معرفيِ "تعهد به حقيقت"، آخرين كتابِ محمد فنايي اشكوري، انتشاراتِ موسسهي آموزشي و پژوهشي امام خميني، چاپِ اول، پاييز 1378، 128 صفحه.
كفِ چوبيِ پيستِ رقصِ هتلِ شرايتونِ دالاس را جمع كرده بودند و جايش موكت انداخته بودند براي نماز جماعت. توي كافيميكرهاي براون، چاي ريخته بودند و در بخارپزي كه پيشتر در آن تاكوي مكزيكي (Mexican Taco) طبخ ميكردند، شلهزردِ نذري ميپختند... آخرِ شبها كه ميشد بچههاي هياتي دورِ هم جمع ميشدند و روي مبلهاي چرميِ لابيِ بزرگترين شرايتونِ ايالتِ تگزاس، لم ميدادند و گپ ميزدند... از نشستِ سالانهي انجمنِ اسلامي دانشجويانِ ايرانيِ مقيمِ امريكا مينويسم... از ميانِ جمعي كه ايستاده بودند، دو نفر زودتر به روي صندلي راحتي در افتادند. اولي حاج اسماعيل بود، آشپزِ دفترِ نمايندهگي در واشنگتن دي سي، و دومي، مردي با پالتويي بلند... محمد فنايي اشكوري... هر دو از صبح سرِ پا ايستاده بودند. يكي براي آشپزي و ديگري براي سخنراني. يكي كفگير به دست و ديگري ميكروفن به دست. كمرِ هر دو گرفته بود. حاج اسماعيل ميگفت تا باشد از اين خستهگيها. نوكري در دستگاهِ اباعبدالله برقرار باشد، هو كِرز اباوت خستهگي؟ (Who cares about...) ... فنايي چيزي نميگفت... به گمانم فنايي اشكوري نيك دريافته است كه خدمت در دستگاهِ اباعبدالله است كه به كار شرافت ميدهد. و در ميانِ انواعِ خدمت، اين نوع نيست كه شريفتر بودن را تعيين ميكند. اين را از تواضعِ او هنگامِ پاسخ به سوالات ميتوان دريافت. او نيك در يافته است كه اگر حضور باشد، شهرِ فرانسيسكوي قديس (San Francisco) همان مشهدِ مقدس است، هتلِ شرايتونِ دالاس، كنارِ پيستِ رقص، همان رواقِ مسجدِ امام حسن عسكريِ قم است كه در آن معتكفان تهجد ميكنند و آشپزي همان روشنفكري است... نوكري در دستگاهِ اباعبدالله برقرار باشد؛ آشپز غذايش طعمِ مطبوعِ هياتِ امام حسين ميگيرد، سخنران نيز صحبتش طعمِ حكمت ميگيرد...
تعهد به حقيقت نامِ آخرين كتابِ فنايي اشكوري است. پيشتر از او چندين كتابِ فلسفيِ محض به چاپ رسيده بود، نظيرِ "معقولِ ثاني". اما اين آخرين كتاب، ويژهگيِ خاصي دارد كه به همين سبب آن را اولين كتاب مينامم؛ اولين كتابي كه در آن از زندهگي سخن رانده است. از منظرِ فلسفه زندهگي را به نظاره نشسته است؛ حلقهي مفقودهاي كه فيلسوفانِ مسلمان سالهاست بدان توجهي ننمودهاند. "تعهد به حقيقت"، در ديدگاهِ متعارفِ شرقي، يك اثرِ فلسفيِ محض نيست. كتاب با حقيقتشناسي و معرفتشناسي آغاز ميشود تا نشان دهد كه نويسنده بنيهي فلسفيِ قَدَري دارد، در ميانه، به كلام كه رابطهي فلسفه با دين باشد، ميپردازد، و در آخر قلم ميراند در حيطهي وظيفهي اصلياش كه همانا شفاف شدنِ رابطهي فلسفه با سياست و علمالاجتماع و در نهايت، زندهگي باشد... بيراه نيست كه در اين كتابِ نازكِ 128 صفحهاي، عناويني چون جهاني شدن، روشنفكر كيست، آزادي، راي اكثريت و تكثرگرايي و مانندِ آن را به وفور ميبينيم.
به گمانِ من نگارشِ آغازِ كتاب كه با تعريفِ حقيقت آغاز ميشود، از ملزوماتِ كارِ فيلسوف است. امروز روز، عادت بر آن شده است كه بيكنكاش، حرفِ پوپري و هايدگري را در بابِ دين به راحتيِ سخنِ فيلسوفي كه فلسفهاش را از متنِ نصوصِ ديني گرفته است و فقيهي كه كارش با گزارههاي بينالدفيني است، ميشنويم. چنين مقدمهاي عليرغمِ تكراري بودن، لازم است. بايد دانست كه ميانِ پوزيتيويسم (فلسفهي تحصلي) و ماترياليسم و حتا اومانيسم، چه وجهِ اشتراكي وجود دارد. وقتي بنا را بر محورِ نفيِ خدا و نديدنِ دستِ غيب در عالم گذاشتي، بسته به زمانهات يكي از اين فلسفههاي هم ريشه، در عالم ظهور پيدا ميكنند. اصلها ثابت و فرعها في السمائ... بنابراين امروز نياز است كه اهاليِ فلسفه نسبتِ خود را با اين ريشه مشخص كنند. تنها فلسفهاي كه در جهانِ غرب به وجودِ اين افتراق اعتراف ميكند، اگزيستانسياليسم است، كه بخشِ خداباورِ آن را امثالِ كييركگور و گابريل مارسل و حتا لودويك ويتگنشتاين راهبري نمودهاند و بخشِ خداناباور را امثالِ سارتر... فنايي در اين كتاب نسبتِ خود را به روشني با اين ريشه مشخص ميكند و برخلافِ پوزيتيويستها، الزاما، حقيقت را آنچيزي نميداند كه هر عاقلِ منصفِ بااطلاعاتي به آن اعتراف كند. او قائل است به اين كه در دين معيارهايي براي فهمِ حقيقت وضع شده است كه با تمسكِ بدان معايير ميتوان سره را از ناسره تفكيك كرد. به گمانِ من چنين طرزِ تفكري منجر به ساختِ يك منظومهي فكري خواهد شد، كه بسيار يكپارچه و همآهنگ است. به خلافِ فريبِ رايجِ اين روزگار، تكثرگرايي در عالمِ حقيقت، بناي فلسفه را فرو ميپيچاند. اگر كسي قائل به روشي معقول براي كشفِ حقيقت باشد، ميتواند دستگاهِ فكريِ بسيار همآهنگ و سازگاري بسازد كه چونان يك دستگاهِ منطقي، قابليتِ برخورد و محاجه با انواعِ گزارهها را داشته باشد. در نوشتارِ كوتاهِ "تعهد به حقيقت"، اگر چه محمد فنايي اشكوري داعيهي پاسخگويي به بسياري سوالاتِ روزآمد را داشته است، اما آنچه بيش از قدرتِ پاسخگوييِ وي جلب نظر ميكند، همين يكپارچهگي و پيوستهگيِ دستگاهِ فكري، در جوابگوييِ اوست. در اين روزگار اين پيوستهگي طرفه است. آنچه يافت مينشود همين پيوستهگي است كه بيانگرِ نوعي حكمتِ دروني است. فقدانِ اين حكمتِ دروني است كه به ناگهان يقهسفيدي در عالمِ فلسفه را بدل ميكند به پاچهپارهاي در عالمِ سياست و بالعكس! و ما اگر اسوه را اميرالمومنين (روحي فداه) بدانيم، در مييابيم كه ظواهرِ عوالم، بواطنِ آدمي را دستخوشِ تغيير و تغير قرار نميدهند؛ ابوتراب (عليه افضل صلوات المصلين) چنان بود كه در آن هنگام كه درِ خيبري بركند تا آن روز كه ليفِ خرما بر گردنش انداختند، همواره آينهي حق بود و هرگز بيمناك نشد از اين كه امري در عالمِ وجود را بيرون از دايرهي دينمدارياش ببيند و چنان حضرتِ حق (جل جلاله) كل يوم هو في شان... كه او خلافتش را با وصله زدنِ گيوهاي به سنجه گذاشت و ميانِ شرافتِ اين دو فعل توفيري نيافت مگر در احقاقِ حقِ پيرزني... دستگاهِ فلسفي سالم نيز ميتواند چنين بركتي به همراه آورد. بركتي كه به يمنِ آن نهراسيم از اين كه فيلسوف به وادياي غيرِ فلسفه در افتد. چنين دستگاهي تضميني است براي همريختيِ انديشه. و اگر چنين نباشد، فيلسوف در ساحتِ دين صوفيگري ميكند و در ساحتِ سياست هوچيگري! "تعهد به حقيقت" به گمانِ اين بنده، خشي است از يك نوشتارِ بلند. پنداري فناييِ اشكوري در اين كار شمهاي از دانايياش را بروز داده است. در پاسخِ به بسياري از سوالات و شبهاتِ روزآمد، لباللبابِ استدلالش را نگاشته و در بسياري از موارد، اگر چه در نظرِ خويش و شايد هممسلكانش پنبهي شبهه را از بيخ و بن زده است، اما در اقناعِ مخاطبِ عام كماكان في السابق، چندان موفق عمل ننموده است؛ به گمانِ من نگاشتنِ تنها يك بند در بابِ جامعهي آرماني، يا كم از ده صفحه در بابِ تكثرگرايي، اگر چه شايد عصارهي فكريِ وي باشد، اما سوالاتِ بيشمارِ مخاطب را كفايت نميكند. البته از حق نبايد گذشت كه نسبتِ به مكتوباتِ پيشين، فناييِ اشكوري، گامي بسيار بلند را -در جهتِ مخاطبشناسي- پيموده است. علاوه بر اين، فنايي در اين كتاب نشان داده است كه در ادبياتِ منظومِ متقدمان غورِ بسيار نموده است. شواهدِ بهجايي كه گاه و بيگاه از مولوي و حافظ وام گرفته است، نمودي از اين آگاهي است. بگذار شگفتي و نارضاييِ توامانم را از اين قضيه بنگارم كه اولا اين احاطه به ادبياتِ فارسي چرا نتوانسته نثري فخيمتر را بيافريند؟ البته گويا سرعتِ نگارش و شتابزدهگي باعثِ اين عدمِ قوتِ نثر گشته باشد. ثانيا در بابِ استفادهي از رشحاتِ قلمِ ادبا و شعرا در آثارِ فلسفي، اين بنده بسيار نگران است. اين نگراني خاصه در آنجا رخ مينمايد كه فيلسوف به عوضِ شاهد آوردن از بيتِ قريب به مراد، از اثرِ شاعر به عنوان يك حقيقتِ غير قابلِ چون و چرا بهره ببرد. يعني بيتِ شاعر شبيهِ نصِ مقدس و بينالدفينيِ ديني، در صغروي و كبرويِ استدلال بنشيند. از ميانِ آثارِ شعرا به گمانم اشعارِ جلالالدين محمد مولوي بلخي، بيش از سايران دچارِ اين سوئ استفاده -به معناي دقيقِ كلمه- گشته است. يعني فيلسوف يا متكلم در يك مقالهي استدلالي، جايي كه نياز به شاهد آوردن از متونِ ديني است، استدلالِ خويش را به بيتي از وي راست نموده است. اين سترگترين خطرِ استفاده از ابياتِ شعرا در متونِ فلسفي است. زماني از بيتِ شعر به عنوانِ يك معناي قريب به مراد، دقيقا مانندهي يك تمثيلِ به جا، استفاده ميكني كه هيچ منعي ندارد -كاري كه جنابِ فنايي در اين كتاب نموده است- اما زماني ديگر از يك بيتِ شعر، ابزاري instrumental استفاده مينمايي كه محلِ خطاست. بسياري از متكلمان و فيلسوفان ابتدا با همين تقرب به شاعري نزديك شدهاند، اما بعد از مدتي گرفتارِ جهانبينيِ فكريِ شاعر شدهاند. يعني خود از ابداع واماندهاند و نه فقط جهانبيني كه دستگاهِ فكريِ شاعر را وام گرفتهاند. لازم به ذكر است كه چنين مغالطهاي البته در "حقيقتِ به تعهد" رخ ننموده بود، بل اين بند تنها بياني بود از نگرانيِ نگارنده.
به هر سو، اين محمد فنايي اشكوري نيست كه به انتظارِ آينده نشسته است، قطعاً اين آينده است كه وي را انتظار ميكشد، مردي از جايي دور كه اميد داريم چشمههاي حكمت بيش از پيش در دلش بجوشد و بخروشد و...