تاريخ انتشار : ١٠:٢٨ ١١/٦/١٣٨٧

سايت گفتم‌گفت(روزانه‌هاي فرهاد جعفري): کافه پیانو» یا «بی‌وتن»؟! کدامیک پرفروش‌ترین و رکوردشکن بوده اند؟!

مسوول سايت ارميا: از آقاي اميرخاني خواستيم تا يادداشتي بنويسند در جواب كه ننوشتند، اين حاصل گفت‌گوي تلفني ماست.
"دوست عزيزمان گويا نمي‌دانند كه ادبيات جاي رقابتِ اين‌گونه نيست. اگر هم رقابتي باشد، داورش زمان است، نه مردم. متاسفانه عمده‌ي قضاوت‌هاي شخصي‌شان هم نادرست است. نه وزير به اين كار مجوز داده است، كه تسريع كرده است و رئيسِ وقتِ اداره‌ي كتاب به كار مجوز داده است، نه كسي بنده را به سفر امريكا فرستاده است و نه ناشر كتاب را به اين قيمت‌ها مي‌فروشد و... اما اگر باز هم مي‌پندارند كه شاني هست در هم‌چه رقابتي، كل رقابت را به ايشان واگذار مي‌كنم!"


يكشنبه، ۱۰ شهريور ۱۳۸۷

«کافه پیانو» یا «بی‌وتن»؟! کدامیک پرفروش‌ترین و رکوردشکن بوده اند؟!
مقدمه:
 
تمایلی به نوشتن در مورد «کار دیگران» و اظهارنظر در مورد چند و چون آنها ندارم. چون معتقدم داور نهایی، مردم اند. اما این یک مورد (نوشتن در مورد بی‌وتن) به دلایلی که خواهید خواند، گریزناپذیر بود و هست.
و از آنجا که وجه اجتماعی مسئله مورد نظرم است، این یادداشت را در «گفتمگفت» منتشر می‌کنم نه در بخش مربوط به «کافه پیانو».

 

● همین هفته‌ی پیش بود که «علی رستگار» بهم زنگ زد و گفت: مصاحبه ات توی روزنامه‌ی [...] را دیدم. تو مثل اینکه اعتبار معتبار حالی‌ت نیست. هرکس که بخواهد، باهاش مصاحبه می‌کنی و "نه" توی کارت نیست (در لحنش، چه بسا نوعی شماتت هم بود).
گفتم: همینطور است. هیچ فرصتی برای مطرح شدن و معرفی «کافه پیانو» را از دست نخواهم داد. حتا اگر مخاطبان آن نشریه یا شمارگانش، به عدد انگشت های دست هم باشند؛ من کسی نیستم که هیچ فرصتی را از دست بدهم. چون نسبت به «کافه پیانو» احساس تکلیف می‌کنم.

کما اینکه در همین چند روزی که در تهران بودم؛ حتا فرصت گفتگو با یکی دو نشریه‌ی داخلی ِ یکی دو «ان جی اُ»ی فرهنگی را هم از دست ندادم تا چه رسد به روزنامه یا رادیوئی.

حالا یک چنین کسی ممکن است فرصتِ کم‌نظیر گفتگو با هفته‌نامه‌ی معتبری مثل «شهروند امروز» را از دست بدهد؟! و برای‌شان شرط بگذارد که «سیصدهزارتومان می‌گیرم و مصاحبه می‌کنم»؟!

بگذارید بگویم: تحت شرایطی؛ بله!

● «برنده شدن تحت یک رقابت آزاد و منصفانه» جزو شیرین‌ترین و رویایی‌ترین چیزهایی ست که ممکن است من ازش برخوردار شوم. اما تحت هیچ شرایطی حاضر نیستم «برنده» باشم اما رقابتی که در آن شرکت کرده ام «رقابتی نامنصفانه و نابرابر» باشد (به نحوی که امکانات من، بیشتر از دیگران باشد). چنین بردی؛ برایم به پشیزی نمی‌ارزد و خشنودم نمی‌کند.

متقابلاً: حاضر نیستم در هیچ «رقابت نامنصفانه و ناعادلانه»ای شرکت کنم یا از طریق حضورم در آن؛ به مناسباتِ ظالمانه‌ی نتیجه شده از آن تن بدهم. به آن بی‌انصافی و بی‌عدالتی، رسمیت و حقانیت ببخشم و بدین ترتیب تلویحاً چنان نتیجه ای را بپذیرم. به هیچ وجه.

مگر آنکه بنا به ارزیابی ام، منافع شرکت در چنان رقابتی؛ از مضارش بیشتر باشد و به اهداف عالی‌تری، امکان تحقق یا نمودار شدن بدهد. در این فرض؛ حتا در یک رقابت نامنصفانه هم شرکت می‌کنم. کما اینکه در رقابت نابرابری مثل رای‌گیری مجلس پنجم در شهر مشهد، نامزد شدم و شرکت کردم و .... تا به کسانی که خود را نمایندگان واقعی مردم می‌دانستند، نشان بدهم که «نماینده‌ی واقعی مردم» کیست اگر که کمترین فرصتی به‌ آنها برای ابراز وجود و به مردم برای اعلام نظر داده شود!

که نه فقط با شرکت در آن رای‌گیری چنین چیزی را نشان دادم و اثبات کردم؛ بلکه دست‌کم در سطح محلی، به نتایج سودمند اجتماعی دیگری هم دست یافتیم (که من فقط هزینه اش را پرداختم و نفعی شخصی عاید خودم نشد. که البته؛ چنین مقصودی هم –کسب منفعت شخصی- از آن اقدام نداشتم).

● نویسنده‌ی «جوان، با استعداد و خوش‌قلمی» یافته می‌شود. توسط حاکمان پشتیبانی مالی و تبلیغاتی می‌شود. به سفر خارجه‌ی طولانی مدتی فرستاده می‌شود. در بازگشت، رمانی با خود به همراه می‌آورد. چون فقط چند روز به نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران باقی‌مانده؛ «خارج از هرگونه روال اداری» با «دستور تلفنی وزیر محترم ارشاد» و «بدون بازبینی و بررسی محتوایی» و انطباق با معیارهای رایج؛ «یکی دو شبه» منتشر می‌شود. به نمایشگاه فرستاده می‌شود. در نمایشگاه «چهار پنج هزار نسخه» ‌به فروش می‌رود. سپس تحت «حمایت رسانه ای و تبلیغاتی کم‌نظیر»ی قرار می‌گیرد که هرگز سابقه نداشته است. آنچنان که بیشتر رادیوها در قریب‌به‌اتفاق برنامه های فرهنگی خود، چندین و چندبار به این کتاب می‌پردازند، بیشتر روزنامه‌ها به آن پر و بال می‌دهند، بسیاری مجلات درباره ی آن می‌نویسند، اغلب خبرگزاری‌ها به همه‌ی اخبار مربوط به آن پوشش می‌دهند، در چندین فرهنگسرا از موقعیت معرفی و برگزاری جلسات متعدد نقد و بررسی و انعکاس هرچه بیشتر برخوردار می‌شود و... حتا «شهروند امروز» هم، فقط یک هفته پس از برگزاری نمایشگاه، یعنی تقریباً بلافاصله؛ یک پرونده‌ی ویژه برای کتاب باز می‌کند و به طور مفصل با نویسنده گفتگو کرده و نقدهایی در اطراف آن منتشر می‌کند.
و... بنا به آخرین خبری که درباره ی کتاب منتشر شده (که من همین چند روز پیش در هفتان دیدم و اگر تحول تازه ای در مورد آن صورت گرفته بی‌خبرم) چاپ چهارم کتاب در بازار به اتمام رسیده و چاپ پنجم و ششم آن در شرف چاپ است [در مورد یک کتاب دیگر همین نویسنده نیز، خواندم که چاپ ششم تا یازدهم آن-شاید هم شانزدهم. درست خاطرم نیست!- به یکباره و در یک نوبت توسط دفتر ادبیات مقاومت یا چیزی شبیه به این، چاپ و توزیع خواهد شد. که حیرت یکی از وبلاگ‌نویسان را آنچنان برانگیخته بود که پرسیده بود «این یعنی چی؟!» ]

● همزمان؛ کتاب دیگری هم منتشر می‌شود. که تا مدت‌ها پس از انتشار، کمتر روزنامه ای به آن پرداخت. کمتر مجله ای آن را معرفی کرد. کمتر خبرگزاری ای پیرامون آن خبری منتشر کرد. آنچنان که تا همین حالا تنها و تنها «یک نقد در اعتماد»، «یک نقد در همشهری»، «یک مصاحبه در حیات نو»، یک «مصاحبه در کارگزاران»، «یک مصاحبه در دنیای اقتصاد» و «دو یا سه مطلب کوتاه در شهروند امروز»، یک «گفتگوی کوتاه با فارس»، یک «گفتگوی کوتاه با ایسنا»، به علاوه اخبار جسته گریخته ‌از بازار فروش کتاب در کشور (که گاه و بیگاه به نام و میزان فروش کافه پیانو هم در کنار بسیار کتاب‌های دیگر اشاره شده بود)، یک گفتگوی رادیوئی در رادیو فرهنگ، یک نقد سه قسمته احتمالاً در همین رادیو توسط جواد عاطفه (که نمی‌دانم و مطمئن نیستم پخش شد یا نه، چون خبرش را خواندم اما وقتی در ساعات اشاره شده به رادیو گوش دادم، چنان برنامه ای پخش نشد) همه‌ی بروز رسانه ای این کتاب بوده است (برعکس و در حالی که: در وبلاگ‌ها و وب‌سایت های شخصی خوانندگان، بروز کم‌نظیری داشته است).

و تمام جلساتی که برای «کافه پیانو» برگزار شده؛ 2 جلسه در کافه کنج با حضور مجموعاً بیست نفر و یک جلسه در کافه ملک در شهرک اکباتان با حضور 35 تا 40 نفر از خوانندگان بوده است! (البته به اضافه‌ی جلسه ای که همین پریروز در مشهد و توسط یک انجمن فرهنگی مستقل و با حضور 30 تا 40 نفر برگزار شد).

روشن است که برای کتابی چون «کافه پیانو» که نویسنده اش مناسبات و پیوندهای حکومتی ندارد؛ همین اندازه بروز رسانه ای هم فوق‌العاده است و قدردان یکایک آن دوستان و رسانه‌هایی هستم که چنین زمینه‌ای را فراهم کردند تا این کتاب نیز در موقعیتِ دیده‌شدن قرار گیرد. کما اینکه باید خشنود بود که برخی از رسانه های حکومتی و از جمله فارس نیز، هرچند کوتاه و مختصر و مجمل؛ اما به هر حال به آن پرداختند و تا حدی معیارهای پیشین خود در خصوص مرزبندی با هر کسی که چون آنان نمی‌اندیشد را نادیده گرفتند.اما قابل کتمان نیست که تدارک و پوشش تبلیغاتی و رسانه ای برای کتاب نخست، و بنا به «ملاحظات سیاسی» ده‌ها برابر کتاب اخیر بوده است.

● در خصوص کتاب نخست (بی‌وتن) اخیراً خبری توسط «روزنامه کیهان» منتشر شد مبنی بر اینکه کتاب مزبور «رکورد فروش رمان در تاریخ ادبیات داستانی» را شکسته و «نزدیک به 100 میلیون تومان» فروخته است [خبر اضافه می‌کرد که تاکنون مجموع کتاب های نویسنده که شش تا هفت عنوان هستند؛ بیشتر از نیم میلیارد تومان فروش داشته اند ].

که اگر چنان عددی را (100 میلیون تومان) به قیمت کتاب (6500 تومان) تقسیم کنیم؛ آنگاه با این تعداد نسخه فروش روبرو خواهیم شد:  384/15 نسخه. به این ترتیب و بر اساس خبری که «خودی‌ها» و رسانه‌هاشان منتشر کرده اند؛ روشن می‌شود که «پانزده هزار و سیصد و هشتاد و چهار نسخه» از این کتاب، طی مدت انتشار (که تقریبا همان مدتی ست که کافه پیانو هم به بازار عرضه شده) به فروش رسیده است.

[ مگر 100 میلیون تومان مزبور؛ پس از «کسر تخفیف‌های احتمالی» در هنگام فروش عاید شده باشد. تا در این صورت؛ شمارگان فروش، بیش از رقمی باشد که در نتیجه‌ی محاسبات بالا بدست آمد. اما اگر چنین باشد (که گویا هست) آنوقت باید «ضرورت تخفیف دادن» به «کلی ‌بخران» توضیح داده شود ].

● برای نوشتن همین مطلب که در حال خواندنش هستید؛ نیازمند آن بودم که بدانم شمارگان چاپ «بی‌وتن» در هر نوبت چه‌قدر است. تا بعد از ضرب و تقسیم و مقایسه؛ بدانم که «کافه پیانو» فروش بیشتری داشته یا کتاب مزبور. اما درست در لحظه‌ای که می‌خواستم به دوستی که می‌دانستم این کتاب را در خانه دارد تلفن کنم و ازش بخواهم نگاهی به شناسنامه‌ی کتاب بیندازد و شمارگانش را بهم بگوید؛ خوشبختانه دوست دیگری که در کار داستان و ادبیات است، تلفن کرد (کار خدا را ببینید!).

زنگ زده بود تا از احساس پسرش (که سرباز است و در دوران اخیر خدمتش، کافه پیانو را برده و خوانده) بهم بگوید.

چون می‌دانستم در تدارک برگزاری جلسه‌ی نقدی در خصوص کتاب مورد بحث ماست (بی‌وتن)؛ احتمال دادم در خانه کتاب را داشته باشد. این بود که ازش خواستم نگاهی بیندازد و شمارگان چاپ آن را بهم بگوید. اما گفت کتاب را در خانه ندارد. اما اگر آدرس بدهم، همین فردا؛ برایم خواهد فرستاد.

پرسیدم: مگر چندتا ازش داری که اینطور بذل و بخشش می‌کنی؟!
گفت: هزار تا! (1000 تا)

احتمال دادم دارد شوخی می‌کند. گفتم: نمی‌شود یک نگاهی بهش بیندازی ببینی چند نسخه در هر نوبت چاپ شده؟!
گفت: نه نمی‌توانم. چون همه‌شان توی انبار است. توی خانه‌ام ندارم (!)

پرسیدم: انبار؟!
گفت: آره. با یک تخفیف کلی؛ هزار نسخه ازش خریده ایم که همه‌شان هم فعلاً توی انبار است.
پرسیدم: مگر چقدر تخفیف گرفته اید که هزار نسخه ازش خریده اید؟!
گفت: هر نسخه را به گمانم 2500 یا 2700 تومان، یا یک همچین چیزی خریده ایم.

[ توضیح 1: بهای پشت جلد این کتاب؛ 6500 تومان است ].
[ توضیح 2: لطفاً نخواهید بگویم این دوست من، در کدام اداره‌ی امور فرهنگی مرب.ط به کدام نهاد رسمی مشغول به کار است! ].

● همین چند روز پیش که در تهران بودم؛ در «کافه کنج» که با چند نفری از مشتری های ساسان جلسه داشتیم؛ روی میزی که همان دم در گذاشته است و معمولاً چند تا مجله و کتاب هم رویش می‌گذارد تا مشتری های اهل مطالعه اش حین قهوه خوردن چیزی هم برای خواندن داشته باشند؛ یکی از شماره‌های دوسه‌ هفته‌ی پیش «شهروند امروز» را دیدم.

تا دوستانی که باهاشان قرار داشتم برسند؛ برش داشتم و نشستم به خواندن. که رسیدم به ستونی که به فروش کالاهای فرهنگی اختصاص دارد. در این ستون هم (که گویا «محمد طاهری» خودمان آن را به کمک همکاران دیگرش تهیه و مدیریت می‌کند ولی مثل اینکه خودش آن را نمی‌نویسد) مقادیری خواندم در باب اینکه «بی‌وتن» همچنان پرفروشترین کتاب داستانی کشور است و نویسنده ی این ستون هم با آب و تاب شرح داده بود که این کتاب «رکوردشکن ادبیات داستانی معاصر» بوده است و چنین و چنان. و چند خط بعدتر؛ در عبارتی کوتاه آورده بود که: «کافه پیانو هم همچنان به فروش خودش ادامه می‌دهد»!

● حقیقتش را بخواهید جا خوردم. تلاش مجدانه‌ و سختکوشانه‌ی «جریان‌ها و رسانه های دولتی» و «خودی‌ها» برای جا انداختن این مسئله که «بی‌وتن، رکورد فروش کتاب ادبیات داستانی تاریخ معاصر را شکسته است» برایم قابل فهم و قابل درک بود. و هست البته.

اما نمی‌فهمیدم چرا «روزنامه‌نگاران حرفه‌ای و مستقل» که لاجرم باید با تحقیق بیشتری در مورد «کمیت» و از آن مهم‌تر «کیفیت» خبری که منتشر می‌کنند دقت، سخت‌گیری و تعهد بیشتری داشته باشند؛ بدون رعایت چنین ملاحظاتی، خبری را منتشر می‌کنند و به آن سندیت می‌بخشند؟!

لطفاً نگوئید همین نشریه و اتفاقاً در همین ستون؛ در مورد «کافه پیانو» هم تیتر زده است که «چاپ اول کافه پیانو نایاب شد». چون:

اولاً) همینطور بود. حتا همین اکنون هم، روزانه؛ گیرنده‌ی نامه هایی از شهرهای بزرگ کشور چون رشت و کرمان و شیراز هستم که دوستانی برای خرید کافه پیانو به کتاب فروشی‌های معتبر شهرشان مراجعه کرده اند اما نتوانسته اند آن را بیابند. به رغم آنکه تاکنون هشت چاپ آن منتشر و توزیع شده است و همین فردا هم مطابق سفارش ناشر باید برای پیگیری امور مربوط به چاپ نهم و دهم اقدام کنم [سرعت فروش کافه پیانو چنان بوده است که «آقای امرائی» مدیر انتشارات و «کتابفروشی پارس در شهرک اکباتان»؛ در روز جلسه‌ی شهرک اکباتان در حضور جمع اعلام کرد که در 100 روز گذشته؛ 260 نسخه کافه پیانو فروخته است. و تاکید کرد که چنین چیزی تاکنون در بیست سی سال اخیر سابقه نداشته است].
ثانیاً) حتا اگر اینطور نبوده باشد و آن تیتر کذائی در آن هنگام صحت نداشته است (که داشته است و فروش بسیار سریع چاپ های بعدی کافه پیانو هم صحت آن را نشان داد) باز هم مسئولیتی متوجه من نیست. و باز هم «نویسنده‌ی آن ستون» و «مدیران تحریریه‌»ی آن مسئول هستند.

● امروز عصر؛ یکی از دوستان خوب و همکاران «شهروند امروز» تلفن کرد و اطلاع داد که: «قرار است پرونده‌ی پرفروش‌ترین کتاب‌های کشور که البته منحصر به دو کتاب است را تهیه و منتشر کنیم. و قرار است با نویسندگان این دو کتاب هم مصاحبه ای داشته باشیم. این بود که تلفن کردیم تا قرار مصاحبه‌ای را بگذاریم».

بدون اینکه ایشان اسمی ‌از دو کتاب ببرند؛ معلوم بود که کدام دو کتاب منظور نظرشان است. بدون کمترین درنگی (چون از مدتی پیش در فکرش بودم و پاسخم را آماده داشتم) گفتم: موافقم. منتهای مراتب برای مصاحبه ام، توقع دریافت مبلغی را دارم. وضع «شهروند امروز»ی ها شکرخدا خوب است و بد نیست بابت مصاحبه، چیزی ازشان بگیرم!

آن دوست عزیز و محترم (ضمن اینکه جا خورد و می‌خندید و من هم می‌خندیدم) گفت: عرف این است که در مطبوعات به مصاحبه‌کننده دستمزد می‌دهند نه به مصاحبه‌شونده.
گفتم: من هم می‌دانم. اما من اتفاقاً می‌خواهم همین عرف را بشکنم! (عرف‌های زیادی را شکسته ام، این هم روی بقیه!)

آن دوستِ روزنامه‌نگار، در حالی که همچنان می‌خندید؛ رقم مورد تقاضایم را پرسید. که من هم با خنده گفتم: به دوستان بفرمائید مصاحبه با نویسنده‌ی کافه پیانو 000/300 تومان خرج بر می‌دارد! (که بازهم با خنده، خداحافظی کردیم از هم).

و طولی نکشید که گویا پس از هماهنگی با سردبیر محترم؛ ایشان دوباره تلفن کرده و با خوشروئی فرمودند که «سردبیر با پیشنهادتان موافقت نکرده. انشاءالله گفتگو بماند برای فرصت‌های بعد». که من هم اظهار امیدواری کردم و خداحافظی کردیم.

● می‌دانستم که الان است که خبر در تحریریه بپیچد و به گوش رضا (خجسته رحیمی) رفیق گرمابه و گلستان من هم که «دبیر تحریریه‌ی شهروند امروز» است برسد و گوشی اش را بردارد و بهم بگوید: خیلی بچه پرروئی! (و لابد مقادیری مکالمات دوستانه‌ی غیرقابل نشر دیگر!).

اما ترجیح داد پیامک بفرستد. هنوز ده دقیقه ای از قطع مکالمه‌ی من و آن دوستان قبلی نگذشته بود که «رضا» پیامک داد که: «شنیدم برای مصاحبه نرخ تعیین کرده ای... چرا انقدر کم؟! فقط سیصد هزارتومن؟! یعنی قیمت‌ات انقدر پائین است؟!».

می‌دانستم که به خودش گرفته (در حالی که متوجه خواهید شد که اینطور نیست). در جواب و محض کل‌کل، برایش نوشتم: «من فکر توانائی شهروند امروز در پرداخت مبلغ پیشنهادی‌ام را کردم. بد است که رعایت‌تان را کردم و فکر جیب‌تان بودم؟!» (یک اسمایلی هم بهش الحاق کردم که بداند داستان من و او، یا شخص دیگری در شهروند امروز نیست. بلکه داستان چیز دیگری ست).

اما او که آدم سخت حساسی‌ست، جنبه‌ی دیگری به ماجرا داده بود و طور دیگری برداشت کرده بود. بلافاصله نوشت: «کی از تو خواست رعایت مارو بکنی. تو الان در حد رئیس جمهوری.... خودتو دست کم نگیر!».

● همانوقت که پیامک رضا را می‌خواندم؛ گل گیسو هم آمده بود پائین و گیر داده بود بهم که: بابائی، می‌خام با مامانی و خاله فرح و آقا رضا برم بیرون. بهم پول بده. دو هزار تومن ِ هفته‌ی قبل‌مو ندادی. اون دو هزارتومن ِ "یادم تو را فراموش" که باختی رو هم ندادی بهم.

من که از پیامک رضا خنده ام گرفته بود بهش گفتم: بزار از عمو رضا بابت مصاحبه ام پول بگیرم، باشه بهت می‌دم!
پرسید: کدوم عمو رضا؟! (بچه‌های این مملکت، هرکدام شصت تا عمو رضا دارند!)
گفتم: رضا خجسته.

بعدش پیامک زدم برای رضا که: «سنگی بنداز که کسی نتونه برداره!» (می‌خواستم بهش بفهانم هدفم پول گرفتن نبوده حقیقتاً).
جواب داد که: «امیدوارم یک روز اخلاقت هم مثل اندیشه هات لیبرالی بشه. و گمان نکنی که همه‌ی انسان ها بهت بدهکارند و تو طلبکاری ازشان. چون اگر چنین کسی به قدرت برسد؛ چه ها که نخواهد کرد با مردم!».

براش نوشتم: اینکه من پیشنهاد دادم، اتفاقاً عین مرام لیبرالی آدم است. که نمی‌گوید مصاحبه نمی‌کنم؛ بلکه می‌گوید بابتش انقدر می‌گیرم!... بعدش هم چه طلبکاری رضا جان؟! شده من از یک نفر از دوستانم بخواهم کتابم را شارژ کنند و توقعی ازشان داشته باشم؟!»

پیامک داد که: «گمان نمی‌کردم این قدر فراموشکار باشی. آره! من و محمدطاهری و یزدانی خرم نه تنها بهت لطف نداشتیم که هنوز بدهکاریم. البته این رفتارهای تو برایم قابل فهم است».

جواب دادم: «لطف هیچکدام شما پوشیده نیست. اما من که ازتان نخواسته بودم. خواسته بودم؟!... من برای این در جواب تو نوشتم "ازتان چیزی نخواسته بودم" و بهت یادآوری کردم، چون نوشتی "تو از همه طلبکاری". آخر من چه رفتار طلبکارانه ای با دوستانم یا دیگران داشته ام که حالا بهش متهم می‌شوم؟!».

جواب داد که: «با... مصاحبه کردیم. بعدش از ما پول خواست. دادیم. اما از دوست خودم این توقع رو نداشتم. غافلگیر شدم».

چون دوستی آمده بود خانه و مشغول بحث و گفتگو بودیم با هم، نمی‌توانستم بهش فوری جواب بدهم. این بود که پیامک دیگری فرستاد که گویا قطعه شعری‌ست: «یادگار من است این درخت؛ که خستگی تبرت را می‌گیرد. عمیق‌تر بزن؛ تو را سطحی نمی‌خواستم».

برای دوستی که در خانه بود، ماجرا را تعریف کردم که چرا مرتب وسط بحث مان دارم پیامک می‌گیرم و چرا مدام دارم می‌خندم. رضا دوباره پیامک داد که: «فرهادجان! می‌خای انتقام بگیری؟ از کی؟ از من یا ...؟ به خاطر اینکه توی خونه ننشستیم و تحقیر شدیم؟! اما کار کردیم تا شهروند 000/50 هزار تیراژ بگیره؟!».

از دوستی که در خانه بود فرصت گرفتم تا قبل از اینکه بدفهمی‌ اوج بگیرد؛ رضا را از اشتباه در بیاورم. برایش نوشتم: «اصل داستان یه چیز دیگه اس. بزار بنویسمش، اونوقت بخون. شاید بهم حق دادی. تحقیر کردن و این حرفها چی‌یه رضا؟! اول بخون مطلب‌مو، بعد قضاوت کن».

● کمتر از نیم ساعت بعد؛ «محمد طاهری» دوست مشترک من و رضا و «دبیر بخش اقتصادی شهروند امروز» بهم زنگ زد. که یکی از پاک‌سرشت‌ترین دوستان روزنامه‌نگارم است. در حالی که به شدت می‌خندید و من هم همینطور. و می‌پرسید: «داستان این سیصدهزارتومن چی‌یه فرهاد؟! باز که ولوله راه انداختی!».

داستانی را که برای او تعریف کردم؛ برای شما هم تعریف می‌کنم. البته کمی‌ تکمیلی‌تر:

شما «شهروندی‌ها» برداشتید توی ستون «بازار کتاب»تان خبری کار کردید که «بی‌وتن» توانسته «رکورد فروش ادبیات داستانی در تاریخ معاصر را بشکند و پرفروش‌ترین کتاب این سال‌ها بوده است» و چنین و چنان. و در همان خبر برداشتید و در یک خط نوشتید «کافه پیانو هم دارد به فروشش ادامه می‌دهد»!

در حالی که طبق اعلام روزنامه‌ی کیهان و نویسنده‌ یا ناشر محترمش، اگر محاسبه کنیم؛ بی‌وتن 15 هزار نسخه فروخته که هر طور که حساب کنی، کمتر از میزان فروش «کافه پیانو»ست.

ضمن اینکه بیشتر فروشش و در حقیقت «کیفیت فروش»اش چگونه بوده؟!
مثلا این طوری که «فقط یک اداره‌ی امور فرهنگی» مربوط به «فقط یک نهاد دولتی» (نه تازه خرید کتابخانه‌های دولتی و ارشاد و مساجد و پایگاه‌های بسیج و ...) بنا به اذعان کسی که در آن اداره کار می‌کند؛ 1000 نسخه از «بی‌وتن» را به قیمت 2700 تومان ( نه 6500 تومان پشتِ جلد) خریده!

در حالی که «کافه پیانو» را «مردم» خریده اند. دانه به دانه اش را. یکی یکی اش را. و تا این لحظه؛ حتا یک نسخه از آن را هیچ نهاد دولتی یا کتابخانه‌ای یا مرکزی دولتی یا شبه دولتی نخریده است. یعنی اگر به طور متوسط هر چاپ کافه پیانو 2500 نسخه تیراژ داشته باشد (چون بعضی چاپ هاش 3000 نسخه ای و دوتاش 2000 نسخه ای بوده اند) تا همین لحظه دست‌کم 000/20 نسخه فروخته است.

در این که تردیدی نداری که «رسانه‌های دولتی» و «جریان‌های خودی در حوزه‌ی فرهنگی» سعی دارند به هر قیمت که شده؛ «بی‌وتن» را از «کافه پیانو» پیش بیندازند و به زور و ضرب حمایت‌های دولتی، به عرش اعلاء برسانندش؟! تردید داری؟!

از یک «جریان خودی یا روزنامه یا رسانه‌ی دولتی» انتظاری بیش از این نمی‌رود. کاملا طبیعی ست که «در جهت منافع سیاسی و جریانی»شان  چنین کنند.

اما یک نشریه‌ی معتبر‌ که ادعای «حرفه‌ای‌گری و استقلال عمل» دارد چطور؟! یک نشریه‌ای که باید اخبارش دقیق و مبتنی بر واقعیت و انصاف باشد چطور؟! آیا من نباید از کارکشته‌ترین‌های مطبوعاتِ کشورم توقع داشته باشم که تحت هیچ شرایطی «انصاف و عدالت» را زیر پا نگذارند؟! آن هم در جریان یک رقابت نابرابر و غیرمنصفانه که اگر کور هم باشی متوجه‌اش می‌شوی؟! که «بی‌وتن» این همه حمایت تبلیغی و رسانه ای می‌شود اما «کافه پیانو» از یک صدم آن هم برخوردار نیست؟! که کمیت و کیفیت فروش آن کتاب چگونه است؟!

من «تک و تنها» و با استفاده از کمترین امکانات و البته قابلیت‌های خودِ کتاب؛ پای «کافه پیانو» ایستاده ام و آن را به اینجا رسانده ام. و کارهایی را برای این کتاب کرده ام که در هیچ کجای جهان، وظیفه و کار نویسنده‌اش نیست. و به خاطرش؛ شماتت‌ها و سرزنش‌هایی از کوته‌نظران شنیده ام که گاه حالم را گرفته است. اما تحمل کرده و صدایم درنیامده. چرا که در این کارزار نابرابر؛ ناچار بوده ام «لااقل خودم پای کتابم بایستم» و برایش بازار گرم کنم و بازار بسازم. چون کسانی که «باید عهده‌دار این امور باشند» عهده‌دار نیستند. و چون می‌دانم «بازی اصلی» چیست و چگونه است.

چطور ممکن است من با نشریه‌ی داخلی یک انجمن فرهنگی(با مثلا ده دوازده خواننده) بنشینم گفتگو کنم و هنوز هزینه‌ی میزمان در کافه را هم حساب کنم و دو سه جلد کتاب هم از جیب خودم به‌شان هدیه بدهم؛ اما انقدر «خودخواه و نادان و خود‌گم‌کرده» باشم که بخواهم برای گفتگو با معتبرترین نشریه‌ی کشور (که اگر باهاش مصاحبه کنم می‌دانم که دو سه چاپ به چاپ های کتابم اضافه خواهد شد) شرطِ دریافت مبلغی پول بگذارم بدون آنکه دلیلی برایش داشته باشم؟!... تو باور می‌کنی من چنین آدمی‌باشم؟! که بخواهم با چنین کاری، کسی (آن هم صمیمی‌ترین دوستانم) را تحقیر کنم؟! آنطور که رضا برداشت کرده؟!

واقعش این است که اگر پیشنهاد بروبچه‌های شما را می‌پذیرفتم، لابد مطابق آخرین خبری که از بازار نشر داده‌اید؛ کافه پیانو «به ناحق» و برخلاف تمام اعداد و ارقام و وضعیت حاکم بر صحنه، در «ردیف دوم فهرست شما» قرار می‌گرفت. به این ترتیب مصاحبه با شهروند امروز، به معنی «پذیرش تلویحی» این مسئله از طرف من بود.

این شرط را گذاشتم که از خیر و شر گفتگو با من بگذرید. هر کار که می‌خواهید بکنید. اصلاً رتبه بدهید و کافه پیانو را دهم اعلام کنید. چون تا وقتی من آن را نپذیرفته باشم یا به آن صحه نگذاشته باشم، چه اهمیتی دارد؟!

تازه اگر چنین کنید و پرونده‌ی پرفروش‌ترین های کتاب را دربیاورید و «کافه پیانو» را در موقعیت دوم قرار دهید؛ افکار عمومی‌ که خر نیست، کر و کور هم نیست. از خودش چشم و گوش و عقل و هوش دارد. اعتبار خودتان زیر سوال می‌رود اگر چنین کنید.

اما این شرط را برای این هم گذاشتم که اگر زد و پذیرفتید (که با شناختی که من از روحیه‌ی مطبوعات و مطبوعاتی‌های کشورمان دارم، احتمالش زیر صفر بود و هست و پیام‌های دلگیرانه و پر از کنایه‌ی رضا و نپذیرفتن پیشنهادم توسط محمد قوچانی هم موید همین مطلب است) یک «مرتبه و منزلت دیگر» که «پیش از این سابقه نداشته» برای کافه پیانو ساخته بودم. ضمن آنکه در چنان فرض ِ غیر محتملی هم؛ لابد تدابیر دیگری اندیشیده بودم و به کار می‌بردم تا حقیقت چنان که هست آشکارتر شود و چیزی که «حق کافه پیانو»ست، به این آسانی و سهولت، به دیگری اعطاء نشود.
 
من که نمی‌توانستم از شما که بیشترتان دوستانم هستید، بخواهم در رتبه‌بندی‌تان تغییری بدهید؟! می‌توانستم؟!
یا نمی‌توانستم ازتان بخواهم تلویحاً و مثلاً از طریق ترتیب انتشار پرونده‌ی کافه پیانو و بی‌وتن در موقع صفحه‌آرائی؛ کافه پیانو را بر آن دیگری مقدم و «شماره‌ی یک» نشان بدهید. می‌توانستم؟!
یا خیلی زشت بود که از شما بخواهم در حین مصاحبه با من، ازم پرسشی بپرسید که از طریق آن؛ نظرم را در مورد رتبه‌بندی خودتان اعلام کنم!... زشت نبود؟!
 
من چطور می‌توانستم:
اولا) رتبه‌بندی «نادرست و نامنطبق بر واقعیتِ» شما را بپذیرم و از طریق مصاحبه با شما در ذیل چنین عنوان و پرونده‌ای؛ بر آن مهر تائید بگذارم؟!
ثانیا) ناشیانه‌تر اینکه؛ بدون اخذ هیچ امتیازی که حقیقت امر را به نحوی روشن و منعکس کند، چنین کنم؟!

● در تمام مدتی که از انتشار «کافه پیانو» گذشته است؛ بسیار افسوس خورده ام که «خودی‌ها» (حاکمان در عرصه‌های فرهنگی) منطبق بر منافع خود، به شدت کوشیده اند کتابی که «آنها» را نمایندگی می‌کند، تا حدِ ممکن و حتا بسیار فراتر از حدِ انتظار و برآورد اولیه‌ی خودشان (چون تصور رقیبی مثل «کافه پیانو» را نداشتند) حمایت و پشتیبانی کنند. پشت سرش بایستند و به هر طریق ممکن (خریدِ کرورکرور توسط نهادهای فرهنگی با تخفیف های آنچنانی!) نامش را در تاریخ ادبیات داستانی ایران، در صدر فهرست ثبت کنند و اعتبار «رکوردشکنی بی‌سابقه در فروش در سه دهه‌ی اخیر» را مالخود کنند.

اما «غیرخودی‌ها» که من این کتاب را «برای آنها»، «درباره‌ی آنها» و به قصد «کسب اعتبار برای آنها» نوشته ام (و این از سرتاپای کتابم و به خصوص از صفحه‌ی آخرش و از پشت ‌جلدش فوران می‌کند و اگر نکند؛ در هر گفتگوئی که داشته ام، به طریقی هر چند تلویحی آن را بیان کرده ام) نه فقط چون رقیب باهوش‌‌مان عمل نکرده‌اند که برعکس؛ پشت‌شان را بهش کرده اند!
و نمی‌بینند یا نمی‌خواهند ببینند که «کافه پیانو» کتاب فرهاد جعفری نیست. «کتاب ما»ست. کتاب همه‌ی آنهایی ست که تحت نگره و مکانیزم ظالمانه و ناروای خودی – غیر خودی؛ در همه‌ی این سال‌ها نامهربانی دیده اند، آسیب دیده اند، صدمه خورده اند، زخم خورده اند، تخریب شده اند، تحقیر شده اند، طرد شده اند، منزوی شده اند، از کار بیکار شده اند، در عین شایستگی از امکان رشد و برخورداری از منزلت اجتماعی محروم شده اند و ...

● دست‌کم از حیث حقوقی که مربوط به من است: حکایت «رای‌گیری مجلس پنجم در مشهد» به شکل دیگری در حال تکرار است. «کسی رای نخستِ مردم را می‌آورد» اما «کس دیگری روی صندلی ِ نخستین‌بودن می‌نشیند»!

اما در نهایت و پس از همه‌ی بازی‌های ما آدمیان؛ چه باک که: خدا جای حقی نشسته است.


در همين رابطه :

. ماخذ: گفتم‌گفت


  نظرات
نام:
پست الکترونيک:
وب سايت / وب لاگ
نظر:
 
   
 
   
   صفحه نخست
   يادداشت
   اخبار
   تازه ها
   يادداشت دوستان
   کتابها
   درباره نويسنده
   تيراژ:٨٦٠٢٥٠
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
 

 
بازديد کننده اين صفحه: ١٠٨٢٣
.کليه حقوق محفوظ است
© CopyRight 2008 Ermia.ir & Amirkhani.ir
سايت رسمي رضا اميرخاني
Because when the replica watches uk astronauts entered the replica watches sale space, wearing a second generation of the Omega replica watches, this watch is rolex replica his personal items.