ديشب -پنجشنبه شب- جلسهي آخرِ ماهِ هياتِمان بود؛ هياتِ خدمتگزارانِ اهلِ بيت، انشائالله! پايدارترين چيزي كه از بر و بچههاي ما به جا مانده است، از ميانِ جشنوارهها و شبِ شعرها و المپيادها و مسابقهها و كارسوقها و مسافرتها و مدالها و رتبهها و پستها و مقامها و جايزهها و... دير شروع كرديم و ديرتر هم تمام كرديم و كميلي خوانده شد و به غذاي نذريِ هيات اطعام شديم و بعضي رفتند و... يكهو ديديم حالِ همهمان خراب است. بغض گلوهامان را انگار گرفته بود. احمد آقاي محبيِ آشتياني كه در روزگارِ غربتِ فتنه، شبهايي ميرسيد كه تنها تكيهگاهِ من، قامتِ بلندش بود، ساعت را نگاهي كرد و گفت شب از نيمه گذشته است، عاشورا بخوانيم. يادِ مرحوم شيخِ دربندي افتادم. در اوصافش گفتهاند، شبها مانندهي مجانين، همه را بيدار ميكرده است و روضه ميخوانده كه مگر اهلِ حرم خواب داشتند كه من و تو راحت بياساييم؟ وه كه چه زيارتِ عاشورايي بود... ميداني، بينِ خودمان باشد، حتا مشتريهاي خدا نيز آن ساعتِ شب، كميلشان را خوانده بودند و رفته بودند. فقط مانده بودند مشتريهاي ابيعبدالله... مشتريهاي يوسفِ فاطمه! مشتريهاي خدا به همان "ان تهب لي في هذه الليله و في هذه الساعه" كه ميرسند، كارشان تمام ميشود با درگاهِ الهي. مردانهگي ميكنند و تا پايانِ دعا را صبر ميكنند. خدا اجرشان بدهد. اما مشتريانِ ابيعبدالله جورِ ديگري هستند... سرشتِ من ملكِ خلق آنچنان نسرشت، كه التماس كنم اي خدا بهشت... بهشت... احمد آقا از خصائصِ شيخِ شوشتري ميخواند. آنجا كه با طرائف و ظرائفي احكامِ فقهي يا آييننامههاي اداريِ ورود به بهشت را با حماسهي حسيني در هم ميآميزد... واي كه چهقدر عقم مينشيند از آنهايي كه فارسي مينويسند از پديدهي بينامتني و هرگز چشمشان نورِ ديدنِ چنين متوني را ندارد. و اين متون را نميشود خيلي آكادميك و مدرسي به دست گرفت و به تيغِ پديدهشناسي جر داد و به لنزِ زبانشناسي بررسي كرد. حتا فقط براي فهمِ اينگونه متون نيز بايد رياضت كشيد و رياضت نيست مگر نوكري... به داغِ بندهگي مردن بدين در، بهجانِ او كه از ملكِ جهان به... ميانهي زيارت بوديم، زيارتي كه شايد فردا روز تجديدِ چاپش كنند در ورسيونِ بيلعن و بينفرين! با خودم فكر ميكردم كه به فرضِ محال اسلامي داشتيم با همهي آنچه هست، فقط بدونِ ابيعبدالله... آن وقت چه كسي جلوِ امريكا ميايستاد؟
***
بگذريم، چند باري در طولِ زندهگيام اين حالِ خوش را بيرون از مسجد و هيات و مواقفِ مشخصِ مذهبي نيز داشتهام. از آنهايي كه يادم مانده است، يكبار شش سالِ پيش بود، در طلائيه؛ ستادِ تفحص. وقتي مير فيصلِ باقرزاده ايستاده بود كنارِ خاكريزي و سرِ شهدا داد ميكشيد كه: "بس است، چهقدر نازتان را بخرم؟ خسته شدم ديگر! چهقدر قايمباشك بازي..." دشتِ بيآب و علف ناگاه در مقابلِ چشمانم رنگ عوض كرد. انگار پيراهنِ خاكآلودش را در آورد. گوشه به گوشه كساني بودند زندهتر از من و تو كه نگاهمان ميكردند و پوزخند ميزدند. "همينجا جايمان راحتتر است..."
***
سالِ پيش نيز يادم است كه در لبنان، مخيمههاي صبرا و شتيلا و برجالبراجنه را ديده بوديم و كارمان مثلا تمام شده بود. با بيش از پنجاه شاهدِ عيني گپ زده بوديم و به خانههاي بسياري از شهداي فلسطيني سر زده بوديم. آنچنان حالمان دگرگون بود كه خيال نميكرديم چيزي بتواند بعد از اين سه اردوگاه متاثرمان كند... رفتيم جنوب لبنان. خيز برداشته بوديم براي مرزِ لبنان و فلسطين. سعي ميكنم بقيهي مطلب را همينجور از پروندهي ناآمادهي مقالهي "لبنان و فلسطين، لاالجملي و لاالناقتي" كه هنوز ننوشتهامش جدا كنم و اينجا درج كنم. يكشنبه رفتيم جنوب لبنان. مجزرهي قانا. مجزره يعني قتلگاه. تا به حال اينسان مكاني مرا متاثر نكرده است. 106 نفر شهيد. در شش يا هفت قبرِ بلندِ چندنفره آرميدهاند. همه غيرِ نظامي. از دهاتِ دور و بر. 105 شيعه، 1 مسيحي. 60 بچه. كوچكترين بچه فقط 14 روز عمر داشته. چيزي كه مرا ديوانه ميكند اين واقعيت است كه اين جماعت در يك حملهي معمولي به مناطقِ مسكوني كشته نشدهاند. اين جماعت همه از دهاتِ دور و بر به مقرِ سازمانِ ملل پناه آورده بودند و حدودِ چهل نفرشان در جايي شبيه به گلخانه ناهار ميخوردند. بيشتر از طايفهي بلحصيهاي جنوب. حمله از طريقِ دريا و هوا همزمان اتفاق افتاده است. محمدرضا بايرامي از ميانِ بقاياي مقر يك پارهكاغذ پيدا كرده است. گزارشهاي روزانه. البته مربوط به يكي دو سال قبل از اين واقعه. چهگونه ميشود از دستِ اين گزارشنويسها در رفته باشد حركتِ قايقهاي اسرائيلي در مديترانه؟ بمبها همهگي فسفري بودهاند. بمبهاي فسفري فقط براي ثبتِ هدف استفاده ميشوند، به دليل سوزانندهگي و پرنوريشان. عجيبتر آن است كه نيروهايي اروپاييِ سازمانِ ملل، مقر را بعد از تماسِ اسرائيليها تخليه كرده بودند و در كنارِ اين 106 نفر، فقط 12 نفر مامورِ فيجيايي كشته شدهاند و هيچ مامورِ اروپايي در مقرِ سازمان ملل آسيب نديده است... فيجي كجاست؟ هيچكسي نميداند كه در كدام قاره است. قيافههاشان مرا يادِ باربرهاي جي.اف.كيِ نيويورك مياندازند. درست است كه در دورهاي زندهگي ميكنيم كه جانِ آدمها مثلا مهمترين ارزشِ زمانه است. اما جانِ يك فيجيايي از جانِ يك اروپايي قطعا كمارجتر است، همانگونه كه جانِ يك مسلمان از جانِ يك فيجيايي، همانگونه جانِ يك شيعهي جنوبِ لبناني از جانِ حتا يك فلسطيني... چهقدر ابلهي؟ از زمانِ تاسيسِ سازمانِ ملل يك صحنه پيدا كنيد كه به ضررِ قدرتهاي بزرگ كاري كرده باشد. دقت كنيد منظورم از كار همان تعبيرِ فيزيكي نيرو ضربدر جابهجايي است. هر جا نيرويي بوده، جابهجايي نبوده است، (مثلِ مخالفت سازمانِ ملل با حملهي امريكا به عراق) و هر جا جابهجايي بوده، نيرويي نبوده است. (مثلِ بلاموضع بودن راجع به اخراجِ اسرائيليها از جنوبِ لبنان توسطِ حزبالله)
***
و امروز جمعه همهي ترسِ من از آن بود كه حالِ خوشِ ديشب را از دست بدهم. چند كتاب دستم بود كه ميخواستم اين هفته راجع به آنها بنويسم. دو دنياي گلي ترقي، زنِ فرودگاهِ منيرو روانيپور، شعبانِ هما سرشار، طيبِ ميرزايي و تختيِ بابك... اما اتفاقي و حسبِ توصيهي جنابِ سرهنگي در لوح كتابِ نيمكتهاي سوخته را به دست گرفتم. كم از ساعتي بيشتر طول نكشيد، اما... قانا، طلائيه و حتا زيارتِ عاشورا، همه در نيمكتهاي سوخته بودند... كتاب، مربوط است به يكي از وحشيانهترين حملاتِ بعثيها به مدرسهاي در ميانه. ميانهاي كه در زمانِ حادثه حتا يك پدآفندِ ضدِ هوايي نيز ندارد. جالب آن كه چند راديوي فارسيزبانِ بيگانه شبِ قبل از حمله هشدار ميدهند كه فردا دبيرستانِ دخترانهي زينبيه را خواهيم زد... همان راديوهايي كه امروز ايران را خطري براي صلحِ جهاني معرفي ميكنند و حملاتِ عراق را محكوم ميكنند و آشوبهاي خياباني را... بگذريم. كتاب را بايد خواند و ديد كه چرا رئيسِ آموزش و پرورشِ وقتِ ميانه كه امروز نيز كارهاي است، به سخنرانياش نيامده است، اما از تعطيليِ مدرسه جلوگيري كرده است. كتاب را بايد خواند و ديد كه چهگونه امروز به جز اين نوشته هيچ سندِ روشني از اين حملهي وحشيانه، (عكس، فيلم، متن) وجود ندارد. كتاب را بايد خواند و ديد كه چهگونه آن مدرسه را به سرعت بازسازي كردهاند كه حتما عقب نيافتند از سازندهگي... در اوكلاهماسيتيِ امريكا ساختمانِ فرمانداري را كه در 95 منفجر شده بود، به همان نحو حفظ كردهاند. (همان انفجاري كه اول انداختندش گردنِ ايران و بعد از چند سال كه معلوم شد كرم از خودِ درخت است، چنان خبر را پخش كردند كه زهرِ اولي گرفته نشود، دقيقا شبيه به اخبارِ يازدهِ سپتامبر و دادگاههايي كه برگزار نشد و هيچكس هم به يادش نيافتاد...) باز هم بگذار از پروندهي پيادهشدهي صوتيام برايتان درج كنم: اوكلاهما سيتي. 19 آپريل 95. حتا شيشههاي سنت جوزف الد كثدرال شكسته بوده... آلفرد پي بيلدينگ... عجب تصويري درست كرده بودند از اين ساختمان. يك مجسمهي عيسا به رنگِ سفيد ساخته بودند با نورپردازيِ بينظير. پشت به ساختمان در حالي كه صورتش را از ناراحتي با دست پوشانده بود، در ميانِ ستونهايي سياه ايستاده بود و دو طرفِ محلِ ساختمان دو دروازه ساخته بودند كه روي آن نوشته بودند، به يادگارِ فاجعهي اوكلاهما سيتي و بچههايي كه جان باختند و محكوم كردنِ خشونت باي نحو كان. در كنارهي ديوارهها چندين توريِ فلزي كه از آنها لباسِ بچه و عروسك و عكسِ بچههاي كشته شده و مردان بزرگ و لباسها و آرزوهايشان را آويزان كرده بودند. خودِ ساختمان را كوبيده بودند و به جايش حوض ساخته بودند، ده تاي استخرِ چهلستون. البته بقاياي انفجار بر ساختمانِ كناري مشهود بود... آنوقت مقايسهاش كن با همين مدرسهي زينبيه و ساختماني كه سريع به جايش ساختهاند. يا مقايسهاش كن با اتوبوسي كه همين منافقها در سالِ 61 بمبگذاري كرده بودند و زن و بچهي مردم را كشته بودند و آنوقت واحدِ مركزيِ خبر، به نقل از روابطِ عموميِ شركتِ واحد يك هفته بعدش خبر زده بود كه اين اتوبوس به دستِ تواناي فلان و بهمان بازسازي شده است و دوباره در خطِ انقلاب به كار گرفته شده است. نفهميدهايم كه آن اتوبوسِ قراضه امروز ميتوانست موزهاي باشد تا جهانيان بفهمند كه فرانسه چهقدر دير به فكر افتاده است... بنياد حفظِ آثار هم كه با همين جوايز و جلساتش وظيفهي خود به نحوِ اتم و اكمل انجام داده است! بگذريم. من به توصيهي جنابِ سرهنگي، نيمكتهاي سوخته از محسنِ كاظمي (انتشاراتِ سوره مهر) را خواندم. شما نيز به توصيهي ايشان بخوانيدش... تا زماني که يک قطره خون از زخمهاي جنگي جاري باشد, آن جنگ پايان نيافته است.