امروز پنجشنبه ٢٨ فروردين ٨٢ است احتمالا. ما در عينِ فروتني كلِ جهانيم و در نصفِ جهان، اعني اصفهان جا گرفتهايم. اوضاع بد نيست. در لابيِ هتل عباسي نشستهام. در ترياي لابي. مطابقِ معمول مشغولِ نوشتن. و البته با توجه به سخنرانيِ ظهر بايد متنِ آن را نيز آماده كنم. يك قهوه ترك گرفتهام. و همين. باتريِ لپتاپ مثلِ خودمان شده است، نق و نق ميكند. بلند ميشوم و به دنبالِ پريز چشم ميگردانم... عاقبت جاگير ميشوم. از يك ايتاليايي اجازه گرفتهام و روبهرويش پشتِ يك ميزِ دونفره -نزديك به برق!- نشستهام. شكرِ خدا انگليسيِ جفتمان توپِ توپ است. او از فارسي فقط بلد است بگويد اصفهان! و من هم از ايتاليايي فقط بلدم بگويم اسپاگتي! ميشود نشست و نوشت. جاي محمد كاوه خالي؛ يك بار در شيراز وسطِ يك گله توريست گفت من حاضرم با اين ايتالياييها نيم ساعت گفتگوي تمدنها كنم! ما ميخ نگاهش ميكرديم. رفت و عقربههاي ساعتش را جلو و عقب كرد و گذاشت روي هشت و نيم! بعد هم گير داد به يك پيرزن وراج و همان جور كه مچ دستش را تكان ميداد، گفت: فِدِريكو فليني! خيال ميكنم نيم ساعتي پيرزن راجع به فليني فرمايش كرد و ما هم مثلِ بزِ اخفش سر تكان داديم و گفتيم: گراتزيا اسپاگتي! بگذريم. صحبتِ بعد از ظهرم براي بچههاي تيزهوشِ فارغالتحصيلِ سمپاد، گروهِ فرهنگيِ شهيد اژهاي، در موردِ حافظ است و علتِ ماندهگارياش. نامِ صحبت را گذاشتهام جنگِ جهانيِ ادبيات...
در عالمِ امكانِ جنگي وجود دارد حي و قيوم، زنده و پايدار. اتفاقا عالمگير هم هست. فقط به كشورهاي صاحبِ نفت و صاحبِ انرژي هم مربوط نميشود. بل اگر انسان را حيوانِ ناطق بدانيم، همهي حيواناتِ صاحبانِ زبان با آن درگيرند. پاياني هم برايش متصور نيست. با قطعنامه و صلحنامه هم تمامي نميپذيرد. چهجور جنگي است اين؟ واقعيت آن است كه غالب و مغلوب هم دارد. آن هم در هر لحظه. و مهمتر اين كه رابطهي غالب و مغلوب و سنتِ غلبه هم خيلي وحشتناكتر و دهشتناكتر از آن چيزي است كه در عالمِ واقع اتفاق ميافتد. وحشتناكتر از حملهي چنگيز، دهشتناكتر از غلبهي هيتلر، نفرتبارتر از سلطهي امريكا... چه جنگي است اين؟ من اسمِ آن را ميگذارم جنگِ جهانيِ ادبيات، اما مجازيد آن را جنگِ جهانيِ هنر نيز بناميد، يا حتا جنگِ جهانيِ علومِ انساني... چرا وحشتناك و چرا دهشتناك؟ غالب كيست؟ حافظ، سعدي، فردوسي، جلال، شكسپير، ماركز... و مغلوب؟ باز خدا را شكر لااقل امروز ما نامي از شاه سلطان حسينِ صفوي ميشنويم. نامي از صدام، نامي از ويتنام، نامي از... شايد غالبان به وحشيانهترين شكل مغلوبان را غارت كنند، اما دستِ كم وجودِ ايشان را منكر نميتوانند شد. اما حافظِ شيرازيِ خوشسخنِ اهلِ دلِ عارفِ مسلمان، چنان با مغلوبانش تا ميكند كه حتا هيتلر و صدام و بوش هم به گردش نميرسند! يعني چه؟ يعني اگر نبود حقوقِ چندرغازِ آخرِ ماهِ اساتيدِ فسيلِ دانشكدههاي ادبيات، شما هرگز نامي از خواجو نميشنيديد. چنان كه نامي از محيي ديگر شاگردِ مير سيدشريفِ گرگاني(جرجاني) هم نشنيدهايد... كجا غالبانِ عالمِ واقع اين گونه با مغلوبان تا كردهاند؟ تازه هر غالب و فاتحي عمري دارد. شكمش سيريپذير است. عاقبت جايي خسته ميشود. كم ميآورد به تعبيرِ ما... نادر هم كه باشد، يك جنگآوري پيدا ميشود، ولو به خدعه، سرش را ميگذارد روي سينهاش... اما چه كسي حافظ را اينگونه ميتواند نفله كند؟ حالا من و تو التماسش ميكنيم كه آقا بس است! جوانها فضا ميخواهند كه نفس بكشند، كمي مدارا، كمي مراعات. اصلا يارو گوشش بدهكار نيست... انگار نه انگار كه با او حرف ميزنيم... صدايش را در نياوريد، تنها جايي كه جاهطلبي مجاز است، بل ممدوح است، بل كه اصالتا واجب است، آن هم نه كفايي كه عيني، همين عرصهي هنر و علومِ انساني است. در سايرِ علوم، اصلا اينجوري نيست. ما هم پيكان ميسازيم، هم زانتيا. براي جفتش هم توجيه داريم. اما در ادبيات، فقط بايستي كارِ خوب توليد كرد، حتا مونتاژ هم نه. تو اگر يك كپيِ خوب بزني از فلان سايتِ كامپيوتري و يا فلان دستگاهِ مكانيكي، همه ازت تعريف ميكنند، جايزه هم بهات ميدهند. اما اگر در كمالِ خلاقيت شعري بگويي نزديك به شعرِ حافظ، اگر بهات نگويند دزد، ميگويند كارش خلاق نيست، ابداع ندارد. آقا! عالمِ هنر عرصهي فرديت است. عرصهي جاهطلبي است. تواضع در خلقِ ادبي بيمعناست. بگويي من اين بيت را نميگويم كه فلاني بگويد. اين بيمعنا است. اصلا مرامي هم در كارش نيست. اين تفاوتِ علومِ انساني است با علومِ تجربي. تفاوتِ مبناي فرديت با مبناي تكرار. بگذريم. من در اين مجال ميخواهم دليلي پيدا كنم براي غلبهي حافظ. چرا حافظ ميماند؟ چرا ديوانش را كنارِ قرآن روي تاقچه پيدا ميكنيم؟ همانگونه كه قرآن در خانهي غيرِمذهبي هم پيدا ميشود، حافظ هم فارغ از مذهب به هر سوراخ و سنبهاي سرك كشيده است. چهگونه؟ اين ضريبِ نفوذ چهگونه به دست ميآيد؟ علماي علمِ ادبيات، همان فسيلهاي دانشكدهاي، فورا با معاييرِ ظاهريشان شروع ميكنند به بررسي... شستاد در صدِ غزلياتِ حافظ در وزنِ مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلات سروده شده است. زكي! تو برو سفارش بده به همين شاعرهايي كه مثلِ دستگاهِ نانماشيني شعر بيرون ميدهند، ديوان برايت صادر ميكنند، با صد و بيست درصد وزنِ مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلات. ميگويد نه، حافظ در صنايعِ ادبي، صورِ خيال، مجاز، استعاره... ابداعاتِ كثيري داشته است. خير آقا، بنده خدا خواجو هم به قاعدهي يك وزارتِ صنايعِ سنگين توي شعرش صنعت دارد. اگر قرار به ابداعات بود، سبكِ هنديها هم كلِ ديوانِ نازكِ حافظ را تا به حال دوهزار دفعه به رسمِ آدمخوارانِ زوني، ايلا اولا كرده بودند. قضيه به اين كشكي هم جواب نميگيرد. هيچكدامِ اينها دليل نميشود كه حضرتِ حافظ بقا پيدا كند. ماندني شود... آهان. مثلِ اين كه يك عبارتِ جديد به كار برديم. بقا. ماندهگاري... من در جنگِ جهانيِ ادبيات بقا را نه علتِ پيروزي، كه معادلِ پيروزي ميدانم. نميدانم موافقيد يا نه؟ حافظِ شيرازي امروز از متفكرانِ جرگهي سوسياليستها زندهتر است. اي بابا، هنوز بدنِ تروتسكي گرم است، كفنِ ماركوزه خيس است، صداي گراس بلند است، چهگونه اين حرف را ميزني؟ هزار سال است كه استخوانهاي اين حضرتِ حافظ هم پوسيده است... خير آقا. زنده است ناجور. از منوچهرِ آتشي برندهي كتابِ سالِ جمهوريِ اسلاميِ ايران زندهتر است. يعني چي؟ يعني اين كه وقتي من امروز قصه مينويسم، مدام چهرهي حافظ را از آن بالاها ميبينم كه پوزخند ميزند و ميگويد شاتآپ! نه با من كه مثلا كارِ حرفهاي ميكنم در عالمِ ادبيات، تو هم وقتي انشا مينويسي زيرِ سايهي او هستي. اگر ميبيني احساسش نميكني، براي اين كه نخواستهاي گردن فراز كني. اگر خواستي روي پايت بايستي، ولو اين كه انشا خواندني باشد در يك كلاس، آن وقت است كه ناگهان برقِ شمشيرِ حافظ را ميبيني كه موهايت را به هم ميريزد. كمي اگر بيشتر قد كشيدي، ميبيني همان عارفي كه فرياد ميكشد، منم كه شهرهي شهرم به عشق ورزيدن، چنان از كمر به دو نيمت ميكند كه ديگر تا عمر داري، قد راست نكني. اين زنده بودن چيست؟ زنده بودني كه ما را به يادِ صفتِ حي و قيوم ذاتِ ربوبي مياندازد؟ ديدهاي حتما، بعضي اوقات كتابهاي ديگري كنارِ آينه و شمعدانهاي ما را پر ميكند. كتابِ فلان متفكرِ پوپري يا بهمان انديشمند هايدگري. با يك حماقتِ بوش، يا جسارتِ هيتلر، كتاب از تاقچه، تالاپ ميافتد در زبالهدانيِ تاريخ. بوش كه گند ميزند، پوپر و پوپري شروع ميكنند لرزيدن، هيتلر كه حمله ميكند، هايدگر و هايدگري عزا ميگيرند. امروز در ميانهي هجمهي امريكا كجا شدند انديشمندانِ پايانِ تاريخي از جنس فوكوياما؟ همين مترجمانِ وطنيِ مدافعِ ليبرال دموكراسي؟ لالماني گرفتهاند آقا! خفقان!!! اما چهگونه است كه اين ديوانِ لاغر باقي ميماند؟ چه دارد اين ديوان كه با اين بادها نميلرزد؟ صدايش را در نياوريد، چيزي شبيه به كتابالله در او هست... من بر آنم كه امروز بگويم ماناييِ حافظ، ماناييِ سعدي، ماناييِ هر هنرمندِ ديگري، به هيچ عنوان با تكنيكِ هنريِ وي نسبتي ندارد. مانايي به چيزِ ديگري بايد متصل باشد. و يبقي وجه ربك، ذوالجلالِ و الاكرام. كه اگر قميها جفر را ممنوع نكرده بودند، برايتان راحتتر ميگفتم كه وجه هم به حسابِ عدد معادلِ ١٤ است و قلبِ وجه هم... بگذريم... من برآنم كه بگويم هر صفتِ ممتازهاي نسبتِ وثيق دارد با يكي از اسمائ الله. يعني ماناييِ حافظ وصل است به ماناييِ ذاتِ ربوبي... هان پس بگو، وقتِ ما را گرفتي كه بيانيه صادر كني، شعار بدهي، ايدئولوژي بِجَوي... نه آقا. من اين گونه نميگويم. شعرِ جاهلي هم ماندهگار است. اما شعري كه نسبتش را با ذاتِ ربوبي مشخص كرده باشد. چه مومن چه كافر، در هيچ دورهاي از تاريخ، متاعِ كفر و دين بيمشتري نيست. يا كافر باش، يا متدين، اگر به طلبِ مانايي هستي به حاقِ حقيقت ايمان يا كفر مومن باش. مذبذب نباش... بگذريم. زياد گفتيم. حالا اينها كه گفتي فرضيه بود. فرضيه يعني يك مدلي از عالمِ واقع. بايد آزمايش شود. چهگونه ميگويي كه حافظ به چنين صفتي متصف است؟ باز هم ميخواهي از حافظِ قرآن بودنش بگويي؟ از فقيه بودنش بگويي؟ خب با آنها كه از ميخواره بودنش گفتهاند چه خواهي كرد؟ خير. من چنين خبطي مرتكب نميشوم. واقعِ امر آن است كه اصالتا رابطهي شرقي با اثر دمخور است و نسبتِ روحِ موثر حينِ خلقِ اثر با حقيقتِ مطلق، نه زندهگينامهي كرونولوژيكالِ موثر. از موثر به اثر رسيدن يك فهمِ غربي است. غربي است كه خيال ميكند با چاقوي جراحي و اتاقِ روانكاوي همهي رازها را ميگشايد. ما اصالتا ديوانهي همان تحير و رازيم. رب زد ني حيرتي! غربي ميآيد و شكسپير اين لاو را ميسازد. ديدهايد يقينا. شكسپير عاشقِ هاليوود را. زندهگيِ شكسپير را باز ميكند. اما شرقي وقتي ميآيد، مثلِ حافظِ اسماعيلِ فصيح، زندهگي خصوصيِ حافظ را تخيل ميكند، "پناه بر حافظ" توليدات ميكند، دختر رز ميسازد و زيرزميني پر از خم، خودي و غيرِ خودي دشنامش ميدهيم. حتا اگر ما هم يك فقيهِ شاگردِ مير سيد شريفِ جرجاني را تصوير كنيم، باز هم شما جوش ميآوريد. اين يعني نگاهِ شرقي... براي اثبات چه ميگوييم؟ نحن ابنائ الدليل! من براي آوردنِ ادله از شعرِ حافظ استفاده ميكنم، نه از خودِ حافظ. آن هم از گوشهاي به فراخورِ بضاعتم. چيزي كه احساس ميكنم مغفول مانده است. اتفاقا از ديدِ شهيد مطهري هم در تماشاگهِ راز پنهان مانده است... من فقط به يك لغت در شعرِ حافظ استناد ميكنم تا گوشهاي از چارچوبِ فكريِ محكم و استوارِ حافظ را نمايان كنم. قطعا شما نيز ميتواند با كمي تدبر و تعمق گوشههاي ديگري را كشف كنيد، كه بفهميد بابا حافظ را شستاد در صد مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلات نگه نداشته است... من در جهانبينيِ عرفاني-فلسفيِ حافظ شكي داشتم، آن هم در موردِ ايمانباوريِ وي. به قولِ غربيها احتمالِ فيدئيست بودنش. با خواندنِ يكي دو بيت جرقهاي به كلهمان زد و افتاديم دنبالش. به مددِ سرچها (جستجوهاي كامپيوتري) كه با تنبليِ ما جور در ميآيد، نشستيم به جستجو. پيرامونِ يك لغت. فقط يك لغت. من به ذهنم رسيد كه حافظ از "مدعي" مفهومِ عميق و فكريِ خاصي را دنبال ميكند. تمامِ غزلياتِ حاويِ اين لغت را رديف كردم. (البته اين كار را آشوري نيز انجام داده است.) مدعي كيست؟ به رغمِ مدعياني كه منعِ عشق كنند، جمالِ چهرهي تو حجتِ موجهِ ماست. منعِ عشق ميكند. با مدعي مگوييد اسرارِ عشق و مستي، تا بيخبر بميرد در رنجِ خودپرستي. خودپرست است. چرا؟ تو با خداي خود انداز كار و دل خوش دار كه رحم اگر نكند مدعي، خدا بكند اهلِ رحم نيست. انگار يك كمي هم خشك است. دگم است. دردم نهفته به ز طبيبانِ مدعي، آن به كه از خزانهي غيبش دوا كنند... اِ! پنداري اهلِ طبابت هم هست. دعويِ طبابت هم دارد. پس اصالتا ما براي همين با او كار داريم. هر چند بردي آبم روي از درت نتابم جور از حبيب خوشتر كز مدعي رعايت روبهروي حبيب است، اما اهلِ رعايت هم هست اين بابا. شاهِ تركان سخنِ مدعيان ميشنود شرمي از مظلمهي خونِ سياووشش باد مريدباز هم هست. مريد هم دارد. حديثِ مدعيان و خيالِ همكاران همان حكايت زردوز و بورياباف است كارش هم شبيه به ماست. مريد باز، اهلِ طبابت، اهلِ هدايت، اهلِ حرف... اما به اندازهي زردوز و بورياباف با هم تفاوت داريم، اگر چه هر دو اهلِ بخيهايم... چو حافظ گنجِ او در سينه دارم اگر چه مدعي بيند حقيرم يعني با اين همه ما را تحويل هم نميگيرد... مدعي گو لغز و نكته به حافظ مفروش كلكِ ما نيز و زباني و بياني دارد اي بابا! سخندان هم هست. حرف هم ميزند. حافظ ببر تو گوي فصاحت كه مدعي هيچش هنر نبود و خبر نيز هم نداشت. پس هنر ندارد، اما حرف ميزند... شبيهِ آن شاعراني كه مغلوب شدهاند. راستي اين خبر چيست؟ در عالمِ احاديث خبر يعني آن چه كه از غيب به ما رسيده است... با مدعي مگوييد... تا بيخبر بميرد اما كيست اين مدعي؟ در ازل پرتوِ حسنت ز تجلي دم زد عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد جلوهاي كرد رخت ديد ملك عشق نداشت عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد عقل ميخواست كزين شعله چراغ افروزد برقِ غيرت بدرخشيد و جهان بر هم زد مدعي خواست كه آيد به تماشاگهِ راز دستِ غيب آمد و بر سينهي نامحرم زد حالا شد. حالا ميفهمي كه مدعي كيست. مدعي كسي است كه در عالمِ غيب نامحرم است. خب! ما همه نامحرميم، آينه در كربلاست. جز ذاتِ ربوبي كسي از عالمِ غيب چيزي نميداند. لا يعلمه الا هو. به رسولش هم فرمود كه بگو اني ما اعلم الغيب. درست كه به غيب علم نداريم، علمِ غيب پارادوكسيكال است، اما شارعِ مقدس چيزِ ديگري از ما خواسته است، الذين يومنون بالغيب. ايمان بياوريد به غيب... ايمان يعني چه؟ علم را ميدانيم، اما ايمان يعني چه؟... به رغمِ مدعياني كه منعِ عشق كنند، جمالِ چهرهي تو حجتِ موجهِ ماست. اين حجتِ موجه اصطلاحِ منطقيون است. حجت يا نقلي است، يا عقلي. حجتِ عقلي وثيقتر است. اگر قابلِ توجيه هم باشد، ميشود بالاترينِ حجتها، ميشود حجتِ موجه. حافظ جمالِ چهرهي او را گفته حجتِ موجه... نگاه كن ببين چه كار كرده است؟ چه بازياي در آورده است با اين لغت... دعواي داخليِ دينداران هميشه سرِ اين قضيه بوده است. يعني نگاهِ به غيب... مدعي خواست كه آيد به تماشاگهِ راز دستِ غيب آمد و بر سينهي نامحرم زد يا دردم نهفته به زطبيبانِ مدعي آن به كه از خزانهي غيبم دوا كنند يا رازِ درونِ پرده چه داند فلك خموش اي مدعي نزاع تو با پردهدار چيست مدعي را كم كم ميشناسيم. دور و بر خودمان هم ميتوانيم نشانش بدهيم. كسي كه خيال ميكند با عقلِ جزئنگرش همهي رازهاي عالم را در يافته است. زياد داريم دور و بر... ما چه داريم جلوِ مدعي؟ گر من از سرزنشِ مدعيان انديشم، شيوهي مستي و رندي نرود از پيشم سر تسليمِ من و خاكِ در ميكدهها مدعي گر نكند فهم، سخن گو سر و خشت اصلا فهم نميكند حرفِ ما را. كاري با كارش نداريم. اصلا چيزي قابلِ بحث نداريم با او. يعني جايي براي مجادله نداريم. قوانينِ بازيمان يكسان نيست. مثلِ اين است كه بخواهيم خداداد عزيزي را بياندازيم با رضازاده كه نه فوتبال بل شطرنج بازي كنند. ما اصلا ربطي به هم نداريم. حافظ تو ختم كن كه هنر خود عيان شود با مدعي نزاع و محاكا چه حاجت است از همان غزلي كه اولش با خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت است. همان كه اولش به سخره ميگيرد برهانِ نظم را، آخرش هم كه برهانِ عليت را ايلا اولا ميكند... همچو حافظ به رغمِ مدعيان، شعرِ رندانه گفتنم هوس است يعني كارِ خودت را بكن تو. بيخيال... با مدعي مگوييد اسرار عشق و مستي، تا بيخبر بميرد در رنجِ خودپرستي. مدعي چيزي نيست بر وزنِ فاعلن كه در مفاعلن فعلاتن جايي داشته باشد. مدعي يك حقيقت است، يك شخصيت است. با پرسونيفيكشنِ دقيق و عميق. اين چارچوبِ فكري است، اين چارچوب داشتن است كه حافظ را ماندهگار ميكند... ببينيد من تفسير كردم شعرِ حافظ را با حافظ. رابطهي غيب را با مدعي در شعرِ حافظ. دقيقا مانندهي قرآن كه با قرآن قابلِ تفسير است، همانگونه كه علامه طباطبايي ميگفت. حالا جرات ميكنم بگويم كه ساقي هم در شعرِ حافظ يعني اميرالمومنين، بلبل هم يعني ابيعبدلله. بلبلي برگ گلي خوشرنگ و قصهي علي اصغر، صوفي هم در بسياري مواردِ حقيقتِ محمدي است... آن تلخوش كه صوفي امالخبائثش خواند... اين ظاهرش، باطنش هم جايش اينجا نيست.. برويد به دنبالِ مفهومِ ستاره در شعرِ فروغ باشيد، تا برسيد به ستارههاي مقوايي... ببينيد فروغ چهقدر زيبا نسبتش را با ايمان كه در ستاره جلوه ميكند، روشن ميكند. براي همين شعرِ فروغ هم ميماند... برويد دنبالِ چارچوبِ فكري. تكنيك فرع است. برويد دنبالِ شناختِ حقيقتِ عالم، معرفت به اسمائ خداوند، بقيه پوچ است. دو روز هم ماندهگارتان نميكند. به ضرب و زورِ بنياد و موسسه و جايزهي مرحوم و شادروان كه آدم ماندني نميشود. به ضرب و زورِ نقد و معرفي و مصاحبهي بر و بچههاي پسرخالهي مطبوعاتي هم ايضاً. فقط دستگاهِ فكري و حقيقتي كه شايد كشف كرده باشد... مخاطب شايد نفهمد، اما آگاه يا نياگاه گرفتارِ دستگاهِ فكريِ آفريننده ميشود. وقتي هنر عميق شود، نه مخاطب، كه آفريننده نيز، نياگاه، گرفتارِ دستگاهِ فكريِ خودش ميشود... پس در پايانِ مقال، به سلامتي نه پستمدرن داريم، نه ساختارشكني، نه اصلاحات، نه حفظِ ارزشها... هيچ نداريم مگر مجاهده در كشفِ حقيقت. كه فرمود الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا! والسلام