانيپور كه...
تولستوي چهارصد صفحه جنگ و صلح را كش ميدهد تا يك بار از اسمِ خاصِ "ناپلئون" نام ببرد. ناپلئوني كه عالم و آدم ميشناسندش. روانيپور بيمقدمه و موخره -راجع به پوينده و مختاري كه نفوذشان ژورناليستيك است و نه ادبي- مينويسد:
"خنديد. خندهاي قدرتمند و شيرين، همان خندهاي كه بارها بر لبانش ديده بودم در دورانِ پر از ترس و وحشتِ قتلهاي زنجيرهاي. نميتوانستيم توي خانه آرام بگيريم وقتي مختاري و پوينده را كشته بودند و خانه او همين بغل بود و خودش گفته بود كه هشت سال است خانه همسايه خالي است و براي ما شنود گذاشتهاند." ص90
با نگاهِ سياسي و حتا براي كشفِ حقيقت به اين متن نگاه نميكنم. كداميك از نويسندهگانِ شعاريِ ما تا به حال چنينِ جملاتِ غيرداستانياي را در متنِ داستانِ خود جا دادهاند؟ چهگونه مختاري و پوينده و قتلهاي زنجيرهاي را ميتوان در كمتر از يك بند جا داد؟ اين داستان است يا ستونِ سياسينويسِ فلان روزنامهي چپ يا راست؟
"به گلشيري فكر ميكند به تقلايي كه ميكرد تا يك گله جا پيدا كند براي داستانخواني، هميشه دربدر بود و هميشه دستي با داستاني به طرفش دراز، آخرش توي خانه خودش و خانه اين و آن ادامه داد، ميتوانست ادامه ندهد، لجبازي نكند و بنشيند و بنويسد، اما نكرد، نميتوانست كه نبيند، اين بود كه رفت..." ص81 زنِ فرودگاه...
بد نيست كه داستان پهلو بزند به خاطراتِ شخصي؛ اما نه به دليلِ اساميِ خاص، بل به دليلِ صميميت. حالا بخوانيد نوشتهي ترقي را:
"گلهاي شيراز اهلِ بحث و سياست هم هستند. من و دو نفرِ ديگر طرفدارِ دكتر مصدقيم. سه نفر ديگرمان طرفدارِ شاهاند. ژنا "ميم" تودهاي است. ميگويد پدرش كارگرِ معدن است و مادرش را به جرمِ پخش كردنِ اعلاميه عليهِ دولت گرفتهاند. چاخان ميكند. خيال ميكند ما خريم. تهِ كفشش را سوراخ كرده -خودش سوراخ كرده- و پاي دامنش را جر داده است. ميخواهد برود روسيه و با گروهِ باله شوروي همكاري كند." ص98 دودنيا
امروز نگاهِ نوستالژيك جاي گرههاي دراماتيك را گرفته است. اصلا امروز درام يعني نوستالژي. اما نوستالژي بازگشت به گذشته نيست؛ بازگشتي است غمگنانه به اصل و اصالت. "دو دنيا" كاري است اصيل، كاملا خلافِ "زنِ فرودگاهِ...". منظورم از اصالت نوشتن از باغِ قلهك و جگركيِ تجريش و خانوادهاي مرفه نيست. منظورم افتخار به گذشته است. گلي ترقي اصيل است، چون به گذشتهاش افتخار ميكند، شبيه به منيرو روانيپورِ "كنيزو". روانيپور نيز اگر مثلِ كنيزو صادق باشد، ميتواند اصيل بنويسد. اصالت به زندهگيِ مرفهِ شهري برنميگردد، فرزندِ كشاورزِ گمنامِ روستايي كه به دستانِ پينهبستهي پدر افتخار ميكند، همانقدر اصيل است كه فرزند فلان قهرمانِ ملي (البته اگر به قهرمانيِ پدر افتخار كند). اصالت مهمترين خاصهي مثبتِ يك نوشته است.
٣. غلامرضا تختي يا بابك تختي؟
نشر قصه با كتابسازيِ زيبايي، كتابي در آورده است با عنوانِ غلامرضا تختي. براي خريد همچه كتابي معطل نبايد كرد.
اما...
از حدود 100 عكسي كه در كتاب چاپ شده است، بيش از نصفِ عكسها مربوط است به تختي در مسابقاتِ جهاني. طبيعتا تختي را يا با دوبندهي كشتي ميبينيم، يا با لباسِ رسميِ سفر. چهقدر از شهرت و محبوبيتِ تختي مديونِ مسابقاتِ جهاني است؟ آيا فقط به خاطرِ پوششِ ظاهري نيست كه ميرويم سراغِ تختيِ خارج از كشور؟ پسِ تختيِ خانيآباد كجاست؟ در چنين مجموعهاي آن هم با امضاي بابك تختي و بعد از ذكرِ نامِ بچهمحلهايي مثلِ شايستهها، ميگرديم به دنبالِ عكسهاي تختيِ اصلي، نه تختيِ كشتيگيرِ مثلا خارج رفته!
از درجِ عكسهاي تختي با شاه، به هيچرو دلگير نميشوم. اين عكسها نيز جزو تاريخ هستند. (صص 50-51) سليقهي صريحِ بابك تختي در چاپِ اين عكسها نيز قابلِ تحسين است. (اگر چه تنها نقطهي بيابهامِ زندهگيِ تختي دشمنيِ او با سلطنت است.)
از درجِ عكسِ مجلسِ عروسي با حضورِ داريوشِ فروهر نيز نبايد تعجب كرد. هر چه باشد امروز فروهر چهرهاي شهير است، وابسته است به جريانِ اپوزيسيون و بل روشنفكر... اما فراموش نبايد كرد كه فروهر در آن زمان جزوِ مليونِ افراطي است. چهرهي فروهري كه به عروسيِ تختي ميآيد، تفاوت جدي دارد با چهرهي فروهرِ امروز و بعد از قتلهاي زنجيرهاي (رج به خاطراتِ شعبان، ص158، -داريوش فروهر- بعدا چهره سياسي شد. خدا بيامرزدش اولاش آدم شلوغي بود. آخه اونوقتا انتخابات بيزدوخورد نبود. هر انتخاباتي كه ميشد هميشه توش يه زد و خوردي بود ديگه... طرفدارهاي اينور و اونور با هم گرتگيري ميكردن... و معتضد در توضيحات اضافه ميكند: داريوش فروهر در سالهاي 1329 تا 1332 در اغلبِ زد و خوردهاي خياباني شخصا حضور مييافت. در واقعه حمله به خانه آيهالله كاشاني و كشتن يك نفر نيز پاي او به ميان آمد. به گزارش مبسوطِ ماهنامه دو دنيا در سال 1377 شماره دي ماه مراجعه كنيد. تصاويري از فروهر در حال جنگ خياباني موجود است.)
تختي، تختيِ زلزلهي بوئين زهرا است كه با گوني توي لالهزار پول جمع ميكند. تختي، تختيِ وابسته به جريانِ پاك و اصيلِ جنوبِ شهرِ تهران است. تختي، هموست كه مردم هنوز تصويرش را در سينهها حفظ كردهاند. مقدمه و عكسها، آن تختي را نشان نميدهد. قائلم به اين كه بايد عكسِ فروهر را نيز در چنين مجموعهاي چاپ كرد، ولو اين كه فروهر جزوِ دشمنانِ آن چند جوانِ دانشجوي مقدمه باشد، اما آيا صداقت حكم نميكند كه محبوبترين عكسِ مرحوم تختي با آيهالله طالقاني را نيز در چنين مجموعهاي درج كنيم؟ در بياضي كه فروهر جا شود، حتا شاه جا شود، قطعا جايي براي مرحوم طالقاني نيز پيدا ميشود!
به هر رو بابكِ تختي بسيار دوستداشتني است، حتا اگر آدم به خاطرِ چند تا عكس كتابش را دوست نداشته باشد...
٤. ارتزاقِ درست، اصالت و صداقت، نه فقط براي نوشتن كه براي هر كارِ ديگري نيز...