سرلوحه هشتم : هشتالهفتي كه در هشت هفته به هشته نهفته شد!
هفتهي هشتم است و ما هفتمين هشته از سرلوحههاي خاصِ لوح را قلمي مينماييم. (يكي پيشتر جايي ديگر چاپ شده بود! و گرنه بايد هشتمين هشته را ميگذاشتيم پيشروتان كه تصديق ميفرماييد در آن صورت هشتش زياد ميشد و ميرفت گرو نه!) قصدم آن است كه براي سرلوحه بيش از نيم ساعت وقت در هفته نگذارم. تا به حال نيز از اين شيوه تخطي نكردهام. چه كنيم كه قلم بيلگام است و هر چه ميگوييمش عنان بگير قلم، بزمِ پادشاهان نيست، برادري است كه شب سر بر آستان دارد، به خرجش نميرود كه نميرود... در ابتداي نوشته تعذرِ مرا بپذيريد از ديركردِ دو روزهي سرلوحه. شركتِ نگار كه ما به واسطهي او جهاني! شدهايم، چند روزي خطوطش قطع بود و آنها كه در اين دهكدهي جهاني لر گير آورده بودند، مشكل را "پريدنِ فيوز" عنوان كردند! اصحابِ لوح، به واسطهي مشكلِ نگار، شرمندهي اتلافِ وقتِ مخاطبان شدند. دقيقهاي است نگارا در اين ميان كه تو داني(خيلي!)... اگر چه متنِ بعضي از مطالب نيز شنبه سي و يكم خردادماه به روي لوح فرستاده شد، اما متاسفانه تصاوير مربوط به آنها را نتوانستيم به موقع بفرستيم. بيش از دويست نظر تا به حال در صفحاتِ متعددِ لوح نگاشته شدهاند كه به تقريب بيش از صد نظر مربوطاند به ماهِ دومِ فعاليتِ لوح. شايد حق ندهيد اگر بگوييم جوابگويي به همهي نظرات كاري است شاق، اما بايد به ما حق بدهيد كه ادعا كنيم، اعمالِ همهي نظرات اصالتا غيرِ ممكن است... سيد عليرضا حشمتي از نوشتهاي با لحني تند انتقاد ميكند، همزمان مهديِ قهرماني آن نوشته را بهترين نوشتهي لوح ميداند. عليرضا نوريزاده، سياسينويسي كه منافقان او را مزدورِ جمهوريِ اسلامي معرفي ميكنند و جمهوريِ اسلامي او را منافق، براي مطالبِ جنابِ مرتضا سرهنگي پيام گذاشته بود كه "چهقدر از ديدنِ مطالبِ شما راجع به ژنرالهاي عراقي شگفتزده شدم..." نميدانم، شايد هم براي هيات تحريريهي كيهانِ خيالياش كه در آن خود سردبير است و فلان جنرال امريكايي مديرمسوول، نيرو جمع ميكند! به هر رو پاسخش داديم كه خميني به ما ياد داد كه سلام را جواب گوييم، اما اميد داريم روزي را كه در همين بخش از ژنرالهاي امريكايي و انگليسي بنويسيم. اليس الصبح بقريب؟ براي من مجامله و تعارف حدِ يقفي دارد، خاصه در اين روزگار كه صفهاي مصاف شكل ميگيرند. مربوط يا نامربوط از زماني كه جوابِ نامه را براي ايشان فرستاديم، "گويا" دادنِ لينك به ما را متوقف كرد! خلايق هر چه لايق! دوستي ديگر كه نامش را نميآورم، با ما تماس گرفت كه نامِ مرا از صفحهي نويسندهگان بزداييد كه "جناب آقاي امير خاني با سلام ، عذر مي خواهم كه شما را نمي شناسم ، اما از آن جايي كه هميشه از خط بازي متنفر بوده ام و تا كنون جزء هيچ دسته و گروهي نبوده و نشده ام ، بنابراين خواهش مي كنم نام و عكس مرا از سايت خود حذف كنيد." به روي چشمي گفتيم و نه "دليت" كه "شيفت-دليت"شان كرديم. اين آدمها اوايلِ انقلاب عربي تمرين ميكردند و امروز انگليسي. چندان صلت از صدا و سيما و ارشاد و نهادهاي دولتي بلعت كردهاند كه از چشمشان سكهي بهارِ آزادي ميچكد. اين آدمها را فقط در روزهاي خطر بايد شناخت، ما كه ميشناسيم، مسوولان را ميگويم... (مانندهي آن ابراهيمِ نبوي كه چنان كه خودش در دادگاه گفته بود، براي كسي مينوشت كه خرجش را بدهد و اف بر آنهايي كه عمقِ دنائت نهفته در اين سخن را در نيافتند و دلخوش كردند تا دو روزي هم به نفعِ آنان حرمتِ ديگري را بريزد.) بگذريم، چرا اينقدر تلخ؟ چرا از دوستاني ننويسيم كه بعد از مدتها به نفسشان گرم شديم؟ از محمد سليمانيِ عزيزِ سخن، از عليِ قديري، از محمد الامين شاعرِ عراقيِ مقيمِ هلند كه سالها پيش شيراز را -مجلهي عربيِ شيراز را- در ميآورد. از خانمها مائده و خدايي كه به لوح محبت كرده بودند... از كيارش رسام كه از داستانِ محمد رمضاني تعريف كرده بود. از مهدي كه نوشته بود عشق يعني مستي و ديوانهگي، عشق يعني با جهان بيگانهگي... از مدير عامل! حمزهزادهي عزيز كه هميشه با اين عنوان پيام ميگذارد و چون در سرلوحهي قبل نامي از او نبرديم، اينبار متذكر شد كه مديرعاملِ دو شركت است! و ما ديگر كم آورديم. اگر چه پيشتر به يكديگر نان زياد قرض دادهايم، ما تبليغِ كتابهاي انتشاراتِ او را در باندِ كناري ميزنيم و او نيز تبليغِ چوبالفيِ ما را...
***
اين بخش را نيز انشائالله تحتِ نامِ "زبده الكامنتس"! به صورتِ هفتهگي فعال خواهيم نمود! مجمع الوبلاگِ خودمان با نخبهالوبلاگزِ دبيرِ محترم، ما را به اين اسم رهنمون شد! فتجاوزت بما جري علي من ذلك بعض حدودك...
***
غريبهها، آدمهاي مرتب و منظم، كت و شلواريها -خاصه آنها كه در اين گرما جليقه هم ميپوشند، يقه سفيدها، مسوولانِ اهلِ جلسه، حزبيها و سايرِ دوستاني كه خيلي مشغوليت دارند، وقتِ شريف را ضايع ننمايند و اين تكه را نخوانند. يك "پيج دان" زحمت بكشند!
جاست فور تست: "كور شود آدمي متصف به صفاتِ بالا اگر اين تكه را بخواند!"
حالا با توام! رفيقِ همنفسِ من! چه شده؟ توي ذوقت خورد؟ زبده الكامنتس تركيبِ مغلوطي است؟ عزيز! تو خيال كردهاي تركيبِ زبده الكامنتس از زبدهي عربي و كامنتِ انگليسي خيلي پرت و پلا است؟ اين را در عالمِ ادبيات در كم از هشت صدمِ ثانيه با آن نوروساينسِ پيشرفتهات ميفهمي، اما براي فهمِ نسبتِ سيويل سوساييتي با مدينهالنبي(ص) در عالمِ سياست هشت سال زمان ميخواهي؟ بيماريِ همهي آنها كه خيال ميكنند ما در حالِ گذاريم، اسكيزوفرني است. اسكيزوفرني بيماريِ قرنِ حاضر است. مضر، مسري، مهلك... شايعتر از سارس، مهلكتر از ايدز. بيمارِ اسكيزوفرنِ قرنِ پيش خيال ميكرد ميان دو نيمهي چپ و راستِ مغزش جنگي عظيم در جريان است، اما دو نيمهي مغزِ اسكيزوفرنِ معاصر با يكديگر گفتمان ميكنند!
***
با خوشآمدِ دوباره به همهي دوستانِ غريبه و تعذر بابتِ وقفهاي كه پيش آمد. بحث راجع به فوتبال بود. پرسپوليس و استقلال و استيلي كه نميدانم چرا شده بود سيبلِ استقلاليها و سلطان كه نشان داد فوتبالِ ايراني را. محمد مهدويِ شجاعي ميگفت خدا و فوتبال دو تكهي اصليِ زندهگي هستند. كمي كه بحث كرديم به اين نتيجه رسيديم كه شايد بدونِ خدا بشود زندهگي كرد، اما بدونِ فوتبال زيستن محال است! تازه محمد آقا اگر به آيينِ پرسپوليسيها تشرف يابد ميفهمد كه سلطان خود پيوندي است ميانِ دو فاكتِ بالا! ما -با دوستانِ نويسنده- هفتهاي دو روز در خدمتِ اميرحسين خانِ فردي فوتبال بازي ميكنيم. منظمترين برنامهي فرهنگيِ اين ملك! همهي كساني كه براي يك جلسهي سخنراني با نيم ساعت تاخير از راه ميرسند، راسِ ساعتِ مقرر در زمين با لباسِ ورزشي حاضر ميشوند تا اميرخان نرمش را شروع كنند... بگذريم. در حيطهي عمومي، ناآشنايان اولين بار در جلسهي بزرگداشتِ آقاي فردي با اين ويژهگيِ او آشنا شدند. وقتي وسطِ جلسهي بيست سال عاشقي، ميانِ جعفرِ ابراهيمي (شاهد) و مصطفا رحماندوست، ناگهان غلامِ فتحآبادي، مهاجمِ اسبقِ تيم ملي، پشتِ تريبون آمد و گفت: - من با اين چيزهايي كه بقيه گفتند كاري ندارم. اميرخان، بااخلاقترين مربي و فوتباليستي است كه من تا به حال ديدهام...
***
بگذريم. از فوتبالِ پرسپوليس و استقلال ميگفتيم. آيا كسي به ياد دارد كه بحرانِ هجدهِ تير نيز دقيقا در فاصلهي سه روز مانده به داربيِ پايتخت آغاز شد. (جمعه تا يكشنبه) دقيقا مانندِ بحرانِ اخير. (سهشنبه تا جمعه)؟ آيا كسي به ياد دارد كه آشوب دقيقا ميانِ بچههاي شهرستاني -آن هم در پايانِ فصلِ امتحانات- اتفاق افتاد؟ آيا كسي به ياد دارد كه جنابِ وزير درست در ميانهي بلوا استعفا داد؟ آيا كسي به ياد دارد كه چند نفر از اهاليِ دور در جا را تازه آزاد كرده بودند؟... اتفاقاتِ بامزهاي در عالم ميافتد! اين روزها خاطراتِ خودم را ميخواندم از وقايعِ هجدهِ تير كه شايد در "لوح" براي اولين بار منتشرشان كنم. دانشجوياني كه بيجيره و مواجب بيگاري كردند براي اهلِ سياست و جز باد هيچ به كف اندر نماندشان. سادهلوحيِ سياستمداراني را مرور ميكردم كه خيال ميكردند از باد، گندم درو ميكنند و از آشوب، منفعت. اما واقعيت اين است كه اين دور نه فقط سياستمدران -كه فهميده بودند آن را كه خانه نئين است، بازي نه اين است، كه حتا دانشجويانِ غيرِ ماهوارهاي نيز دريافته بودند كه وقتي صفِ مصاف شكل بگيرد، جايي براي مجامله باقي نميماند. من خيال نميكنم آدمي آزاده بتواند صفِ علياحضرت و ربعِ پهلوي و خوانندههاي لسآنجلسي را برگزيند؛ ولو اين كه هيچ صفي رو به رويش نباشد. صدا و سيما در آشوبهاي اخيرِ تهران باز هم منفعل عمل كرد. چهگونه است كه رسانههاي امريكايي از تظاهراتِ ضدِ جهانيسازي كه صبغهاي روشنفكرانه و آرمانگرايانه دارد، ميتوانند يك تصويرِ سياه از فقر و لمپنيزمِ توامان مونتاژ كنند، اما ما از اين آشوبِ سادهي بيهدف، نميتوانيم يك تصويرِ واقعي به مردم بدهيم؟
***
وعده ميدهم كه تا يكي دو هفتهي ديگر يادداشتهاي روزانهي يكي از مشاورانِ آقاي رئيسجمهور در "لوح" منتشر خواهد شد. وعده ميدهم كه تا يكي دو ماهِ ديگر در سرلوحهها هر ماه بخشي خواهد بود تحتِ عنوانِ "دور در جا" كه به اهاليِ دور در جا در فرهنگ خواهد پرداخت. وعده ميدهم كه... شما كه گوشتان پر است از وعده و وعيد. اين هم رويش... اولش ميخواستم وعده بدهم كه يكي دو روز بعد نقدي خواهيم داشت بر عملكردِ ضعيفِ فرهنگيِ سازمانِ مليِ جوانان كه شنيدم دكتر ميرباقري عوض شد و نه از تاك نشان مانده است و نه از تاكنشان و اين قلم عادتِ به مرده چوب زدن ندارد البته... واقعيت آن است كه حالا بايستي وعده بدهم كه كم از چند ماهِ بعد مطلب خواهيم زد از عملكردِ غرورآفرينِ ميرباقري! وقتي كسي به جاي او آمده است كه بزرگترين افتخارش بنكن كردنِ معاونتِ تحتِ مديريتِ خودش بوده است و بزرگترين دستآوردش طرحِ "بنمار" -مسابقه نويسندهگي براي دانشآموزان راجع به سخنرانيِ رئيسجمهور در روستاي بنمار!!! اين جماعت -سابق و لاحق- نه از بودجهي زيرِ دستشان كه از بيتالمال، نه از جواني كه از زندهگي چه ميدانند؟
***
موظفم در پايانِ مطالب به نيكي ياد كنم از هملوحان. در لغتنامهي مرحوم دهخدا هملوح را چنين معنا كردهاند: دو كودك كه لوحِ مكتب دارند و كنارِ هم مينشينند. معنايي بسيار نزديك به همكلاسِ امروزي. پرواضح است كه در "لوح"، كلمهي هملوح را معانيِ ديگري نيز هست. و اما هملوحانِ ما: قبل از همه بايستي از سركارِ خانم افروز ساده نام ببرم كه از همان شروعِ كار و بل پيش از شروع، فروتنانه و سختكوشانه "لوح" را ياري دادند. از تهيهي مطلب و خبر تا پيگيريِ كارهاي عقبمانده، از تهيه و تنظيمِ صفحاتِ نويسندهگان تا تايپِ مطالب... تصديق ميفرماييد كه يك عنوانِ خشك و خاليِ "مديرِ داخلي" نميتواند جامعِ زحماتِ ايشان باشد. خانم ساده ضمناً همكارِ آقاي بايرامي هستند در دفترِ ادبياتِ كودك و نوجوانِ مركزِ آفرينشهاي ادبي. يك هفتهاي است كه جنابِ آقاي رضا گلشن مهرجردي نيز به عنوانِ دبيرِ هياتِ تحريريه به هملوحان اضافه شدهاند. ايشان خودشان اقلِ كم يك مدير كلِ باسابقه نيز هستند در سمپاد، تاليفاتِ چاپشده نيز دارند. اما ايثارگرانه به نداي هل من دبير... ما پاسخ دادند و موضوعاتِ مبتلا بهِ "لوح" را به لحاظِ كمي مضاعف كردند. پيشتر مشكل فقط فقدانِ هياتِ تحريريه بود، اما امروز توامان مشكلِ وجودِ دبيرِ هياتِ تحريريه نيز به فقدانِ هياتِ تحريريه اضافه شده است! آقا رضاي گلشن در عهدِ صغر نيز سردبيرِ نشرياتِ پرشمارهگانِ "تاصبح..." و "براي فردا.." بودند كه اين قلم آن روزگار نيز در خدمتِ ايشان به ضربِ نامِ حقيقي و حقوقي و الخ، صفحهاي سياه ميكرد. البته در اينگونه موارد به سنتِ خفيه و جليهي احترام -بخوانيد چاپلوسي- بايد ذكرِ خيري نيز كرد از مديرِ مسوولِ "لوح" جنابِ آقاي محسن مومني شريف كه علاوه بر اشتغالات سابق و لاحق نظيرِ قائم مقاميِ واحدِ ادبيات، در آيندهاي نه چندان دور، علي قدرِ وسعه، مسووليتِ امورِ زندانهاي "لوح" را نيز بر عهده خواهند گرفت. (بعونه تعالي و بمددِ قلمي و البته نقشِ قاضي مرتضوي را نيز نبايستي ناديده گرفت!) اين از سياههي هملوحان! و اما خودِ لوح كه هنوز سپيد است! لوح يك كامپيوترِ غصبي دارد، نصفِ ميز و نصفِ اتاق! ميز و اتاق البته متعلقاند به محمدرضا خانِ بايرامي. البته نيمي از مديرِ داخلي و نيمي از دبير و نيمي از سردبير و تقريبا همهي مديرِ مسوول نيز كاري به كارِ لوح ندارند!! لوح، سردبير تحريريه دارد، دبير تحريريه نيز دارد، اما متاسفانه هياتِ تحريريه ندارد! لوح كارتِ اينترنت دارد، كامپيوتر دارد، اما متاسفانه مودم ندارد! نازنده است و زنده. ل و ح، لاحي و حي است، توامان. سادهتر بگويم، لوح هيچ ندارد، هيچ؛ به جز تو. تو كه اين نوشته را ميخواني. پس تو هم ز روي كرامت چنان بخوان كه تو داني.
در همين رابطه : در همين رابطه: